شخصیت سوخته...بیست و هفتمین برگ

افتضاحی که همش استرسشو داشتم به بار اومد...کمان زنگ زد و گفت به خاطر اینکه می خواد یه مدتی بیشتر از اونی که معمولشه ایران بمونهُ باید یه سری کاراشو اونجا تموم کنه و بعد بیاد...اینه که قولی که واسه بیست روز دیگه داده کنسله و تمام تلاششو میکنه که نوروز پیش ما باشه...دیگه برام تکراری شده بود...همه این حرفا رو از خیلیای دیگه هم شنیده بودن...آدمایی که رو حرفشون نمیشه یه اپسیلون حساب باز کرد...دوست نداشتم کمان رو هم جزو اونا ببینم...ولی داشتم میدیدم...همون چیزی که انتظارش رو می کشیدم به وقوع پیوست...فکر کنم خودشم حالیش نمی شد که چی کار کرده...آخه اصلاْ به روی خودش نمی آورد...شده بودم دیواری که با اینکه پشتش بهم بود بهش پشت نکرده بودم...تو هیئت با یه پسری پاکار شدم که اسمش رامین بود...تیپ فشن می زد...خوشگل بود...یه جورایی چشم همه دخترا و حتی پسرا!!! دنبالش بود...اتفاقی همدیگرو پیدا کردیم و اتفاقی هم با هم حال کردیم...زیاد تو زندگیش فضولی نکردم...ولی خودش می گفت تنهاست...با مادربزرگ و پدر بزرگش فعلاْ زندگی می کرد...بچه ها می گفتن که مامانش خیابونی شده بود و باباشم طلاقش داد...الانم نه از مامانش خبریه نه از باباش...برام مهم نبود...چون واقعاْ شخصیت دوست داشتنی داشت...چند بار منو برد خونشون...پدر بزرگ و مادر بزرگش هر دو تا آدمای پا به سن گذاشته و تقریباْ علیلی بودن...به کار رامین کاری نداشتن و شاید حتی چند دفعه اصلاْ نفهمیدن که یکی اومده تو خونشون...رامین می گفت دوست دخترش دماغشو عمل کرده و میخواد تو این خونهُ یه پارتی به مناسبت عمل دماغ نارسیس بگیره!!! منو پیش پیش دعوت کرد...می خواستیم جشن تولد برا کمان بگیریم...سر از پارتیه دماغ نارسی در آوردیم...عذاداریای محرم تموم شده بود و پرچمای سیاه رو جمع کرده بودن...هفته ای یه بار تقریبا یا می رفتم خونه رامین اینا یا اون میومد پیش من...هر روزم همدیگرو میدیدیم و پاتوقمون یا جلو جام جم بود یا تو پارک ملت...هوا سرد بود و شبای پارک خیلی خلوت بود...رامین دائماْ گوشی چسبیده به گوشش بود و داشت با نارسیس حرف می زد و از هم فاصله می گرفتیم تا اون راحت باشه...این بود که تنهاییای من تو پارک فرصت خوبی واسه فکر کردن در اختیارم میذاشت...فکرایی که هیچ وقت تو کله ی آدم سبز نمیشن...رامین از وقتی فهمیده بود که به قول خودش gf ندارم یه چند باری دوست نارسیس که اسمش پارمیدا بود رو بهم تعارف کرد...ولی من هر دفعه به یه طریقی بحثو عوض میکردم...حوصله ی دردسر نداشتم...تو یکی از همین شبا بود که رامین برا پنج شنبه دعوتم کرد و گفت همون مهمونیه که قولشو داده بود...گفتم من یه پسر تکم، اگه نیام تو مجلستون احساس می کنم خیلی بهتره...گفت نخیر...خیلی از بچه ها مجردی میان و کلاً خوش میگذره...قبول کردم...از دو روز قبل از مهمونی مثه دخترا استرس چی بپوشم گرفته بودم...آخر سر یه کت اسپرت مشکی خریدم که کمر خیلی تنگی داشت...با یه پیرهن یقه خرگوشیه نارنجی و یه شلوار جین...تریپ شده بود آخره بالماسکه...لباسامو عوض نکردم...آخه معلوم بود نو هستن و این بود که خز بودنشون زیاد به چشم نمیومد...از قبل از ناهار رفتم خونه رامینینا...قرار بود مهمونا برا بعده ناهار بیان...رامین می گفت چند نفری بیشتر نیستن...بابا بزرگش اینا هم رفته بود شهرستان خونه عمه اش...هر چند که بودنشون هم مزاحمتی ایجاد نمی کرد...اولین کسی که به منو رامین و نارسی اضافه شد، پارمیدا بود که تنها اومد...رامین نیششو مثه خیار باز کرده بود و دائماً از پشت می گفت بگم؟بگم؟؟؟وقتی هم که با قیافه ی اخموی من رو به رو می شد حرفشو پس می گرفت و بی خیسال می شد...پارمیدا تو آشپزخونه داشت آت و آشغالایی که باید می خوردن رو ردیف می کرد و منم شده بودم دربون رامین و نارسیس و مهموناشون...زنگ که می خورد با این قیافه ی مسخره ای که درست کرده بودم مثه عروسکای خیمه شب بازی در و باز می کردم و سلام می کردم و مهمونا رو می آوردم تو...تا اینکه کار به جایی رسید که فرهاد و مهناز اومدنو به رامین گفتن که یه دو-سه نفر از بچه ها نمیان...اسماشونو یادم نبود...کلا با این همه برو و بیا شده بودیم هفده نفر...مجرداشونم من و پارمیدا و یه دوست دیگه ی نارسیس که اسمشو الان یادم نمیاد بودیم...خونه یه اتاق خواب بزرگ داشت که هر کی می خواست لباسی عوض کنه یا آرایش کنه می رفت اونجا...دخترا هم که مثه آب اماله در رفت و آمد به این اتاق بودن...هر کی می خواست خودنمایی کنه یه چیزی می گفت و حرفش این قدر ضایع بود که خودشُ خودشو می خورد...چند باری نوبت من شد و لال مونی گرفته بودم و حرف نزدم...تا اینکه یهو صدای موزیک بلند شد و خوب نارسیس اولین چراغو روشن کرد!!!یه آهنگ کاملو رقصید و یواش یواش فکر کنم همه ی جمعیت وسط بودن...خیلی وقت بود که نرقصیده بودم...شاید از بعد از جدایی از ادریس دیگه نرقصیده بودم...تا کارم به اینجا کشیده بود...تو این مجلسم خیلی زیر آبی رفتم و جا خالی کردم...حسش نبود...می گیرید که...تا کار به آهنگ عربی کشید...منم که حساس...دیدم نارسیس داره شیلنگ تخته میندازه و نمی فهمه داره چی کار می کنه...این بود که نتونستم روشو کم نکنم...چراغا خاموش بود و تو همون تاریکی میشد از درای بسته ی اتاق خوابا فهمید که کیا کجا رفتن...یه رقص نور فوق العاده مسخره هم دائماْ چشممو اذیت می کرد...این بود که رفتم سمت آشپزخونه تا از شر این نور لعنتی راحت شم که یهو یه نفر پرید با مسخره بازی جلوم که بترسونم...نترسیدم...یا شایدم به روی خودم نیاوردم...یه چیزی گذاشته بود رو گاز داشت میجوشوند...نفهمیدم چی بود...ریخت تو لیوان و آب ریخت روش...گفت بخور خوشمزه ست...خودشم داشت می خورد...شک نکردم بهش...شروع کردم به خوردن...شیرین بود و خوشمزه...خوب هم نزده بودم...به ته لیوان که رسیدم شهد سنگین اومد تو دهنم و یه لحظه از طعمش فهمیدم چه کثافتیه...پارمیدا داشت توضیح میداد که فقط برا خودم و خودتُ عزیزم اینو درست کردم و دستاشو از پشت انداخته بود دور گردنمو داشت به زور بوسم می کرد و منم زور میزدم تا هر چی خوردمو بالا بیارم...نشد...لا مصب رفته بود پایین...چشام خیلی سنگین شده بودن...پارمیدا در آشپزخونه رو قفل کرده بود تا من نرم بیرون...حالم هی داشت بدتر میشد...تو یخچال نه شیر بود نه چیز دیگه ای که بتونه اون لامصبو بکشه بیرون...داغ شده بودم...توی گلوم گرم شده بود...پارمیدا اومده بود بغلم و نفسش می خورد تو صورتم...حالم از خودم به هم می خورد...رو دست بزرگی خورده بودم...پارمیدا بزرگترین خیانتی رو کرد که یه دختر می تونه به یه پسر بکنه...اونم من که اصلاْ براش آشنا نبودم...آخه از چیه یه غریبه خوشش اومده بود...اشتباه بزرگی کردم...تنم درد گرفته بود و استخونام می خواست بیاد بیرون...کجای این برای پارمیدا لذت بخش بود رو نمیدونم...تازه فهمیده بودم که چرا بهش می گن افیونی...

*بعد میگین چرا دیر به دیر آپ میکنی؟ چون خیلیا دیر به دیر سر می زنین!
**اینجا رو دیگه هر روز آپ می کنم. کسایی که دوست دارن بیان لینک بدیم تا با هم باشیم
http://tahavoe.blogsky.com/

 

نظرات 13 + ارسال نظر
شیوا یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:29 ق.ظ http://sheved

ما که سر قولمون هستیم ... اون معجونه ولی نفهمیدم چی بود !!!

سلام
شیوا جونم اول شدی
باید شام بدی
میدونی که
اینجا نه اینکه خیلی بازدید کننده داره، رقابت اول شدنم برگزار کردیم
نخند دیگه بابا میدونم خیلی مسخره ست
خوشحالم که به من سر میزنی
ببین این قدر خوشحالم تو یه خط می نویسی بیست خط جواب میدم
خوشحالیم بخاطر اینه که بهم سر میزنیا
آخه...
آخه رو بی خیال شو...اون معجونه رو هم بی خیال شو...

یه زن یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

خوبی تو پسر؟ دلم تنگیده بود واسه اینجا ... وقت نمی‌کردم ... امروز همه رو یه جا بلعیدم :)
مسیح چی بود اون چیزی که پارمیدا درست کرده بود؟ بابا من پیر شدم دیگه از این چیزا بلد نیستم بیشتر توضیح بده .. مردم از فضولی :دی
مراقب خودت باش عزیز

سلام.
نمیدونم بیاد چی خطابتون کنم.
منم اتفاقا خیلی وقت بود که نیومده بودم
ولی از قسمتای ۵ و ۶ میوه ممنوعه بودم شروع کردم به خوندن
ماشالا اینقدر زود به زود آپ میکنی که آدم نمیرسه(یا بهتره بگم من نمی رسم)
در مورد اون معجونم نمیدونم چه جوری نوشتم که همه حساس شدن
ایشالا یه جای خصوصی تر براتون میگم که اون معجونه چی بود
فعلا

مهر یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام مسیح جان . خوشحالم که دوباره داری می نویسی و نرفتی . خداحافظیمو پس می گیرم .

تو این مدت که کامنت نذاشتم حاله مساعدی نداشتم . زیاد خوب نبودم . می یومدم و می خوندم و می رفتم .

ببینم این چیزی که پارمیدا بهت داد خوردی اسمشو بگو آخه من دوزاریم خیلی کجه . نفهمیدم چی خوردی که حالت بد شد .

خواهره تو هم بدتر از بعضی دور و بریای من از اون بی معرفتای روزگاره . عیبی نداره . خدا بزرگه .

مواظبه خودت باش عزیزم .

سلام خاله مهر مهربون
خوش اومدی
چی شده که حالت بد شده.خدا کنه که الان خوبه خوب شده باشی
این چیزی هم که پارمیدا به خورد من داد بخدا یه زهر ماری بود که خیلی گرفتارم کرد
حالا می نویسم
بی معرفتی از دور و بریا و خواهر من نیست
یه بار که گفتم
از روزگاره

درسا یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
چرا اینجا تموم شد؟خیلی حساس شد زود باید آپ کنیا.خوب؟
این weblogetخیلی بهتر از اون یکیه.ما تند تند میام سر می زنیم .شما زود زود آپ کن بد اخلاق.

سلام
درسا جون باید کجا تموم میشد؟
از این به بعد هفته ای دو سه بار می خوام آپ کنم ولی کمتر می نویسم

یه پرنسس یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:29 ب.ظ

خب ... اصلا فکرشو نمی کردم و یه جورایی بگم جا خوردم بد نگفتم ... بعدشم گله می کنی آخه من چندین بار سر زدم بهت ولی هی میدیدم آپ نکردی ... این دفعه هم فقط یه درصد احتمال میدادم آپ کرده باشی و اونم تازه یه پست .... :دی در هر صورت مرسی که داری می نویسی ...

سلام
پرنسس جون از چس جا خوردی؟
مگه لولو اومده تو وبلاگم!
منو گله؟
نه خداییش
من یه جمله ی محرک نوشتم! همین!
نوشتنه من نمیدونم برا چیه
ولی کار خاصی نیست و نیازی به تشکر نداره
نکن پرو میشما

آلبالو خانوم دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

سلام ..خوبی مسیح جان؟
چه قدر ناراحت شدم از بابت کمان وووووو
این چی بود که خوردی؟؟؟مشروب که نبوده.. چی بود مردم از فوضولی ؟

سلام آلبالو خانوم
یعنی همون میترا خانوم
کمان وووو؟
بی خیال بابا
یه بار که گفتم دنیا دو روزه
الانم که وسطای روز دومیم
پس دیگه ناراحت شدن نداره
البته اینارو الان در جواب تو خطاب به خودم میگم
آدم با حالیم نه؟
مشروب که نبود خوب
ولی برانکه بد آموزی نشه و یه سری احساساتی نشن نمی تونم توضیح بدم که چی بود
یه جور مخدر بود که هم فاز میداد هم نئشگی
همین دیگه
بازم باید بگم؟

درسا دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

اینجا باید تموم می شد که بعد از خوردن اون زهر ماری چی شد؟
بچه ها اومدن ببرنت بیمارستان ؟

نمردم که بابا
هنوز زنده ام
بیمارستان چیه
مثه اینکه تو هم عادت کردی ما رو همش تو مریض خونه ببینیا
شوخی کردم
چیزیم نشد که برم بیمارستان
ولی تو پست بعدی که فردا شب مینویسم ادامه ی همیه دیگه
میخونیش حالا

یه پرنسس دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 ب.ظ

نه لولو نیومده تو بلاگت .... ازینکه اون دختره این کارو کرد ... خب یه کمی زیادی واسم عجیب بود ... بعدشم که آفرین پسر خوب تند تند بنویس ... :)

سلام پرنسس مهربون
عجیب
شما دخترا که دیگه خودتون رو میشناسین
نمیشناسین
تسلیم بابا
شوخی کردم
حالا از فردا کامنت فمنیستی زیاد میشه
میگی نه
نیگاه کن!!!

دناتا دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.donata.persianblog.ir

من هر چند وقت یه بار میام می بینم آپ نکردی. دیر به دیر سر نمی زنم بخداااا. زود زود میام. فقط نمی دونم چی باید بگم.. بعضی وقتا واسه بعضی حرفا ادم نمی دونه چی باید بگه.
فقط می تونم بگم برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم همه مشکلاتت زود زود حل شه و همون چیزی اتفاق بیفته که دوست داری.

حالا دیگه تصمیم گرفتم فاصله آپامو کم کنم تا از شرمندگیتون در بیام
منم خودم زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم
اون جمله هم که گفتم یه جور شوخی بود
و الا شماها همتون خیلی منت میذارین که به من سر میزنین و نشونه ی لطفتونه

احسان سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام! ... آمدند... سوختند... کشتند... بردند... رفتند...
خداحافظ!

سلام اسی جون
بابا تو که پاک اینجارو کردی کربلا
چه خبره
داری داستان می نویسی؟

رها سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:01 ب.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلام پسر گل
چطوری خوبی
دیدی ننوشتم چرا آپ کردی ولی خدائی زودتر اپ کن مگه چقدر وقت می گیره.
حالا این معجونه چی بود؟

سلام
درباره معجونه که چند باری توضیح دادم تو کامنتای بقیه
در مورد آپ هم روزی یه بار که نمیتونم ولی هفته ای دو سه با آپ می کنم
فردا شبم اینجا رو آپ می کنم
بعدشم رها جون محض اطلاع بهت بگم که من چند تا کار رو باید همزمان با هم ببرم جلو
فرض کن دارم تو اون دانشگاه لعنتی با اون همه حجم کارا هر روز میرم و میام و هفته نیستش که توش گزارش کار و امتحان و کوئیز و فوق العاده نباشه
الانم که رسیده نزدیک به میان ترما
شبا هم که اکثرا میرم سر کار(فکر بد نکنین...ج..ده نیستم...موزیک مجالس و شادی بخش مجالس و این حرفاییم...)
فرجه ها هم که اگه داشته باشیم و گیرمون بیاد میگیریم می خوابیم
دل کندن از اینجا هم که غیر ممکنه
پس باید کجدار مریض رد کنیم دیگه
مگه نه
ولی از این به بعد زود زودتر آپ میکنم
قول

شیوا پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:01 ق.ظ

نه به خدا اصلا کامنتت نیومده بود ... مطمئنی واسه این پستم گذاشته بودیش ؟؟؟
ایول اینجا نه که بعد از تائید تو نشون می ده آدم نمی فهمه اوله یا آخر . ولی اون شامه طلبت !!! :دی

سلام شیوایی
حالا چرا داد میزنی خوب دوباره میام کامنت میذارم.
شامه رو که بریم بزنیم تو رگ؟

؟ پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:17 ب.ظ

کوشی تووو!؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد