-
شخصیت سوخته...ششمین برگ
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 12:25
نمی تونستم برگردم خونه...دلم می خواست تا فرداش...یا حتی چند روزه دیگه اش...یا تا آخر عمرم قدم بزنم...هر جوری که می خواستم خودمو راضی کنم که بیام خونه نمی تونستم...جواب خودمو هر جور که می دادم جواب مامانم و کمان رو نمی شد که بدم...حتی فکرش هم برام داغون کننده بود...اشک صورتمو داغ کرده بود بغض داشت خرخره امو می...
-
شخصیت سوخته...پنجمین برگ
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 12:27
(پت ب.ب.تپ...!)...مامانم هول کرده بود نمی تونست حرف بزنه...تنها کاری که به عقلم رسیده بود اون لحظه این بود که درو قفل کنم و داد و بیداد کنیم تا یکی بیاد کمکمون...مامان بد بختم از ترسش منو خواهرمو گرفته بود تو بقلش و خودشو انداخته بود رومون...اون مرتیکه ی عوضی داد میزد و با لگد حالا دیگه داشت می کوبید به در ورودی...از...
-
شخصیت سوخته...چهارمین برگ
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 11:38
بابام با اینکه آدم خشن و عصبانی بود به سبک و سیاق آدمایی بود که ازشون خوشش میومد و الگوش اونا بودن و مثه همه جاهلای قدیمی به اخلاقیات و این چیزا هم خیلی توجه می کرد. محرما از اول محرم تا آخر اربعین رو سیاه پوش میشد و عزاداری می کرد و هر جور کثافت کاری رو میذاشت تو این مدت کنار...من خیلی دوستش داشتم...واقعا کاراش با...
-
شخصیت سوخته...سومین برگ
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 22:46
نمیدونم باید از کجای موضوع شروع کنم...این که چرا به یک باره تصمیم گرفتم که بیام و شروع کنم به نوشتن خیلی برام تعجب آوره...هر کی یه جوری درباره ام داره نظر میده...یادم نمیاد چند سالم بود ..اما اون موقع ها یادمه هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودم...یعنی شاید ۵ یا ۶ یا ۷... درست یادم نیست...اما چیزی که به یادم میاد مزه ی...
-
شخصیت سوخته...دومین برگ
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 23:47
سرش باز گیج میرود و تنه ش سعی میکند نگهش دارد.می بندش و دوباره بازش میکند.تاریکی خودش را چپانده روی نور چراغ رومیزی ای که روی تخت افتاده و او خودش را چپانده زیر فضای اتاق کم اکسیژنش. لعنتی ها عجب سمفونی راه انداخته اند.چرا تا حالا نفهمیده بود از فرکانس صدای جیرجیرکهای شب بر خلاف سر ظهری هایش زاری میبارد.زار تر از صدای...
-
شخصیت سوخته...نخستین برگ
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 11:46
تقدیم به زهره و مشتری گمشده ام به ستاره ی غروب کرده ام به محراب دلم به عبادتگاه جانم به خورشید یا ماهی که از آسمان عمرم رو به مغرب نهاد ولی هنوز ویران دلم به یادش چون آتشکده ای متروک است... به شمعی که خاموش شد و شبستان جانم را برای همیشه تاریک گذاشت... به یگانه عزیز از دست رفته ام که دیری نزدیک، مهر از من بر گرفت و...