شخصیت سوخته...بیست و پنجمین برگ

کمان زنگ زد...همون موقع که منتظرش بودم هم زنگ زد...ضربان قلب...صد و بیست تا پر مینت...فشار...دوازده رو شیش...سیاهی چشم...افتاده...تب...چهل درجه...واکنش به محرکات...منفی...صدام در نمیومد...اما احساسم هم اون چیزی که فکر می کردم نبود...دور بودن از کمان منو سرد کرده بود و این طبیعی تلقی می شد...صدایی شنیده می شد که هیچ فرکانس امیدی ازش نمی شد دریافت کرد...حرفایی که برام تکراری بودنو انگار یه جایی از یکی این حرفا رو شنیده بودم...تنها نقطه ای رو که توجهم رو جلب کرد هم احوالپرسی کمان از پری بود...این قدر سرد و بی روح حرف می زد که حاضر نشدم غرورمو زیر پا بذارمو ازش بپرسم کجایی...چیکار می کنی...کی میای...جالب بود...اونم انگار می دونست که من مستقل شدم...یا شایدم واسش مهم نبود...غربت بهش ساخته بود...خیلی عوض شده بود...نگاهش به زندگی تغییر کرده بود و اینو می شد خیلی سریع از حرفاش فهمید...لهجه اش عوض شده بود...جوری که از تن صداش من تشخیص دادم کمانه...کمانی که دستای گرمش یه روزی دیوار منو می ساخت...با حرفای سردش تمام دیوار زندگیم رو خراب کرد...شایدم اون داشت درست فکر می کرد و من در اشتباه بودم...منتظر بودم که زودتر تلفنو قطع کنه...یه جور حس تهوع داشتم...تهوع...تو جاده ای حرکت کرده بودم که تهش پرتگاه بود و این داشت داغونم می کرد...وقتی گفت حالا دوباره با هم تماس می گیریم و الان باید برم...خیلی خوشحال شدم...چون هر چی بیشتر حرف می زد، بیشتر نا امیدم می کرد و ناامیدی عین خوره افتاده بود به جونم...خیالم راحت شد...خوابیده بودم رو تخت و خیره شده بودم به سقف...به نقطه ای که از نگاه های خیره ی من سیاهی گرفته بود...مثل چراغای دود زده...دوست داشتم تمام آدمای دور و برم رو پاک کنم و یه مشق تازه بنویسم...دوست داشتم برم جایی که نه صدایی اسممو صدا کنه و نه نگاهی، نگاهم رو نگاه...کاش خیلی چیزا رو میشد از اول دونست...کاش نموندن خیلیا قابل درک کردن بود...قبل از اینکه غربت آدمو بشکوننو برن...کاش یه روزی ای کاش ها پایان بگیرن...حالا دیگه راحت شده بودم...احساس می کردم خیلی راحت تر از گذشته نفس می کشم...هیچ سنگینی رو شونه هام نبود...نگاهم دیگه منتظر نبود و این خودش جای امید بود...خوشحال بودم از اینکه دیگه جای خودم رو تو زندگیم پیدا کرده بودم...تکلیفم معلوم شده بود...رسیده بودم به جایی که دیگه برام معلوم شده بود که فقط یه فردم...فاقد هر گونه شخصیت اجتماعی...فقط یه فرد...یه فرد...خیلی تصمیما داشتم...اما رسیدن به همه آرزوها غیر ممکنه...زندگیم شده بود یا آرزوی مرگ یا مرگ آرزوهام...دیگه تصمیم گرفتم زندگی کنم...همه دردا و رنجا و غصه ها رو چال کردم زیر خاک و فهمیدم که می تونم...تنها یه چیزی بود که آرومم می کرد و اونم صدای سازم بود...فقط همین...با این لعنتی بود که همه چیز یادم می رفت...دلمو به یه شیء خوش کرده بودم...هه...

*شرمنده ی همتون...آپ بعدی قول میدم خیلی زودتر باشه...

نظرات 11 + ارسال نظر
نادیا یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام مسیح جان.
خیلی خوشحالم که دوباره اپ کردی. هروقت نوشته هاتو میخونم بهم ارامش دست میده. نمیدونم ساعتا چه جوری میگذره! اما تو این مدت به یه چیز رسیدم. اینو میدونم که خدا فراموشت نکرده و عاشقته. تو اینده ی خوبی داری. چون خدا با توست. موفق باشی

سلام گوگولیه ۰۲۱
ممنون
تو به من لطف داری
منم از اینکه می بینم نوشته هام خونده میشه، بهم آرامش دست میده
امیدوارم که خوب و خوش و موفق باشی
راستی امشب اعلام کردن فردا عید فطره
عیدت مبارک

درسا دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
می دونستم که اینجا آپ می کنی بر خلاف اون چیزی که گفته بدی.باید بگم که خوب این یه چیز طبیعی بوده که کمان خیلی سد شده باشه.پس نگران نباش.ولی خوشحالم که از انتظار اومدی بیرون.امیدوارم تو زندگی روزهای بهتری رو در پیش داشته باشی همون جور که خودت می خوای.

سلام درسا جان
منم میدونم که شما خیلی از چیزا رو پیش پیش میدونی!!!
خیلی وقته که آدما بی وفا شدن
روزها هم سرد و پژمرده
اما عزیزم نه این سردی و نه اون بی وفایی هیچ کدوم از کمان و روزها نبود
اینا همشون از روزگاره عزیزم
از روزگار

یه پرنسس دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:49 ب.ظ

تو حالت خوبه دیوونهه؟؟؟؟ گاهی میگی آپ می کنم گاهی میگی نمی کنم . در هر صورت من رو اولی حساب باز کردم. بهتره تو هم روی همون حساب باز کنی ... چون آخر سر بازم مجبوری روی همون حساب باز کنی می پرسی چرا؟؟‌ خب ... چون من میگم‌ :دی

سلاااااااااااااااااااااااااااام پرنسس جونم
چه عجب
دیگه واسه ما کلاس نذاشتی
میگم
تو هم دیگه فهمیدی حال من خوب نیستا
مگه نه؟
میگم تو این شهر شما
اگه عاقلا همه مثله تو ان
بهتر که من دبوونهه باشم
این جوری دوست داشتنی تره
مگه نه؟

رها دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:29 ب.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلام
حالت چطوره.خیلی خوشحالم که اآپ کردی دوباره .
بعد چرا بداخلاقی دوباره چی شده

سلام رها جون
بابا
من باید چی کار کنم که تو به من نگی بد اخلاق؟

آلبالو خانوم جمعه 20 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

چه کار خوبی کردی که دوباره مینوسی

ووووووووووووووووووووووایییییییییییییییییییییییییییی
آلبالو خانوم
تا وقتی شما افتخار میدین میاین اینجا
ما رومون نمیشه ننویسیم

احسان یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:06 ق.ظ

سلام دوست من...
خیلی خوب شد برگشتی... از ته ته دل خوشحال شدم...
اما بعد...
دیوونه!... تو اصلاً می‌دونی خواهر یعنی چی؟... هیچی به هیچی؟... تو جداً یه چیزیت می‌شه... بابا بیچاره لابد اونهم از بس هیجان زده بوده اینطوری غیرعادی صحبت کرده... البته قاعدتاً اینجوری نبوده چون الان مدتها از اون روز گذشته و شیوه‌ی نوشتنت نشون میده که اینجوری نبوده... منتظرم ببینم چی می‌شه...
خیلی هم ناراحت نباش... بذار دیگران به بودنت دلخوش باشند نه تو به بودن دیگران...
سر شما سلامت...
یا حق!
راستی عید فطر مبارک!

سلام احسان جون
برگشتنم برا این بود که چیزی نمونده بود برای گفتن
به خاطر همین خواستم به یه جایی رسونده باشمش
همین
.
.
.
نبودن خیلی حجیم تره از بودن
نبودن، بیشتر از بودن جا میگیره
نه؟؟؟

عید شما هم مبارک
البته با یه تاخیر چهار روزه

شیوا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:17 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

سلااااااااااااااامممممممممممم !!! من خیلی وقت بود غیبت داشتم . تو هم که کلا ترک ما کردی و گویا قهری با ما !!! بی خیال کدورتا رو بذار کنار ! :دی همه اون عقب افتاده ها رو خوندم . این که آدم دیر به دیر به بلاگ تو سر بزنه یه مزیتی داره اونم اینه که دیگه اعصابش خط خطی نمی شه تا سال بعد که تو دوباره آپ کنی ... یه دفعه ۳ / ۴ تا رو می خونه و همچین یه کم دلش آروم می گیره ...
از همه اینا گذشته دلم برات تنگ شده بود ! با ما قهر نکن :)

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممم
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بابا تو کجا
اینجا کجا
یکی بزنه تو گوشه من ببینم خوابم یا بیدار
ایول داری به خدا
مت غلط بکنم ترک تو رو بکنم
من که کامنت میذاشتم یعنی میومدم
تو سرت شلوغ بود ما ریزه میزه ها رو نگاه نمی کردی
اینقده از بودنت خوشحالم الان
در ضمن شیواییی جونم
من قهر کردن بلد نیستم
:*

رها دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:43 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

پس چرا آپ نمی کنی دوباره

تو هم که همش همینو میگی
یه چیز جدید بگو رها جونم
راستی
بابت بلیط کنسرت هم متاسفم

ناصر دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ http://no-one-else.blogfa.com

خوش حالم به خاطر همه چیزهایی که منتظرشون بودم.
خبر دوباره نوشتنت.
خبر مستقل شدنت.
...

و من هم خوشحالم به خاطر دوباره دیدنت داداشی

یه پرنسس دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:49 ب.ظ

بچه جون! من و کلاس گذاشتن؟؟ مثه اینکه یادت رفته کی بیشتر بهت سر میزد؟؟ بچه! من اگه نیومدم به خاطر کلاس گذاشتن و چمی دونم ازین شهرستانی بازی ها نبود. منو کلاس گذاشتن؟؟ اونم واسه کی؟ واسه داداش مسیحم؟؟ بعدشم که منم دست کمی از خودت ندارم :دی

سلام
من لال بشم اگه بگم تو داری کلاس میذاری
من شوخی کردم باهات
همین
ولی دو تا سئوال
اول اینکه نیومدنت پس به خاطر چی بود؟
دوم اینکه دست کمی از من نداری یعنی چه؟
سوم اینکه برو این آیدیتو بده خروس قندی بگیر

؟ پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:38 ب.ظ

دمت گرم دیگه!!!همین!

کمه همین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد