شخصیت سوخته...دوازدهمین برگ

*هر چند که تعداد کامنتها به زور به ده رسید و بعضیا هم دو بار کامنت گذاشتن و این نشون میده که این نوشته ها بازم به زور ده تا خواننده داره٬ اما یه بار گفته بودم که می نویسم از زمان بودنهام برای زمان نبودنهام!

اون روز خیلی استرس داشتم...مهکامه باورش هم نمی شد که هنوزم هستن آدمایی که وقتی دستت رو براشون دراز می کنی با تردید و خجالت دست میدن...زود برگشتم خونه...پری یه مدت بود که تو خودش بود و کمتر حرف میزد...معلوم بود که یه اتفاقایی داره میفته...ولی اصلا به روی خودش هم نمی آورد...هر وقت هم ازش سئوال می کردم چیزی نمی گفت...دیگه کمکم نمی کرد...منم دیگه پی کارای پری نبودم و این که چند تا نخ سیگار تو کیفشه و یا چه قرصی می خوره و یا با کی حرف میزنه برام اصلا مهم نبود...زندگیمون شده بود روتین کار و خونه...اون شب تا صبح به مهکامه فکر می کردم...آدما بار اولی که عاشق می شن واقعا عاشق می شن و بعد از اون دیگه عاشق نمی شن...معمولا تو این بار اول همه گیر یه آدمی میفتن که داره چندمین عشقش رو تجربه میکنه و خوب دیگه آتیشش خوابیده و احساسات طرف مقابلش براش مثل یه دروغ بزرگ میمونه...تو اولین عشق همه به آخر عشقشون فکر می کنن...خیلیا هم این قدر رویایی فکر می کنن که تصورشون اینه که اگه یه روز بمیرن٬ حتما اون روز دست عشقشون تو دستشونه و تو سواحل هاوایی دارن مثه دو تا پرنده عاشق بر هم و کنار هم میمیرن...اما فکرایی که اون شب من تا صبح کردم از این فکرا نبود...مهکامه می تونست اولین عشقم باشه اما من به این فکر می کردم که اگه یه روز از من پرسید بابات کیه؟؟؟کجاست؟؟؟چیکارست؟؟؟یا اینکه مادرت کجاست؟؟؟خونتون چی؟؟؟ و از این حرفا چی جواب بدم!!!بگم یه داداش داشتم که از خونه گذاشت و رفت و قیافه اش رو هم یادم نمیاد...یا یه پدر که به هزار تا جرم جورباجور اعدامش کردن...یا از مامان بگم که از درد و فشار زندگی٬ سکته کرد و دووم نیاورد...یا از خواهری بگم که نخواست موفقیتش رو با داداشش تقسیم کنه و بهش پشت کرد...یا خیلی بخوام از نام و نشونم بگم٬ بگم با خاله ی مجردم که الان دیگه سی سالشه زندگی می کنم...خاله ای که اگه فشارش بدی ازش مواد مخدر میزنه بیرون و تو سی سالگی عین زنای شصت ساله صورتش چروک شده...این بود که همون اولش میدونستم آخرش چی میشه...اول و آخرش این بود که من با دروغ و خالی بندی این رابطه رو شروع کنم و بعد از اینکه حداقل یه بارم عشق رو تجربه کردم٬ قبل از اینکه مهکامه بخواد عاشقم شه٬ یا اینکه به من دل ببنده٬ خودمو بکشم کنار و برم دنبال زندگیم...این تنها راه حلی بود که به فکرم رسید...به علاوه اینکه خیلیا برا اینکه از شر اون فکرای جورواجور خلاص شم بهم رابطه با جنس مخالف رو تجویز کرده بودن تا اینکه از حال و هوای افسردگی در بیام...
اون شب دلم خیلی برا مادرم تنگ شده بود...یادمه تا صبح بغض حنجرم رو گرفته بود و گوله گوله اشک از چشام می ریخت رو بالشت...مامان رفته بود و دیگه کسی برام نمونده بود که من بخوام بهش بگم که دلم خیلی برا مامان تگ شده...دوست داشتم صبح که از خواب بیدار می شم اولین کاری که می کنم بوسه از گونه های مامان باشه...اما کدوم مامان...بعضی وقتا فکر می کردم که چرا مامان؟؟؟مامانی که تمام دنیای من بود...این همه آدم مگه کم بودن...
