بازم خرداد و آخراش و باز یه مصیبت تازه...
ولی این یکی دیگه طعم عذاب رو داره...
برام دعا کنید...
دعا کنید تا برای بار چندم ستون زندگیم رو از دست ندم و یه عمر سیاه پوش نشم...
الان آخه چه وقته سکته و بیمارستان و سی سی یو بود...
برام دعا کنید...
تو رو خدا دعا کنید...
بای...

شخصیت سوخته...هجدهمین برگ

اولش از یه رستوران یا شایدم کافی شاپ ساده شروع شد...شاید اوایل اردیبهشت بود...یا شایدم اواخر فروردین...اما لباس مشکیا هنوز تنم بود...مشکی دیگه برا من شده بود تمامیت رنگ ها...البته نه به خاطر این که به قول رضا صادقی رنگ عشقه...نه...بلکه به خاطر اینکه مشکی بود...مشکی٬ مشکیه...حالا میخواد رنگ تنه پرستوهای عاشق باشه...یا کلاغای بی خاصیت و همیشه غمگین...همونایی که خیلیا با صداشون یاد درد و رنجشون میفتن...اصلا پرستوها غم دارن و کلاغا عاشقن...با همین رنگ مشکی٬ هر روز٬ پشت پنجره ی همیشگی کافی شاپ٬ قهوه ی تلخ سفارش میدادم...جای قشنگی بود...حداقل به نظر من این جوری بود...یه جای خیلی تنگ و تاریک که کشیدگی میزاش با باریکی سالن و سقف بلندش یه پرسپکتیو قشنگ ایجاد کرده بود...قشنگ ترش اینجا بود که تو شیب خیابون ساخته شده بود و از پشت پنجره آدمایی رو می دیدم که با تقلای زیاد از خیابون بالا میومدن...هر روز همون موزیک تکراری پخش می شد و همون مارش تکراری٬ تکرار می شد...یه آهنگ بدون کلام که به نظر می رسید با ویولن و گیتار برقی و فلامینگو زده شده باشه...صدای خیلی بمی داشت و بعضی جاهاش صدای ناله های یه گروه میومد...تمام صداها تو خیالم مثه صدای جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ کشیدن یه زن شده بود...به این جیغ عادت کرده بودم...از من جدا نمی شد...من بودم و گونه های داغ و چسبیده به میز٬ دست های آویزان و چشمایی که انگار روی هر کدومشون یه هندوانه گذاشتن و خوابیدن رو از یادشون رفته٬ بارش عجیب باران و صدای غم دار موزیک رستوران که توی صدای باران محو شده بود و هارمونی شگفتی رو به راه انداخته بود...پشت میز نشسته بودم و مثه هر روز به تقلای آدما تو شیب خیابون زل زده بودم...وعده های غذایی روزانه ام به همین قهوه تلخ بعد از ظهرا ختم می شد و هر برنامه ای داشتم٬ سعی می کردم اومدن به این کافی شاپ توش گنجونده شده باشه...از خودش بدم میومد...به شیب خیابونش و تقلای آدما و از همه مهم تر صدای عذادار اون موزیک بی کلام معتاد شده بودم...نزدیک شدن پیشخدمت رو متوجه نشدم و شاید از بوی عطرش بود که توجهم بهش جلب شد...همون قهوه تلخ همیشگی؟؟؟بله....ممنون میشم...قهوه تلخ دو تا خاصیت داره...هم خستگیم رو در میاره و هم خوابم می پره...شاید این اولین بار بود که خواستم دلیل تلخ خوردن قهوه رو به گارسن حالی کنم...بازم دستم رو ستون چونه ام کردم و زل زدم به آموزشگاه موسیقی رو به روی کافی شاپ و دنبال هم رفتن یه دختر پسر جوون حواسم رو پرت کرد...همون آموزشگاهی که شاید بهترین دوران عمرم رو با بهترین آدمایی که تو زندگیم اومده بودن رو به یادم می آورد...بهش زل می زدم و به یاد همه اومدنا و رفتنا و به تنها چیزی که واقعا ثمره عمرم بود فکر می کردم و می دیدم همه چیز از همین جا شروع شد...همین کلمه ی دو حرفی ناچیز...همین دل لعنتی که به خاطرش هر کاری کردی...دست به هر جایی زدی...ولی الان همون دو حرفی که برای رسوندش به شور و شادی دست به هر کاری زده بودی٬ مثه خرابه های سوت و کور٬ تنگ و تاریک شده بود و هیچ کورسوی امیدی توش نبود...خیلی منتظر نموندم...بالاخره رسید و بدون اینکه بذاره من از جام بند شم رو صندلی رو به روم نشست و بدون اینکه بذاره من حرفی جز سلام بزنم شروع کرد با من ابراز هم دردی کردن و تسلیت گفتن...گفت همه چیزو از شیرین شنیده...شیرین دوست مشترک ویدا و پری بود...ویدا یه دختر تو سن و سالای پری بود که پدرش صاحب آموزشگاه موسیقی بود و پری می رفت پیششون کلاس موسیقی و منم از همین جا شروع کرده بودم...یعنی شاید به طور مداوم اونجا رفته بودم و خودمو به یه جایی رسونده بودم...آدمای خشکی بودن...هم خودش و هم پدرش که ارمنی بود...ویدا هم اسم پارسی بچه اش بود و اسم اصلیش کاترین بود...خیلی ماشینی برخورد می کردن...ولی حرکاتشون که بعضی مواقع از روی مهربونی بود٬ رفتار خشکشون رو دل نشین می کرد...ویدا خیلی سخت می تونست فارسی رو خوب صحبت کنه و می خواستم ازش برام یه کاری بکنه...پدر ویدا با رهبر یه ارکستر سمفونیک خیلی معروف رابطه خوبی داشت و چند باری هم تو اون حال و هواها منو با خودش برده بود سر اجراشون تا اینکه بتونه یه جایی برا من باز کنه...اما همه اش از سنم ایراد می گرفتن...ولی حالا خیلی گذشته بود و می خواستم یه بار دیگه هم به واسطه بابای ویدا این راه رو امتحان کنم...یه قورت قهوه دادم پایین و نفهمیدم که چندمین نخ رو دارم روشن می کنم...یه کام از سیگار گرفتم و با یه نگاه خیلی مغرورانه که انگار به هیچ کس و هیچ چیز احتیاج ندارم و فقط خواسته ام در حد یه خواهشه٬ از ویدا خواستم که با پدرش صحبت کنه...ویدا خیلی راحت  قبول کرد و گفت ولی فکر نمی کنم این بار کاری بتونه بکنه...آخه چند وقتیه که آشناشون از اون ارکستر رفته اطریش و باید صبر کرد تا برگرده...ولی شاید بشه یه جای دیگه یه کاری کرد...منظورش رو درست متوجه نشدم...ولی گفت خودم باهات هماهنگ می کنم...دو سه روز تکراری گذشت تا اینکه ویدا تماس گرفت...با همون لهجه ی همیشگی گفت که بعد از ظهر یه سر برم به آدرسی که میده...آدرس یه باغ پذیرایی تو شمرون بود...تو اون باغ با یه آدم فوق العاده شاد و اکتیو و خوش برخورد به اسم ادریس آشنا شدم...حدس می زدم که ادریس لقبش باشه...یه سبیل نقطه دار مثه ب درست کرد...جوون بود...حدودا بیست و پنج سال...قیافه ی شاد و خنده رو لباش خیلی جذبم کرد...ادریس یه گروه خیلی مجهز برای خدمات موزیک مجالس واینا داشت و پاتوقش هم همونجا بود...ویدا باهاش صحبت کرده بود که برم باهاشون تو مجلسایی که میرن ویولن بزنم و هم شاید روحیه ام عوض شه و از این حال در بیام و هم یه منبعی باشه برا پول در آوردن...ادریس بدون اینکه بخواد تستی ازم بگیره گفت باید ببینیم اصلا از کار ما خوشش میاد یا نه...با اصرارای ویدا همون شب تو اون باغ موندیم...ادریس و گروهش اونجا برنامه داشتنم...باندای جی بی ال به تعداد فراوان...رقص نور...فلش...لیزر...حباب...مه...کیبورد....فلامینگو...پرکاشن...سینتی سایزر...و همه اینا با صدای ادریس کامل می شد...این آدم واقعا روحیه اش قابل تحسین بود...نیم ساعتی نشستم و بعدش بدون خداحافظی زدم بیرون...نمی تونستم باور کنم که این قدر گستاخ شده باشم که با خیال راحت و بدون دغدغه بخوام تو یه همچین مجلسایی بشینم...صدای جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ کشیدن یه زن از تو گوشم بیرون نمی رفت و هر جایی که پری از یادم می رفت صدای جیغ توی گوشم میومد...خیلی سعی می کردم که خودمو باور کنم اما ممکن نبود...اون شب شاید بعد از مدت ها و به زور چندتایی قرص خواب٬ خوابم برد...صبح با صدای زنگ ویدا بیدار شدم...خودم ازش خواسته بودم برام یه کاری بکنه و بی معرفتی بود که بخوام بهش ضد حال بزنم...صدای پری هم نمیذاشت که قبول کنم برم تو یه همچین مجلسایی...بالاخره با کلی دردسر قبول کردم که خودم با ادریس صحبت کنم...همون روز صبح رفتم پیش ادریس و تمام درد دل هایی که می شد برای یه برادر کرد رو براش کردم...گفتم چه مرگمه و گفتم چی از زندگی می خوام...ادریس بدون برو برگرد گفت برا هماهنگ شدن با بقیه بچه ها برم خونه و ویولن رو بردارم و برگردم تا باهاشون تمرین کنم...حرفش یکی بود و می گفتن عوضم نمیشه...باید مجانی هم که شده براشون بزنم و باهاشون برم...یه دو سه شبی بهشون مجلس نخورده بود و می رفتیم همون پاتوق همیشگی...تا مجلس بود که بود...نبود هم باید اونجا جمع می شدن و دو ساعتی تمرین می کردن...گروه خیلی خوش برخوردی داشت...بیشتر صمیمیت بین آدماش و صافی و سادگیشون منو جذب می کردم...از اینکه این آدمای خوب رو دور و برم داشتم یه اطمینان خوبی کسب کرده بودم...دلم برا همه اون روزای خوش پری و کمانه و مامان تنگ شده بود...شب اول فقط سعی کردم آهنگایی که کار میکنن رو تو ذهنم جمع و  جور کنم...سی دی نمونه کارشون رو هم ادریس بهم داد تا تو خونه تمرین کنم...خواننده گروه خود ادریس بود...کیبورد و پرکاشن رو مهدی می زد...فلامینگو با سارا بود و علیرضا هم مسئول باند و رقص نور و این چیزا بود که جداگانه کار می کرد و شبایی که ادریس می خواست میومد پیش ما...تقریبا بچه ترین فرد گروه شده بودم...البته خوب سن سارا رو که نمیدونستم و ماشالا به این جنس مونث که هیچ وقت نمیشه سنشون رو تخمین زد...خیلی حرف نمی زدم و شاید همین باعث شده بود که اونا هم با من حرفی نشن...کارم رو انجام می دادم و ادریس هم همش تشویق می کرد...یه بار یه آهنگ غمگین رو براشون تکنوازی زدم تا خودی نشون داده باشم که ادریس به خاطر غم دار بودن آهنگ خیلی دعوام کرد...ازم خواست بعد از اون دیگه هیچ وقت این آهنگ رو لا اقل تو این گروه تکرار نکنم...به خودم هم همین قولو دادم...روزا دنبال درس و دانشگاه می رفتم و شبا دنباله روی ادریس شده بودم...تا اینکه بعد از یه هفته وقتش رسید که تو اولین مجلس...خیلی دل رفتن نداشتم اما به خودم قول داده بودم که دیگه وول وولک نیفته به جونم و این یکی رو تا تهش برم...برای رفتن به اون مجلس خودمو آماده کردم و با صدای جیغ اون زن خداحافظی کردم...به خودم قول دادم که هیچ چیزم تغییر نکنه و خودم بمونم...بعد از مدتها برا اونشب لباس نو خریدم و دیگه تقریبا آماده رفتن بودم...لبخند رو لبم نمیومد و خیلی تلاش می کردم بخندم...اما ممکن نبود...رسیدیم...یه باغ تو شیان بود...مجلس خوب و سنگینی بود...با همون ترتیبی که کار کرده بودیم شروع کردیم...من باید وای میستادم و می زدم و طبق معمول هر ده تا انگشتم هم چسب زخم زده بودم...اینجا صدای ویولن پشت میکروفن افتاده بود و خیلی بلند تر از همیشه بود...صداهای باور نکردنی می داد...یه جور خیلی شادی از توش در میومد و شاید توجه همه جلبش شده بود...تا جایی که ادریس چند بار از من پشت میکروفن تشکر کرد...نگاهشو روی خودم متوجه شدم...بدون اینکه نگاه کنم نگاه می کرد...چشمای خیلی کشیده و درشتی داشت...چند باری که سرم را آوردم بالا دیدم داره نگاه می کنه...آخرای مجلس بود که داشتیم شام می خوردیم و ادریس داشت بچه ها رو صدا می کرد که وسایلو جمع و جور کنیم...دیدم داره با سارا حرف میزنه...سارا اومد سمت منو از حرفایی زد فهمیدم که بعضی موقع ها میشه یه شبه عاشق شد...ولی خیلی سخته که یه شبه عاشق کرد...ساعت سه ی بعد از ظهر سه شنبه تو کافی شاپ همیشگی و روی میز همیشگی با تقلای همیشگی آدما داشتم سر میکردم که سر وقت خودشو رسوند...بدون اینکه حرفی بزنم داشتم اولین سکوتش رو تجربه می کردم...نازنین یه دختر صاف و ساده و مهربون بود که برعکس همه اتفاقای زندگیم یکباره جای خودش رو تو زندگیم باز کرد...صورت خیلی آرومی داشت یا حداقل این جوری نشون می داد...پوست سفید رنگی که تو عصبانیتش می شد کبودی رگ ها رو توش پیدا کنی...صدای خیلی آروم و حرفای خیلی ساده...می گفت دختر عمه ی داماده...همون داماد کچل اون شبه عروسی...اما دلیل اینکه ما عمه خانوم رو ندیدیم این بود که پدر مادر نازنین از هم جدا شده بودن و الان مادرش یه چند ماهی بود که برا همیشه رفته بود رامسر زندگی کنه...پدرش هم مثل اینکه معتاد بود و نازنین با پدر معتادش زندگی می کرد...حرفایی که میزد نشون می داد که شخصیت صاف و ساده ای نمیتونه داشته باشه و حتما تو هم چین خونواده ای تا حالا گرگ شده...نمیدونم چرا...شاید دیدم چون از من بدبخت تره بهش جواب نه ندادم...ولی هیچ وقت هم آره نگفتم...خواستم یه جورایی کمکش کنم...وضع خیلی بدی داشت...تازه تو این سن و وضعیت و با این همه دردسر و مشکل و با این قیافه٬ معلوم نبود دست کی بیفته و چون از خودم مطمئن بودم شاید می خواستم که خراب نشه...اما اتفاقایی که بعد از اون روز افتاد٬ شاید مزد همه فکرای خوبم رو بهم داد و اینکه منو تا دم مرگ رسوند٬ بهم نشون داد که نازنین هنوز خراب نشده!!!ولی اتفاقا خراب شده بود و من چوب سادگی و بدبختی و مهربونیام رو داشتم می خوردم...دیدی همه چیز از یه کافی شاپ شده بود...

امشب نیلوفر خواهد گریست...
و فریاد خواهد کرد...
تمام سکوتش را...
تا دور دست بی عبور...
و خواهد خواند...
خدای نیلوفران را...
از آسمان بی طلوع غربت...
امشب...
وقت درد دل های ناتمام است...
در حضور خاطرات فراموش...
و امشب نیلوفر فریاد خواهد کرد...
تمام سکوتش را...

شخصیت سوخته...هفدهمین برگ

یادمه اون روز شنبه بود...به خیلی چیزا نیاز داشتم تا علایم حیاتی رو به قیافه ام بر گردونم...رفتن به اون خونه ای ک حالا پری رو کم داشت٬ واقعا برام غیر ممکن بود...تصمیم داشتم که تا جاییکه ممکنه٬ به اون خونه نرم تا شاید یه چیزایی از اون خاطره ها پاک بشه و بتونم راحت تر نفس بکشم...اما این دفعه٬ حداقل یکبارو باید می رفتم تا خیلی چیزایی که لازمه همراهم باشه رو بردارم و جمع و جورشون کنم تا شاید یه جایی پیدا بشه و اونجا دوباره پخش و پلاشون کنم...لباس٬ کیف٬ کتاب٬ ویولن٬ وسیله ها و از همه مهمتر یه مشت کاغذ پاره ی مهم که همشون روز شمار اون دوران بودن٬ توی اون خونه بود و تا قبل از اینکه دست کسی بخواد بهشون برسه٬ باید برشون می داشتم...دو سه ساعتی تو خیابونا اضطراب رفتن داشتم...اضطرابی که خیلی خوش رنگ نبود...یا سفید بود که بی رنگی است و یا سیاه بود که تمامیت رنگ هاست...نه...نه سفید بود نه سیاه...هم بوی خوش می داد و هم بوی تعفن...رسیدم به کوچه...دور نمای خونه هم از دور خیلی خسته و کسل بود...چند باری تا جلوی در رفتم و یه بار هم حتی کلید رو انداختم...اما دستام واقعا سست و بی حال بود و نمی تونست کلید رو بچرخونه...پاهام هم نای رفتن نداشت...برگشتم...نمی تونستم...نمی تونستم...نمی تونستم...حالا دیگه هر وقت به مشکل بر می خوردم٬ اولین کسی که برا کمک گرفتن میومد تو ذهنم٬ حامد بود...خیلی دوست داشتم که چند روزی به اون خونه نرم اما جایی برا موندن نداشتم...این بود که بالاخره بعد از چند بار رفتن و اومدن با حامد تماس گرفتم...ازش خواستم که بیاد تا با هم بریم خونه و من وسایلم رو جمع کنم...حامد هم خودش رو رسوند و برای بار چندم رفتم سمت خونه...این دفعه اما حامد کنارم بود...باز همون حالت همیشگی...همون سستی و ضعف تکراری...همون سر صداهای قبلی توی گوشام می پیچید و صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...دیگه حوالی عصر بود...هوا تاریک و روشن بود...تو اون حیاط که همه گل و گیاهاش دیگه خشک شده بودن و در دیوارش دیگه مات زده منو نگاه می کردن٬ جای ماشین پری خالی بود...چند قدم رفتم و سعی کردم دور و برم رو نگاه نکنم تا چیزی یادم نیاد...چشام سنگین شده بودن و دلشون گریه می خواست...اما وجود حامد نمیذاشت که سرازیر بشن اشکایی که حلقاویز کرده بودن خودشونو و همونجا خشکیده بودن...حامد هم ساکت شده بود و این سکوت از همه بیشتر عذابم می داد...خودم رو با کمک نرده از پله بالا بردم و به پشت در رسیدم...جاکفشی خاک خورده رو با یه فوت تمیز کردم و درش رو باز کردم...جای کفشای پری...وارد خونه نمی شدم...خودم رو جلوی در گذاشتم و من رو وارد خونه کردم...خیلی ریخت و پاش بود...یه روسری قرمز که دیگه پری حالش از این رنگ به هم می خورد٬ وسط اتاق افتاده بود...دستگیره ی در هم شده بود یه رخت آویز برای حوله های پری...بشقابی هم که پری آخرین غذای این خونش رو توش خورده بود٬ همونجور کثیف افتاده بود توی ظرفشویی...دیگه سرم داشت منفجر می شد...چیزایی رو که می شد کنار گذاشتم و سعی کردم خودم رو به حمام برسونم...جایی که شاید می شد به دور از چشمای حامد، سبک شد...هنوز هم توی گوشم صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...توی حمام اولین کاری که کردم یادم میاد این بود که با یه تیغ٬ هر کاری که بلد بودم روی دستم کردم...شده بود مثه چشمه ی خون...از همه جاش خون می زد بیرون...خیلی لذت می بردم...سرگرم شده بودم و همین اجازه نمی داد که به پری فکر کنم و این برای من کافی بود...از حمام که اومدم بیرون٬ از حامد خواستم که تا وقتی من یه جایی رو یدا کنم و از این خونه برم٬ سبا بیاد تا اینجا تنها نباشم...خیلی اضطراب داشتم...می دونستم هر چی بیشتر تو اون خونه بمونم٬ بیشتر عذاب می کشم...دوست هم نداشتم از دستش بدم...چون خاطرات پری توی ذره ذره ی این خونه جمع شده بود و من نمی تونستم اون خاطرات رو از دست بدم...شام غریبان سختی بود...خدا برای هیچ کس نیاره...صبح و دانشگاه با هم شروع شدن...برای بار چندم تصمیم گرفته بودم که منٍ من رو کنار بذارم و با یه من جدید وارد یه زندگی جدید بشم...حالا دیگه خط پایان رو رد کرده بودم...خطی که هیچ وقت قرار نبود پایان باشه...خطی که وقتی قدم به پشتش گذاشتم و به تمام مسیر و لحظه ها و خاطراتش فکر کردم٬ چیزی جز یک ترانه نبود...ترانه ای که یادش و یاریش٬ بهانه ای می شد برای گریستنی دوباره...
تو دانشگاه کسی از موضوع من خبر نداشت...خودم هم با کسی هم صحبت نمی شدم تا بخوام چیزی رو براش تعریف کنم...وضع ظاهریم رو هم از ترس همین آدما مرتب کرده بودم تا بویی نبرن...آدمایی که کاملا یک بعدی اند(البته به نظر من که صد در صد نظر غلطیه)...یک بعدی یک بعدی...درس...درس...و باز هم درس...و وقتی براشون می خوای از دردات بگی٬ می بینی که اون دردا منقدس ترند از اونه که بخوان تو گوشای تنگشون جا بشن...از همه آدمایی که ذره ذره در برابرشون سوختم و به فریادم نرسیدند٬گله دارم...بعد از ظهرا که بیکار می شدم می رفتم دنبال یه سوئیت می گشتم...خیلی طول نکشید تا یه جای حدودا چهل متری تو همون محل قدیمیمون که خونه پدریم توش بود پیدا کردم...جای خوبی بود...خوبیش این بود که از خونه پری خیلی فاصله داشت و خیلی جاهایی که منو یادش مینداخت٬ یه مدتی از جلوی چشمم می رفت کنار...با کمک حامد و با پولایی که از پری مونده بود و خودم هم پس انداز کرده بودم بالاخره تو همین خونه نقلیه مستقر شدیم و بابای حامد هم یه چند باری رفت و اومد و اثاثای منو آورد...دلتنگیم برا پری کمتر که نشده بود٬ هیچ٬ چند برابر هم شده بود...دائما صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...روزها درد می کشیدم و شب ها خواب درد می دیدم...سرم به کار خودم گرم شده بود و فعلا جز درس و دانشگاه بهانه ای برای بودن نداشتم...خیلی سرد٬عبوس٬خشمگین٬ افسرده٬طوفانی٬سخت٬مقهور و آرام شده بودم...در به در دنبال کار بودم(البته الانم هستم) و بیشتر دنبال یه جایی بودم که برا زدن ویولن پول بدن...چون تنها چیزی بود که تو اون دوران می تونست با روحیه من سازگاری داشته باشه...ویولن تنها سازی بود که اگر می نواختند و اگر می نواختم آسمانی می شدم...آسمانی که حالا دیگر٬ تنها یک وجب ازسقف اتاقم فاصله داشت...حالا دیگر هفتاد سال پیر شده بودم و آرزوهای مرده٬ در دلم جوانه کرده بودند...
نه...
دوست دارم .. یک شبه صد سال پیر شوم.
در کنار خیابانی بایستم.
تو مرا بی آنکه بشناسی
از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی...
هفتاد سال پیر شدن یک شبه،!!!!
به حس گرمی دست های تو....
هنگامی که مرا عبور می دهی
بی آنکه بشناسی، می ارزد