شخصیت سوخته...هفتمین برگ

بیمارتون یه سکته ی مغزی همراه با یه سکته ی قلبی کرده...البته سکته ی مغزی رو موفقیت آمیز رد کرده اما سکته ی قلبیش شدید بوده و حدود هشتاد درصد قلبش از کار افتاده...دیابتش هم باعث شده که بیناییش رو کامل از دست بده...از دست ما کاری بر نمیاد...فقط میشه دعا کرد...این آخرین جمله هایی بود که از دکتر شنیدم...باورم نمی شد که این حرفا رو داره درباره مامان میزنه...همش داشتم فکر می کردم که داره با یه نفر دیگه یا درباره یه مریض دیگه صحبت می کنه...هر کدوم از این حرفا مثه ÷تکی بود که تو سر آدم فرو می رفت و منو تو زمین فرو می برد...هیچ چیز رو ندیدم...چشمام دیگه جایی رو ندید...یادمه وقتی چشامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم...دهنم قفل شده بود...می خواستم حرف بزنم...اما واقعاً دهنم بسته بود و هیچ حرفی از دهنم در نمی اومد...باورش سخت که نه غیر ممکن بود...اصلاً قدرت تصورش رو هم نداشتم...تو چشمای کمان هم نمی تونستم نگاه کنم...حرفای سنگینی بود...بی خود نبود که دکتر اصرار می کرد پدری، برادری، بزرگتری چیزی خبر کنیم...بزرگتر که نداشتیم...پدرمون هم که مثلا رفته بود مسافرت اروپا...دسترسی بهش نداشتیم...هر جارو که نگاه می کردم همه چیز دور سرم می چرخید...آدمای دور و برم رو مثل صحنه های اسلوموشن می دیدم...باورم نمی شد...تا شب حدود ده، یازده بار از حال رفتم و بیهوش شدم...اصلا تو حال خودم نبودم...یه حس لعنتی...یه تهوع درد آور...یه تجربه ی تلخ دیگه...یه درد...یه اتفاق...یه امتحان دیگه...یه بدبختیه دیگه...کدومشون رو میشه باور کرد؟؟؟...امید داشتم...دعا می کردم...مامان تو رو خدا...به کمان رحم کن...من هیچی...مامان...اما مامان دیگه شده بود مثل کبوتری که در آرزوی پرواز جان داده بود...صدای مارو نمی شنید...تو یه دنیای دیگه بود...مثل اینکه داشت راستی راستی یه زندگی جدید و راحت رو شروع می کرد...یه زندگی دوباره...

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

واقعاٌ دل دریا می خواد و قامتی استوار مثل کوه...تا بتونی حتی به خودت بقبولونی که مرگ حقه و همه یه روز رفتنین!...اما مامان باور کن الان وقتش نبود...بچه که بودم همیشه به معنای کلمه یتیم فکر می کردم...اما الان خودم دیگه این کلمه رو با تمام وجود حس می کردم...مراسم و ختم و این مناسبتا همشون مثل یه فیلم برگزار شد...یه فیلمی که من هنوز باور نداشتم که ضبط شده از یه داستان مستنده...{از اینکه قدرت بیان مراسمارو ندارم عذر می خوام}...یه مدتی رو من و کمان همش از این خونه به اون خونه می رفتیم...کمان سال دیگه کنکور داشت و باید درس می خوند...اما بد تر از من دست و دلش به زندگی نمی رفت و فکرای تو در تو اجازه زندگی کردن و نفس کشیدن رو هم بهش نمی دادن...خونه هر کی می رفتیم حس حقارت یتیمی مثه خوره میفتاد تو جونمون...این بود که به بهونه درس کمان هم که بود گذاشتیم و اومدیم خونه خودمون...خونه ای که حتی درز پنجره هاشم مارو یاد بابا مامان مینداخت...خاله پری اومده بود با ما زندگی کنه...اول می خواستیم بریم خونه خاله پری و خونه خودمون اجاره بدیم تا بلکه کمک خرجیمون باشه...اما کمان قبول نکرد و گفت به خاطر مامانم که شده بذا چراغ خونه رو روشن نگه داریم...منم که همش فکر می کردم مامان هنوز زنده است و مردنش دروغه به خودم وعده می دادم که میاد همین جا و ما باید منتظرش بمونیم...حس انتظاری که آدم بعد از اینکه کسی رو از دست میده پیدا می کنه...بعد از دو ماه، کادوی روز مادرم که حالا یه کادوی نافرجام بود رو برداشتم و رفتم سمت همون مغازه ای که کار می کردم...صاحب مغازه حالا دیگه خیلی کمکم می کرد...همش به هر بهونه ای که بود برامون خرت و پرت می خرید و می آورد...خاله پری هم می رفت سر کار...با حقوقی که من و پری می گرفتیم تقریباً یه زندگی که نمیشه گفت، یه روز مرگی عادی می گذروندیم...کمان از همیشه بیشتر درس می خوند...مدرسه ها شروع شده بود و من تنهایی رفته بودم ثبت نام...اول مهر یه حس غریب تو وجود هر دانش آموزی هست که من این احساسم شده بود یه حس تلخ...هم کار می کردم...هم درس می خوندم...با پولایی که تو تابستون جمع کرده بودم کمان رفته بود کلاس کنکور هم ثبت نام کرده بود...حس می کردم که خودم که نمی تونم درس بخونم...حد اقل کمک کنم تا اون به یه جایی برسه...خیلی درس می خوند...رشته اش ریاضی بود...قیافه اش شده بود شبیه رابینسون کروزوئه...هم عزادار بود هم این قدر درس می خوند که نمی رسید به خودش برسه...یه سال تموم رخت و لباسای مشکی می پوشیدیم...کسی رو هم نداشتیم بیاد از تنمون در بیاره...نزدیکای عید بود...روزا همین جوری می گذشتن و برا من تکراری شده بودن...عید امسال با عید هر سال خیلی فرق داشت...این دفعه دیگه دور سفره هفت سین نه مامان بود که قرآن بخونه و نه بابا بود که برا یه بارم شده بخنده و به ما عیدی بده...این دفه دور سفره هفت سین یه گلدون بود که یه سال بود آب نخورده بود و یه ماهی بود که تو لحظه ی تحویل سال قرار بود جون بده...عید رو صبح تا شب کار کردم تا بتونم بقیه پول کلاسای کمان رو بدم...کار می کردم...درس می خوند و به هیچ چیز دیگه ای هم توجه نداشتم...پری هم نقشش مثه کمان بود برای من...هیچ تاثیری تو سرپرستی ما نداشت...شاید هم بعضی جاها بود که من کمکش می کردم...خیلی زود بزرگ شده بودم...پتانسیل این همه بزرگ شدن رو نداشتم...روزای دلگیر بهار اون سال این قدر سخت و طولانی گذشتن که وقتی بهار تموم شده بود من حس می کردم ده تا بهار پشت سر هم تموم شده...هر روز مامان میومد جلو چشمم و نصیحتم می کرد...حالا دوباره تابستون شده بود...آره خاک سرده و منم داشتم عادت می کردم که نه بابایی دارم و نه مادری...امتحانام که تموم شد بدون استراحت رفتم سراغ کارم...می خواستم بازم پول جمع کنم و یه زندگی راحت برا کمان درست کنم تا حتی احساس هم نکنه نسبت به بقیه یه چیزایی کم داره...کمان هم درس می خوند و درس می خوند...رشته اش ریاضی بود...آدم با انگیزه ای بود...انگیزه اش برام مثال زدنی بود...کنکور رسیده بود...روز کنکور تا محل امتحانش باهاش رفتم...نه استرسی داشت و نه دلهره ای...آره ...این قدر شکست خورده بود که شکست تو کنکور براش کوچیک بود...این بود که با خیال راحت قدم بر می داشت...تا وقتی امتحانش تموم بشه و بیاد بیرون کلی صلوات فرستادم و دعا کردم...وقتی دیدم که همه دارن گریه می کنن و میان بیرون و کمان داره می خنده...خیلی خوشحال شدم...داشتم حس می کردم که یه چیزی داره پیدا می شه که به امیدش بشه روزا رو شب کرد...کمان موفق شده بود...روز اعلام نتیجه ها هم همین جوری می خندید...خیلی خوشحال شده بودم...کم کم داشتم به خودم و بودنم امیدوار می شدم...کمان قبول شده بود...مهندسی برق...تو بهترین دانشگاه فنی کشور...خیلی دوست داشتم یه شیرینیه خوب براش بخرم...اما زورم بیشتر از خریدن سه تا بستنی سالار نرسید اون روز...جمعه ی خوبی بود...کلی شاد بودیم سه تایی و کلی تو سر هم زدیم!!!کلی خندیدیم...اما من شاید باور نمی کردم که یه روز برا این خنده هام باید گریه کنم...

 

شخصیت سوخته...ششمین برگ

نمی تونستم برگردم خونه...دلم می خواست تا فرداش...یا حتی چند روزه دیگه اش...یا تا آخر عمرم قدم بزنم...هر جوری که می خواستم خودمو راضی کنم که بیام خونه نمی تونستم...جواب خودمو هر جور که می دادم جواب مامانم و کمان رو نمی شد که بدم...حتی فکرش هم برام داغون کننده بود...اشک صورتمو داغ کرده بود بغض داشت خرخره امو می جویید...دهنم تلخ و بد مزه شده بود...هنوز باور نکرده بودم که چه اتفاقی افتاده...تصمیم گرفتم اون قدر دیر برم خونه که مامان اینا بیدار نباشن تا از من بپرسن...اما مگه ممکن بود بخوابن...اونا خودشون می دونستن چی شده...راضی شدم که برم...در خونه باز بود و ازش صدای قرآن میومد...مادرم لباس مشکی تنش بود...معلوم بود خبر زودتر از اینا رسیده بود....از در نتونستم برم تو...جوری بود که انگار به پاهام وزنه های صد کیلویی بستن...مامان تا منو دید اومد جلو و منو بقل گرفت...از حال رفتم...غش کردم...یاد بقل کردن بابام افتادم...هنوز پنج ساعت نگذشته بود از اینکه بابام منو تو آغوش گرفته بود...به اون قول داده بودم...حالا مامان هم می خواست ازم قول بگیره...دلم می خواست برم یه گوشه ای و خودمو بندازمو بلند نشم...اما فامیلا داشتن به نوبت میومدن و هر کدوم که میومدن داخل یه روضه ای می خوندن...همشون رو مخم بودن...حتی اونایی که خیلی حس ترحم داشتن و دلشون می خواست که منو پدرانه پند دهند...اما من فقط به یه چیز فکر می کردم...اینکه فردا چی میشه؟حالا باید چی کار کرد...خلاصه حدود یه ماهی با همین گریه زاری ها و ختم و عزاداری ها تموم شد...مامان قسمم داد که برم مدرسه...اما دلم نمی خواست که مامانمو تنها بذارم...تازه اون که حالش بدتر شده بود و سر کار رفتن برا در آوردن خرج من و کمان ظلم بزرگی در حق اون بود...هر جور بود مامانو راضی کردم که بذاره عصرا که از مدرسه میام برم یه جایی تا کار کنم...یک هفته تموم دنبال کار بودم...تا اینکه نزدیک خونمون تو یه فروشگاه بزرگ که لوستر و لوازم خونگی و جنسای کادویی می فروخت مشغول به کار شدم...حالا پسر بهمن خان با اون همه برو بیا شده بود پادو و کارگر یه مغازه...سرمون خیلی شلوغ می شد و من هم خیلی خسته می شدم...خیلی...جوریکه تا میومدم خونه خوابم می برد...پول زیادی هم در نمی آوردم اما همین که داشتم به عنوان مرد خونمون یه کمکی به زندگی می کردم...همین برام یه جور دل خوشی بود...سعی می کردم درسام رو هم خوب بخونم...اما واقعا فرصت نمی شد و نمی تونستم...روزا همین جور می گذشت و من شاید از خستگی از گذشت این روزا بی خبر بودم...تا این که یه روز متوجه شدم که مامان واقعا اون مامان همیشگی نیست...بعد از فوت بابا یه مدتی دلتنگ بودیم اما دیگه همه مون با این قضیه کنار اومده بودیم و ممکن نبود که مامانم از دوری بابام این قدر نحیف و لاغر شده باشه...تازه رابرا از کمان می شنیدم که مثلا امروز حالش به هم خورده و ...اما به من چیزی نمی گفت...یه شب وقتی برگشتم خونه دیدم خیلی زرد و تکیده شده...خودش بی خیال بود...اهمیت نمی داد...وضعیت بدی داشتیم...تو خونه مون جز آب و نون چیز دیگه ای پیدا نمی شد...مامانم که سر کار نمی رفت...با صد تومن مزد من هم که کاری از پیش نمی رفت...این بود که بنده خدا می دونست چون هر مریضی داشته باشه خرجشو نداریم که بدیم سمت دکتر نمی رفت...شایدم رعایت مارو می کرد...هر جور بود یه روز زود اومدم خونه و بردمش دکتر و آزمایشو این چیزا...آخر هفته اش دوباره پول جمع کردم و رفتیم دکتر...باورم نمی شد...این همه مصیبت چرا باید تو مدت به این کوتاهی سر آدم بیاد...فکر می کردم دارم فیلم سینمایی بازی می کنم که بازیگر نقش اولش چندین نفرند...س.ر.ط.ا.ن...مریضی که آدم خودش خودشو از پا در میاره...دلم می خواست پیش مامان بمونم و هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم...اما از اونجایی که دکتر می گفت امید به بهبودش زیاده باید هر جور بود کار می کردمو پول درمانشو در می آوردم...هر چقدرم که کار می کردم پولم به شیمی درمانی و این چیزا قد نمی داد...دوستا و آشنا و همسایه ها خیلی کمک می کردن...اما من از اینکه صدقه خور این و اون باشم بدم میومد...یه خرجایی تونستیم به هر حال بکنیم و با کمک دکتر مادرم شیمی درمانی شد...تمام موهای سرشو زده بودن و روی سرش شده بود خط کشی های سرمه ای...ابرو و مژه هاش همه ریخته بودن...صداش عوض شده بود...روز به روز بدتر می شد...آن قدر این راهو ما رفتیم اومدیم تا اینکه تونستیم جواب بگیریم...دکتر گفت درصد گلبول های سفید کمتر شده و جواب درمانش مثبته...به خودم و زندگی امیدوار شده بودم...به درسام و کارم بیشتر می رسیدم و می خواستم به یه وسیله ای مامانو خوشحال کنم...تقریبا سه ماه شده بود که از اون مریضی خبری نبود...هر ماه تحت کنترل بود و اصلا بیماریش پیشرفت نکرده بود...امتحانات پایان سال بود...تابستون شروع شده بود و حالا من می تونستم صبحا هم کار کنم و پول بیشتری در بیارم تا بشه که راحت تر به خرجمون برسیم...خصوصا این مدت که مامان هم دیگه نمی تونست سر کار بره و پول داروهاش سر سام آور شده بود...از هشت صبح تا ده شب می رفتم تو همون مغازه و بدون ناهاری و استراحت یه سره کار می کردم...روزا داشت خوب می گذشت...خوب که نه اما داشت می گذشت...نزدیکای روز مادر بود...اولین روز مادری بود که تصمیم گرفته بودم برای مادرم هدیه بخرم...چون اولین روز مادری بود که هم سر کار می رفتم و هم اینکه تو یه مغازه کادویی فروشی داشتم کار می کردم و با دیدن این موضوع که همه ملت دارن میان و برا مامانشون یه چیزی از ما می خرند بیشتر تحریک می شدم...قرار شد که یه چیزی بگیرم ببرم خونه و از طرف خودم و کمانه بدیم به مامان...مطمئن بودم که هر چیز کوچکی هم بگیرم حتما مامانمو خیلی خوشحال می کنه...این بود که اون یه هفته با اینکه اوج کارامون بود و خستگی مغازه مضاعف شده بود همه اش تو فکر این بودم که چی بخرم؟!!!شب روز مادر شد...ساعت حول و حوش یازده بود که کارمون تموم شده بود تقریبا...یه کیک خوری کریستال خوشگل انتخاب کرده بودم که ببرم بدم به مامان...برداشتمش و چندین بار تمیزش کردم...از تمیزی داشت برق می زد...رویای کادوی روز مادر داشت برای من تحقق می یافت...این اولین بار بود که داشتم از طرف خودم برا مامان کادو می خریدم...اونم با پول خودم...خیلی خوشحال بودم...خیلی...کیک خوری رو برداشتم و یه کادو پیچ خوشگل با تمام دقت کردم...رفتم به سمت خونه...از خوشخالی نفهمیدم که چه جوری دارم میرم...همه راه رو دویدم...دیگه رسیده بودم به خونه...هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد...فکر کردم که کمان موضوع رو به مامان گفته و دارن منو اذیت می کنن...بازم زنگ زدم...در که باز نشد از روی در رفتم تو حیاط....هراسون رفتم به سمت در ورودی خونه...درو باز کردم و پریدم وسط خونه...که کادو رو تقدیم کنم...اما...کسی خونه نبود...کجا می تونستن باشن...ما که کسی رو نداشتیم...این موقعه شب؟؟؟....رفتم دم خونه همسایه مون...تنها همسایه ای بود که با ما اون روزا رفت و آمد می کرد...ازش پرسیدم که خبری از مامان اینا داره؟؟؟نمیدونه کجا رفتن...گفت که حال مامان بد شده و آقا حبیب(شوهرش) بردشون بیمارستان...اسم بیمارستان رو که گفت معطل نکردم...شروع کردم به دویدن و سوار ماشین شدم که خودمو به بیمارستان برسونم...حس خیلی بدی داشتم...حتی وقتی پدرم محکوم بود هم چین احساسی رو نداشتم...اون سایه های خیالی...اون زنه قد بلند با اون تن پر موش همه اش میومد تو تصویرای ذهنم...رسیدم بیمارستان...خودمو رسوندم به مامان اینا...کمان داشت گریه می کرد و مامان تو I.C.U بود...پرسیدم چی شده...اما کسی جواب نمی داد...وحشتناک بود...صدام در نمیومد...می خواستم داد بزنم و کل بیمارستان رو به هم بریزم...اما صدام در نمی اومد...دکتر گفت یه حمله ی شدید مغزیه...می خواستم برم تو...دکترا نمیذاشتن...می خواستم با مامان حرف بزنم...دکتر می گفت باید صبر کنم تا حالش بهتر بشه...اما من نمی تونستم صبر کنم...صبرم دیگه تموم شده بود اون روزا...

 

شخصیت سوخته...پنجمین برگ

(پت ب.ب.تپ...!)...مامانم هول کرده بود نمی تونست حرف بزنه...تنها کاری که به عقلم رسیده بود اون لحظه این بود که درو قفل کنم و داد و بیداد کنیم تا یکی بیاد کمکمون...مامان بد بختم از ترسش منو خواهرمو گرفته بود تو بقلش و خودشو انداخته بود رومون...اون مرتیکه ی عوضی داد میزد و با لگد حالا دیگه داشت می کوبید به در ورودی...از حرفاش معلوم بود که داره دنبال بابام میگرده...مامانم که میدونست بابام الان کجاست این موضوع رو زودتر از ما فهمیده بود...همسایه ها با شنیدن این سرو صدا اومده بودن که بیان کمک اما هیچ کدوم جرات نزدیک شدن نداشتند...خلاصه تا وقتی که پلیس برسه و ما رو از شرش خلاص کنه هزار بار هر کدوممون از ترس مردیم و زنده شدیم...لرزِ ترس اون شب هر وقت که یادش میفتم تا یه مدت تو تنم میمونه...تو کلانتری...(بیاریدش تو...؟)یه نفر که اون لحظه تو کلانتری مامور رسیدن به کار ما شده بود از اون یارو پرسید...(خوب...تو چه نسبتی با این خانواده داشتی که این موقع شب مزاحمشون شدی؟)سرشو گرفت بالا...قیافه اش آشنا بود...خیلی آشنا...خوب که نگاش کردم یادم اومد کیه...فری گاوی..دوست صمیمیه بابام بود...اما چرا؟؟؟چرا اون قدر وحشی بازی در میآورد؟؟؟مامانم هم هی گریه می کرد....فری حرف نمیزد...اما وقتی جناب سربان چند بار که ازش پرسید...رو به مامانم کرد و گفت حاج خانوم نباشه بهتره...جناب سربان مادرمو فرستاد بیرون از اتاق...بعدش دوباره همون سئوالو از فری پرسید...فری که دیگه خیلی عصبانی شده بود و فریاد میزد...(جناب سربان...پدر ایشون دیشب که من دزفول بودم خبر شدم که تو یه دعوا...تو یه دعوا...)اسم دعوا که اومد چهار ستون بدنم لرزید...فهمیده بودم که ذیگه واقعا یه اتفاق بد داره میفته...(تو یه دعوا زده داداشم...یه دونه داداشمو کشته...من باید امشب با گل و شیرینی می رفتم خدمتشون...؟؟؟)نفسم بند اومده بود....قفسه سینه ام گره خورده بود...چشام تار شده بودن...در و دیوار دور سرم می چرخید...اصلاٌ باورم نمی شد...بابام...دعوا...قتل...جناب سربان مادرمو صدا کرد...ازش پرسید که ببینه فری راست میگه...داشتم آرزو می کردم که حرفای فری دروغ از آب در بیاد اما گریه های مادرم یه چیز دیگه ای رو نشون می داد...مادرم گریه می کرد...حرفاش معلوم نبود...اما چیزیو که جناب سربان هم فهمید این بود که فری راست گفته...بابا...اون شب....فری بازداشت شد...اما بازداشت شدنش یا نشدنش هیچ فرقی به حال ما نداشت...به فکرسرنوشت بابام که میفتادم نا خداگاه از خودم بی خود می شدم...اون دوران بهترین دوران سن من بود و من نمی تونستم یه هم چین دردی رو به خودم بقبولونم...به هر حال بابام این کارو کرده بود...و ما هم فرداش فهمیده بودیم که الان بازداشته و منتظر رسیدن روز دادگاه...تو این مدت هم ما تنها کاری که می شد انجام بدیم این بود که به راه های مختلف جرم بابامو کم کنیم!...همین...یه دوره ی سه ماهه که بابا تو زندان بود و داشت فاصله ی بین زندان و دادگاهش رو طی می کرد به هر دری که می شد زدم...تمام پولایی که می شد خرج کنم رو کردم...شده بودم مرد خونه...سه ماه تموم بود که مدرسه نمی رفتم...همه اش دنبال کار بابام بودم...اما بابام تو این مدت نقش اول رو بازی نمی کرد...چون تو این مدت در اثر فشارای عصبی که به مادرم اومده بود بیماری قلبیش اوت کرده بود و دکترش می گفت اگه همین جوری بخواد پیش بره خودشو داغون می کنه...این بود که تو خونه حرف از بابا نمی زدیم...تا شاید اعصاب مادرم راحت تر باشه...یه مدتی هم رفتیم خونه داییم با اونا بودیم...اما مادرم دووم نیاورد و باز برگشتیم خونه خودمون...خونه ای که هر جاش رو نگاه می کردیم یاد بهمن خان با تمام بد و خوباش می افتادیم...این مدت گذشت...{اول تصمیم داشتم کل اتفاقی که تو دادگاه افتاده بود رو تعریف کنم اما نتونستم...}دادگاه رسید...روز دادگاه تموم شد...اما از همون اول معلوم بود که ما بازنده ایم...شکست رو قبول نداشتم اما به هر حال برد و باخت داشت...حکم دادگاه هم صادر شد...البته یه مدتی گذشت و بعد حکم صادر شد...این مدت هم شده بود برزخ برای ما...نه امید داشتیم و نه نا امیدی مفهومی داشت...{هر چند که بیان حکم دادگاه برام مقدور نیست اما...}دادگاه حکم به قصاص داد...اعدام...سیزده بار اعدام.........شاید شنیدن این خبر تو زندگی من بزرگترین خبر دردناک عمرم بود...اما باز هم باید با شکست مقابله می کردم...تجدید نظرهای دادگاه هم فایده ای نداشت...مامانم تنها تلاشی که می کرد این بود که روز اجرای حکم خودش آب و قرآن برای بابام ببره...اما هر کاری کرد بهش اجازه ندادن...یعنی می گفتن که یه مرد می تونه این کارو انجام بده...من خودم پیش قدم شدم اما اگر نمی شدم مطمئن بودم که کسی از فامیل قبول نمی کنه این کارو انجام بده...کارای اداریشو انجام دادم...روزش یادم نیست اما یادمه یه سه شنبه بود...با سعید.ط که دوست جون جونیه بهمن خان بود رفتیم...خدا برای هیچ فرزندی نصیب نکنه که مرگ پدرشو این جوری ببینه...برا هیچ کسی نصیب نکنه که به پدرش آب بده و براش آب بریزه که آخرین نماز عمرشو بخونه و برا هیچ کس نصیب نکنه که برای آخرین بار قرآن رو سر باباش نگه داره...(مسیح...بابا...تو به بابات قول دادی...قول دادی...قول دادی...)...خیلی زور زدم که صدام در بیاد تا جواب بابامو بدم...اما صدام از گلو بیرون نمیومد...بغض گلومو گرفته بود و داشت پاره می کرد و نمیذاشت که چیزی بگم...{می خواستم که خیلی بیشتر از این، این پستو ادامه بدم اما باورم نمی شد که به این زودی کم بیارم...به هر حال ادامشو تو پست بعدی می نویسم...امیدوارم که منو ببخشید...}