شخصیت سوخته...بیست و دومین برگ

کمان بود...آره درست دیده بودم...باورم نمی شد...عرق سرد می کردم...معلوم نبود فشارم پایینه یا بالا...هم یخ کرده بودم..هم عرق می کردم...خیره شده بودم به عکس و صورتم رو برده بودم جلوی مانیتور...بی اختیار یه دو سه نخی سیگار رو پشت هم آتیش کردم و فکر کردم...فکر و فکر و فکر...خدایا...این چیه..اصلا کیه...الان تو این وضعیت چی سر راهم سبز شده؟؟؟نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...بعد از پری دیگه به هیچ کسی امید نداشتم و با رفتن پری امیدم نا امید شده بود و تازه داشتم به این شرایط سرد و کسل کننده عادت می کردم که فوقع ما وقع!!!خلاصه بهترین فکری که به نظرم رسید و بهترین کاری رو که می شد کردم...یه چند صفحه ای از سایت رو باز کردم و خوندم و چیزی دستگیرم نشد...بالاخره یه جا برای اینکه بشه یه چیزی توش نوشت پیدا کردم و یه چند خطی نوشتم و آدرس ایمیلم رو دادم...یه چند باری و به مدلای مختلف این کارو تکرار کردم و جواب نداد که نداد...با هر کسی هم که مشورت می کردم بی فایده بود...کسی چیزی به ذهنش نمی رسید...حالا دیگه احساس یه مرغی رو داشتم که تو قفس گیر کرده...تو قفس زندگی گیر کرده بودم...تو قفسی که خودم برا خودم درست کرده بودم....دوست داشتم زودتر پر بزنم و برم...بپرم...آزاد چون پرنده!!!تمام چرت و پرتایی که به عنوان جواب برام میومد تو میلم(از طرف همون سایته) همشون خزه عبلات بود...یه اسیستنت نشسته بود و حرفای منو نمی فهمید و تا سه بار جوابای چرت بهم دادو از بار چهارم به بعد ایمیلم رو بلاک کرده بودن به عنوان اسپم!!!چه مسخره...خیلی سرچ می کردم...کم و بیش یه سری لینکارو پیدا می کردم که به موضوع اون سایته ارتباط داشت و بعضا یه جاهاییش به کمان!!!مرتبط می شد...اما مسیر همشون منتهی می شد به همون سایته چرند که کاریش نمی شد کرد...بی فایده بود...از درسو کار و زندگی زده بودم و افتاده بودم پای اینترنت...بعضی موقع ها کمانو دعا می کردم...خیلی وقتا هم فحش و لعن و نفرین براش می فرستادم...کارم شده بود مقایسه اون دو تا عکس کمان با همدیگه...تا ببینم کدوم داره راست می گه...بی خیال شده بودم...نا امید نا امید...صدای همه تو این مدت در اومده بود...خصوصا ادریس که دیگه بی خیال من شده بود...رفته بودم تو کما...از خونه بیرون نمی رفتم...هیچ کاری نمی کردم...هیچی نمی خوردم...جواب هیچ کسو نمی دادم...تا اینکه یه روز صبح بود...ویدا اومده بود در خونه...فکر می کردم برانکه ببینه من چمه و نکنه یه بلایی سرم اومده باشه، اومده بهم سر بزنه و خبر بگیره...این بود که درو باز نکردم...گفتم بذار فکر کنه مردم...بذار فکر کنه نابود شدم...چه فرقی می کرد...چهل و پنج روزی بود که با نازی قرار نذاشته بودم...زنگم که کم میزد...نمیزد...اگرم میزد، صدایی از اونور خط میومد تو گوشم که هیچ فرکانس دل خوش کننده ای نداشت...ویدا یه چند باری تماس گرفت...حواسم نبود...قاطی تلفنای نازی به ویدا هم جواب دادم...خودمو زدم به اون راه و ازش خواستم پیش ادریس واسطه شه برگردم سر کارم...گفت یه کار مهم تر باهام داره و کلی غرغر کرد که چرا زودتر از این نتونسته باهام تماس بگیره...گفت یه کار مهم داره...گفت می خواد باهام درباره یه موضوعی صحبت کنه که به خودم و خونوادم مربوط میشه...مطمئن بودم که داره این حرفو میزنه تا منو بکشه از خونه بیرون...خیلی دوست داشتم که نرم...اما این دل لعنتی زودتر از خودم راه افتاد و رفت...تو همون کافی شاپ همیشگی و باز هم قهوه ی تلخ...ویدا اومد...بدون مقدمه شروع کرد درباره کمان صحبت کردن و مفتخر شدن و مفتی خر شدن و پریسا و خودش و یه سری حرفای زنونه ی بی سر و ته...اعصابم داشت خورد می شد...خیلی دوست داشتم که برا یه بارم که شده آخرشو همون اول بگه...یه پاکت پر از مهر پست گذاشت رو میز و گفت نامه ی کمانه...برا ویدا نوشته...اشک تو چشمام حلقه زده بود و گوله گوله سر می خورد و میرخت روی لپام...ویدا گفت کمان نوشته که این پنجمین نامه ایه که داره می نویسه...چهارتای اولی رو برا من نوشته بود...ولی من اینقدر جا عوض کرده بودم که همشون پرت و پلا شده بودن...برا ویدا نوشته بود که هر جور شده منو پیدا کنه و این خبرا رو بهم بده...نوشته بود رفته تو یه شرکت که برای ناسا کارای پژوهشی انجام میده، مشغول به کار شده و الان دیگه بهش میگن پژوهشگر ناسا...اوووووووووووووف...اشک شوق می ریختم و اشکام کوتاه نمیومدن...نوشته بود با یکی از همکاراش که یه زن نروژیه تو اورنج سیتی یه خونه مشترک اجاره کردن و سیر تا پیاز زندگیشو تعریف کرده بود...بعد از ویدا خواسته بود که هر جوری شده من یا پری رو...من یا پری رو...من یا پری رو...هر جور شده پیدا کنه و ...کدوم پری...خیلی دوست داشتم که زودتر...هر چه زودتر از کمان بپرسم تو این مدت که این همه بلا سر داداشش اومد...کجا بود و چی کار می کرد...نمیدونستم چه جوری براش بگم که با رفتنش کمر داداشش خم شد...کمری که با پر کشیدن پری دیگه راست نشد که نشد...خیلی خوشحال شدم...گمشده ای که یه سال و دو سال و یا شایدم چند ماهی بود که هر شب و روز آرزوی یافتنش رو می کشیدم رو پیدا کرده بودم...می خندیدم...اما تو همین خنده ها...با اشکای حسرت...حسرت روزایی که رفتن و دیگه بر نمی گردن...نامه رو برداشتم و با ویدا خداحافظی کردم و زدم بیرون...تا شب یه بیست باری خوندمش...هر بار که می خوندم یه جذابیتی داشت...خیلی دوست داشتنی بود...بوی یه عزیزی رو میداد که یاد آور همه روزای خوب بود...روزایی که خوب نبودن اما خوب گذشتن...یه نگاه به خاطرات گذشته و به روزای از دست رفته...چند باری شروع کردم که برا کمان بنویسم...اما هر بار یه جای تکراری بود که تو نوشتن کم می آوردم...میدونم که همه میدونید نوشتن رفتن پری بود که نمی تونستم بنویسمش و همه چیزو کنار میذاشتم و از نوشتن منصرف می شدم...چند باری تصمیم گرفتم که بی خیال شم و اصلا جواب ندم...اما نمی شد...نوشتم...تمام خاطرات دروغ رو...از پری چیزی ننوشتم...از حالش پرسیدم و شماره تماس و میل و آیدی و این چیزامو نوشتم و ازش خواستم یه راه تماس پیدا کنه تا با هم حرف بزنیم...مستقیم...دلم تنگ بود...تنگ صدایی که منو یاد همه صداهای قشنگ مینداخت...

ببخشید که این پست یه کم با فاصله شد...بخدا مریض شده بودم...هنوزم خوب نشدم...زبون دکترای اینجارو هم نمی فهمم...امیدوارم که زودتر خوب شم...خیلی از کارام عقب افتاد و انجام نشد...شرمنده ی همتونم...

نظرات 26 + ارسال نظر
مهر یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام مسیح جان . امیدوارم که خوب باشی .

حاله خودمم زیاد خوب نیست . نمی دونم چی باید بنویسم برات . ولی خوشحالم که بالاخره یه خبری از خواهرت گیر آوردی .

خاطراته گذشته آدمو داغون می کنه بدم داغون می کنه . اینو کاملاً می فهمم .

امیدوارم که بهت خوش گذشته باشه .

مواظبه خودت باش .

سلام مهر جون
لطف می کنی که به من سر میزنی
من همیشه شرمنده میشم
من که برا خوش گذرونی نرفتم
تازه
این مریضیه صاحب مرده دهنمو سرویس کرد
فقط یه سه روزی تو بیمارستان عبدالمقدم بستری بودم
دعا کن زودتر از این خراب شده آزاد شم بیام

نسیم یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:56 ب.ظ

تمام آرشیوت و امروز خوندم

لطف کردی

بارون سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:45 ق.ظ

خدا منو مرگ بده... چت شده؟!!!
آخه تو کجا رفتی؟ نگفتی که؟ بگو خودم پا شم بیام واسه مراقبت.... مگه من مردم؟!!!

سلام بارون جون
تو خیلی مهربونی
لطف داری
من که تو کامنتای پست قبل نوشتم برا کار دارم یه ماه میرم دبی
بگذریم که این مریضیه صاحب مرده از همه اجراها انداختم
یه چند روزی بود بهتر شده بودم ولی وقتی فهمیدم که قرصایی که بهترم کرده قرص اعصاب و خواب آوره
دیگه نخوردمشون
امروزم باز دوباره دارم قیلی بیلی میرم
اگه بگم از وقتی اومدم اینجا غذام فقط آب و مایعات بوده دروغ نگفتم
یعنی تقریبا پونزده روزه
خودمم تصمیم گرفتم که دیگه محلش ندم بلکه درست شه!
بای

آلبالو خانوم سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:39 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

سلام. امیدوارم حالت زود تر خوب شه
جسته گریخته می خونم این جا رو
در همیشه تو یه پاشنه نمی چرخه

سلام آلبالو خانوم
همینکه منت میذارید و حوصله می کنید این چرندیات رو به صورت جسته گریخته هم بخونید از سر ما زیاده
وبلاگتون رو به لینکدونیم اضافه کردم
دیگه حرفی ندارم
بازم ممنون

رها سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.elina-ad.blogfa.com

سلام
بالاخره آپ کردی. دلم برا نوشته هات تنگ شده بود. ولی قهرم هیچی نمینویسم

سامبولی علیکم
رها جون
میشه بپرسم چرا با من بخت برگشته قهری‌:)
راستی
لینکت رو هم اضافه کردم که آشتی کنی

ناصر سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:37 ق.ظ http://no-one-else.blogfa.com

امیدوارم زود زود خوب شی.
این پستت شیرین بود.
فعلا

سلام ناصر جان
ممنون
همین که دعا کنی زود زود خوب بشم
خیلی مهمه برام
لا مصب دیووونم کرده

..:: ی ک ت ا ::.. پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

سلامممممم
خوشحالم که آپ کردی و ناراحت به خاطر روزای سختی که داری میگذرونی
امیدوارم زودتر خوب شی
فعلا خداحافظ

سلام یکتا جون
ممنون
تو به محبت داری
لطف کردی
خدا نگهدار

بارون پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ب.ظ

قربونت بشم... مراقب خودت باش که زود زود خوب شی...
به جون خودم همینطوره٫ اگه بهش محل ندی درست می شه...
من آخرین باری که مریض شدم داشتم می مردم... اما به خودم گفتم بذار ببینم تا کجا طاقت میارم.. اتفاقاْ مام مسافرت بودیم... هرچی بقیه اصرار کردن که برو دکتر گفتم نه... همه کارم کردم... آخرش انگار نه انگار.. همونطور که اومده بود٬ رفت...
تو هم مراقب خودت باش... ما مسیح می خوایما... نذار دو روز دیگه برات بنویسم٬ مسیح نمی بینمت.. اگه هم ببینم ریز میبینم!!!!
تا بعد... زود بیا...

قربون تو که این قدر برا من ارزش قائلی...
این مریضی عزیزم با اونی که تو میگی فرق داره...
این جنس خوبه...
خارجیه...
مال خود خارجه...
در آخر...
ما یه عمره که ریز دیده میشیم...

X پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:26 ب.ظ http://xelement.wordpress.com

خوب شد نوشتی.

نه بابا!!!

رهزه جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:41 ق.ظ

یعنی اسم دانشگاه خواهرت رو هم نمیدونستی؟

دونستن اسم دانشگاه چه فایده ای داری رهزه جون یا شایدم زهره جون؟

بارون دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:32 ق.ظ

ای ول... پس اصل جنسه و اورجیناله!!!!!!!؟
مراقب خودت باش٬ باشه؟!!... زود زود بیا که کلی خبره اینجا....

آره عزیزم مارک داره
راستی من دیروز عصر اومدم
هه

[ بدون نام ] دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:46 ب.ظ http://gipsies.blogfa.com/

salam yesoal daram chera inghadr az zendegi narazii?to na hameye adama injuri shodan.yekamam say konim khoshbakhtya vo shadihamuno to weblogomun begim.albate khodamam vaghty narahatam minevisama

آخه شاید غم و غصه ها رو فقط میشه با یه صدای دیگه اینجا فریاد زد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:21 ق.ظ

tanha haiam hast ke mishe be adama omid dad na?

منظورت رو متوجه نمیشم
یه چیز دیگه بنویس
یعنی یه جور دیگه

یه دختر الکلی سه‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.281264h.blogfa.com

این روز ها که ...
نمی گذرد !

سلام
خوش اومدی
امان از این روزها
این روزها
این روزها

لینکتونو به پیوندام اضافه کردم

بارون چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:29 ب.ظ

خوش اومدی... چی بود اون شعره؟!!!!.. دسته گل محمدی٬ به کشورت خوش امدی..دی
پس زود آپ کنم بینم...

بینم بینم نکن بینیم بابا!!!
:)

..:: ی ک ت ا ::.. پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

سلامممممممممم
قبلا انقد تنبل نبودیاااا آپ کن دیگه ..........
دفه ی بعد بیام ببینم آپ نکردی میرم چند روز دیگه میام.....
فعلا بای بای

سلام یکتا جون
به خدا مریضم
حالم گرفته ست
تو اون یکی وبلاگم هم که نوشتم یکی از آشنایانم که نگران حالش بودم عمرشو داد به شما
درگیر کارای اونم
اما چشم دوشنبه یا سه شنبه حتما آپ می کنم

بارون پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:55 ب.ظ

:)

:(
:(
:(

رها جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

سلام مسیح جونم. امیدوارم وقتی کامنت منو می خونی خوب خوب شد باشی. تو رو مسیح یه کم مراقب خودت باش. خیلی خوشحالم ک کمان رو پیدا کردی. امیدوارم از این به بعد خورشید شادمانی و مهربانی به روت بتابه.

سلام رها جون
الان که کامنتتو می خونم نمیگم چه حالیم که حالت گرفته نشه
از اینکه به یه سری چیزا هنوزم امیدواری خندم گرفت
بیخودی
دیدی دیوونم
لینکتو اضافه کردم
با اجازه فعلا

گمشده یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:39 ق.ظ

خوب خوندم . تو چی ؟

گمشده یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ق.ظ http://clergyman2006.blogfa.com/

سلام خوندم تو هم بیا بخون .

خوندم
جالب بود
مخصوصا رنگ فسفریش

رها دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:18 ق.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

مسیح جونم عیبی نداره که از ناراحتیهات بگی. من غمگین می شم اما اینکه تقصیر تو نیست. به جون مسیح توی آرزوهام یکی هم خوشدلی تو ا. می دونم زندگی برای همه سهم یکسانی از خوشی نزاشته اما اونیکه کم میاره تو نیستی. تو تا حالا صد بار نشون داده ای که لیاقت سهم بیشتری از زندگی رو داری. زندگی مجبور میشه یه روز به احترام این همه استقامتت برای یه لحظه هم که شده کلاهشو از سر برداره. پس جون رها کامنت منو که می خونی یه شکر بخند:)

یه آهنگ تو دبی ضبط کردیم که همزمان با خوندن کامنتها داشتم بهش گوش می دادم...
آخر کامنتت که گفتی بخند با اینجای آهنگ همزمان شد:
((همه دنیا واسه من خنجر کشیدن...
دل من تو این روزا خیلی گرفته...
یادته اون روزا که دل تو رو شکسته بودم...
...
حالا این دل شکسته مثه اون روزا گرفته...
))
خندم نیومد اصلا

احسان سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ق.ظ

سلام!
فکر نکن اومدم بهت سر بزنم...!... داشتم عبوری رد میشدم گفتم یه نیم نگاهی بندازم... دیدم که...
ان شاءالله زودتر خوب شی...
این قسمت ماجرا خیلی عالی شد!... بقیش رو زود بنویس...
یا حق!

سلام
احسان جان داداش من الان یه چند سالی هست که اصلا فکر نمی کنم
پس تو هم خیالت راحت باشه

..:: ی ک ت ا ::.. سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:50 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

سلامممممممممممم
گفته بودی دوشنبه یا سه شنبه حتما آپ میکنیاااا
یادت رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بد قووووووووووول

سلام
دوست دارم اینجا بهت بگم که مشکلم چی بود که نرسیدم آپ کنم
اما همه این حرفا هم یه قسمت ماجراست
به هر حال تو اون یکی وبلاگم که روزنوشته هامه یه اشاره کوچیک کرده بودم که الان چه مرگمه

تکنولوژی خریت سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:16 ب.ظ http://zepert.blogsky.com

ما ... همان ممیز هستیم که در بلگ شیوا مدام با ما کل میکردی
گفتیم به شما هم صنفی بلگری سلامی عرض کرده باشیم

سلام مرحوم ممیز عزیز
فدات شم من کل کردن دیگه از یادم رفته
راستی
لینکت رو هم اضافه کردم که بری حال کنی دیگه

بارون چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 ق.ظ

چرا شلکک ناراحتی زدی؟
راستی٬ حالت بهتره؟

ناراحتم که شلکشو زدم مگه نه؟

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریــم

تکنولوژی خریت سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ب.ظ

از یه چیز اون وبلاگت خیلی خوشم میاد
نوشته ها بدون تاریخ هست !!!

حدس میزنم قبل از اینکه برام کامنت بنویسی یه بار اون وبلاگو دیده بودم

... بگذریم(:

به
سامبولیکم
آره
تاریخ نداره
مخصوصا اینجوریش کردم
کامنتدونی هم نداره
فقط یه ارتباط با نویسنده داره اونم برا موارد اضطراری
بازم بقول خودت
بگذریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد