شخصیت سوخته...دهمین برگ

صبح شده بود و من امیدوار بودم به بازگشت پری به زندگی...ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کرد...این بود که دنبال یه راه حل می گشتم...تو اون دوران یه رفیقی به اسم عباس پیدا کرده بودم که آدم چیز فهمی بود و همیشه لباسای اتو کشیده می پوشید و از وجناتش معلوم بود که آدم حسابیه...حس کردم عباش از این دکتر بازیا بلده...این بود که قضیه رو برا عباس گفتم تا شاید یه دکتر درست و حسابی پیدا کنیم...یک هفته تقریبا اینور و اونور زدم تا اینکه رسیدیم به یه دکتر که بیماراش راضی بودن از کارش...با کلی خواهش و تمنا برا هفته ی دیگه بهمون وقت داد...سه شنبه شد و روز دکتر رفتن بود...با پری رفتیم تو اتاق...تو این مدت کلی با پری حرف زده بودم که به اعصابش مسلط باشه و الکی زود رنج نباشه...دکتر گفت که تنها راه چاره ی ترک اعتیاد مرفین اونم برا این سن و این مصرف اینه که خون بیمار رو تصفیه کنیم و مثل درمان سرطان، باید گلبول های بدخیم رو از بین برد...حس کردم که یه چیزی تو مایه های شیمی درمانیه...اما دکتر گفت که شاید کار به اون مرحله برسه و شاید هم با همین تصفیه خون کار تموم بشه...منظور دکتر رو نفهمیدم...اما خوب که باهاش صحبت کردم فهمیدم که منظورش از کار تموم بشه اینه که شاید پری از دست بره و شاید هم زنده بمونه...احتمال مرگ حتی اگه یک درصد هم باشه من راضی نیستم که پری تن به این کار بده...این جمله رو هزار بار به خودم گفتم...من نمیذارم...اما پری تصمیمش رو گرفته بود...شنبه روزی بود که باید بستری می شد...کنار تختش تو بیمارستان یه چیزی عین یخچال گذاشته بودن که خونش رو می برد و می آورد...من که سر در نیاوردم...اما خیلی صحنه های وحشتناکی بود...تو می تونی پری...تو خوب می شی...بعد از هفت هشت ساعت، تو مراقبتای ویژه پری به هوش اومد...چشاشو که باز کرد حس کردم که انگار یه آدم متولد شده...یه پریسای خوب و مهربون...با یکی از دوستای دوران دانشگاهش که شیرازی بود تماس گرفته بود که بیاد تو این مدت که مریضه پیشش باشه... شیرین مثه یه خواهر برا پری زحمت می کشید...این دو نفر بهترین دوستای هم بودن و من همیشه بهشون حسودیم می شد...تقریبا یک ماه همونجوری گذشت و منم سعی می کردم جز خونه و درس و دانشگاه و کاج و غروب به چیز دیگه ای فکر نکنم و تمام زندگیم شده بود کمک به پری...پری بعد از اون یه ماه دیگه سرحال اومده بود و چروکای چشماش باز شده بود و رنگ پوستش دیگه کبود نبود...دیگه نه رو رگای دستش کبودیای سرنگ بود نه رو رگای گردنش...خون بازی دیگه از یادش رفته بود و می خواست مثه بقیه آدما برا خودش زندگی کنه...به پیشنهاد من و برای اینکه از دست رفیقای ناجور پری راحت شیم خونه رو گذاشتیم برای فروش...مشتریای درست و درمونی نمیومدن و معلوم بود که فروختن این خونه و خریدن یکی دیگه از فتح اورست هم سخت تره...رفیقای پری هم یا پری خودش باهاشون همه چیزو تموم کرده بود و سر و کله شون پیدا نبود و یا اینکه موضوع پری رو فهمیده بودن و خودشون کشیده بودن کنار...تنها فرناز بود که هنوز با پری در ارتباط بود و چند باری هم از پری برا داداشش فریبرز خواستگاری کرده بود...البته این قضیه مال اون موقع ها بود که پری قیافه اش تابلو نشده بود و به خودش می رسید...فریبرز هم خودش آدم درستی نبود و یه جورایی قیافه اش می زد که آدم ناراحتی باشه و کلا از این فرم آدما بود که هیچ سگی براشون دم تکون نمیده...پری مخالف بود و این مخالفتش هم هیچ وقت عوض نشد...پری کلا با جنس مرد مشکل داشت و من رو هم زیر سبیلی رد می کرد...وابستگیم به پری و همین طور وابستگی اون به من از حد خاله و خواهر زاده ای فراتر که رفته بود هیچ، بلکه از مادر فرزندی هم جلو زده بود...زندگی داشت آروم می گذشت...پری رو خیلی کنترل می کردم...چند روزی بود که متوجه شده بودم که هنوز یواشکی سیگار می کشهو روم نمیشد که بهش بگم من فهمیدم...خیلی می ترسیدم...خود سیگار ترس نداشت، می ترسیدم که فرناز کار خودشو کرده باشه و باز پری رو به همون روز در بیاره...یه شب باهاش دعوا کردم...اولش داشتم خیلی آروم و راحت باهاش حرف می زدم که یهو عصبانی شد و از کوره در رفت...بلند شد بره سمت اتاق که من اومدم بقلش کنم و نذارم بره که تو همین حین بود و نمیدونم با دستش زد یا با چیز دیگه ولی یه دو سه تا ضربه ی محکم رو تو صورتم و دماغم و دندونام حس کردم و چشام رو که باز کردم رو تخت بیمارستان سرم بهم وصل بود...باورم نمی شد...پری هنوز به خاطر اون دوران سپری شده ضعف اعصاب داشت و من نباید ناراحتش می کردم...تقصیر خودم بود...دندونای جلوم و دماغم خیلی درد داشتن...فِرن لبم هم پاره شده بود و هفت تا بخیه خورده بود و کلا صورتم متلاشی بود...پری خیلی گریه می کرد...من یه جوری برخورد کردم که هر دو تامون این موضوع رو فراموش کردیم اما هنوز سیگار پری منو اذیت می کرد...تصمیم گرفتم که فعلا باهاش کنار بیام و فقط مراقبش باشم...برنامه ی سفر به شمال با پری اولین و بزرگترین تفریح تو دوران زندگی من به حساب میومد...از یک هفته قبل نه من و نه پری خوابمون نمی برد...من که خیلی خوشحال بودم...برنامه این جوری بود که راه بیفتیم و هر جا که دوست داشتیم بمونیم و بریم...همه لوازمی رو که فکر می کردم لازم باشه جمع کرم...پری هم وسایل خودش رو هم جمع کرده بود...وسایلو شب بردم گذاشتم تو ماشین که فردا صبح، اول وقت راه بیفتیم...سفری که کاش هیچ وقت نمی رفتیم...