صبح بیدار شدم و صبحونه نخورده و به عادت همیشگیم جوراب نپوشیده از خونه زدم بیرون و رفتم سمت دانشگاه...تا ظهر یادمه همه اش تو فکر دیشب بودم...فکر مامان...تا اینکه حدودای ساعت یک بود که مهکامه زنگ زد...خیلی مهربون صحبت می کرد...نا خواسته وارد رفاقت با مهکامه شده بودم...من تو زندگیم هیچی نداشتم و نمی دونستم که آیا این هیچی برا این رفاقت کافیه!!!با خریت تمام هر روز و هر شب به مهکامه زنگ میزدم...خیلی وقت شده بود که فقط من زنگ میزدم و اون اصلا زنگ نمی زد...هیچ وقت ازم اون سئوالایی رو که استرسشون رو داشتم نپرسید...ناز می کرد٬ منت می کشیدم...داد می زد٬ چیزی نمی گفتم...دیگه تقریبا همه پس اندازم رو تو قرارایی که باهاش میذاشتم خرج کردم...هیچی برام نمونده بود...حتی یه هزار تومنی...افتاده بودم به بی پولی...هر چی کار میکردم همون موقع خرج می کردم...به بهونه های مختلف از پری پول می گرفتم و با مهکامه میرفتم بیرون...مهکامه خیلی بی حوصله شده بود و به من سگ محلی می کرد...منم که بی تجربه...حسم شده بود این که شاید دختره و ناز داره و باید نازش رو خرید...برام این جوری جا افتاده بود که پسر باید خرج کنه٬ ناز بخره٬ منت بکشه و شاید بعضی وقتا بهش توجه بشه...اعصابم از قبل از رفاقت بیشتر خورد شده بود...صدای سرد مهکامه از پشت تلفن بیشتر عذابم میداد...اما هیچ وقت نمی شد که بگه بابا من ازت خوشم نمیاد و گمشو برو...نه خیال منو راحت می کرد نه خودشو...هر وقتم که میومد بیرون نه دست میداد و نه حرف میزد...میومد و تازه بعضی جاها ایرادای بنی اسرائیلی هم می گرفت...چند باری دیدم که یکی زنگ میزنه به گوشیش و اعصابش رو خورد می کنه...نگاهای سردش معلوم بود که دیگه منو باور نداره...چند باری به زنگای نابجای گوشیش گیر دادم...اما گفت شک داری؟؟؟رفاقت نکن...هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که دوستم نداره...تا اینکه خودم صدای یه پسر رو از تو گوشیش شنیدم...مهکامه هم خیلی راحت باهاش حرف میزد...سوار یه تاکسی دربست بودیم که این اتفاق افتاد...این قدر بی معرفت بود که نذاش از ماشینی که من گرفتم پیاده شه بعد با یکی دیگه دل بده و قلوه بگیره...نمیدونم چرا این جور پیش می رفت...اما آخه بابا قلبی که خالی از امیده که دیگه شکستن نداره بخداااا...کرایه تاکسی رو دادم و قبل از اینکه تلفنش تموم شه از ماشین پیاده شدم...خیلی دوستش داشتم...یه کاراییش رو نمی شد فراموش کنم...اون شب تا خونه پیاده رفتم...تازه از مسیرایی که طولانی تر بود...اون شب تا صبح تنها بودم و به یاد مامان ویلن می زدم و گریه می کردم...تمام اتفاقای این مدت تو صدای سازم٬ نمک به زخمم می پاشید...نمی دونستم که تو این بن بست باید چی کار کنم...ساعت حدودای سه نصفه شب بود که مهکامه زنگ زد...این قدر بهش وابسته شده بودم که اگه خودم هم می خواستم گوشی رو جواب ندم٬ باز جواب میدادم و این دیگه طبیعی بود...دل تنگیام برا مامان خیلی زیاد تر شده بود و هیچ چیز آرومم نمی کرد...بهونه هام زیاد بودن و خواستن و نخواستنش دست من نبود...همه اش منتظر بودم...داشتم دق می کردم...صدای مهکامه و دلیلایی که می آورد برام تکراری بود...اما بازم خودم رو زدم به خریت و ندیدن و گفتم شاید راست میگه و اون پسره واقعا دوست پسر دوستش بوده!!!امیدوار بودم...فکر دیگه ام هم این بود که جز مهکامه کسی با من دوست نمیشه و این لعبتی که گیرم اومده رو نباید به این راحتی از دست بدم...تو این مدت به حرف دلم بودم و عقلم رو قبول نداشتم...
صدای ساز و مهکامه که بند اومده بود٬ خواب از سرم پریده بود دیگه...می دونستم هر چی بیشتر بیدار باشم داغون تر می شم...تو قرصای پری یه ورق ترفنادین پیدا کردم...آخرین بار دو تا ازاین قرصا خورده بودم که بی اثر بود...این بود که این دفه سه تا با هم دیگه خوردم...یواش یواش سرم سنگین شد و تا ساعت سه ی عصر فرداش که پری با مشت و لگد افتاد به جونم هیچی نفهمیدم...
پری...شاید تنها کسی بود که هنوز به من پشت نکرده بود...قیافه ام افسرده بود...پری هزار بار با ادا در آوردنای مسخره خواست بخندونم...اما آخه از هیچ چیز وفا ندیده بودم و صد هزار گره سر راهم بود...سراغ هر چیزی می رفتم یه دردسری پشتش بود...بازم هفته ام رو با مهکامه شروع کردم...تو زخم زبونای مهکامه داشتم می سوختم و خم به ابروم نمی آوردم...حاضر بودم براش از جونم بگذرم...هنوزم برام عزیز ترین کَس٬ مهکامه بود...
خیلی تنها شده بودم...اسیر غصه ها و تنها...پری برا یه هفته می خواست بره زنجان...باید از طرف شرکت برا ماموریت می رفت و تو این بی پولی اصلا مناسب نبود که منم بخوام دنبالش برم...این بود که چیزی نگفتم و پری رفت...روز اول به زور شب شد...حالا دیگه وقتی پری نبود٬ کسی نیود که از فکر در آرم...با مهکامه که صحبت می کردم بهش گفتم تنهام...مهکامه برام یه موجود تکراری شده بود که هیچ رنگ و بویی از اون دوران نداشت...روزایی که اصلا باهاش احساس خستگی نمی کردم...بهم گفت که می خواد بیاد خونمون...منم با ناز موافقت کردم...دیگه برام مهم نبود که چی بشه و اصلا مهکامه رو حساب نمی کردم...چه برسه که بخوام به عنوان یه دوست بهش فکر کنم...گفتم اگه بیاد اینجا و وضعیت این زندگیه مزنهردم مارو ببینه خودش مسالمت آمیز کنار میکشه و میره...براش فال می گرفتم...بد میومد...بی خیال می شدم و می گفتم فال دروغ میگه...هر شب تو این فکر بودم که سوژه ی دعوای فردا چی می تونه باشه...بالاخره بعد از کلی بالا و پایین مهکامه اومد خونمون...خداییش خیلی آدم خویشتن داری بود و جلو من حتی روسریش رو در نیاورد...منم هیچ اصراری نداشتم که این کارو بکنه...آورده بودمش خونه تا براش کل زندگیم رو تعریف کنم و اونم با دیدن این خونه و این صحنه ها همه چیزو باور کنه و بی خیال من شه...اولش باهام خوب صحبت می کرد که یهو افتاد رو دنده لج و وسط حرفام گفت من می خوام برم و دیرم شده...گفتم بیا برو کی جلوت رو گرفت...گفت نه...می خوام تو منو برسونی...
پیش خودم گفتم بذار برا آخرین بارم که شده عشق اول و آخرت رو تا خونه برسونی...این بود که بی چون و چرا قبول کردم که تا خونه برسونمش و دنبالش باشم...دیگه اون فکرا که بدون مهکامه میمیرم از کله ام پریده بود و هیچ روح و هیچ جونی تو بدنم نبود و عین آدمای یخ زده و بی احساس فقط می رفتم و میومدم...اون شب مهکامه بعد از مدت ها تو کل مسیر دستم رو گرفته بود و من بی احساس و بی توجه فقط میرفتم...خیلی حرف زد ولی من این قدر ازش متنفر شده بودم و اصلا به هیچ حرفیش گوش نکردم و همه اش فکر می کردم که چرا من؟؟؟تو دلم باهاش خدا حافظی می کردم و نفهمیدم که آخرین جمله ای که اون شب بهش گفتم چی بود...

نظرات 13 + ارسال نظر
روح پلشت ممل کینگ کنگ چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:24 ق.ظ

ما سوخته رفقا هستیم
ولو کم معرفتایی مثل بعضیا

اگه سخنرانی کنم بهت برمیخوره ، منتها اینو نگم میترکم

۱- واسه وبلاگای این تیپی خیلی کامنت نمینویسن ولی میخونن مثل وبلاگ یک زن

۲- وبلاگ داستان و خاطره اگه مربوط به یه دختر نباشه کسی نمیخونه
مثلاْ
فقط کافیه یه دختر خانم مثل ندا و سپیده درباره خاطرات بغل این و اون خوابیدنشون خاطره بنویسن
بیا ببین ملت چه جوری خودشونو جر میدن

وبلاگ هلو سکس یادته
بازدید روزانه اون از صدتا رد شده بود
رکورد دار هستیم ما مردم در سرچ کلمات و نوشته های قبیح

شب خوش جوان

برای اولین بار با یه سخنرانیت کاملا موافقم کینگ کنگ عزیز...

مهر چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام .
من شاید روزی ۲ بار بیام و ببینم که آپ کردی یا نه . نوشته هاتو می خونم و ناراحت می شم ولی کامنت نمی ذارم . آخه نمی دونم چی بگم . برای گفتن حرفی باقی نمی ذاری .
الانم برات نوشتم که بدونی منم می خونم نوشته هاتو .
اینا همه گذشته و چیزی برای دلداری دادنت نمی شه گفت ولی همینو می تونم بگم که خیلی محکم بودی خیلی .
امیدوارم که الانم همینطور باشی .

سلام مهر جون عزیز.ممنون که می خونی و سر میزنی...
کاش آدم از اول یه سری چیزا رو بدونه...
به هر حال سعی میکنم الانم همون طور باشه!!!

باروووون چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:18 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

ای ول داری مسیح جان...
می رم می خونم و میام...

به امید دیدار!

shahla جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ق.ظ

salaam, manam khastam begam ke yeki az khanandehaye webloget hatsm va taghriban har rooz inja sar mizanam bebinam be rooz kardin ya na. age inja kament nemizaram bara ine ke vaghean nemidoonam chi begam. lotfan delsard nashin va be neveshtan edame bedin.

سلام شهلا خانوم.از اینکه این بار کامنت دادین خیلی ممنون...چشم سعی می کنم دلسرد نشم و زود به زود آپ کنم.

گلین جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:16 ب.ظ http://www.galin83.persianblog.com

سلام مسیح جان
مطمئن باش وبلاگت از ۱۰ تا بیشتر خواننده داره. خود منم خیلی وقته می خونم نوشته هات و. مرتب هم سر می زنم ببینم آپ کردی یا نه ولی تا حالا کامنت نذاشتم.الانم کامنت گذاشتم که بدونی منم می خونم ولی چیزی ندارم که بگم!

موفق باشی

سلام گلین جون
تو و ماجراهات هم خوندنی هستین و بیشتر از ۱۰ تا خواننده دارین!
سلامت باشی

پنهان جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ب.ظ

salam..man chand rooz pish khondam vali halam ziyad khob nabood baraye hamin nazar nadadam....mohem tedade khanandeha nist......che ahamiyati daran.....omidvram dige zod up koni

سلام پنهان جون.منتظرت بودم که بیای.می دونستم پیدات میشه!
امیدوارم که زودتر خوب شی.
ممنون که سر زدی.

رز سفید شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.mywhiterose.blogfa.com

سلام خوبی؟
من خیلی وقته که می خونمت ولی تاحالا برات کامنت نذاشته بودم.هر روز بهت سر می زنم که شاید آپ کرده باشی!
خواستم بهت بگم که من منتظرم که زودی بقیه ش رو بشنوم و امیدوارم الان در وضعیت خوبی باشی!

اینکه امیدواری من در وضعیت خوبی باشم الان که خوب ای الحمدلله!!!
راضیم به رضای خدا...
ولی هنوز یه چیزایی هر شب آزارم میده و همین الان داره خفه م میکنه...
ویلن زدن و شنیدن صداش و جلوی بغض و اشک رو گرفتن برام شده یه کابوس...

گلین یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.galin83.persianblog.com

بازم سلام
اومدم ببینم آپ کردی یا نه؟؟
در ضمن خوشحال می شم بازم بهم سر بزنی.

سلام
تا فردا پس فردا آپ میکنم
منتظرم همه بخونن که کسی عقب نیفته!!!

‌بنفشه یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:02 ب.ظ

به کامنتا نگاه نکن خیلیا میخونن و کامنت نمیزارن. شاد و موفق باشی.

سلام بنفشه خانوم...
چشم...
شما هم موفق باشی...

یه زن یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:02 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

پسر تو چکار به کامنت داری، بنویس، ما می‌خونیم :-)
موفق باشی .. از پری هم بگو، خیلی کنجکاوم .

سلام دخترررررررررر...چه خبر...اینورااااااااا...
چشم...اگه دارم می نویسم می خوام پری رو به یه جایی برسونم نه خودم رو...

شیوا سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:18 ب.ظ http://sheved

بابا اینقدر تو تنبلی و دیر به دیر می نویسی و ناز داری که همه مشتری ها می پرن ! عیب نداره ولی بینیویس واسه ما ! واسه دل خودت اصلا !

تو هم این قدر تنبلی که سالی یه بار سر میزنی والا من هر ده روز یه بار دارم آپ می کنم
حالا هم می خوام هر سه روز یه بار آپ کنم
تا...

امیر موسی کاظمی سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:48 ب.ظ http://zirtitr.blogfa.com

زیرتیتر فقط یک وبلاگ خبری - تحلیلی گروهی نیست ، قراری است میان جمعی از دوستان روزنامه نگار برای گفتن ناگفته هایی که هیچ وقت تیتر نمی شوند...

مهر چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام .
بنویس دیگه حالا که کامنتات ۱۲ تا شد .

بابا به خدا آپ کردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد