شخصیت سوخته...شانزدهمین برگ

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات...
میخوام یه بار ببینمت٬ سر بذارم رو شونه هات...
دوست داشتم با گلای سرخ میومدم به دیدنت...
نه اینکه با رخت سیاه٬ چشم یه سور ببینمت...
اولین جایی که بعد از اون صحنه ها یادم میاد اداره ی آگاهیه...جایی که من به خودم امیدوار شدم...صدای نعره های یه مرد تقریبا چهل ساله که وقتی برای دلجویی به سمتش رفتم چیزیو برام تعریف کرد که واقعا تحملش برام سخت تر از ماجرای پری بود...با صدای بلند گریه می کرد و مدام داد می زد و هر کی به سمتش می رفت رو با فریاد زدناش بدرقه می کرد...اعصابم واقعا خورد شده بود و خودم تو اون وضعیت اصلا تعادل روحی نداشتم٬ حالا باید یه سری سئوالا رو اینجا جواب میدادم و منتظر باز پرس بودم و تو این مدت که بازپرس بخواد برسه٬ باید شلوغی راهروهای اونجارو تحمل می کردم...جایی که اید هزار مدل آدم از جلو چشت رد میشن...آدمایی که هر کدومشون یه ماجرای شنیدنی برات دارن...بعضیاشونم مثه ماجرای دختر این اکبر آقا شنیدنی تر از بقیه هستند و آدم رو واقعا از زمین بلند می کنند و تا کله ات به سقف نخوره هم پایین اومدنی نیستی...رو بهش کردم و گفتم: آقا...آقا...شما جای پدر من هستی...یه مقدار خودتون رو آروم کنید و به خودتون مسلط باشید و این حرفا...گفتم اینجا همه توجهشون به ناله های شما جلب شده...گفت هیچ کدومشون درد منو ندارن...گفتم من خودم پدر٬ مادر و خاله ام رو تو نزدیک به یه سال و همشونم سر اتفاق از دست دادم...گفتم من چه روزی رو پشت سر گذاشتم و الان قلبم  داره تو دهنم میزنه و دهنم تلخه و سرم داره منفجر میشه...یه نگاهی به من کرد...گفت من از این بدتر برام اومده...یواش یواش باهاش حرف زدم تا بلکه آروم شه و هم اعصاب ما رو راحت کنه و هم خودشو و هم بقیه آدما رو...شروع کرد به تعریف کردن بلایی که سرش اومده و الان به خاطر اون اینجاست...حوصله شنیدن هیچ حرفی رو تو اون وضعیت نداشتم...اما گذاشتم اکبر آقا هر چی تو دلشه رو برام بگه تا بلکه سبک و راحت شه...از دخترش سارا حرف میزد...دختر هفده-هیجده ساله ای که عاشق یه مرد سی و چهار ساله بوده و مثه اینکه مرده هم سارا رو خیلی دوست داشته...گفت یه مدتی بود که فهمیده بودم سارا با کسی در ارتباطه...ازم خواست که اجازه بدم تا بیاد خواستگاریش...منم اجازه دادم...مجید٬ یه مرد کامل بود و آدم بدی نبود...سنش زیاد بود و اینم به خاطر سارا نادیده گرفتم...اما وقتی تحقیق کردم٬ فهمیدم که زن داشته و یه پسر هم از اون زنه داشته...اما زنش به خاطر مشکل روانیه مجید ازش طلاق میگیره و یه مدتی تو بیمارستان روانی بستری بوده و الان خوب شده...دلم چرکین بود...به هیچ وجه نمی تونستم اجازه این ازدواج رو بدم...موضوع رو به سارا که گفتم٬ باور نمی کرد و با من دعوا داشت...می خواست هنوزم با مجید ازدواج کنه...اما من نذاشتم...یه چند ماهی گذشت و از عکس العملای مجید٬ سارا هم فهمید که با چه دیوونه ای طرفه...مجید پیغام داد که اگه سارا رو بهش ندم٬ خودش اونو به زور ازم می گیره...عین خیالم نبود...تا اینکه روزا رفتن و یه شب سارا برنگشت خونه...همه جا رو دنبالش گشتم...فهمیدم کار مجیده...فکر می کردم که واقعا می خوان با هم ازدواج کنن...دو سه روزی گذشت و تصمیم گرفتم اجازه بدم که این ازدواج سر بگیره...دنبال یه راه تماسی با مجید بودم که یه شب زنگ خونه رو زد و گفت یه کیف جلو دره و بیا برش دار...صدای مجید بود...تا خودم رو به در برسونم رفته بود...یه کیف دستی مشکی بود که توش یه شیشه سسی بود که توی شیشه یه پودر نرم مثه خاکستر بود...همون موقع مجید زنگ زد و گفت این شیشه توش خاکستر ساراست...باور نکردم...یعنی امکان نداشت...رفتم به پلیس شکایت کردم...حالا بعد از هفت-هشت روز با آزمایشای دی-اِن-اِی بهم جواب دادن که...صداش بند اومد و آب دهنش پرید تو گلوش...سرفه های شدید و باز گریه...خاکستره٬ خاکستر سارا بوده...مجید سارا رو کشته بود و خاکستر جنازه ی سوخته ش رو برا باباش فرستاده بود...که چی؟؟؟که عشقش رو ثابت کنه...خاک بر سر آدمای جاهل مسلک کنن که وقتی عاشق میشن٬ به بهونه ی عشق٬ از خود بی خود میشن و هر گهی میخورن(ببخشید که بی پرده حرف می زنم)...بابا آخه عشق یعنی چی؟؟؟یعنی خودتو برا طرف بکشی؟؟؟یا طرفو برا خودت بکشی؟؟؟هیچ کدوم معنی نداره...عشق یعنی طرفت رو این قدر راحت بذاری تا خودش برا خودش تصمیم بگیره...هنوزم می بینم دور و برم آدمایی رو که تا پسره(یا فرق نمیکنه دختره) بهشون میگه نه...جز بلا میزنن و یه دو سه سالی میرن قاطی باقالیا و در آوردنشون از این وضعیت هم با خداست...
بالاخره باز پرس اومد و منو صدا زد تو اتاق...یه چند تا سئوال پرسید و گفت طبق نوشته های پزشکی قانونی٬ با آثاری که رو بدن مقتول موقع جون دادن بوجود اومده و جای دستاش رو گردنش که نشونه اینه که کسی به دار آویزونش نکرده تا ...سرم گیج می رفت...خلصه ی خلصه...فقط یادمه آخرش گفت احتمال اینکه قاتلی در کار باشه خیلی ضعیفه...ازم خواست که بدون اطلاع از تهران خارج نشم و اگه مورد مشکوکی هم دیدم فورا خبر بدم...حالا باید از کجا شروع کرد...حالا باید کجا رفت...گیج گیج بودم...بازم خیابونای این شهرو بی بهونه قدم زدم...همه مغازه ها بسته بودن...هیچ عابری تو خیابونا نبود...یه چندتایی کارتن خواب و شاید یه رفتگر شهرداری دیدم...چقدر دوست داشتم اونشب با کارتن خوابا...به حامد زنگ زدم...پسر بدی نبود...تو اون مدت که تو مغازه کار می کردم باهاش آشنا شده بودم...دل و دماغ رفتن تو خونه ای که صدای پری دیگه توش نمیومد رو نداشتم...هر بار که یادش میفتم٬ یاد اون خونه٬ یاد اون عشوه و قهر کردنای پری٬ یاد دعواهایی که می کردیم٬ اون مسافرت شمال٬ بام تهران٬ تله کابین٬ شیطونیای تو شه ر بازی و ...خاطره ی اون دوران هنوز آتیش به جونم می زد...با حامد حرف زدم...خیلی کمکم کرد...اون شب منو برد خونشون...باباش اینا رفته بودن تبریز...اون شب تا صبح نخوابیدم...همش تو فکر اینکه باید پری رو چه کرد؟؟؟کجا دفنش کرد؟؟؟کجا برد؟؟؟اصلا کی هست که بتونه به ما کمک کنه...همه این فکرا اون شب تا صبح منو بیدار نگهداشت...صبح ساعت حدودای پنج بود که حامدو بیدار کردم...یه لباس مشکی ازش گرفتم و هر چی عابر بانک داشتیم دو تایی پول کردیم و رفتیم سراغ بیمارستان...اون کسی که می گفت تو این دنیا جز من هیچ کسی رو نداره...حالا بدن سردش رو تختای بیمارستان افتاده بود و منو تنها گذاشته بود و رفته بود...جواز دفن و کی بریم و اینا رو همه رو حامد انجام داد...ساعت حدودای ده صبح شده بود...یه تماس با مغازه ای که قبلا توش کار می کردم گرفتم...به صاحب مغازه همه چیو گفتم...خداییش خیلی سریع خودشو رسوند بیمارستان...گفت بذاریم پری رو برا فردا تشییع کنیم تا بشه یه سری کارارو ردیف کرد...بهم گفت فکر هیچ چیز رو نکنم و همه چیزو خودش ردیف می کنه...احساس آرامش کردم...حس می کردم هنوز هم هستند آدمایی که بی ریا به آدم کمک می کنند . هیچ چشمداشتی هم ندارند...با دوستای پری تماس گرفتم...یه سری آشناها رو هم با حامد رفتیم سراغشون خبر کردیم...خلاصه به اونایی که میدونستم خبر دادم که فردا قراره پری رو تشییع کنیم...
خوش شانس بودی خاله جون...اون جایی که تو الان خوابیدی٬ کنار مامانه...اونجا رو من برا خودم انتخاب کرده بودم...خوش به حالت...منم یه روز میام همون دور و برا...رفتی ولی...صدای سردت هنوزم٬ هنوز هم ترسم میده...هنوز به این در به دری عادت نکردم...هنوز خاطرات با تو بودنم داغونم می کنه...تموم خاطره ها نمک به زخمم می پاشه...خاله جون خاطراتت آتیش به جونم میزنه...مطمئن باش که آسمونم به زمین بیاد٬ فراموشت نمی کنم...
همه دنیا واسه من خنجر کشیدن...
دل من تو این روزا خیلی گرفته...
یادته اون روزا که دل تو رو شکسته بودم...
حالا این دل شکسته مثل اون روزا گرفته....
خیلیا بودن که هنوز به من لطف داشتن و من فراموششون کرده بودم...این تو مراسم ختم و تشییع پری فهمیدم...از همه شون یه دنیا ممنونم...همونا باعث شدن که من هنوز سرپا وایسادم...بعد از ختم...حوصله هیچ جا رو نداشتم...فکر برگشتن به اون خونه هم واقعا داغونم میکرد...جایی که هنوز من چشم به راه پری٬ از دست ندادمش ولی هنوز هم به اونجا بر نگشتم...حامد بهم گفت که برم تو اتاقی که تو پارکینگشون دارن یه چند روزی باشم...گفت با مامانش اینا هماهنگ کرده...خیلی اصرار کرد...نگاش میکردم و فکر می کردم که چه جوری جواب محبتاش رو بدم...یک هفته ای بود که از عید می گذشت و من هنوز دانشگاه نرفته بودم...هنوز خونه نرفته بودم...هنوز تو همون اتاق تنگ و تاریک پارکینگ حامد اینا بودم...کم کم به خودم اومدم و با اینکه حال هیچ چیزو نداشتم٬ تصمیم گرفتم که بلند شم...تصمیم گرفتم که موفق شم...تصمیم گرفتم زندگی کنم...داغ پری داغونم کرده بود...خیلی شکسته بودم...میدونستم تنهایی شکنده است...آدمو خراب می کنه...اما نمی خواستم همون جور هم بمونم...من نباید به پیشواز دردسر می رفتم...نباید به پیشواز مرگ می رفتم...خدا رو صدا زدم...من باید زندگی می کردم...یه زندگی موثر...
برا خودم برنامه ریختم...حوصله نداشتم برگردم سراغ درس و دانشگاه...اما تصمیم گرفتم که از شنبه دوباره برم دانشگاه...یه سری فکرا هم پیش خودم کردم...تصمیم گرفتم که اونجا کسی از این اتفاقا با خبر نشه...که خوب به جز دو سه مورد مثه اینکگه موفق هم بودم...اونجا بودن کسایی که شاید روی من حسابایی می کردن و می شد روشون حساب کرد...دوست نداشتم اعتبارم رو از دست بدم...تصمیم گرفتم یه کار خوب هم پیدا کنم و خودم رو سرگرم کنم تا شاید روحیه ام عوض شه...اون موقع ها٬ یادمه هر شب خواب پری رو میدیدم و هر روز آرزو می کردم که تو بیداری ببینمش...یه نگاه به گذشته٬ تمام آتیشم رو برا ساختن آینده٬ خاموش می کرد...اما چاره ای نبود...محکوم به زندگی بودم...بدون اعدام و تبعید و پل و پرواز...یک زندگی بدون عابر و رهگذر...
دیگه تموم شد فرصتم٬ خاطره هام پیشت باشه...
تموم خاطرات خوش...خدا نگهدارت باشه...

نظرات 9 + ارسال نظر
سهیل چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ب.ظ http://archiboy.blogsky.com

تسلیت میگم مسیح.
میدونم گفتنش مسخره اس ولی سعی کن دوباره رو ژای خودت وایسی.

سلام سهیل جان
من کلا به اسم ارنستو علاقه دارم
سعی می کنم
ممنون که به فکر منی

پگاه پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.vatovato.persianblog.com

واست آرزوی موفقیت می کنم.واقعاْ امشب واست دعا می کنم که بتونی.منو هم پرسه خودت بدون.

پگاه پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:44 ب.ظ

الان دیدم که منو اد کردی اون گوشه ازت ممنونم.کاش بیشتر همو می شناختیم.

سلام
بهتر از اونجا جایی نداریم که بخواهیم لینکتون رو بذاریم
و الا میذاشتیم
منظورت از بیشتر شناختن رو متوجه نمیشم
اما اگه سئوالی داری که اینجا نمیتونی جوابش رو بگیری
برام آف بذارتا جواب بدم

مهر شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام .
خیلی خوشحال شدم که زندگی رو از نو می دونی که باید آغاز کنی و می تونی آغاز کنی .
تو پسره فوق العاده ای هستی واقعاً‌ اینو دارم می گم .
من خیلی تحملم کمه . بعضی وقتا با یه دعوای کوچیک از همه چیز ناامید می شم .
بگذریم . امیدوارم که با همین فکر باز و عاقلانه زندگیتو ادامه بدی .
راستی در مورد باشگاه که گفتی شنا می کنی . خیلی خوبه ولی توی باشگاه رفتن و با آهنگ ورزش کردن یه حسه دیگه ای به آدم می ده . سعی کن اینکارو بکنی .
اگه بد دیدی راضیم بهم فحش بدی (چشمک)
مواظبه خودت باش عزیزم .

سلام مهر جون
دونستن اینکه باید از نو آغاز کرد به کنار٬ اما تونسنش خیلی مشکله!
شایدم غیر ممکن باشه!
تحمل شما هم هر چه هست٬ به یقین از ما بیشتره
راستی
با اون آهنگایی که شما میگی ورزش کردن حال میده٬ مال خانوماست
برا ماها خیلی شاد بذارن دی جی علی رو بذارن(چشمک)
فحشم بلد نیستم والا به شما که نه٬ اما به خیلیا میدادم

آفتاب شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام آقای مسیح. کاش اونیکه واسه تو دعا میکنه منو هم دعا میکرد . اینجوری شاید یه دل سوخته دیگه هم آروم میشد.

سلام آفتاب جان
مطمئن باش اونیکه منو دعا می کنه
دعاش به همه ماها میرسه

شیوا یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:25 ق.ظ http://sheved

شنیدم که با من قهری !!! چراشو اما نمی دونم !!! گویا حرفامو نیش و طعنه برداشت کردی ! فکر می کردم ما با هم ندارتر از این حرفا باشیم که بخوایم تیکه یا کنایه بندازیم ! من جدا اونی که نوشتم از ته دل بود و جدا هم از ته دل تو رو دوست دارم و با تمامی نوشته هات حال می کنم . از این به بعد هم سعی می کنم ساده حرف بزنم که تو حسن نیتم شک نکنی (این ولی خداییش تیکه بوداااا :دی)
...
چاکر ... مخلص ... فدا ...

سلام شیوا جان
شنیده ها رو نشنیده بگیر
منم از اولش باهات بودم
از اونجا که گفتی یک-دو-سه امتحان می شود
یادته؟
از وبلاگ بانوی شرقی پیدات کردم
تو بهش می گفتی مستراح عمومی
اما اسم اولش نطفهای مجهول بود
خیلی وقتا اومدم و کامنت نذاشتم
تا اینکه با استفراغ خودمو بهت نشون دادم
اما از قبل از اون یه پنج شیش ماهی بود که من باهات بودم
همون موقع ها که سیب گاز زده و سه تار و حلوامی دیدی
اگه اونجوری گفتم هم به دل نگیر
فکر کردم شاید دیگه کلاست بر نمیداره بیای اینجا
والا منم با نوشته هات حال میکنم
و خط به خطشون رو می خونم
.
فدا...مخلص...چاکر
و اسیر و عبیر

شیوا یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:30 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

شرمندگی را ای کاش زبان سخن بود :دی ...
...
باز هم چاکر ... مخلص ... فدا ...
.
له و په

سلام
شرم زدگی را و هم چنین
این قدر حال کردم که تو این مدت کم دو بار اومدی اینجا
که الان کفم پاشیده به در و دیوارررررر
نوکرم

یه پرنسس یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:00 ب.ظ

مثل اینکه یه کمی دیر رسیدم ... اما باعث نمیشه که نگم چقدر خوش حالم که تو انقدر قوی هستی ... که تونستی رو پاهای خودت بایستی و دوباره همه چی رو از اول شروع کنی .... هممون تو زندگی شکست می خوریم ٬ غم داریم٬ مرگ و شادی در کنار هم دیگه ان اصلا تولد بدون مرگ معنی نداره ... اما اونی که بتونه با اینا کنار بیاد ٬‌مخصوصا غم و مرگ و شکست .... اونه که معنی زندگی رو درست فهمیده . می دونم که اینا همش حرف هستن و تو عمله که ثابت میشه چقدر از ماهایی که این حرف ها رو می زنیم بهشون اعتقاد داریم. اما فکر می کنم تو در عمل هم ثابت کردی .... که معنی زندگی رو فهمیدی.
مطمئن باش مامانت ٬‌خاله پری ٬ بابات همشون از اون بالا مراقب تو هستن و چشمشون به توئه. امیدشون رو ناامید نکن داداشی گلم. در هر صورت .... ایشالله صد و بیست و یک سالگی خودم بیام بازم برات کامنت بذارم. هم تولد صد و بیست و یک سالگی خودم رو تبریک بگم هم مال تورو.... :)
مواظب خودت باش داداشی گلم.

دیر که نه٬ خیلیم زود رسیدی...کی گفته که من تونستم رو پای خودم بایستم و دوباره از نو شروع کنم؟
من گفتم که فقط تصمیم گرفتم که برم دنبال یه زندگی تازه
باور کن هنوز هم خیلی وقتا می شینم به معنی همین زندگی بی معنی فکر می کنم که چه قدر این زندگی بی معنی است!
به هر حال نظر پرنسس مهربون هم قابل احترام و شنیدنه
تولدت از همین الان تا یکصد و بیست و یک سالگیت
هماره مبارک و میمون(چشمک)*
بای

مانا چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام
نوشته هاتو خوندم خیلی جاهاش متاثر شدم حتی اشکم دراومد اما راستشو بخوای به چن ساعتی که گذشت و به نوشته هات فکر کردم به نظرم یه جاهاییش مشکل داره بیشتر حس می کنم اینجوری ساختیش شاید خیلی غلیظتر از واقعیت نمیتونم تصور کنم این همه اتفاقات در فواصل زمانی نه چندان زیاد ؛ بیفتن . راستش به نظرم واقعی نیامودن. دلم نمیخواد ناراحتت کنم فقط به عنوان یه خواننده نظرمو گفتم همین . خصوصا بخشهای مربوط به بابات یا رفتن خواهت به این سرعت با توجه به وضع مالیتونو که توصیف کردی ( در اون شرایط) برام توجیه نیست.
این نوشته ها رو از طرف یه دوست بدون فقط همین.

سلام.
خوب نه.واقعا با نظرتون موافقم.من خیلی جاهاشو چند بار خودم هم خوندم . دیدم که اصلا با اون چیزایی که نوشتم سنخیت نداره.البته خوب اینا همشون دلیل داشت.ماجرای رفتن خواهرم یا فوت بابام رو خیلی یکباره نوشتم.میدونم.اما به نظر خودم دوست نداشتم که آبکی کشش بدم و هی بگم که این جور و اونجور بعد یهو بگم این شد که شد.یه جورایی چون پیش بینی حرفایی رو که می خوام بزنم رو می کردم مثلا درباره رفتن کمان بد نوشتم.میدونم.شما بزن به پای ندونستن روش های نویسندگی.درباره وضع مالی گفتی.من یه اخلاق گندم اینه که همش فغان میزنم از این و اون.من تو هیچ کدوم از این سالا تحت وضع بد مالی قرار نگرفتم.پری خاله ی مجردم بود که سرمایه اش از ده تا آدم معمولی هم سن خودش بالاتر می زد.وقتی هم که مرد من با خورده پولای پری٬ خیلی کارا تونستم بکنم.اما خیلی جاها ننوشتم تا برام کامنت نذارن مرفه بی دردی.
مثلا من همش نوشتم که پری ماشین داشت.اما ننوشتم که ماشینش چی بود.شاید چون به مطلب نمی خورد این جور نوشتم.
به هر حال خوب یه جاهایی هم واقعا اصل موضوع یادم نمیومد و من برانکه بتونم ادامه بدم٬ باز سازی می کردم و با فکرای خودم یه مخلوط تقدیمتون می کردم.شما گفتم که بزن به پای بی تجربگی
و در آخرفرض بر دروغ و ساختگی بودن اینا. مگه همه این چیزا باید اتفاق بیفته تا ما یاد آدمایی که با درد زندگی می کنن بیفتیم.خیلی از ماها از داشتن خیلی چیزا می نالیم که باید طعم تلخ نداشتنشون رو تصور کنیم تا سپاسگزار داشتن باشیم
فعلا
اگه ابهامی هم بود می تونم براتون برطرف کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد