شخصیت سوخته...بیست و ششمین برگ

نمیدونم تاریخ نوشته های قبلم به کجا کشیده بودن...اما اونجاهایی که دوست دارم ازشون بنویسم دیگه دور نیست...به چند ماه قبل بر می گردن...یعنی به چهار-پنج ماه آخر سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج!!!امتحانات ترم با یه بدبختیه خاصی پشت سر گذاشته شد...در طول دوران تحصیلم برا اولین بار بود که سر خیلی از کلاسا نرفته بودمو حالا هم نخونده می خواستم برم امتحان بدم...عملاْ هیچی نمی فهمیدم...افتادن از درسا هم برام معنیش یه چیز بود...عقب افتادن از زندگی...این بود که به یه زور و زحمت باید پاس می شدن...که خدا رو شکر پاس هم شدن...بگذریم که من هنوز به خاطر نمره ی شونزده - هفده محاسباتم عذاب وجدان دارم...آخه کلا یه بار رفته بودم سر کلاس و از خودم خجالت می کشیدم...تو یه دانشگاه یکی از دوستایی که شاید یه جورایی قدیمی تر از بقیه بود رو بعد از مدتها پیدا کرده بودم...آرین بود...البته نه اون آرینی که تو چند تا پست پیش صحبتش بود...این یکی یه آرین دیگه ست...اینم مثه اون گل بود...باهاش راحت تر از بقیه دوستام بودم..شاید لااقل از لحاظ اقلیمی به هم نزدیکتر بودیم...غیر از همین چندتا دور و بریام هم دیگه با کسی صحبت نمی کردم...کمان هفته ای یه بار یا نهایتاْ‌ دو بار زنگ می زد و حرف می زدیم...می گفت ممکنه بیاد و به من سر بزنه...می گفت میخواد ردیف کنه که منو با خودش ببره...اما از صدای سردش، معلوم بود که فقط در حد حرفه و از روی دلسوزی...برام یه صدایی بود که هفته ای یه بار تکرار می شد...روزا بد جور تکراری شده بودن...کاش می شد یه جور عوضشون کرد...کاش...از شر امتحانا که خلاص شدیم، دیگه اولای محرم بود...سال پیش محرم وقتی تو یکی از هیئتای جنوب تهران داشتم دهل(یا به قول ما چیزا!!!سایدرام) می زدم، با یه پسری آشنا شدم به اسم فرهان که می گفت پدرش بانی یکی از هیئتای شرقه تهرانه و نذر داره سالی سه شب میاد اینجا و از این حرفا...از همون پارسال نیت کرده بودم که امسال محرم، اون چند شبه اول که خیلی هیئتا خبری نیست، برم هیئت فرهان اینا...آدرسش رو بلد بودم...یعنی تعریفش رو خیلی شنیده بودم...فکر می کردم شاید فرهان جنوبی بازی در أورده و لاف زده...اما راست می گفت...هیئت خوب و با برکتی بود...شب سوم محرم بود و تصمیم به این بود که دسته ی زنجیر زنی رو از همون شب راه بندازن...نمیدونم با پر رو بازیای خودم بود یا اینکه دست طبیعت بود که چشامو باز کردمو بستم، دیدم وسط دسته دارم سایدرام می زنم...زدن دهل و رفتن هیئت و این جور چیزا، جزو چیزایی بودن که خیلی بهم آرامش می دادن...همه چیزو فراموش می کردم و هیچ چیز رو تو فکرم نمی آوردم...شاید یکی از بزرگترین نعمتهایی که خدا به انسان داده، قدرت فراموش کردن باشه...اما چطور می شد خاطره ای که هر آینه تکرار می شد رو فراموش کرد؟؟؟صدای طبل و دهل و روضه و هیئت، همه ی این نشدنیا رو برا من ممکن کرد...خیلی راحت...یه روزی دنبال یه کسی میری و جوابتو نمیده...حالا که فهمیدی جوابت سکوته، خیلی سخته که ببینی طرفت میخواد حرف بزنه...مرجان دقیقاْ ظهر عاشورا بود که سر و کله اش پیدا شد...با این تماس که ما امروز نذری داریم، مامانم برات غذا گذاشته کنار بیا تا سرد نشده ببر...یه جوری هم حرف می زد که انگار صد و بیست ساله منو می شناسه...یادش رفته بود که صد و بیست روزه باهاش حرف نزدم...واقعاْ که دختر جماعت یه موجود ناشناخته ست...با این کاراتون بابا...چاره ای نبود...رفتم غذاهارو گرفتم...نفهمیدم هم که این کارم یعنی آشتی؟؟؟راضی به برقراریه دوباره ی رابطه نبودم...اما ته دلم هم از مرجان بدم نمیومد...هر چی بود حالا دیگه از تمام جیک و بوک من خبر داشت و با چشمای باز داشت میومد جلو...لازم نبود براش خالی ببندم یا ازش چیزیو پنهان کنم...تمام این فکرارو من تو ظهر عاشورا کردم...کمان هم همون ظهر عاشورا بود که تماس گرفت...حالیش نمی شد که محرمه...خیلی بدم اومده بود از این کارش...احساس می کردم خارج زده شده و زود رنگ عوض کرده...ولی خیلی هم دوست داشتم یه روزی بهم ثابت شه احساسم اشتباهه...بعد از احوالپرسی و تعارف بازی، با همون صدای سرد همیشگیش گفت که تقریباْ بیست روز دیگه میره هامبورگ و یه هفته بعدشم بلیط داره که از هامبورگ بیاد تهران...تن صدای سردش چیزی جز دروغ گفتن رو تو ذهن من تداعی نمی کرد...اما با اصراری که می کرد، معلوم بود باید این بار حرفشو باور کرد...این قدر خوشحال شده بودم که از پشت تلفن صد تا ماچ براش دادم و اگه ظهر عاشورا نبود، یه رقص بندری خودم خودمو مهمون می کردم!!!شروع کردم یکی از غذاها مرجانو سرو کردن و از خوشحالی بندری زدن...باورم نمی شد...از برنامه اش تو تهران خبر نداشتم....موندنیه؟؟؟برمیگرده؟؟؟چه قدر میمونه؟؟؟مهم این بود که جدی جدی داره راه میفته بیاد ایران...نمیدونم تاریخ اومدنش میفتاد وسطای بهمن یا آخرای بهمن...اما یادم بود که تولدش تو بهمنه...این بود که با برنامه ریزی ویدا تصمیم گرفتیم یه جشن تولد رو برا کمان برگزار کنیم...فقط امیدوار بودم که همه چیز طبق برنامه پیش بره تا گندکاری بالا نیاد...تصمیم داشتم تمام رفیقای قدیمیه کمان رو پیدا کنم و دعوتشون کنم...می دونستم که روز خوبی میشه...هم یه خاطره خوش برا کمان بود، هم برا روحیه خودم خیلی خوب بود...پنج شنبه ی همون هفته بود که رفتم سر خاک پری...باهاش حرف زدم...ازش تشکر کردم...فقط نمیدونستم که کمان رو چه جوری باید بیارمش پیش پری...پری هنوز هم تنها کسی بود که من تو دلم، ذره ای از احساسم نسبت بهش کم که نشده بود، زیاد هم شده بود...یه جور حس همزاد پنداری با شخصیتش داشتم...شخصیتی که یتیم بزرگ شد و جوون مرد و بع از مرگش بود که عزیز شد...نفرین به تمام آدمایی که پری حس انزجار نسبت بهشون داشت و کاش می شد ثابت کرد که همین تهوع لعنتی، به اون سرنوشت دچارش کرد...روحش شاد...هنوز هم در گوشم صدای زنی رو می شنیدم که مدام جیـــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...

نظرات 10 + ارسال نظر
؟ دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:44 ق.ظ

خوندم من!بدو آپ کن!

چشم!

شیوا دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:20 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

اینقدر خوشحال شدم فهمیدم با من قهر نیستی ... شاید باور نکنی !
.
بابا کلی باز که هیجانیش کردی ... نمیای هم تند تند بنویسی که !

سلام شیوا جون
بخدا منم از اینکه دوباره اینجا دیدمت خیلی خوشحال شدم
باورم نمیشد که یه روزی دو باره بیای به من سر بزنی
آخه
هیچی
خیلی باحالی
تو بیا اینجا
من قول میدم زود به زود آپ کنم!

رها دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:23 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلام
خوبی . ببین ای دفعه دیگه نگفتم چرا آپ نمی کنی ؟
می گم یه سوا چه جوری تو تنهائی زندگی میکنی؟

چرا تنهایی نشه زندگی کرد؟
زندگی این طوری
به لطف رستورانای محلمون
خشکشوییه سر کوچه و
آژانس کنار اتوبان
خیلیم راحته
فقط پول این موبایل و تلفن لعنتی هر ماه بیشتر از ماه قبل اعصابمو میریزه به هم

ناصر دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:13 ب.ظ http://no-one-else.blogfa.com

یه جشن تولد حسابی.
یه دیدار از جنس شوق یا ترس
یه مهمونیه از نوع جدید.
یه مشغولیت تازه.
یه انتقال محبت تدبیرانه.
یه حس خویشاوندی.
یه دلتنگی کوچولو.
یه گله گذارون پر از اشک.
یه خبر ناگوار و مبهم.
یه مسئولیت از جنس خواهر برادری.
یه اصرار واسه موندن.
یه تاکید نسبت به به فکر هم بودن.
یه غروب روز از بعد دیدار.
یه دنیا قطره های خیس پشت پنجره.
یه دونه قطره ی خشک شده رو گونه.
...
...
...

یه چیزی رو یادت رفت عزیز
یه صدای زن که هر روز و هر لحظه
داره تو گوشت جیـــــغ میزنه
...

آلبالو خانوم سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:09 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

باید خاطره خودکشی خالت رو پاک کنی از ذهنت مسیح..

آلبالو خانوم جونم اولا سلام و خوش آمدیدم رو خدمتتون عرض کنم
بعدشم آخه مگه میشه؟

احسان سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام...

مسیح نطفه‌ ی سربسته ای به خون خداست
و گرنه عشــق و هوس در خـدا و مریـم هست

ببینم این چه تقدیریه که پریشونی برات می‌خواد...

مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانــم پریشـــان آفریدند
پریشان خاطران رفتند درخاک
مرا از خاک ایــــشان آفریدند

ولی امیدت به خدا باشه... به قول سهراب سپهری:
وسیع باش... و تنها ... و سربه زیر... و سخت!

یا حق!

فقط با اون تیکه ی سهراب سپهریت حال کردم...
شعر اگه قراره شعری جگر سوز باشه...
باید حسی باشه...نه نا شکری

شنبلیله چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:28 ب.ظ http://shanbalileh67.blogfa.com

سلام!
همین امروز اومدم ولایتمون ! اون جا که بودم فرصت سایت رفتن نبود !
اولین وبلاگی که باز کردم اول وبلاگ خودم بود بعد از تو لینکاش وبلاگ تو
:)
یه ضرب المثل یا شایدم ظرب المصل یا شاید هم ضرب المسل هست که می گه :
بابا بی خیال دنیا
مسیح (دوستانه !)ـ البت اگه لایق باشیم ـ یه کم تو حال زندگی کن رفیق !
زود آپ کن !
منتظرم

شنبلیله جان ثلام...
اظ برگشطنط خیلی خوشهالم...
لتف کردی که به منم صر ظدی...
این بابا بی خیال دنیا هم که نوشطی واغعن ضرب المسله؟؟؟
شما افطخار بده...ما طمامی دوسطان رو دوسطانه پزیزاعیم...
طو هال ظندگی کردن حم یه صری شرایت داره که من فعلن ندارم...

راستی یادم رفت...
من از بچگیم دیکته ام ضعیف بوده ها!!!

درسا پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام.خوبی؟
آفتاب از کدوم طرف در اومده که آپ کردی.عجبه.ولی خیلی دیکته نوشتنت باحاله.با لاخره ما نمردیم و دیدیم که تو از هیئت و این جور جاها سر در آوردی.باریکلا.این شد یه چیزی.منتظر آپتیم.فعلا bye

سلام
خوبیم بدیم هستیم فعلنه به لطف خدا
باقیشم نمیدونم چی میشه؟
من تو برگای اول هم سر از هیئت در آورده بودم
شما ندیدی؟
بعدشم من آپ می کنم
ولی آخه این جور چیزا رو که نمیشه هر روز بشینی بنویسی؟
میشه؟

شیوا جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:59 ب.ظ

من تند تند میام دیگه :*

منم می خوام دیگه تند تند آپ کنم...

درسا دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
چرا کامنت دونیه این برگ جدیدت بستست؟
بعد می گی چرا غیبت دارم؟۲ بار اومدم دیدم همین جوریه.ok? می دونی که الان میان ترماست .فعلا bye

سلام درسا جون
بابا من تو شخصیت سوخته یادم نمیاد چیز جدیدی که کامنت دونی نداشته باشه! نوشته باشم
اگه منظورت پستای ازت متنفرمه
باید بگم که اونجا اصلا کامنتدونی نداره
فقط یه ارتباط با نویسنده اون بالا سمت راستش هست
که اونم!
امیدوارم که میان ترمای خوبی داشته باشی
نه مثه مال من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد