شخصیت سوخته...بیست و یکمین برگ

دلم نمی خواست گوشی رو جواب بدم...از صدای زجر آور کسی که باعث همه ی زجرهام شده بود حالم به هم می خورد...ریجکتش کردم...بار دوم...بار سوم...و حتی بار صدم...خیلی زنگ زد...گوشی رو خاموش کردم...کار بچه ها که تموم شد رفتم خونه...یه آبی به صورتم زدم و یه قهوه درست کردم که تلفن زد...دیگه داشت رو مخم راه می رفت...گوشیو برداشتم...با عصبانیت گفتم بله؟؟؟نازی بود...صداش گرفته بود...اصرار کرد که منو ببینه...یه صد باری هم گفت بگو که میای...بگو که میای...بگو که میای...قرارمون برا ساعت چهار فردای اون روز با نازی فیکس شد...میدونم که خریت کردم که جواب نازی رو دادم...این که چرا تو اون وضعیت و شرایط به نازی جواب رد نداده بودم برا خودم هم یه علامت سئوال گنده بود...زودتر از من اومده بود سر قرار...جلو از من بپرسید ایستاده بود...هیچ ایده خاصی درباره شخصیتش نداشتم...چشماش از کاسه آویزون شده بودن...رفتم جلو...سلام کرد و دستشو دراز کرد سمتم...سوار ماشین شدیم تا بریم پارکی که من میگم...تو ماشین بود که بهش گفتم فقط یه سئوال:چرا؟؟؟سرشو کرد رو به پنجره ماشین و پشتشو کرد به منو جواب نداد...منم رومو کردم اونور...که دیدم سرش روی شونه هامه و شونه هام خیس شدن...مثه مردا داشت خیلی بی صدا گریه می کرد...تو همون گریه ها گفت ببین هر تصمیمی می خوای بگیری، بگیر...من بابت همه چیز مقصرم و تو هر بلایی سر من بیاری کممه...با پشت انگشت اشاره ام اشکاشو رو صورتش کشیدم و گفتم محکم باش...آدم که واسه این چیزای کوچیک گریه نمیکنه...ته دلم رو که نگاه می کردم...می دیدم علاقه به نازی هنوز توشه و ازش پاک نشده...نمیشد گفت که تو اون مدت کم عاشق نازی شده بودم و الان از روی عشق داشتم می چسبیدم بهش...عشقی وسط نبود...هر چیزی که بود دوست نداشتم که رابطه ام باهاش به هم بخوره...رسیدیم همون پارکی که من پیشنهاد رفتن به اونجا رو داده بودم...یه کافی شاپ کوچیک کنار پارک بود که من از دخترای بیست و چند ساله ی سیگاریش که معنویت خونشون همیشه رو چهارصد بود و دائما کتابای پائلو کوئلیو می خوندن خوشم میومد...یه جور کافی شاپ خصوصی برا یه آدمای خاص بود...سر یه میز دو نفره گرد و تو گوشه ای که هیچ چراغی روشنش نکرده بود و یه پارچه چهار خونه گرد هم رو میز پهن بود نشستیم...رو به روی هم...نازی اون روزحرف زد و حرف زد...همه چیز رو راست گفت...گفت که هم مامان داره و هم بابا و هم خواهر...هیچکدومم از هم طلاق نگرفتن و الانم داره با همه اینا زندگی می کنه...مازیار هم رفیق الانش نیست و کینه ی دعوای اونو مازیار خیلی کهنه  تر از این حرفاست...بعدشم شماره گوشی خواهرشو داد و گفت شاید از این شماره باهات تماس بگیرم...راحت ترم این جوری...عاقلانه اش این بود که من با نازی به هم بزنم...اما من بازم احساسی عمل کردم...روزا می گذشت و تلفنای ما بیشتر از قبل می شد...شبا تا دو و سه با ادریس و بچه ها بودم...دو و سه به بعد پای تلفن با نازی بودم...روزا هم می خوابیدم...این وسطا هم اگر وقتی می موند با نازی می گذشت...انگار همه اون اتفاقای بد فراموشم شده بود و الان نازی شده بود برام یه اسطوره...براش کادو می خریدم...کادو می دادم...زنگ می زدم...شام می دادم...ناهار می دادم...شهر بازی، سفره خونه، فرحزاد...همه جا...همه جا رفتیم...تا اینکه یه مدتی گذشت و من دوباره بی محلیای نازی رو احساس کردم...باهاش قهر کردم شاید اخلاقش عوض شه...اما بازم این خودم بودم که زنگ زدم و آشتی کردم...تو قهر کردنا دوووم نمی آوردم و موضوع این طوری تو ذهنم حلاجی می شد که اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام رابطه به این قشنگی رو به خاطرش خراب کنم...اما کم کم تلفنامون به دعوا کشید...قرارا به سگ محلیای نازی و یه دو هفته و خورده ای هم که خیلی بی سابقه بود، ما همدیگه رو ندیده بودیم و قرار نذاشته بودیم...یه سه روزی هم من برا یه مجلس عروسی رفتم شمال و براش کلی سوغاتی از اونجا آوردم...اما هی می پیچوندو نمیومد سر قرار...اولا فکر می کردم که بهونه هاش واقعی هستن...اما دیگه باورم شده بود که یه چیزی این وسطا هست...خلا تنهاییمو با اینترنت رفتن و پارک رفتن و نقاشی کردن و ویلن زدن پر می کردم...چند وقتی بود که به خاطر گیرو گورای نازی تو کارم هم خیلی پیشرفت نمی کردم و همه اش با بچه های گروه اوس می زدم...تا اینکه نمیدونم از کدوم نقطه بود که شروع به وبلاگ نویسی کردم...چنتای اول به هفته نکشید که حذفشون کردم...یه مدتی هم رو کاغذ نوشتم...اما بازم برگشتم به وبلاگ نوشتن و شروع کردم...بیست و پنج روز بود که نازی رو ندیده بودم و حساب روزاش از دستم بیرون نمی رفت...چنتایی از مجلسای شبهام رو هم به خاطر اعصاب خوردیام بهونه آوردم و نرفتم...مطمئن بودم که ادریس هم با این بی برنامگیه من کنار نمیاد و یه روزی صداش در میاد...اما دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...دلم برا پری خیلی تنگ شده بود...خیلی...کمبود یه خاله مهربون، که همه کس و کار آدم باشه اینجا معلوم شده بود...کثافتی که خاله پری شاید به خاطر اون خودش رو از بین برده بود، حالا گریبان گیر خودم شده بود...مصرف سیگارم به روزی سه تا پاکت کشیده بود و سقف اتاقم دود زده شده بود...جالب بود که تو این مدت هیچ دوستی هم نتونستم پیدا کنم...یا با همون دوستای قدیمیم رابطه برقرار کنم...حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم...روزی یه بار به نازی زنگ می زدم و اونم با دعوا تموم می شد...هر روز خودمو آماده می کردم و کارم شده بود پیش بینی موضوعی که امروز قراره به خاطرش دعوا کنیم...اونم ناز می کرد و ناز و ناز...بعضی وقتا می گفت می خوام فکر کنم و یه دو سه روزی زنگ نزن...اما من به یه روزم نمی کشید که زنگ می زدم...عملا از تموم کردن با نازی عاجز بودم...جالب اینجا بود که تو تمام این مدت هیچ احساس عشقولانه ای نسبت بهش نداشتم...دوست داشتم سر به تنش نباشه اما نمی تونستم که بهش تلفن نزنم...برا خودم هم تعجب آور بود...وقتی هم که همه چیز عادی می شد...بازم یه چیز غیر عادی وجود داشت و اونم عادی بودن همه چیز بود...تو این مدت وبلاگ تهوع رو می نوشتم تو وردپرس...روزی چند بار آپ می کردمو مثه آدمای اسکل تمام زندگینامه ام رو هم تو پروفایلش نوشته بودم...نمی دونستم اینجا یه دنیای مجازیه و باید شخصیت مجازی داشت و اینی که اینجا هستی می تونی تو واقعیت نباشی...سی و پنج روز می شد که نازی باهام قرار نذاشته بود...حالا دیگه کم کم به خودم هم ثابت شده بود که باید با نبودن نازی کنار اومد...یه شب تو نت بودم که یهو زد به سرم که یه وبلاگی رو خوندم که سرگذشت یه دختری بود که اون موقع که اون وبلاگو می نوشت سی و هفت سالش بود...از عشقی می نوشت که هنوز بعد از هیجده سال هنوز براش کهنه نشده بود...اسمش رزا بود...با خوندن وبلاگش بی اختیار یاد کمانه و پری افتادم...زد به سرم که شاید کمان هم یه وبلاگ داشته باشه...شاید یه جایی بنویسه...سریع رفتم و اسمشو زدم تو سرچ گوگل...اول به فارسی نوشتم...چیزی پیدا نکرد...به انگلیسی نوشتم...یه چند هزار تایی اومد...دو سه تاشونو باز کردم...دیدم هیچ ربطی به موضوع ندارن...فهمیدم که بی فایده است...پنجره اش رو بستم و رفتم خوابیدم...تو جام بودم که وول وولک افتاد به جونم که برم یه ده بیست تایی لا اقل از اون سایتارو باز کنم شاید یه چیزی توشون باشه...همینم شد...دوباره بلند شدمو بیدار باش زدم و رفتم تو اینترنت...همون سرچ قبلی رو باز کردم و رفتم تو صفحه های دوم و سومش...یه لینکی که توش کامل اسم کمان رو نوشته بود خورد به چشمم...سریع روش کلیک کردم...یه سایت خیلی بزرگ بود...پر بود از متنای انگلیسی که خوب من هیچی ازشون سر در نمی آوردم...دست و پا شکسته یه چیزایی خوندم و یه عکس ریز پایین صفحه بود که یه هفت-هشت نفری توش وایساده بودن و دو تا خانوم که یکیشون فوق العاده آشنا بود...خوب نگاه کردم دیدم شبیه کمانه اما بهش نمی خورد که اون باشه...پاشدم سریع آلبومارو آوردم و آخرین عکسای کمان رو آوردم بیرون...هی اینو نگاه کردم و اونو نگاه کردم...باورم نمیشد...ضربان قلبم رفته بود رو صد و بیست تا پرمینت...فشار خون این قدر بالا بود که صدای خون رو تو رگام حی می کردم...صورتم سرخ سرخ شده بود و لبام آتیش گرفته بودن...خودم هم خیس عرق شده بودم...باورم نمی شد اونی رو که دارم تو عکس این سایته می بینم خود کمانه...بله...درست بود...خود کمان بود...آبجی کمان خودم بود...کمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان بود...کمان...!!! 


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام.ممنون از همه دوستایی که به من سر می زنن.شرمنده ی همتونم.یه سئوال ازتون داشتم که نظرتون برام خیلی مهمه.می خوام یه سری پست روزانه بنویسم.می خوام ببینم که تو همین وبلاگ بنویسم بهتره یا تو ازت متنفرم.اگه اونا رو اینجا بنویسم شخصیت سوخته رو هم همزمان ادامه میدم.خواهشا نظرتونو بگید.راستی یه مسافرت کاری در پیش دارم.که یه یک ماهی نیستم.البته از اونجا سعی می کنم نت بیام و پستای بعدی همه پیش نویس و آماده است.فقط اگه با فونتای انگلیسی و دیر به دیر جواب کامنتارو دادم ببخشید.بیست و هشتم مرداد برمیگردم.از بیست و هشت تیر میرم.تو این یه ماه آپ می کنم.اما معذرت خواهی کم و کاستی ها رو قبلا می کنم.بای!

روز نوشته هامو تو این آدرس بخونید: http://tahavoe.blogsky.com/

نظرات 34 + ارسال نظر
مهر سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام مسیح جان . خوبی عزیزم ؟

واایی بمیرم برات که اینقدر تنهایی . گریه ام گرفته . نمی دونم باید چی بگم . فقط خوشحالم از اینکه کمانت رو پیدا کردی . بهت تبریک می گم .

امیدوارم که دیگه نازی رو هم کنار گذاشته باشی . نمی دونم چرا ولی حسه بدی نسبت بهش دارم .

جیگرتو خوشحالم خیلی خوشحالم . نمی دونم چی می شه ولی خوشحالم .

مواظبه خودت باش .

سلام مهر جونم
ممنون که تو این قده با احساسی مهر جونم
حالا که هنوز کمان پیدا نشده
فقط عسکشو! دیدم
همین
کاش منم مثه تو به نازی حس بد داشتم تا می تونستم خیلی زود تر از اینا دست ازش بکشم و خودمو راحت کنم
منم به خاطر خوشحالیه تو خوشحالم
U2
بای

بارون سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ق.ظ

چی شد؟!!!... نفهمیدم...
مسیح، چرا متن این سریت ایجوریه، هان؟!!...
خودت بشین بخون... به آخر هر خط که میرسی، اندازه ی یه کلمه جا افتاده... عکس آبجیت تو کدوم سایت بود...
چی شد این وسط؟!!!!

سلام بارون جون
من به خدا دوباره خوندمش
ولی هیچ چیزش مشکل نداشت
منظورتو نفهمیدم
خوب یه سری چیزا رو که نمیشه آدرسه مستقیم داد
میشه؟
نترس راستی
عکس کمان تو سایتای پورنو! نبوده

الینا سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:11 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com

سلام
اول بگم چیکارت کردم اینقدر با من بدی تو. همچین با لج میگی الینا خانوم که انگار ............
دوماْ در مورد این پستت بالاخره این احساسو من می دونم چیه .اینکه نازی محل نمی ذاشته قهر می کردین ولی تو زود زنگ می زدی.همش به خاطر تنهائی َ تنهائی و فقط تنهائی.
مثل من که همیشه تنهام .

سلام الینا جون
به خدا من با تو هیچ دعوایی ندارم
تازه تو رو بیشتر از خیلیای دیگه که برام کامنت میذارن دوست دارم
هیچ مشکلی هم این وسط نیست
اون لحنی که تو باهاش نوشته های منو می خونی بده
و الا من منظورم از الینا خانوم این بود که الینا خانوم
نه چیز دیگه ای
دیدم متاهلی و درست نیست که بهت بگم عزیزم
آخه عزیزم مال یه نفره
اونم همسرته
درسته؟
در مورد تنهایی هم بگم که خودم هم واقعا هنوز دلیلش رو نکفشیدم!

زهرا چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام مسیح خوووبی
امیدوارم زندگی از این به بعد به کامت باشه

سلام
زندگیه به کام که مال ماها نیست
من اصلا تا حالا آدمی رو که زندگی به کامش باشه ندیدم

بارون چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:58 ق.ظ

سلاااام..
خوبی؟
الان خوندم درست شده بود... شرمنده... نمی دونم چرا اونطور بود...
سایتای پرنو؟!! یعنی چی؟!!!!
من یه موقع نخواستم جسارت کنما....
زود آپ کن بچه...
تا بعد..

مامان بزرگ

رها چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:30 ب.ظ http://gholgholak.persianblog.com

مسیح عزیزم چقدر دلم می خواد منو مثل خواهر خودت بدونی و انقدر احساس تنهایی آزارت نده. مدتی که سرگذشتتو می خونم و دایم تحسینت می کنم که با این همه سختی انقدر خوبی. کاش یه راهی بود که کمی ار تنهایی ها رو کم می کرد. یه کم به خودت برس . تو دنیا هیچ کی مهمتر از تو وجود نداره. تا اینجاشو خیلی خوب اومده ای.

سلام رها جون
اسم رها یاد آور یه دوران خوش تو زندگیه منه
من این اسمو دوست دارم
چه قدر زیادم دوست دارم
جدی میگم
راه برای کم کردن تنهایی زیاده
اما من همه راه ها رو رفتم
ته همشون بن بسته
یا اینکه بی انتهان
بدون گذرگاه و پل عابر

احسان چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام!
چه گرفتاری شدیم با این مسیح!... وسط امتحانا از درس و امتحان زدیم، پاشدیم اومدیم ببینیم ادامه‌ی ماجراش به کجا رسیده، میگه دوباره افتادم دنبال نازی!... خداییش تو سرت به سنگ نمی‌خوره؟ من که خیلی اعصابم از دستت خرابه...
.
.
.
خوب یه کم فشارم پایین اومد، خدا رو شکر که خواهرت رو پیدا کردی... دنیا خیلی کوچیکه،‌ خیلی...

سلام اسی جون
امتحانات چه خبر؟
نکنه تو هم از اون خر خونایی؟؟؟
بابا من کی افتادم دنبال نازی
من فقط ازش خوشم اومده بود
همین
آدم میتونه یه زمانی از یکی خوشش بیاد
یه زمانی هم نیاد
این خوش اومدنا هم مال اون زمانا بود
.
.
.
در مورد خوااهرم هم که من فقط عسکشو دیدم
هنوز پیداش نکردم که

الینا پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.elina-ad.blogfa.com

سلام
باز که آپ نکردی . چقدر من این همه را از دهمون پا می شم میام اینجا دوباره اپ نکردی .اااااااااااااااااااااااا
(این جمله یعنی دعوائی بود)

الینا جون سلام
من معمولا هر چهار-پنج روز یه بار آپ می کنم
اونم وقتی که همه اونایی که باید بیان اومده باشن و خونده باشن
اینم وقتی می فهمم که عدد کامنت از پونزده میزنه بالا
به هر حال پستای به این طولانییی رو که هر روز نمیشه تایپوند!!!
میشه؟؟؟

شیوا جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:13 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

نفس آدم راضی به بدبختی کوچیک نمی شه . می خواد بدبختی تمام و کمال باشه ! واسه همیته که ماها همه این راهها رو تا تهشون می ریم ...
.
به نظرم تو یه بلاگ دیگه بنویس .
.
سفر خوش !

مثه آدمایی که فلسفه و منطق خوندن موضوع رو بررسی کردی
نفس آدم دنبال هر چیزی که هست دوست داره تمام و کمال باشه
الان که فکر کردم به این نتیجه رسیدم
هنوز که نرفتم‌ D:

رها جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:49 ب.ظ http://gholgholak.persianblog.com

دوباره سلام. من محیط اینجا رو بیشتر دوست دارم.این جوری راحت تر هم هست برای ماها. البته هر جور که خودت راحتتری. آرزو می کنم سفر روحیت رو بهتر کنه.

سلام رها جون
خوب که فکر کردم می بینم که اگه اینجا همین جوری که هست پیش بره بهتره
روزنوشت هام رو از این آدرس بخونید:
http://enzejar.blogfa.com/

x شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:37 ق.ظ http://xelement.wordpress.com

لینک دادم. باشه بچرخ تا بچرخیم.

مگه داریم مسابقه میدیم که بچرخیم؟!؟!

الینا شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.elina-ad.blogfa.com

سلام تنبل خان
اولاٌ تو که خودت رفتی یک وبلاگ دیگه زدی برای نوشته هات . پس دیگه چرا نظر می پرسی.
دوماٌ کدوم شهر می ری برا مسائل کاری(جنبه فوضولی قضیه)
سوماْ هم نداره
هان چرا داره می خواستم بگم اسم اون یکی وبلاگتو تو رو خدا دیگه اینجوری نذار .
قربانت

سلام خانوم زرنگ
لفظ تنبلو چرا به کار بردی؟
من اون وبلاگو زدم
اما خودم از بلاگفا حالم به هم خورد
حالا دارم دنبال یه چیز جدید می گردم
برا مسائل کاری هم چهارشنبه میرم دوبی(اینم جهت ارضای فضولی)
سوما هم که نداره
رو اسم وبلاگ جدیدم تجدید نظر می کنم

بارون شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:55 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلام
خوبی؟
کجا حالا می خوای بری؟ نکنه دنبال آبجیت؟!!!
تو جفتشون بنویس!!!!!!!!

از اینکه بعضی موقع ها فکر می کنم که تو داری فکر می کنی که با یه آدم اسکل طرفی، حالم به هم می خوره

احسان شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام!
بازم که از سر درسها بلند شدم و اومدم و باز هم که قال گذاشتی ما رو اخوی!!
ضمناً کسی که به هر بهانه ای از درسش میزنه میاد نت کجاش خر خونه؟
راستی این مدلی که می‌نوشتی خیلی خوب بود... هر وقت رسیدی به زمان حال و دیگه خاطره ای نبود،‌همینجا روز نویسی کن...
یا حق!

برادر
حتما امروز تا فردا می آپم
اونجاش خرخونه که کلا می شینه سر درس
درسو باید محلش ندی تا خودش بیاد سمتت
فکرتم عالیه
خودم هم همین فکرو کرده بودم که اینجا رو ادامه بدم تا به روز نویسی برسه

من! یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 ق.ظ

۱

تو؟

برای مهر یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:42 ب.ظ

مهر جون سلام
اینایی که گفتی همه درست
اما تو اگه جای من بودی زود تر از اینا بریده بودی
اینی که من تونستم خودمو تا اینجا برسونم خیلیه خودش
پس خواهشا این قدر به روحیه من گیر نده عزیزم که اصلا حال ندارم از همینی که دارم و باهاش سر پام
کسی ایراد بگیره و همین یه ذره امید رو هم نا امید کنه
خیلی بزرگتر از توها اومدن کمکم کنن ولی بریدن
اگه هنوزم پایه ای بفرما

الینا یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام
خوبی . تنبل برا این گفتم که گفته بودی ۴ تا ۵ روزه آپ می کنی و لی هنوز نبومدی.
از اینکه از بلاگفا حالت بهم می خوره کاملاٌ باهات موافقم (این دومین باریه که من با حضرتعالی نظر مشترک دارم) .من که هر چی جدیداْ آپ می کنم توش می پره.
امیدوارم که تبعید کاری (۸۰٪ رطوبت) در دوبی خوش بگذره
قربانت
موفق باشی

سلام.
خمرسی.شما خوبین؟
چهار تا پنج روزه آپ کردنم به دلیل اینه که نمی تونم جلو تر از خواننده ها آپ کنم
و الا تصمیم دارم ازت متنفرم رو روزی یه بار حد اقل آپ کنم
تبعید کاری هم خوش نمیگذره
اگه قرار بود خوش بگذره وسط ظل گرما راه نمی افتادیم بریم دوبی
درباره رطوبتش هم یه چیزایی شنیده بودم
اما امشب تو دیگه خیلی دل داری دادی بهم!!!

مهر دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ق.ظ

جیگرتو که ناراحت شدی . ببخشید . معذرت می خوام . اصلاً‌ قصدم اذیت کردن تو یا ناامید کردنت نبود به خدا .
فقط خواستم اگه می تونم کمکت کنم .
بازم ببخشید . معذرت می خوام . شرمندم . نمی دونم باید چی کار کنم . خیلی ناراحت شدم که از من ناراحت شدی . ببخشید .
چشم دیگه گیر نمی دم . به خدا هدفم گیر دادن نبود . نمی دونم چی بنویسم که باور کنی . خیلی ناراحتم خیلی (در حده گریه) ببخشید .
مسافرت خوش بگذره .

سلام مهر جون
ناراحتی و دلخوری از شما در کار نیست
اینو جدی میگم
اگه حرفی هم زدم
دوست داشتم طرز نگاهت به من عوض بشه
همین
بای

بارون سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:13 ق.ظ

وووووووووااااااااااااااای.. مســــــــــیــــــــــــــح... چرا یه همچین حرفی زدی و فکری می کنی؟!!.. خدا من رو مرگ بده اگه خواسته باشم.... اصلاْ دلم نمی خواست با حرفم تو رو ناراحت کرده باشم
تنم یخ کرد
من واقعاٌ همچین قصدی نداشتم...!!!!
خواهش می کنم ازم ناراحت نشو... من .. من... جداْ...!

؟

الینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام مسیح جان
روزنوشت هات رو خیلی جالب داری شروع می کنی ولی چرا جائئ نداره من می خوام اظهار نظر بنمایم. می دونیکه اگه حرف نزنم میگن یک موقع لالم خدای نکرده .
فقط یه چیزی واقعاْ و از ته دل دلم می خواد یه روزی ببینم که ازاین حال و هوا در اومدی.
قربانت

به به
ببین الینا جون
خیلیییییییی با حالی
میای
شونصد تا هم کامنت میذاری
حال میدی به وبلاگ نویس دیگه
دمت گرم
کامنت دونیه اونجا رو بستم
چون واقعا فرصت نمی کنم که هم کامنتای اونجا رو بخونم هم اینجارو!!!
ولی به زودی تو قسمت وبلاگ من(بالای صفحه سمت راست) یه جایی برا ارتباط با نویسنده میذارم که یه کامنت دونیه مختصره
همین!

بارون سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:04 ب.ظ

مسیح... هنوز از دستم ناراحتی؟!!!!!
من که گفتم٬ به جون عزیز ترین کسم اگه خواسته باشم کاری کنم که.....
فقط خواستم شوخی کرده باشم...!!!

سلام بارون جون
مطمئن باش که من از دست هیچ کس ناراحت نمی شم
شما که از هیچ کس خیلی با ارزش تری برا ما!

الینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ب.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلام
باز من بااین حال نزارم پاشدم از دهمون اومدم اینجا .آپ نکردی که باز بابا از۱۵ تا بیشتر شد. از ۶ روز هم بیشتر شد.
تو این راه تصادف می کنم می میرم عذاب وجدان می گیریا.
بعد می گی یه دوست پاکار داشتم اونم رفت.
خودمم نفهمیدم چی گفتم.
فقط اومده بودم بگم خوبی

تو این کمبود بنزین تو چه قدر کرایه ماشین خرج اینجا اومدن می کنی
بابا یه وقت فکر نکنی من مسافرما
الانم یه دو روزیه نت نیومدم

بارون سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ب.ظ

دیگه خجالت می کشم با این حرفت وقتی میام تو وب برات کامنت بذارم:
'از اینکه بعضی موقع ها فکر می کنم که تو داری فکر می کنی که با یه آدم اسکل طرفی، حالم به هم می خوره'
روم نمی شه... این رو که خوندم تنم یخ کرد...!!
من قصد جسارتی نداشتم !!!

بابا بارون جون کشتی تو منو
حالا من یه حرفی تو عصبانیت زدم
معذرت می خوام
این همه کش مکش نداره دیگه
آشتی آشتی
ماچ ماچ
بای

آگر چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ق.ظ http://razmpa.blogfa.com

چرا؟

چی چرا عزیزم؟

الینا چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:22 ق.ظ http://www.elina-ad.blogfa.com

ببین خودتم می دونی من بنزینم تموم شده . هی منو حرص بده.
دوماٌ من کی شونصد تا کامنت گذاشتم . بشکنه این دست که نمک نداره . تو دیر به دیر میای بعد فکر می کنی من خیلی کامنت گذاشتم . اگه دیگه اومدم ( اصلاْ جای التماس نداره)

ای بابا
من نمیدونم چرا این چند روزه با موجوداتی طرفم که حرفامو درست نمی فهمند
من این منظوری که تو میگی رو نداشتم
در هر حال
هر جور راحتی
شاید هم من خیلی یخ زده و خشک شده ام

الینا چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:45 ب.ظ

اااااااااااااااا
بابا ان لاینی تو چقدر.
ببین یخ زده و خشک نیستی مسیح جان . فقط یه ذره اعصاب نداری. همچین خشانت از خودت نشون می دی.
منم هر چی می گم فقط شوخی می کنم .
تو یه جور روزمزگیاتو می نویسی من یه جور . ته هر دوش یکی . فرقش اینه من ظاهراْ هیچ غمی ندارم.
همین
قربانت

ظاهرا و باطنا تو وجود آدماست
ااااااااااااااا اااااااااااااااااا هم نکن
من برا کسی کارت دعوت ندادم که بیاد اینجا و این همه منت سرم بذاره
خیلیا میان و کامنت نمیذارن
لال نیستن که
فقط شاید نمی خوان حرف بدی زده باشن
ان لاینم خودتی
حالا خوبه منم بگم شوخی می کنم؟
غم و غصه هر کی برا خودشه
من اگه حرفی میزنم و چیزی می نویسم
برا این نیست که جار بزنم که تو زندگیم این غم و درد و رنج ها رو دارم که
میتونی از ناصر(که هم دانشگاهیمه و میاد اینجا) بپرسی که چهار ترم با اونو سایرین بودم اما یکیشون نفهمید که از کجا اومدم و کجا میرم
منم بوقچی نیستم که داد و فریاد کنم
منم اون غمایی که شما میگی داری وجود داره
ولی نمی نویسمشون
برا من جنبه ی داستانی و اخلاقیه این نوشته ها مهمه
همین
اولین کامنتی بود که توی این غربت جواب دادم
اصلا بهم نچسبید

یه دختر الکلی چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.281264h.blogfa.com

گاهی حالم از روزمرگی ها بهم می خورد ...

روز مرگی ها یا روز سگیها!!۱

بارون چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:15 ب.ظ

آخ جووووووووون٬ آشتی کردش با من!!!
بوس بوس بوس
...
حالا کجا می ری مسیح؟
دلم که برات تنگ می شه!!!

دل ما هم براتان تنگولیده...

بارون پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:34 ب.ظ

مسیح٬ یه چی بگم ناراحت نمی شی؟!!!
من اون سری نمی دونم چرا متوجه نشده بودم که گفتی می خوای پستای روزانه بنویسی! فکر کردم می گی....
پستای روزانه رو تو یه دونه دیگه بنویس که با این قاطی نشه...
حالا عصبانی نشی هاااا

اوکی شد دیگه عزیزم
رو همین لینکه کلیک کنی متوجه موضوع میشی
مرسی از راهنماییت

روسپی بی گناه پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:50 ب.ظ http://roospie-bigonah.blogfa.blogfa.com

همه ی ما سوخته ایم در خود سوزی هایمان اما هیچ وقت نمی گذارم کسی در شعله های من بسوزد!
کسی قداست روزهات رو نمی فهمه بهتره یه دفتر خاطرات شخصی داشته باشی این رو دوستانه پیشنهاد می کنم اگه امروز از نظرم ناراحت میشی با یقین می گم که فردا گفته ی من رو تجربه می کنی

سلام
ممنون که اومدی اینجا
با نظرت کاملا موافقم
امال افتادم تو باتلاقی که هر چی دست و پا میزنم برا نجات
بیشتر توش فرو میرم
همین

زهرا جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام مسیح جون
کجایی توپسر خوب چرا آپ نمی کنینکنه دیگه اینجا نمی نویسی و اون ادرس جدید رو دادی؟؟؟؟

بابا من کلی زور زدم تا تونستم اینجا فارسی بنویسم
اومدم مسافرت
نوشتم که
به زودی هم می آپم

الینا یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام
مسیح جان من اون موجوداتی که می گی حرف تو رو نمی فهمند نیستم. اگرم از نوشته هات به این سبک خوشم نمی یومد که اصلاْ نمی یومدم . منتی هم نیست خودم دوست داشتم نه من تو رو نمی شناسم نه تو منو وادار کردی الا و بلا من بیام بخونم . بعد هم کی من گفتم چرا تو داری غمهاتو جار می زنی. نمی دونم چرا من یه چیزی می گم دیگران یه چیز دیگه متوجه می شن. فکر کنم دوست نداری من کامنت بذارم .خوب زودتر می گفتی .

سلام الینا جون
من یه آدم فوق العاده عصبیم
که اگه یه روز حرف خوب بزنم همه تعجب می کنن
حرفای بد منو به دل نگیر و بزن به پای همین
فکر کنم تا حالا فهمیده باشی که من تو حرفام چه قدر شخصیت عوض می کنم
دست خودم نیست
یه بار قاط میزنم
یه بار دوست دارم بچسبم به طرف
حرفای شما همه درست
من خاطرخواه کامنتاتم به موت قسم
تو لک شدم
این حرفارو نزن

الینا یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:33 ب.ظ

در ضمن اصلاْ قصد ناراحت کردن یا توهین کردن به شما را نداشتم.

بارون جمعه 12 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام مسیح
کجایی تو بابا پسر.... هیچ معلومه؟!!!

رو تخت بیمارستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد