شخصیت سوخته...سیزدهمین برگ

اونشب رو با همون حال و هوای افتضاح گذروندم...هنوز یه ساعت از خداحافظیمون نگذشته بود که مهکامه زنگ زد...صداش خیلی نرم و مهربون شده بود...باورم نمی شد که خودش داره این جوری حرف میزنه...گیر بی خودی دادم بهش...اما هنوزم خوب و مهربون حرف میزد...مطلبو دراز نکنم و در یک کلام بگم که مهکامه تازه از اونشب به بعد از من خوشش اومده بود و وقتی اومده بود خونمون به قول خودش از شخصیت من لذت برده بود...کار خراب شده بود...من مهکامه رو آورده بودم خونمون که اون از من دل زده بشه و لی اون بدتر شد و تازه از من خوشش اومده بود...نمی دونستم چی کار کنم...خستگی اون مدت پر دردسری که با مهکامه گذرونده بودم نمیذاشت که دوباره بهش علاقه مند بشم...با این حال هنوز از یه سری کاراش لذت می بردم و بعضی بچه بازیاش برام شیرین و لذت بخش بود...این بود که از دست ندادمش و تصمیم گرفتم رابطه ام رو در حدی که هست٬ ادامه بدم...اونشب پری زنگ زد و گفت کاراش تو زنجان تموم شده و فردا حرکت میکنه...اون روز یه کم درس خوندم و برا ناهار یه چیزی آماده کرده بودم...منتظر پری بودم که دیگه حدودای ساعت دو بود٬ رسیدش...خیلی سیاه و سوخته شده بود...قیافه اش هم که مثه همیشه یخ زده و وارفته...ماشین هم که انگار از تو مرداب اومده بیرون...بو لجن میداد این قدر کثیف بود...زیاد حرف نزد و رفت حموم و بعدش ناهارو خوردیم...قیافه اش ول بود...میدونستم یه چیزیش شده...دوست نداشتم ازش بپرسم و می خواستم خودش برام تعریف کنه که کجاها رفته و چی کارا کرده...خیلی خودشو نگه میداشت که به من چیزی نگه...تا اینکه نزدیکای غروب بود که بغضش یهو ترکید...چشاش پر اشک بود اما گریه نمی کرد...گفتم چی شده دیوووونه؟؟؟چرا این قدر ناراحتی!!!مگه من مردم...گفت جنبشو داری یه چیزی بهت بگم؟!؟!؟!جواب آره یا نه می دادم اون باید موضوع رو تعریف می کرد...این بود که مجبورش کردم خیلی سریع همه یزو برام تعریف کنه...پری اون روز از رابطه ی سه ساله اش با یه پسر به اسم مهران پرده برداشت...خیلی برام تعریف نکرد که کی و کجا با این پسره آشنا شده...اما از موقعیتش گفت که داره فلان دانشگاه مدرک دکترا میگیره و بچ خوبیه و اینجوریه و اونجوریه...خداییش خیلی آب زیر کار بود...من سه سال با پری زندگی کرده بودم اما هیچی نفهمیده بودم...خودش بازم لو داد که تو این چند روز زنجان نرفته و با مهران شمال بودن...تعریف می کرد که چه جاهایی با مهران رفتن و چه دورانی که با هم خوش نبودن...فرحزاد و جمشیدیه و داوودیه رو آسفالت کرده بودن...از خرجایی که مهران کرده بود...کادوهایی که خریده بود...کمکهایی که مستقیم و غیر مستقیم به من و پری کرده بود رو برام گفت...اولش خیلی به غیرتم برخورده بود...صورتم خیلی التهاب گرفته بود...سرخ شده بودمو گوشام داغ کرده بود...اما کم کم با حرفای پری سر عقل اومدم و گفتم یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنم...این بود که خیلی سریع مهران رو برا خودم یه موجود فوق العاده تصور کردم...اما...پری...ازش پرسیدم خوب اینایی که تو تعریف کردی همشون خوبه دیگه...خره...پس چرا دیگه گریه میکنی...گریه می کرد...چند بار سئوالم رو تکرار کردم...اما فایده نداشت...جواب نمی داد...یه بارم داد زد که خیلی دوست داری بدونی...برو گمشووووو...ازش پرسیدم که چی شده؟؟؟پیچوندتت؟؟؟می خوات باهات به هم بزنه...بعدش هم خیلی سریع توضیح دادم که خاله جونم٬ هر کی سراغ این کارا میره باید جنبه اش رو هم داشته باشه و این حرفا...اما سر صدای پری نشون داد که موضوع اینم نیست...حدود یه ساعتی گریه کرد و آهنگای غمگین و عاشقانه گوش داد...هیچ وقت این قدر گریه اش رو ندیده بودم...من فقط می تونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه نکنم...بهش یه لیوان آب دادم تا بخوره و یه خورده حالش بهتر شه...آخر به حرف آوردمش...گفت من و مهران خیلی وقته که تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم اما یه مشکلی هست که نمیشه...گفتم خوب این که گریه نداره...بالاخره یواش یواش حل میشه و شما هم به هم میرسین...بعد فکر کردم منظورش از مشکل منم...این بود که گفتم منم تازه می خوام از پیشت برم و چه بهتر که یکی مثه مهران بالا سرت و کمکت باشه...برق از چشام پرید...این قدر محکم زد تو گوشم که چشم چپم از خون قرمز شد...فهمیدم که یه جای کار ایراد داره که به منم مربوط نیست...گفتم حالا مشکل چیه!!!بگو شاید بتونم کمکتون کنم...اصرارای من دیگه به حرف آوردش...گفت مهران یه مدتیه که تحت معالجه ست و پزشکی هسته ای و شیمی درمانی و این حرفا...اما دکترا گفتن که خوب شدنی نیست و بعد باز زد زیر گریه...حق داشت گریه کنه...با هیچ توجیهی نمی تونستم آرومش کنم...اونشب پری تا صبح نخوابید و فقط گریه می کرد...صبحم به اصرار من رفت سر کار..گفتم شاید همکاراش بتونن آرومش کنن...اما عصر که برگشت خونه بازم همون آش و همون کاسه...خیلی دوست داشتم با مهران صحبت کنم...فکر می کردم شاید خالی می بنده...اما پری می گفت خودش با مهران رفته پیش دکتر و خودش پرونده هاشو دیده...بچه هم که نبودن...این بود که معلوم بود موضوع واقعیت داره و نمیشه کاریش کرد...مهران بهش گفته بود تا هر وقت بخوای خودم پشت و پناهت هشتم ولی برا ازدواج نه...یعنی دلیلش این بود که دوست نداشت پری زندگیش رو برا مهران خراب کنه...راست هم می گفت...پری خیلی احساسی برخورد می کرد و کاملا به مهران وابسته بود...مهران می خواست برا مداوا بره آلمان...روزای آخری که ایران بود همه رو با پری شب کرد...با هم میرفتن و برا مهران خرید می کردن تا ملزومات سفر رو جمع کنن...پری خیلی دوس داشت با مهران بره اما عملی نبود و بالاخره باید اینجا از هم خداحافظی می کردن...اون دوران شاید یکی از درد آور ترین دوران زندگیم بود...هر روز یه بهانه ای برای ناراحتی داشتیم و من هم یکی یکی بهانه هام رو تو دود سیگارهام گم می کردم...مهکامه هم افتاده بود رو دنده ی عاشقی...هر شب برا من می نشست و احساسات عشقولانشو رو کاغذ جمع می کرد...منم مهکامه رو دوست داشتم اما پری واجب تر بود...این بود که توجهم به مهکامه کم شده بود...خیلی بهش برخورده بود...به من می گفت عوض شدی...تغییر کردی...عذاب آور تر هم براش این بود که می دونست دوستش دارم...این بود که توی یکی از همین سکوتهام٬ مهکامه هم سکوت کرد و پرونده اش برای ابدیت بسته شد...خیلی چیزا نذاشت دوباره برگردم سراغ مهکامه...دختری که داشت برا م میمرد...همه اون چیزایی که نذاشت برگردم٬ به نوعی تقصیر خودش بود و من هیچ توجیهی برا اون کارا و اون بی معرفتیاش پیدا نمی کردم...این بود که نمی تونستم ببخشمش...
آن که در تنها ترین تنهاییم٬ تنهای تنهایم گذاشت...
کاش در تنها ترین تنهاییش٬ تنها کَسَش٬ تنهای تنهایش گذارد...
یه سه شنبه بود...قرار بود مهران با پرواز مالزی بره اونجا و از مالزی بره هامبورگ...بهد از ظهر سه شنبه پرواز داشت و چون پری نمی تونست به خاطر اومدن خونواده مهران بره فرودگاه٬ این بود که سه شنبه ناهار رو  با هم رفته بودن رستوران همیشگیشون...اون جوری که پری صحبت می کرد هنوز جای امید بود...این بود که پری امیدور بود که مهران مداوا بشه...از طرفی هم مهران پری رو قانع کرده بود که پری نباید زندگیش رو به خاطر اون تباه کنه و مریضی مهران مال خود مهرانه و پری نباید خودش رو فدای کسی بکنه که خودش هم راضی به این کار نیست...پری خیلی دلسرد شده بود...افسردگی از همه جاش می ریخت بیرون...منم وضعیتم بهتر از اون نبود...امتحانای میان ترمم تموم شده بود و نزدیکای بهار بود...دو تایی شروع کرده بودیم به تمیز کردن خونه...اون روزا خیلی خوش می گذشت...خیلی اذیتش می کردم و هم روحیه ی من و هم روحیه ی پری دیگه عوض شده بود...پری حالا دیگه برا مهران فقط به عنوان یه انسان غصه می خورد نه یه عاشق...ولی من مهکامه رو نمی تونستم فراموش کنم...مهکامه شاید دختر دوست داشتنی نبود٬ اما خاطرات دوست داشتنی رو برا من گذاشته بود...بعد از ظهرا می رفتیم برا خرید شب عید و این جینگولک بازیا...تو این چند ماهی که از رفتن مهران گذشته بود پری دائما باهاش  در تماس بود و تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم حرف میزدن...پری می گفت که صدای مهران خیلی وقته اون صدای همیشگی نیست...سرده...زشته...لج در آره...حالم از صداش داره به هم می خوره...زنگ که میزنم بهش فقط اعصابم خوردتر میشه...می گفت مهران روح نداره...طفلی حق هم داشت...خواهرش به پری گفته بود که درمانش نتیجه نداده و نمیدونن چی کار باید بکنن...مهران از درد غربت افسرده شده بود٬ پری از درد جدایی...دوست داشتم با مهران حرف بزنم و بهش روحیه بدم...می خواستیم برا عید نوروز بریم با پری یه چند روزی چالوس...دیگه موقعش شده بود که یه خورده به فاز زندگی برگردیم...پری هم خیلی با اشتیاق این سفر رو پذیرفته بود...دو سه روز مونده بود به عید...پری با شماره مهران تماس می گرفت که بهش بگه می خوایم بریم مسافرت...اما شماره اش جواب نمیداد...نه خودش و نه خواهرش که باهاش اونجا بودن...سه روز تموم زنگ زدیم...اما کسی جواب نداد...پری گفت شاید برگشتن و به خاطر سوپرایز کردن من خبر نداده بهم...رفتیم دم خونشون...از بچه های تو کوچه شون پرسیدم...اما از برگشتنش هم خبری نبود...تا عید هر روز این کارو کردیم...اما نه برگشته بودن و نه تلفن رو جواب میداد..زنگ هم نمیزد...مسافرت ما هم داشت کنسل می شد که پری زد به سرشو گفت حتما میریم...همین که گفتم...من راضی نشدم...یعنی دوست نداشتم که تو این وضعیت پری به خاطر من بیاد مسافرت...این بود که با توافق قرار شد چند روز اول عید رو بریم دماوند...پری اونجا یه باغچه کوچولو داشت که ارث به اون مامانم رسیده بود و خیلی وقت بود که نرفته بویدم اونجا سر بزنیم...این بود که یه روز قبل از عید تمام وسایل رو جمع کردیم و راهی دماوند شدیم...
من دماوند رو خیلی دوست داشتم...آخه منو یاد مامان مینداخت...مامانم عاشق دماوند بود...خودش تمام دوران تحصیلش رو تو دماوند گذرونده بود یه جوری با اونجا انس گرفته بود...مامان هر وقت دستش خالی میشد مارو می برد دماوند و حالا من بعد از حدودای یه سال باز اومده بودم جایی که هر تیکه اش منو یاد مامان مینداخت...اون باغچه ی گلیش با اون سبزی تازه های توش که عصرای تابستون با پنیر محلی و نون داغ می آورد تا تو ایوون بخوریم...آخ خ خ خ...روزگاررررررررررررر...همه اون روزا هنوز جلوی چشامه...رسیدیم به باغ...اون خونه آجریه توش شبیه آثلر باستانی شده بود...خیلی کثیف بود...اون شب تا صبح داشتیم اون اتاق رو تمیز می کردیم...پری هم کماکان با مهران تماس می گرفت و مهران هم هنوز تلفن رو بر نمیداشت...پری دیگه خودش هم فهمید که نباید زنگ بزنه...شاید مهران یه مشکلی براش پیش اومده بود...یا شایدم می خواست به پری حالی کنه که باید برا همیشه کات کنن...پری بی خیال شده بود...اما غم تو نگاهش بود و خودش می گفت برا سرنوشتش غصه می خوره که چقدر بد شانسه...پری اون شب داشت زار زار گریه می کرد و برا من اعتراف می کرد...اعتراف می کرد که الان سه ماهه داره دوباره از اون کوفتی مصرف میکنه و مصرفش هم روز به روز داره میره بالاتر...میگفت روزی بوده که توش سی تا قرص خورده...می گفت من دیگه به درد زنده موندن نمی خورم...می گفت من باید بمیرم...منم غصه می خوردم...اما من برا قصه ی سرگذشت پری بود که غصه می خوردم...سر گذشتی که یه روز خوش توش ندید و همه اش تباه شده بود...پری خیلی تلاش کرده بود تا خودش رو به یه جایی برسونه اما همه چیزش رو با یه غفلت به باد داده بود و حالا در حسرت یه روز آرامش نشسته بود...حالش چند بار به هم خورد...هی اشکاشو پاک می کرد و اما دوباره جمع میشدن و میریختن پایین...خیلی بالاسرش بیدار نشستم...اما نفهمیدم که خوابم برد...خیلی خسته شده بودم و دلیلش فقط همین بود...خوابی که کاش هیچ وقت نمی رفتم...

نظرات 18 + ارسال نظر
روح پلشت ممل کینگ کنگ چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:31 ب.ظ

قرتی بازی وبلاگی
فچ کنم ...اول شدم
بیا اینم جایزت دو دستی بگیرم
.
.
.
رفتم بخونم

بیا...گرفتی؟؟؟!!!

روح پلشت ممل کینگ کنگ چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:48 ب.ظ

خوندم
اینا همه در گذشته بوده
بگم متاسفم یه حرف الکی و همینجوریه
بگم خوشحالم بیشتر از دروغ احمقانه هست

با خوندن اینا خوشحال نمیشم ، برام یاد آوری تیکه های مختلف زندگی هست .

امیدوارم امروز و آینده خوبی داشته باشی
و مثل من مرض خود آزاری (( مازوخیسم احتمالند میگن )) نداشته باشی

سلام
امیدوارم که شما هم امروز و آینده خوبی داشته باشی
اتفاقا منم از آدمایی که از سر بخار معده میگن متاسفم بدم میاد

پنهان پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ب.ظ

ahhhhhhh..man chera aval nashodam??????? alan mikhonam vali aval omadam ke nazar bedam omidvram in dafe etefaghaye khob khob oftade bashe...ta baad

سلام پنهان جوووووووووووونم.وقتی ما رو یادت بره
خوب معلومه اول نمیشی دیگه

پنهان پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:38 ب.ظ

chera natoonesty mahkame ro bebkhashy????
faghat khoda kone nakhay begy ke pesare pari ro sare kar gozashte boode ke ta tahe delan atish migire???????

mahkamaro nabakhshidam
chon jaye bakhshidan nazashte bood
pesare ham kash hich vaght bara pari nabood

اتش زیرخاکستر پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام امید دارم که روزای خوشی هم بیاد واست

ایشالا
ممنون عزیزم
لطف می کنی

اتش زیرخاکستر جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:29 ق.ظ

salam az khodeto khanandehat komak mikham.dastan az in agharaeh keh
man ashegheh kesi bodamkeh onam mano dost dasht ama khanevadam nazashtan ma behamberesimva mano be zor az iran kharej kardan keh fekreh on biyam beron hala begzarem keh chand sal azzendegi man dar tabeh eshgheh oo cn sokhthand bar vimarestan ravani khabidam bad az chand vaght hek haleh man bad bodo ejazeh tamas bahasho nadashtam akharin bari keh khodkoshi kardam yaroz mamanam shomarasho gereft keh biya bahash sohbat kon vaghti zang zadam goshi bardasht va vaghti khodamo moarefi kardam goft bineh ma tamom shodeh va nemikham degeh zang bezani man halam anghadr bad shod keh kineh sangini az on bedelam gereftam.jori keh jai keh keshvare keh bodam dadashesham bod va man bahash tamas gereftamo ertebat bargharar kardam jori keh dadashi ashegheh man shodo mano aghd kard. va bad az 3mahaz aghd konondiam on to iran raft khastegari samimi tarin dosteh man vaghti fahmidam marez shodam vaghti halambadbod vakhanevadam fahmidan mamanam delesh sokht va arzeh chand so roalaro ro kard goft keh ona tamas gereftan vaazash khastankeh on harfo bezaneh.keh shayad mano nejat bedeh az nabodi va onam chon midonesteh keh man raheh bargasht be irano nadaram kar mikoneh.na on alagheh be dosteh man dareh na man be dadasheh on ma yakhanjar bardashtimo darem hamdigaro nabod mikonim va be yad yar baghyaro ham nabod mikonim shoma begid chikar konam??????mersi

سلام
آتش جان قصه درازی داری
اما باور کن من این قدر تجربه ندارم که چیزی برا گفتن داشته باشم
همین جا هم از کسایی که میان اینجا می خوام که اگه کمکی از دستشون بر میاد٬ شمارو راهنمایی کنند...
به نظر من خدارو فراموش نکن...
همین...
بای.

یه پرنسس جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:58 ق.ظ

اصلا فکر نمی کردم بخوای دیگه بنویسی .... فکر می کردم واسه خواننده های بلاگت٬ حالا همون به قول خودت دو سه تا هیچ ارزشی قائل نیستی و رفتی که رفتی .... امروز اومدم خوندم و دیدم چند تا پست نوشتی ... حداقل مرسی به مرامت که آدم حسابمون کردی ....

سلام
شما مارو آدم حساب نمیکنی و دیر به دیر سر می زنی
اینکه من هم بعضی موقع ها دیر آپ می کنم قضیه این نیست که نخوام آپ کنم مشکلات زیاده و فرصت کم
به هر حال مصمم شدم که این وبلاگو خیلی سریع آپ کنم و زودتر...

ماریا جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:20 ب.ظ

سلام.سرگذشت تلخ ولی آموزنده ای داری ...من پیگیر نوشته هات هستم...زود به زود آپ کن...بای بای

سلام
به جمع کسایی که پیگیرن خوش اومدی ماریا جون!

مهر شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:54 ق.ظ

سلام .
دوباره یه بد بیاری دیگه . وای من که دارم می خونم تحملم تموم شده . نمی دونم تو چی کار می کردی . خدای بزرگ.
ببینم یه سوال . از خواهرت چرا نمی نویسی . اون چی شد ؟
یه سواله دیگه . چند سال از این خاطراتت می گذره ؟
ببخشید که فضولی کردم . ولی می خوام ببینم الان در چه حالی هستی.
مواظبه خودت باش .

سلام
این پست آخر برا نوروز ۸۵
از خواهرم هم اگه خبری داشتم می نوشتم

یه زن شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:28 ق.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

دمت گرم مسیح جان،
حدس می‌زنم چی به روز پری اومده و قلباً بابت این همه مشگلی که داشتی متاسفم. مامان منم دماوندیه و منم از عاشق‌های اون دیار سرسبز و دلنوازم:-)
شادباشی رفیق و غمت کم

سلام
سر افراز کردی ما رو همشهری!
این که چی به روز پری اومده گفتنش خدایی سخته

زهرا شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام مسیح جان خوبی//
بعدمدتهااومدم دیدم بله اپ کردی خوشحال می شم زود زود اپ کنی
راستی از سپیده خبر داری/////////؟؟

روح پلشت ممل کینگ کنگ سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:55 ب.ظ

به این دوستت بگو بشینه با خودش خلوت کنه ، این مشکلش عاشقی نیست .
ما بعضی وقتا یه گمشده داریم یه زخم داریم
برای مداوا به آعتیاد رو میاریم
بعضیا مواد میزنن
بعضیا یه اعتیاد خطرناک پیدا میکنن ، به یه آدم معتاد میشن
برای جبران اون زخم و یا هرچی که رگه هاش از قبل باقی مونده
همیشه احتمال یک اشتباه پشت اشتباه اول خیلی زیاده
گیمای کامپیوتری رو دیدی ؟
دوتا ضربه که میخوری ...سیتم فکری و کنترلی به هم میریزه و در کمترین مدت زمان ممکنه گیم آور میشی .

این دوست اگه حواسش نباشه ...
خیلی زود گیم آور میشه
بگو یه بار با خودش خلوت کنه ... یه خلوت خیلی بی رحمانه ، بدون خجالت و بدون احساسات و عواطف مسخره دخترانه

دوست شما
ممل کینگ کنگ

هانی چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام
خوبی ... کجایی بابا راستشو بخوای من که فکر کردم همه رو سر کار گذاشتی ..... یعنی فکر کنم که این از واگیرای بلاگ اسکای که همه رو بد قول میکنه .... گله گذاری بسه امیدوارم خوب و خوش باشی و روزای بد و پر مخاطره دست از سرت برداره .......
به امید روزای بهتر !!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا نگهدارت

یه بار میای پست می نویسی
بلاگ اسکای همه رو پاک میکنه میگه دوباره وارد شوید.
یه روز میای نه تو بلاگ اسکای می تونی بری نه تو وبلاگت
یه روز میای تو وبلاگت نمیره
آخه مگه آدمن چندفعه می تونه تصمیم بگیره و خیط شه؟

احسان چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام!
اینکه چیزی نمی نویسم نشانه ی اون نیست که سر نمی زنم.
خیلی از ما ها میایم سر میزنیم بدون اینکه چیزی بنویسیم...
شما ادامه بده... خوشحال میشیم... همه ی ما هر چند مجازی، اما در کنارت هستیم.
یا حق!

همه ی شما لطف دارین

پنهان چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ب.ظ

dafeye dige hatman aval misham ta bebini man hanooz ziyad miyam inja...va tor hamishe yadame..

سلام پنهان جون
مگه کسی به تو گفته که تو منو یادت رفته
ما خدمت شما ارادتمندیم بابا

شیوا شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ق.ظ

اصولا هرچی سنگه مال پای لنگه و تعجب نمی کنم اگه بدترینش رو بخوای بگی ... :(

خوشم میاد که هنوز مثه قدیما باهوشی
D:

رز سفید شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.mywhiterose.blogfa.com

سلام خوبی؟
خسته نباشی.انقدر اومدم و رفتم که دیدم بالاخره آپ کردی.
ناراحت کننده س.کاش اینها همه یه قصه بود...
می گما اگه می تونی یه ذره زود زود آپ کن.
مرسی
به امید روزهای خوش

سلام
ممنون که میای و میری
شاید واقعا یه قصه باشه که اتفاق افتاده

مهر یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام .
چی شد قرار شد که ۳ روز یه بار آپ کنی الان از هفته هم گذشته .
نگرانیما .

سلام
به خدا من سر حرفم هستم
اما این مادر برد کامپیوترم سوخته
و الان هم دارم از کافی نت نظرات رو می خونم
حدودا یه هفته ست که می خوام آپ کنم اما
مادربرده حالمون رو گرفته
گرون هم هست لا مصب
یعنی برا من گرونه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد