-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 22:51
خستگی و ... شکستگی و ... دلتنگی ... چیزی جز سکوت به لبانم هدیه نداده است ... فدای همه تان... خدانگهدار...
-
شخصیت سوخته...سی و یکمین برگ
جمعه 30 آذرماه سال 1386 19:36
رفتیم خونه...کمان دیگه تقریباْ از منم بدش اومده بود...یه جور بیزاری مبهمی داشت نسبت به دور و برش...همیشه فکر می کنم اگه جای من بود و همه این چیزا رو از نزدیک می دید و باهاشون بزرگ می شد چه اتفاقی قرار بود بیفته...و همیشه خدا رو به خاطر همینم که شده شکر می کردم...دیوونه شده بود...حرفای من بهش بی اثر بود...توجه نمی...
-
شخصیت سوخته...سی امین برگ
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 01:57
از حال رفته بودم...خودم هم متوجه نشدم که کی و چه جوری...ولی چشمام که باز شد ویدا و علی پیشم بودن...چند دقیقه ای طول کشید تا فهمیدم که الان تو خونه ام و رو مبل دراز کشیدم و این دو نفر هم دوستامن!!!ویدا دستم گرفت سمت خودشو چند بار کشید...بی حس شده بود...جوری که انگار یه خواب عمیق رفته...حدود بیست سانت از رگم کبود...
-
تولد...
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 21:28
وبلاگم یه ساله شدم... مبارکه اما... خیلیاتون نیستین و دلم براتون تنگه... خداییش غیبته پنهان فینگیلیش نویس! خیلی به چشم میاد... هنوز هم همان تهوع لعنتی رو دارم که در اولش هم داشتم... فقط یه کم بیشتر از قبل شده... همین///
-
شخصیت سوخته...بیست و نهمین برگ
جمعه 25 آبانماه سال 1386 19:22
خودم هم میدونستم که بد، بده...این بود که دوباره باید انقلاب درونی می کردم...ولی این بار دیگه خیلی سخت و مشکل بود...حالا دیگه یه چیزایی سر راهم بود که نه تنها جلوم رو نمی گرفت، بلکه به این گودال هدایتم می کرد...یه منجلاب باتلاقیه پر از آب که دست و پا زدن توش نه تنها نجات بخش نیست، که حتی ممکنه باعث بیشتر فرو رفتنت بشه...
-
شخصیت سوخته...بیست و هشتمین برگ
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 19:23
هوا گرم شده بود برام...به محض اینکه تونستم از اون مخمصه بیام بیرون، از خونه زدم بیرون و راه افتادم تو خیابونا...چشام قرمز بود و قیافه ام کلاْ تابلو شده بود...پاهامو به زور می کشیدم...خیلی کش و قوس میومدم تا بتونم خودمو ببرم...نزدیکای خونه بودم...ساعتم حدودای نُه شب بود...شایدم یه کم زودتر...دنبال یه فست فود می گشتم تا...
-
شخصیت سوخته...بیست و هفتمین برگ
شنبه 5 آبانماه سال 1386 17:47
افتضاحی که همش استرسشو داشتم به بار اومد...کمان زنگ زد و گفت به خاطر اینکه می خواد یه مدتی بیشتر از اونی که معمولشه ایران بمونهُ باید یه سری کاراشو اونجا تموم کنه و بعد بیاد...اینه که قولی که واسه بیست روز دیگه داده کنسله و تمام تلاششو میکنه که نوروز پیش ما باشه...دیگه برام تکراری شده بود...همه این حرفا رو از خیلیای...
-
شخصیت سوخته...بیست و ششمین برگ
شنبه 28 مهرماه سال 1386 23:40
نمیدونم تاریخ نوشته های قبلم به کجا کشیده بودن...اما اونجاهایی که دوست دارم ازشون بنویسم دیگه دور نیست...به چند ماه قبل بر می گردن...یعنی به چهار-پنج ماه آخر سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج!!!امتحانات ترم با یه بدبختیه خاصی پشت سر گذاشته شد...در طول دوران تحصیلم برا اولین بار بود که سر خیلی از کلاسا نرفته بودمو حالا هم...
-
شخصیت سوخته...بیست و پنجمین برگ
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 13:45
کمان زنگ زد...همون موقع که منتظرش بودم هم زنگ زد...ضربان قلب...صد و بیست تا پر مینت...فشار...دوازده رو شیش...سیاهی چشم...افتاده...تب...چهل درجه...واکنش به محرکات...منفی...صدام در نمیومد...اما احساسم هم اون چیزی که فکر می کردم نبود...دور بودن از کمان منو سرد کرده بود و این طبیعی تلقی می شد...صدایی شنیده می شد که هیچ...
-
شخصیت سوخته...ادامه دارد
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 00:48
این پست فقط به دلیل در بر داشتن کامنتهای شما دوستان عزیزه که حذف نشد
-
شخصیت سوخته...بیست و چهارمین برگ
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 11:41
شوکه شده بودم...نمی فهمیدم که چه بلایی داره سرمون میاد...مردم بودن که مارو از تو ماشین کشیده بودن...من فقط یه مقدار کوبیدگی عضله تو کتفم احساس می کردم اما این پای نازی بود که مثه شیلنگ خون میومد و منم تو اون تاریکی متوجهش نبودم و خودشم به رو نمی آورد که من هل نشم...فقط صلوات میفرستاد و خدا رو صدا می زد...یه مرد که فقط...
-
شخصیت سوخته...بیست و سومین برگ
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 02:33
خبری ازش نشد...کارمو دوبار...سه بار...هفت بار تکرار کردم...اما انگار که نه انگار...معلوم نبود که دارم برا کی می نویسم و به کجا میره که خبری از جواب نیست...میگفتن هر کدومش شش روز زمان می بره تا به اونور برسه...ولی من تو همون بیست روز اول و وقتی برا دفعه سوم داشتم می نوشتم، مطمئن شده بودم که کارم بی فایده است...مسیح در...
-
شخصیت سوخته...بیست و دومین برگ
شنبه 13 مردادماه سال 1386 23:41
کمان بود...آره درست دیده بودم...باورم نمی شد...عرق سرد می کردم...معلوم نبود فشارم پایینه یا بالا...هم یخ کرده بودم..هم عرق می کردم...خیره شده بودم به عکس و صورتم رو برده بودم جلوی مانیتور...بی اختیار یه دو سه نخی سیگار رو پشت هم آتیش کردم و فکر کردم...فکر و فکر و فکر...خدایا...این چیه..اصلا کیه...الان تو این وضعیت چی...
-
شخصیت سوخته...بیست و یکمین برگ
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 00:37
دلم نمی خواست گوشی رو جواب بدم...از صدای زجر آور کسی که باعث همه ی زجرهام شده بود حالم به هم می خورد...ریجکتش کردم...بار دوم...بار سوم...و حتی بار صدم...خیلی زنگ زد...گوشی رو خاموش کردم...کار بچه ها که تموم شد رفتم خونه...یه آبی به صورتم زدم و یه قهوه درست کردم که تلفن زد...دیگه داشت رو مخم راه می رفت...گوشیو...
-
شخصیت سوخته...بیستمین برگ
پنجشنبه 14 تیرماه سال 1386 01:18
وقتی که چشامو باز کردم سرم به تنم سنگین بود و همه چیزو تار می دیدم...هاله ای از سایه ها شبیه انسان...که انگار لباسای سفید تنشون بود...میومدن و می رفتن...خیلی تشنه ام بود...دلم آب می خواست...صداها برام واضح نبود...صداها هم مثه هاله به گوشم می رسید...همه چیز برام موج داشت...کتفم می سوخت و انگار سنگین بود...داشت یواش...
-
شخصیت سوخته...نوزدهمین برگ
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 01:05
اولین قرار از جلوی سینما قدس ولیعصر شروع شد...ساعت چهار یه روز سه شنبه...یادمه بانداژ آبی رنگی رو دستم داشتم که نازنین رو خیلی حساس کرده بود روی دستم...این بود که باندو باز کردم و انداختم توی یه جوب همون دور و طرفا...قرار بود ساعت هفت خودمو به ادریس برسونم و بریم تمرین...این بود که بودنم با نازنین زیاد طولانی نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 10:37
بازم خرداد و آخراش و باز یه مصیبت تازه... ولی این یکی دیگه طعم عذاب رو داره... برام دعا کنید... دعا کنید تا برای بار چندم ستون زندگیم رو از دست ندم و یه عمر سیاه پوش نشم... الان آخه چه وقته سکته و بیمارستان و سی سی یو بود... برام دعا کنید... تو رو خدا دعا کنید... بای...
-
شخصیت سوخته...هجدهمین برگ
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 20:30
اولش از یه رستوران یا شایدم کافی شاپ ساده شروع شد...شاید اوایل اردیبهشت بود...یا شایدم اواخر فروردین...اما لباس مشکیا هنوز تنم بود...مشکی دیگه برا من شده بود تمامیت رنگ ها...البته نه به خاطر این که به قول رضا صادقی رنگ عشقه...نه...بلکه به خاطر اینکه مشکی بود...مشکی٬ مشکیه...حالا میخواد رنگ تنه پرستوهای عاشق باشه...یا...
-
شخصیت سوخته...هفدهمین برگ
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 16:00
یادمه اون روز شنبه بود...به خیلی چیزا نیاز داشتم تا علایم حیاتی رو به قیافه ام بر گردونم...رفتن به اون خونه ای ک حالا پری رو کم داشت٬ واقعا برام غیر ممکن بود...تصمیم داشتم که تا جاییکه ممکنه٬ به اون خونه نرم تا شاید یه چیزایی از اون خاطره ها پاک بشه و بتونم راحت تر نفس بکشم...اما این دفعه٬ حداقل یکبارو باید می رفتم تا...
-
شخصیت سوخته...شانزدهمین برگ
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 20:39
رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات... میخوام یه بار ببینمت٬ سر بذارم رو شونه هات... دوست داشتم با گلای سرخ میومدم به دیدنت... نه اینکه با رخت سیاه٬ چشم یه سور ببینمت... اولین جایی که بعد از اون صحنه ها یادم میاد اداره ی آگاهیه...جایی که من به خودم امیدوار شدم...صدای نعره های یه مرد تقریبا چهل ساله که وقتی برای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1386 12:25
خارج از محدوده: سارتر راست می گفت همیشه ساعت سه ی بعد از ظهر برای هر کاریکه فکرش را بکنی یا خیلی زود است یا خیلی دیر لحظه ای غریب در بعد از ظهر مادرم هم حتما چاره ی دیگری نداشت تا اجازه دهد که اسپرمها یا نباشند یا کس دیگری باشند تا من٬ من نباشم و ناچار مرا در سی ام اردیبهشت و ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر به دنیا...
-
شخصیت سوخته...پانزدهمین برگ
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 13:18
رسیدیم خونه...دیگه حوصله دماوند موندن رو نداشتم...پری هم همش تو خودش بود و حرف نمیزد...هر وقت میدیدمش پف دور پلکاش و قرمزی چشاشوصدای گرفته اش نشون میداد که چند ساعتی داشته گریه می کرده...صداش کلفت شده بود...مصرفش هم به اوج رسیده بود...هر وقت رگای دستش کبود می شدن و دیگه پیدا نمیشدن، از رگای گردنش استفاده می کرد و منم...
-
شخصیت سوخته...چهاردهمین برگ
یکشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1386 12:26
*سلام.به خدا دلیل دیر آپ کردنم این بار به خاطر سوختن مادربردم بود.الانم دارم از کافی نت آپ می کنم.بازم مثل همیشه معذرت می خوام.قول داده بودم که هفته ای دو بار آپ کنم که زودتر تموم شه.این دفه دیگه این مادربرد نخواست ما به قولمون عمل کنیم.میدونم که همه می بخشیدم. پری اون شب یه مرگ رو تو زندگیش تجربه کرد...خیلی حال...
-
شخصیت سوخته...سیزدهمین برگ
چهارشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1386 17:01
اونشب رو با همون حال و هوای افتضاح گذروندم...هنوز یه ساعت از خداحافظیمون نگذشته بود که مهکامه زنگ زد...صداش خیلی نرم و مهربون شده بود...باورم نمی شد که خودش داره این جوری حرف میزنه...گیر بی خودی دادم بهش...اما هنوزم خوب و مهربون حرف میزد...مطلبو دراز نکنم و در یک کلام بگم که مهکامه تازه از اونشب به بعد از من خوشش...
-
شخصیت سوخته...دوازدهمین برگ
چهارشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1386 00:55
*هر چند که تعداد کامنتها به زور به ده رسید و بعضیا هم دو بار کامنت گذاشتن و این نشون میده که این نوشته ها بازم به زور ده تا خواننده داره٬ اما یه بار گفته بودم که می نویسم از زمان بودنهام برای زمان نبودنهام! اون روز خیلی استرس داشتم...مهکامه باورش هم نمی شد که هنوزم هستن آدمایی که وقتی دستت رو براشون دراز می کنی با...
-
شخصیت سوخته...یازدهمین برگ
شنبه 25 فروردینماه سال 1386 11:41
*اگه تا حالا ننوشتم فقط و فقط به خاطر این بوده که هزار مدل مشکل پیش اومد که تو کامنتای پست قبل توضیح دادم. **اگر زنده باشم و خدا بخواد، این وبلاگ رو تا آخرش(حتی اگه خواننده ای نداشته باشه) می نویسم. ***از همه اونایی که یه جورایی منتظر دنباله ماجرا بودن و دیر آپ کردن من رنجوندشون، صمیمانه معذرت می خوام. ...یه خلاصه...
-
شخصیت سوخته...دهمین برگ
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 10:38
صبح شده بود و من امیدوار بودم به بازگشت پری به زندگی...ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کرد...این بود که دنبال یه راه حل می گشتم...تو اون دوران یه رفیقی به اسم عباس پیدا کرده بودم که آدم چیز فهمی بود و همیشه لباسای اتو کشیده می پوشید و از وجناتش معلوم بود که آدم حسابیه...حس کردم عباش از این دکتر بازیا بلده...این بود که...
-
شخصیت سوخته...نهمین برگ
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 09:53
{اول من در اینجا شرمندگی خودم رو از دیر آپ کردن این بارم بیان کنم...راستش دلیلای زیادی داشت اما یه حدیث از امام باقر یه شب تو تلویزیون خوند که اما فرموده بود پنهان داشتن مصیبت از گنج هم با ارزش تره...این بود که می خواستم دیگه ننویسم...اما به هر حال گفتم بنویسم...هویتم که اینجا مجازیه و شما منو نمی شناسید...شاید این...
-
شخصیت سوخته...هشتمین برگ
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 11:15
تابستون اون سال با شیرینی قبولیه کمانه هر چی تلخی بود رو از یادمون برده بود...حالا دوباره بوی مهر می اومد و شروع مدرسه ها...منم رفته بودم پیش دانشگاهی...خاله پری هم رفته بود یه جا مشغول به کار شده بود و دیگه کمتر به ما سر میزد...یه تغییراتی هم تو اخلاقش بوجود اومده بود که راحت می شد از روی نیومدناش فهمید...خیلی شکسته...
-
شخصیت سوخته...هفتمین برگ
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 22:38
بیمارتون یه سکته ی مغزی همراه با یه سکته ی قلبی کرده...البته سکته ی مغزی رو موفقیت آمیز رد کرده اما سکته ی قلبیش شدید بوده و حدود هشتاد درصد قلبش از کار افتاده...دیابتش هم باعث شده که بیناییش رو کامل از دست بده...از دست ما کاری بر نمیاد...فقط میشه دعا کرد...این آخرین جمله هایی بود که از دکتر شنیدم...باورم نمی شد که...