شخصیت سوخته...چهاردهمین برگ

*سلام.به خدا دلیل دیر آپ کردنم این بار به خاطر سوختن مادربردم بود.الانم دارم از کافی نت آپ می کنم.بازم مثل همیشه معذرت می خوام.قول داده بودم که هفته ای دو بار آپ کنم که زودتر تموم شه.این دفه دیگه این مادربرد نخواست ما به قولمون عمل کنیم.میدونم که همه می بخشیدم.
پری اون شب یه مرگ رو تو زندگیش تجربه کرد...خیلی حال خرابیداشت...نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم خوابش برده...سرش از لبه ی میزی که پشتش نشسته بود آویزون شده بود و چشاش نیمه باز بود...این بود که دیدم بدجور خوابیده و اومدم سمتش تا بیدارش کنم بره درست سر جاش بخوابه...چند بار صداش کردم اما خواب سنگینی رفته بود...هر چی زدم تو صورتش و پری پری کردم انگار که نه انگار...شک کردم که نکنه چیزیش شده باشه...نبضش خیلی کند میزد و یخ کرده بود...سیاهی چشماش هم رفته بود...خیلی هول کرده بودم...سریع از در باغ رفتم بیرون و به جز سرایدار باغ روبرویی کسی رو نتونستم برا کمک بیارم...کمک کرد و پری رو گذاشتیم تو ماشین...مسیر باغ تا بیمارستان گیلاوند رو نفهمیدم که چه جوری رفتم...به بیمارستان که رسیدیم رو تخت اورژانس همه جور سیم و دستگاهی بهش وصل کردن...دکتر گفت یه حمله ی نمیدونم چی چی اتفاق افتاده و دچاره بیهوشی شده و خوشبختانه هیچ خطری نیست و تا چند ساعت دیگه مرخص میشه...خیلی خوشحال شده بودم...چشاش که باز شد تا منو دید باز گلوش بغض کرد و گوله اشکاش راه افتادن...خیلی خودم رو نگه داشتم تا پری رو آروم کنم...موفق هم شدم و بالاخره این قدر مزه ریختم تا پری به زور هم که شده خندید...یه ساعتی مونده بود به سال تحویل که برگشتیم خونه...هوا خیلی سرد شده بود و پری لرز کرده بود...حواسم پرت شده بود و تا دست و صورتمون رو شستیم تلویزیون رو که روشن کردیم شنیدیم که داره میگه آغاز سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج و بعدش هم شروع کرد از این آهنگای شش و هشت پخش کردن...نه هفت سین داشتیم نه ماهی قرمز...اما دو تاییمون خیلی خوشحال بودیم و تو ده دقیقه ده دفعه همدیگرو ماچ کردیم...پری به من گفت می خوام اول سال نوی امسال یه قول به خالت بدی و منم قبول کردم به شرط اینکه اونم یه قول بده...قول پری این بود که همیشه خوشحال باشیم و هیچ چیز دنیا هم برامون مهم نباشه...منم قول دادم به شرط اینکه پری هم همین قول رو بده...یه ساعتی گذشت و هیچ کس رو نداشتیم که نه بهش تبریک بگیم نه بخواد بهمون تبریک بگه...هر دوتایی هم از بی خوابی و خستگی روزای قبل٬ خوابمون برد...روز قبل پری از صبح تا بعد از ظهر بیمارستان بود و هشت و نه شب رسیده بودیم خونه و بعد از سال تحویل من یادمه حدودای ساعت یازده هر دو تایی خوابیدیم...یه خواب که اونشب خیلی چسبید...فردا صبحش اولین کاری که کردیم خوردن یه صبحونه ی مفصل با تمام متعلقات و کان لم یکن شدگانش بود...بعدشم رفتیم چشمه اعلا و یه دو سه ساعتی چرخیدیم و برا نهار رفتیم یه قهوه خونه ی خیلی سنتی که تو فضای باز بود و یه صاحبی داشت به اسم داش علی که یه جورایی با تیپ کارگری اوستایی می کرد...خودش چایی می آورد و قلیون درست می کرد٬ خودشم هم صورتحساب ها رو می گرفت...پری بلند شد که بره قلیون سفارش بده و منم پاهام رو کرده بودم تو جوب آبی که از زیر تختمون میگذشت...خیلی معطل کرد و من چون داشتم میدیدم داره با داش علی حرف میزنه٬ زیاد کنجکاو نشدم که چی میگه...همین جور قلیون کشیدیم و چرت زدیم و حرف زدیم...کسی هم کاری به کارموننداشت...نزدیکای ظهر شهریا بود که دیگه قهوه خونه شده بود پاتوق مسافرایی که یا دارن میرن شمال و یا از شمال میان و خیلی شلوغ بود...یه مشت جوون اراذل هم که مال همون منطقه بود جمع شده بودن یه گوشه ای همون نزدیکیا و نمیدونم چرا تفریحاتشون هیچ رقمه به دل من نمی نشست...یه ضبط خیلی بزرگ هم دنبالشون بود و صدای عباس قادری از توش میومد بیرون!!!پری رفت سمت داش علی که هم برا ناهار دیزی سفارش بده و هم بپرسه که کجا باید دستاشو بشوره و بره دستشویی و بیاد...منم داشتم با موبایلم ور میرفتم...داش علی دیزیارو قبل از اینکه پری برگرده آورد...پری هم خیلی معطل کرده بود و زنگ زدم به موبایلش تا ببینم کجاست و چرا دیر کرده!!!سه چهار بار شمارشو گرفتم...آنتن نمیداد تا اینکه گرفت و نوشت Waiting!!! سریع قطع کردم و فهمیدم چون داره با کسی صحبت می کنه دیر کرده...بعد از یه بیست دقیقه ای برگشت...خیلی عصبی شده بود...صورتش سرخ سرخ بود...التهاب داشت...دستاش می لرزید و هول هول حرف میزد...هر چی ازش پرسیدم چی شده با عصبانیت جوابای بی ربط میداد...سه چهار بار به من گفت ناهارت رو بخور که بریم...با یه طعنه ای که یعنی خودش نمی خواد ناهار بخوره و منتظر منه تا غذام رو بخورم...خیلی عصبی شدم و سرش داد زدم و گفتم غذا رو به آدم خون می کنی و گند میزنی به تفریح آدم و اونم هی می گفت آره آره و با این کلمه هر چی می گفتم فوری تایید می کرد...از من خواست که تا خونه رانندگی کنم و من هم دلیل این همه شوک عصبی رو نمی فهمیدم...خیلی فکر می کردم که آخه دو مرتبه چی شده اما دلیلش رو پیدا نمی کردم...رسیدیم خونه...لباساش رو که سریع در آورد٬ جای سوزن سرنگ اون آشغالا رو دوباره رو دستش دیدم که خونش هم تازه بود و فهمیدم که دوباره ترتیب خودش رو داده و حتما از داش علی هم جور کرده بود و من نفهمیده بودم...پیش خودم این استدلال رو کردم که این به هم ریختگی عصبی پری به خاطر مصرف مرفینه و حسابی باهاش دعوا کردم...جوری که خیلی خیط شد...نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم...پری داشت بیخود و بی جهت سرنوشت هر دو تامون رو به منجلاب می کشید و اصلا هم متوجه نبود...هر چی بهش می گفت یه آره تحویلم میداد...کلمه ای که فقط تو اوج عصبانیت ازش استفاده می کرد...همون جوری که لباساش رو در آورده بود٬ گفت دارم میرم حمام و من هم خودم رو زدم به نشنیدن...پا شدم تلویزیون رو روشن کردم که تا سرم گرم شه و از عصبانیت در آم...وسطای یکی از این سریالای نوروزی بود که صدای جیغ پری رو از تو حموم شنیدم...رفتم سمت حموم و دیدم صدای آب میاد...چند بار صداش زدم...صدای گریه اش میومد که ناله می کرد...با التماسای من لباساشو تنش کرد و اومد بیرون تا بگه چشه بالاخره...سه چهار قدم نیومده بود که گفت سرم گیج میره و همونجا وسط راه نشست...از تو آستین حولش دیدم که داره خون میریزه و یه داد خیلی بلند زدم و گفتم چی شده...آستینش رو زدم بالا...پری زده بود به سرش و بازم کارای یه سال پیشش رو شروع کرده بود...یه خودزنی تازه که دلیلش اصلا برا من مشخص نبود...خیلی ترسیده بودم...بعد از اون اتفاقی که برا بابا افتاده بود٬ هر وقت خون میدیدم هول می کردم...کمکش کردم که مانتوشو بپوشه و بیاد سریع بریم بیمارستان...همون جای دیشب...پری سابقه ی خودزنی داشت ولی تا حالا هیچ کدوم این قدر حاد و یهویی نبود...این یکی یه زخم خیلی عمیق بود که شدیدا هم خونریزی می کرد...بهش سرم خون تزریق کردن و دستش رو بخیه زدن...دکتری که اونشب سال تحویل کشیک بود و پری رو برده بودم پیشش٬ امشب هم تو اورژانس بود و از شانس بد ما به ما شک کرد و منو صدا کرد و شروع کرد سئوالو جواب کردن...یعنی بنده خدا با دیدن وضعیت پری شکش برده بود و فکرش رو هم نمی کرد که روز اول عیدی چه اتفاقایی برا ما افتاده...زده بود به سرش و می خواست زنگ بزنه نیروی انتظامی...من هم اصلا حوصله اینکه بخوام براش توضیح بدم که چی شده و چه خبره رو نداشتم...این بود که یواش یواش با دیدن آرامش ما و سر حال اومدن پری و حرفایی که با پری زد بی خیال شد و اجازه داد که بریم بیرون...با پری قهر کرده بودم...تو راه یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و اونم حس حرف زدن نداشت...اصلا هم حرف نمی زد...خیلی منتظر بودم تا برام توضیح بده که چی شده...همه حرفاش این بود که دلیل خودزنی این بارش خریت محض بوده و یه جورایی به اون تلفنه مربوط میشه و اصلا ربطی به مرفین نداره...

نظرات 17 + ارسال نظر
مسیح یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام
دوستای عزیزی که لطف می کنید و میاید و به من سر میزنید
از همگیتون ممنونم و متشکر
راستش می خواستم لینکتون رو بذارم تو وبلاگم
خواستم که از خودتون بپرسم که میشه یا خیر
پس لطف کنید و هر کدومتون که مایلید تا لینکتون اینجا باشه
تو همین نظرات بگید تا بذارم
یا حق

یه زن یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

ای‌کاش همه می‌دونستن این بیماری یه معتاده که این کارها رو منجر می‌شه و نه خودش :( خیلی دلم برای پری سوخت ... می‌دونی تو هم تقصیری نداری و نداشتی ... آخه آدم چه می‌دونه باید چطوری رفتار کنه ... مسیح ! آلان حالش چطوره؟ عجولم؟ می‌دونم... ولی دلم طاقت نمی‌آره... شاید چون همدردمه ...
مراقب خودت باش

سلام یه زن عزیز
خیلی لطف می کنی که به من سر میزنی
اگه بخوام ته پری رو بگم میشه ته وبلاگم شما هم که عجول دووم نمیاری
اما اون جوری هم خیلی چیزا نگفته میمونه
صادقانه بگم آخر پری همونی شد که خودت داری الان فکر میکنی!!!
اگه خیلی علاقه مندی بدونی پری چی شده یه کامنت دونی خصوصی باز کن تا برات بگم!!!
البته فقط به شما
اونم چون هم دردین

پنهان یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ب.ظ

koli narahat shodam fekr kardam baz aval nashodam vali baadesh didam khodet neveshty.....didi goftam aval misham???????hala aval shodam ya na???????
miram bekhonam
ta baad azizam

پنهان جونم سلام
تو که این قدر تلاش میکنی اول شی
نمیدونم چرا نمیشی
اما خودتو وجودتو عشقه
اول شدن که مال یه دقیقه ست
خوندی خبرم کن
چون فکر کنم خیلی طول کشیده خوندنت
!

یه پرنسس یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:28 ب.ظ http://heartthrob.blogfa.com

سلام ... والا ما که دیر به دیر نمی ایم به خدا من شونصد باری سر زدم دیدم نمی نویسی دیگه یه جورایی مطمئن شده بودم که وبلاگ رو فراموش کردی ... این از این .... بعدشم که .. ای بابا ... نکنه از ؛ مهران ؛‌ خبری شده بوده؟‌ اینکه مهران واقعا مریض نبوده و تو این همه مدت ......؟
تروخدا مسیح زودتر بنویس ...
بهت نگفته بودم من یه شاگرد دارم به اسم مسیح ... هر وقت سر کلاس صداش می کنم یاد تو میفتم ...
راستی .. اگه دوست داشته باشی و به ما هم افتخار بدی که لینکمون رو بذاری این گوشه ما هم بدون اجازه ی شما لینکتون رو میذاریم اون گوشه :)

سلام پرنسس عزیز
ممنون که شونصد و یکمین بار هم به ما سر زدی
لینکتون سرور لینکاست
اون گوشه چیه
راستی یادم رفته بود که معلمی
منم سعی میکنم با دیدن عروسکای پرنسس یادت بیفتم
شوخی کردم
ناراحت نشو
تا بعد

مهر دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام .
خوبی ؟
آخ که این پری چقدر حرص در می آره . اگه من بودم یه کتک مفصل بهش می زدم البته ناراحت نشو از دستم ولی آخه تو رو داغون می کرده . زندگیتونو زهر مار می کرده .
می بستمش تا خیالم راحت بشه که نمی تونه کاری بکنه .
وای خدای بزرگ چقدر اعصاب خردی داشتی .
امیدوارم که همه اینا تموم شده باشه .
مواظبه خودت باش .
بای

بعضی آدما یه وقتایی حاضرن هیچ چی تو دنیا نداشتن اما اون اشتباهی که کردن و یه چیز بی ارزش رو از دست دادن٬ کاش نمی کردن و الان اون بی ارزشه در عوضِ همه دنیا پیششون بود
پری که...
همه دنیاست

رز سفید دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:23 ب.ظ http://www.mywhiterose.blogfa.com

مرسی که زودی آپ کردی!
خیلی دلم می خواد بدونم الان تو و پری در چه حالی هستین...

سلام
تو پست بعد همه چیز درباره پری روشن میشه
منم که بماند
البته فکر میکنما!!!

یه پرنسس چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام مسیح عزیزم. بابا من مثلا دیر سر زدم که تو نوشته باشی ... که باز هم چنان مثل اینکه مادربوردت سوخته! ای بابا ... خب باشه ما باز هم صبر می کنیم .... :)
میگم من که مشتاقانه منتظر ادامه اش هستم ...
بعدشم که دست شما درد نکنه بابت لینکیدن ... ممنون ... شما سروریی :)

سلام
بابا من که همین یکشنبه آپکردم
الانم تازه چهارشنبه ست
هنوز ۷۲ ساعت نشده!!!

احسان چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام... یه حالتی دارم بین اضطراب و انتظار... من که از برخورد با کسایی مثل خاله شما خسته میشم...من اگه با کسی زندگی کنم که راهی که نباید بره رو بارها دوباره بره واقعاً نمیدونم چه برخوردی باهاش خواهم داشت... حتی اگه این کار تکراری این باشه که باید کفشهات رو جفت کنه و اون بلافاصله روز بعد و روزهای بعد جفتشون نکنه... خیلی ناراحت میشم، خیلی... چقدر خوب میشد اگه این ماجرا ختم به خیر میشد...

سلام آقا احسان
به خدا آدم فقطاز برخورد باهاشون خسته میشه
یعنی هستن آدمای خسته کننده ای که همه ی ماها خیلی بی دلیل دوستشون داریم و حاضر نیستیم یه لحظه بدون اونا سر کنیم
امیدوارم که منظورمو درست فهمیده باشی
پری از اوندست آدمایی بود که در عین لج در آری و گستاخی٬ خیلییییییییی مهربون و دوست داشتنی بود
یه بارمکه گفتم
همه دنیای من بود...

یه زن چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

مسیح عزیز،

بالاخره از اونی که می‌ترسیدم، خوندمش ...
روحش شاد، یادش سبز

سلام
این نوشته هارو یه چند نفری می خونن
اما بین همه ی این نفرات
یقین دارم که شما از همه بهتر لمسش می کنی

پنهان پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:37 ب.ظ

salam..man hamoon moghe khondam vali nemidoonestam chi begam...yani mage mishe harfy ham zad????vali vaghean emrooz ke in poste jadideto khondam dige.........nemidoonam vaghean...chi begam????chera in karo kard??chera injoori??????bekhater eon pesare????
to chera inghadar sigar mikeshi????mage divoone shodi???????????mage to alan dige mityooni kari bokoni?/midoonam kheyli sakhtr vali to ke nabayad ba khodet in karo bokoni...ye kam fekr kon..lotfan
neveshtane khateratet bishtar narahate nemikone??????

در مورد جمله های اولت و این که چی بگی حرفی ندارم
اما نوشتن خاطرات خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی ناراحتم میکنه اما برام لذتبخشه
لذتش هم این جاست که من هیچ وقت این خاطره هارو فراموش نمی کنم و یه جورایی برام تداعی میشه

روح پلشت ممل کینگ کنگ جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 ب.ظ

من معذرت میخوام
تا یک ماه پیش فکر میکردم بچه ننر هستی ...از این بچه قرتیا که تا یه خار کوچیک میره تو دستشون شروع میکنن به نق و نوق

...ولی الان میبینم تو خیلی از ما مردتر و محکم تری
الان این چیزا رو ترسیم میکنم میبینم من اگه بودم خیلی زودتر میبردیم

راستشو بخوای الان از خودم بدم اومده
منو ببخش مسیح
...

شما باید منو ببخشی داش ممد
بابا این حرفا چیه داداشی
این دل
اینم تو دل برو
بیا بزن و مارو فدا کن داداشی
مردانگی از شماست
ما هم اگه محکمیم درسایه ی ماهاست
منم از شما بابت خیلی چیزا که خودت میدونی عزیز٬ معذرت می خوام...

یه پرنسس جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:10 ب.ظ

میگم چرا کامنت دونی اون پستت بسته ست؟
نمی دونم ...شاید اگه هم باز بود حرفی واسه گفتن نداشتم .... چه جوری میشه عظمت درد این احساس رو با این کلمه های حقیر نوشت؟ می دونم هیچ رقمه حتی با وجود گذشت یک سال و یک ماه و بیست روز نمیشه بهت دلداری داد و دنیات رو بهت برگردوند. فقط گریه کردم. ببخشید اگه چرت و پرت نوشتم و ...... ببخشید .... اگر نوشتم به خاطر این بود که بدونی خوندم تا دل گرم بشی به نوشتن و ادامه دادن. بازم ببخشید ....

بسته شدن کامنت دونی اون پستم اتفاقیهو هیچ دلیل خاصی نداره یه پرنسس مهربون...
با دوستای خوبی مثه شما حتما به نوشتن ادامه میدم...
خوشحالم که اسم دنیا رو آوردی
ببخشید که اگه آزرده خاطرتون کردم با نوشته هام و یا به گفته ی خودتون اشک ریختین
اشکایی که این روزا از چشای منم سرازیرن مثه اون دوران
اشکایی که الان دیگه شور نیستند...ولی داغ چرا!!!

ناصر جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:27 ب.ظ http://no-one-else.blogfa.com

سلام مسیح جان
من ناصر ...هم دانشکده ایت همه ی ۱۵ برگ رو خوندم .
اصلا باورم نمیشه اون آدمی که تو دانشکده می بینم تو باشی... خیلی سخته ... خیلی سختی کشیدی ... مطمئنم قوی هستی مثل کوه ... تو دانشکده خیلی سختی ... دور و بریام زیاد از تو خوششون نمیاد اونم شاید به خاطر شخصیتت باشه که اکثر اوقات اخم می کنی ...شاید طی این سالهای سخت ... هر کسی جای تو بود اوضاعش خیلی بد بود... بهت تبریک می گم که اینقدر قوی شدی ... میتونی رو من به عنوان یه رفیق حساب باز کنی ... یا علی

سلام ناصر جان
الان تو سایت همون دانشکده ای هستم که خودت میدونی...
کاش الان اینجا بودی و چشایی که از خوندن نوشته هات پر از اشک شدن رو میدیدی
داش ناصر تو بهتر از همه اونایی که این وبلاگ رو می خونن میتونی تصور کنی که چه به روز من داره میاد
اخم؟؟؟
((دور و بریام زیاد از تو خوششون نمیاد اونم شاید به خاطر شخصیتت باشه که اکثر اوقات اخم می کنی !!!))
یعنی چی؟
یه خواهش
داداشی هر کی رو میشناسی که از شخصیت من حالش به هم می خوره
یا از قیافه ی عبوس و پکر من ناراحته
خواهشا یه جورایی متوجهشون کن که هیچ غرض ورزی در کار نیست
من همه دور و بریام و دوستای دانشکده ایم رو
...دوست دارم!!!

مهر شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام .
واقعاً‌ متأسفم . می دونم پری همه چیزه تو بوده ولی برای خودش هیچی نذاشته بوده که اینکارو کرده .
پری خیلی خسته بوده خیلی . شاید فک می کرده با این کارش تو راحت تر می تونی زندگی کنی .
می دونستم که آخرش پری می میره ولی فک نمی کردم که پری اینجوری از دنیا رفته باشه .
خداوند پری رو بیامرزه و به تو صبر بده .
مواظبه خودت باش خیلی .

مهر مهربون
پری راه برگشت داشت
ولی شاید این حرفایی که تو زدی
تمام دلیلش برای این کار بوده
حالا من هم دیگه نمی تونم حرفی بزنم
جز اینکه:خداوند پری رو بیامرزه

پگاه شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.vatovato.persianblog.com

نظر پست بالا انگار کار نمی کنه اما اینجا می نویسم من همه نوشته هات رو می خونم خیلی منتظر می شم تا آپ کنی واقعا حالتو درک می کنم . همه ما روز هایی تو زندگی داریم که ... دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند... خیلی دلم می خواد بقیشو بنویسی . روح بزرگی داری.دلم می خواد بیشتر آشنا بشیم.واقعاٌ می فهممت

بسته شدن نظر پست بالا اتفاقی بود
بقیه اش رو هم مینویسم پگاهی(مثه فیلم مکث)
هنوز یک سال و یه ماه و بیست و سه روز مونده

پنهان شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:59 ب.ظ

haghighatan be on yeki webloget kheyli kam sar mizanam vali emrooz ke raftam didam khodahafezi kardi????/chera??ba in yeki ham mikhay hamin karo anjam bedi????????alabate man dar jaryan nistam shayad vaghean hagh dashti nemitoonam ghezavat konam faghat mikhastam beporsam nazaret dar morede inja ham hamine???

پنهان جون
اگه اینجا دوستایی پیدا کنم که مثه شما مهربون باشم
هیچ وقت تنهاشون نمیذارم و از دستشون نمیدم
اگرم برم
میگم کجا میرم

ماریا شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ب.ظ http://www.first-sight-maria.blogspot.com

سلام.این هم بلاگ من...البته زیاد چیزی توش پیدا نمیشه...
بعد از این ترم حتما پرش می کنم.اگه دوست داری منو اد کن.
ممنون....بای

ماریا جان
هر وقت شروع به پست گذاشتن کردی
خبرم کن
حتما ادت می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد