شخصیت سوخته...بیست و نهمین برگ

خودم هم میدونستم که بد، بده...این بود که دوباره باید انقلاب درونی می کردم...ولی این بار دیگه خیلی سخت و مشکل بود...حالا دیگه یه چیزایی سر راهم بود که نه تنها جلوم رو نمی گرفت، بلکه به این گودال هدایتم می کرد...یه منجلاب باتلاقیه پر از آب که دست و پا زدن توش نه تنها نجات بخش نیست، که حتی ممکنه باعث بیشتر فرو رفتنت بشه و به هلاکت برسونت...تنها راه نجات از باتلاق رو هم که همه می دونید...یه طنابی که بشه بگیریشو خودتو بکشی بیرون...طنابرو نمی دیدم ولی استمدادشو متوجه می شدم...نیرویی که تحریکم می کرد تا اونی باشم که خودم میخوام...اراده ی آدم تنها چیزیه که تا هزار سال بعد از مرگم می تونه همون جور باشه که قلب و مغز، به چند ماه هم نمی کشند...هر روز همه ی آدمای دور و برم رو می دیدم که صاف و ساده و خنده دار و خیس، در طول حرکت می کردند و من هم چنان در عرض حرکت می کردم...مصرفم روز به روز شده بود...یه روز کم، یه روز زیاد...ولی وقتی که برام عادت شده بود، لذتی نداشت و طعم گس زمستون رو تو استخونام حس می کردم...هیچ ارتباط کلامی با محیط اطرافم نداشتم...تقریباْ یه ماهی بود که فقط می رفتم و میومدم و تو خودم بودم و به کار خودم مشغول...تلفن همیشه از پریز بیرون بود و موبایلم هم طبق معمول عادت کرده بود به اینکه تعجب نکنه از قطع شدنش...تو آینه از قیافه ی خودم حالم به هم می خورد...تا سه-چهار ماه پیشش بود که زور می زدم شبیه ژیگوله های شبه روشن فکر باشم ولی الان که به این روز افتادم، شبیه کارتن خوابای ترمینال شدم...تمام ارتباطاتم شده بود مجازی...کلاً کاری نمی شد کرد...بیشتر از این چیزی نمیدیدم...میومدم نت، چک میل، سر زدن به بلاگا و یه هفت-هشت تایی هم بودن که بهشون سر می زدم و نهایتاً شب و روز بعد هم به همین منوال...هیچ کی اجازه ی ورود به اتاقم رو نداشت...دیوونه شده بودم...خودمو می خوردم...حالم از وجود خودم به هم می خورد...دیووونگی به حد بی نهایت...زده بود به سرم دیگه...از خونه زدم بیرون...قیافه ام هنوز تابلو نشده بود ولی دردای بدنم به خودم یه چراغ قرمز گنده نشون می داد...تنها تلفنی که زنگ می خورد ویدا بود و منم عادت کرده بودم به جواب ندادن...رو پیغام گیر، پیغام گذاشته بود که یکی از آشناهاشون داره برا کنکور درس می خونه و از من می خواست که تو ریاضی بهش کمک کنم...نمی دونست که دیگه تمام ریاضیات الان از مخدونه ی ما کشیده بیرون...کار بدی نبود...بعد از دو سه روز قبول کردم...ویدا هنوز از اتفاقایی که افتاده بود خبر نداشت و منم جلوش آفتابی نشده بودم تا اینکه بویی نبره...قرار به این شده بود که پسره خودش بیاد خونه پیش من تا من باهاش کار کنم و دوست نداشتم که برم خونه شون...پر رو بود...خیلیم پر رو بود...اولش هفته ای یه بار قرار گذاشتیم...ولی تو همون هفته ی اول سه بار اومد...پشت کنکوری بود...سه سالم رفوزه شده بود و فرستاده بودنش مدرسه شبانه...خودتون حساب کنید که دیگه چی از توی یه همچین آدمی در میومد...آمارش رو که گرفتم دیدم یه یه سالی هم از من بزرگتره...که خوب البته من به لطف روزگار از اون خیلی بزرگتر می زدم...بیشتر وقت کلاس رو حرف می زد...ولی من هیچ وقت سر حرف رو باهاش باز نکرده بودم...تو همین برو و بیاها بود که کمان زنگ زد...حوصله شو نداشتم...دوست نداشتم که این موضوع تلخ و خاطره ی بد، با شنیدن صدای کمان برام تکرار بشه...از یه طرفم دلم می سوخت و می گفتم تو غربت اسیر شده و اگه جوابشو ندم داغون تر از من میشه...خیلی محکم و قاطع قول مسلم داد که واسه هیجده روز دیگه تهران باشه...گفت قطعیه و تمام بلیط ها رو هم گرفته و تماس ها هم قرار شد همه از طرف اون باشه...اولش خیلی خوشحال بودم ولی یهو یادم افتاد که من، دیگه اون نیستم که کمان بخواد منو ببینه...سفر کمان رو هم که نمی شد تعطیل کرد...نمی دونستم چی کار کنم...اومدن کمان این قدر بهم روحیه داده بود که زد به سرم که ترک کنم...مصرفم هم که اون قدر نبود بخواد داغونم کنه یا اینکه بکشتم...این بود که هم چین تصمیمیو گرفتم...به علی، شاگردم که باهاش ریاضی کار می کردم هم گفتم یه دو سه روزی می خوام برم شمال و نیاد...تصمیم گرفتم تا موقعی که اراده ام اون قدر قوی نشده که سمت دود نرم، از خونه بیرون نرم...حالا می خواد هر چقدر طول بکشه...سعی کردم خلأ نبودنش رو هم با موسیقی و درس و نقاشی پر کنم...هر چیزی که موج منفی ساطع می کرد رو از اتاق انداختم بیرون...به اندازه یه هفته هم غذای آماده و فست فود و این خرت و پرتا خریدم گذاشتم تو خونه...صبح شد...روز اول خیلی سخت نگذشت...روز دوم هم صبحش بد نبود...ولی چشمتون روز بد نبینه...روز سوم...دونه های عرق اندازه فندق رو پیشانیم قل می خورد و درد بود که مثه مته داشت استخونام رو سوراخ می کرد...تهش:نتونستم...نا امید شدم...احساس کردم که بدبختم...بیچاره ام...از خودم حالم به هم می خورد...زده بود به سرم...یاد پری افتادم...صدای اون زن که تو گوشم جیـــــــــــــــــــــغ می کشید...تو دلم یه راهی پیدا کرده بودم که جرئته فکر کردن بهشو نداشتم...آره...رفتن به همون راهی که پری رفت...چون با این وضعی که الان داشتم، روم نمیشد تو چشای خواهرم نگاه کنم...علی سر و کله اش پیدا شد و علی رغم اینکه حوصله نداشتم، به درد عوض کردن حال و هوام می خورد...خیلی احساس خوش تیپی می کرد...nتا دوست دختر داشت...ولی از یکی خوشش میومد...به اینم می گفت تک پری:آدم با هزارتا باشه و از یکی خوشش بیاد...طبق معمول داشت از دوستاش تعریف می کرد که من یهو زدم اون کانال و موضوع خودمو براش گفتم...احساس می کردم که از این علی هم کمترم...این بود که دیگه جایی برای بودن خودم نمی دیدم...برا علی گفتم...همه چیزو...اولش خندید و زد به خالی بندی و شروبر گفتن...بعدش که دید مثه اینکه واقعاً یه اتفاقایی افتاده موضوع براش جالب شد...بهش موضوع پری رو گفتم و بهش گفتم که می خوام خودزنی کنم...گفتم که از خودم بدم اومده و هزار تا چیز دیگه...خیلی دوست داشتم موضوع قشنگ پیش بره...این بود که گفتم شب په من سر بزنه...کلیدم بهش دادم و گفتم که شاید من نباشم که درو برات باز کنم...فکر کرده بود که می خوام براش یه فیلمی چیزی بازی کنم و بذارمش سر کار...اولش موضوع رو جدی نگرفته بود...مثه بچه ننه ها تا از خونه رفته بود بیرون هم فرتی زنگ زده بود به ویدا و همه چیزو به ویدا گفته بود...ویدا هم که میدونست من چه آدمیم و به علی گفته بود که همونجا وایسه و تا زودتر از اونی که من گفتم و قبل از اینکه کاری دست خودم بدم خودشونو برسونن...به علی گفته بود که این پسره خیلی کله خره و با این وضعی که تو میگی، ممکنه هر بلایی سر خودش بیاره...تازه من خیلی از ماجرا رو به علی نگفته بودم...کار به جایی کشیده بود که علی هم دیگه جلوم کم آورده بود...می خواستن زودتر خودشونو برسونن ولی نمیدونستن که من خودم زودتر دست به کار میشم...همه چیزو آماده کردم...شروع کردم تو ساعدم دنبال رگ گشتن...رگمو پیدا می کردم و می جوییدمش تا کبود شه...مزه می داد...این کارو از پری یاد گرفته بودم...(این قسمت هم به دلیل بد آموزی و اینکه شاید تأثیر منفی بذاره نمی نویسمش...)

بازم شرمنده از دیر آپ کردنم...ولی به خدا وقتم رو این قدر پر کردن که بعضی شبا به زور دو ساعت می خوابم...ممنون از محبتاتون...اینم لینک یه دوست که من خودم زیاد بهش سر میزنم...زود زود آپ می کنه و یه نظمی داره که به من بد و بیراه نمیگین:
http://me-justawoman.blogsky.com/

نظرات 19 + ارسال نظر
پرنسس جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:08 ب.ظ

باور می کنی الان تمام رگ های بدنم درد میان؟؟؟ آخه چی بگم بهت؟؟؟ :(((‌ مسیح جون من انقدر کش نده نوشته هاتو ... قبول که الان سرت خیلی شلوغه ولی حداقل هر وقت می تونی بنویسی زیاد زیاد بنویس .... :(
نمی تونم چیزی بنویسم جزین که گفتم الان رگ های پاهام و دست هام درد میان ... احساس می کنم یکی داره با سوزن از تو یه سوراخ کوچیک می کشدشون بیرون :((

سلام پرنسس جونم
:)
شمال خوش گذشت؟؟؟
بابا پست از این طولانی تر رو که نمیشه خوند ولی چشم سعی می کنم زود زودتر آپ کنم
راستی
نگفتی درد رگهات
به خاطر دیر آپ کردنه منه
یا خستگی شماله
یا طعم تلخ نوشته هام
منتظرم

مهتاب جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:52 ب.ظ

سلام !
من اصلا قصد کل کل کردن نداشتم!!...
ببخشید!!...

سلام
منم نگفتم شما هم چین قصدی دارید
بابا بدبین نباش به من اینقده
من گفتم که اگه بعضی سئوالاتو جواب نمیدم می خوام به کل کل نکشه
همین

مهتاب جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

کسی که دوست داره به اون سعادت برسه هیچ وقت دنبال رگ دستش نمیگرده!

آسمان قصد سفر دارد انگار
ابرهایش را
به کمترین بها به بیابان فروخت!!چرا؟؟...

دوباره سلام
آره
دنبال رگ گشتن با رسیدنه به اون سعادت خیلی فاصله داره
اما هیچ وقت نمیشه مطمئن بود که توی یه شرایط خاص، من نوعی همیشه اون تصمیم درسترو می گیرم

تازه بستگی داره به اینکه چه طور فکر کنی
اگه جو فلسفهی هگل و مارکس و کانت و سارتر
یا نوشت های چوبک و هدایت خودمون گرفته باشدت
یا مثه حسین پناهی شده باشی
شاید همون سعادته رو هم تو همون نبودنه ببینی
این به نوع جهان بینیه آدم مربوط میشه
مگه نه؟

من نمی دانم که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟

درسا شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
وای .خدا به داد برسه.از نظر من یه معتاد یه بیماره .همین.باید بیماریش درمان بشه.فقط یه کم همت می خواد که من مطمئنم آقا مسیح داره.مگه نه؟
نمی دونم چی بگم.حال از خوندن نوشتهات گرفت.امیدوارم الان تو وضع بهتری باشی و تونسته باشی اون لعنتی رو کنار بگزاری.برات دعا می کنم.

سلام درسا جون
چه خبره.مگه جن دیدی.معتاد کجا بود بابا...
تو دیگه موضوع رو از خود منم گنده تر کردی...
نوشته های حال گیر منو شما به بزرگیه خودت ببخش..ولی باور کن خیلی جاهاش که داشت حال خودم رو هم بد جور می گرفت رو ننوشتم...ترسیدم تاثیر منفی بذاره!!!

یه زن شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

کی گفته تو با دایورت کردن می‌تونی از زیر نوشتن در بری؟ :دی
هرکی گفته اشتباه کرده .. بنویس ...زودم بنویس
راستی چه خبر ؟

دایورت کردن رو خطی که صاحبش یه گله، میشه یه کاره گلستان
می نویسم
چه خبر از کجا...همسایه ها همشون مردن...مگه نه؟؟؟

مهتاب شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:12 ب.ظ

یعنی ممکنه خودکشی هم یه نوع سعادت باشه؟؟؟!!!...
تفکر جالبیه.
میتونم درکتون کنم ولی نمیدونم چی باید بگم.

سعادت!!!
این کلمه میتونه تو هر فرهنگی و دین و جهان بینی، تعریف خاص خودش رو داشته باشه
و تا اونجا که من می دونم هیچ دو فیلسوفی نیودن که تعریف یکسان و یه جور ارائه بدن

رها یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:55 ق.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

آی مسیح دل گنده من سلام.
آی حامی طفلان یتیم غم،
آی خودکٌشِ جان سخت،
تو که صلیب خودتم نمی تونی بکشی داداش،
پس مسیح بودنت به چه دردت خورده؟
=======================

مسیح جونم می دونم دل گنده ای داری که تا حالا دووم آوردی، اما فکر می کنم دل آدمها مثل یه بچه می مونه، با این که شکننده است اما مثل بچه ها ترس و نا امیدی نمی شناسه. کاش می شد به بچه گی هامون برگردیم، امیدواری بی لک اون روزا، مثل بادبادک نخش پاره شد و رفت و گم شد.
من از اون بچه بچه گیام واسه اینکه امیدمو حفظ کنم ارزو داشتم یه روز دکتر بشم، اما بعد از اینکه شدم، اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه آدم به هر چی بخواد می رسه. پس بجنب که من شیرینی دفاع می خوام:)

سلام رهااااااااااااااااا جون
مبارک باشه
مسیح بودن ما به درد آب خوردن در کوزه می خوره آبجی،
اما کی گفته باید صلیب بکشیم
دل منم گنده نیست
نافم چسبیده به کمرم :(
=============

جان...شما دکترا خیلی باحالین...فکراتونم کلی باحال تره...فکرای قشنگ مال آدمای قشنگه...شیرینی دفاع!!!اووووووووووووه...چشم...بذار دفاع کنیم به شما شیرینیه ویژه میدیم...منم به اون چیزایی که فکر می کردم رسیدم!!!ولی روح آدم خیلی بزرگتر از این چیزاست...دوست دارم پامو از همه ی این مرزای مادی فراتر بذارمو برم به یه دنیایی که بعد چهارمی توش نباشه...یعنی زمان در کار نباشه...اون جاست که اگه ۱۰ دفعه هم خودتو از طبقه چهل و پنجم پرت کنی پایین، بر می گردوننت بالا...چون بعد چهارم نداری!!!

یاد محسن نامجو بخیر

آلبالو خانوم یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:02 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

مسیح جان این دفعه که آپ کردی.. ولی حواست باشه دفعه دیگه دیر آپ کردی با بیل و کلنگ میام اینجا ها!‌
راستی خیلی توانایی بالایی تو نوشتن داری..

سلام آلبالو خانوم میترایی
یعنی میتراجون آلبالویی
بابا بیل و کلنگ که مال ما عمرانیاست
شما باید وسایل ژیگوله میگوله بگیرید دستتون بیاید اینجا

تواناییه بالا تو نوشتن رو بد اومدی...این تواناییرو من ندارم...اونایی دارن که آمار وبلاگشون هر روز فرتی میره بالا
نه من که آمار روزانه ام به زور سی تا میشه که ۱۵تاشم خودمم

لینک این تواناییای بالارو ببین:
http://chickenlittle.blogsky.com/

مهر یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام مسیح . خوبی ؟ منم خوبم .

یه لحظه تجسم کردم کاری رو که کردی حالم بد شد . این کارارو شماها از کجا یاد می گیرین . یعنی چی . اینقدر که فکرت منفیه یه ذره مثبت بود این کار رو نمی کردی .

ببینم یعنی درست متوجه شدم . تو می خواستی قبل از اینکه کمان بیاد خودتو بکشی ؟

دیوونه ای دیوونه . خلی . چلی . هرچی بد و بیراه بهت بگم کم گفتم . دوست دارم بزنمت . دوست دارم نیشگونت بگیرم . خیلی حرصمو در آوردی .

امیدوارم که الان خوب باشی . خوبه خوب .
مواظبه خودت باش پسر .

سلام مهر جون
جوییدن رگ این قدر حال میده
وقتی طعم شور خون بزنه تو دهنت این قدر حال میده
وقتی پلاسمای زخمتو می خوری این قدر حال میده
کزی مزه ی زخم این قدر حال میده
درست متوجه شدی...ولی اینجاشو که جرئتشو نداشتم رو متوجه نشدی
ما کتک خوردتیم آبجی

حالمان بد نیست غم کم می خوریم!

پرنسس یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ

شمال یه روزه که شمال نمیشه .... رفته بودیم طرف های چابکسر نرسیده به رامسر ( سرولات ) فقط واسه ییلاقش و ماهی گیری طرف های سد سنگر ...
معلومه که ... به خاطر طعم تلخ نوشته هات ....

کاش از همون جاده خاکیه میرفتی
هوس شمالو انداختی تو کله ام پرنسس جونم
زور میزنم که خودمو این هفته بکشونم شمال
.
.
.
طعم تلخ نوشته ها...

شیوا یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:21 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

فکر می کنم می دونم این جریانات مال کیه . مال همون موقع که تو بلاگ قبلیت اومدی خداحافظی کرده بودی . درست می گم ؟؟؟ ولی خوشحالم که الان اینهمه سرت شلوغه .

بابا مورخ
تاریخ شناس
استاد تاریخ
آره
میدونی چرا میدونی؟
چون تو قدیمی ترین خواننده ی نتیه من به حساب میای
هوپ
سرم شلوغه
از بابت چیزای خوشحال کننده نیست

شیوا دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:44 ب.ظ http://sheved

ای بابا !!! پس بازم الکی خوشحال شدم !!!‌:(

حالا گیریم که سر ما شلوغ بود
تو چرا باید خوشحال می شدی؟؟؟
کلا با حالی از سر و روت میباره

رها سه‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام مسیح جان خوبی
ایندفعه من هیچی نمی تتونم بگم .

کاری نداره
هر وقت چیزی برا گفتن نداشتی
بیا مثه بقیه به من بگو زود آپ کن

لنا سه‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:52 ب.ظ

وقتی میبینن که کسی خودزنی(خود کشی)کرده
هیچ وقت با خودشون فکر نمی کنن که چی به سرش اومده که این کارو با خودش کرده
فقط سرزنش و ...
<اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید آنها جلوی شما را میگیرند>.
نظر دوستات و خوندم .خیلی به فکرت بودن و هستن.امتیاز بزرگییه.کلی بهت حسودی کردم!!!!
خیلی کارا کردی ولی خوبه که در حد یه تجربه بمونه چون خودتم گفتی که می دونی کار بد بده...پس سر حرفت بمون.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
برات آرزوی روزای بهتر از حالا رو دارم

سلام لنا جون
راست میگی
ولی اون موقع کسی نبود که بخواد منو سرزنش کنه
و درباره دوستام و نظراتشون...اینایی که اینجا هستن و هم چنین خود شما...همگی به من خیلیی لطف دارن و دارین!!!
من خودم هم بعضی موقع ها به شخصیت مجازیم حسودیم میشه...
مرسی که به من سر زدی
خوشحال میشم بازم اسمتو تو کامنتا ببینم
خیلیم خوشحال میشم
موفق باشی لنا جون

شنبلیله چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:52 ق.ظ http://shanbalileh67.blogfa.ir

سلام
بازم خوندم
خیلی دیر !
این بار
سکوت !( نقطه سر خط !)
نمی خوام هم مثل همه کسایی که حرفی ندارن بگم زو د آپ کن !
خوب آپ کن پسر جون !
خوب !!!

سلام شنبلیله جون
اون دفعه که کامنت گذاشتی یادمه کلی احساسات خالی کرده بودی تو کامنت ولی حالا میگی سکوت
آپ هم می کنم چشم
فردا اگه خدا بخواد
ممنون که سر زدی
فردا همین موقع ها بیای دیگه دیر نمیرسی!!!

آلبالو خانوم چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:18 ب.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

من که چیزی نمی نویسم..بعد از بیست روز آپ کردم که وقتی خوندم دیدم از فحشم بد تره.. هر چیری یه ذوقی می خواد....

خوش به حالت که همون هیچیات این قدر قشنگه که تعداد کامنتاش از ۱۰۰تا هم رد میکنه!!!
شوخی کردم
ولی خداییش هنر بالایی داری تو نوشتن
مسخ و از خودبیگانگی داره نوشته هات!!!
اینا مال منه بهم پسشون بده

رها شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:53 ب.ظ

الهی بمیری تو.
این دفعه هم که من نگفتم زود آپ کن خودت اومدی می گی.
منظورم از نگفتن هیچی برای کاریه که کردی . خیلی چندش آوره.

ممنون که این همه ابراز محبت می کنی
کارم چندش آوره میدونم
ولی خوب منم می خواستم بمیرم که تو الان نگی الهی بمیری تو!

پرنسس یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:12 ب.ظ

حالا چرا نیستی دیگه؟ رفتی شمال؟

هستم ولی خستم!

اناهیتا دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.angela2.blogfa.com

سلام مسیح جان.
با اجازه من لینکت کردم.

آناهیتا جان ممنون از محبتت که به من لینک دادی
در اولین فرصت لینکت رو میذارم تو وبلاگ
بازم مچکرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد