شخصیت سوخته...بیست و یکمین برگ

دلم نمی خواست گوشی رو جواب بدم...از صدای زجر آور کسی که باعث همه ی زجرهام شده بود حالم به هم می خورد...ریجکتش کردم...بار دوم...بار سوم...و حتی بار صدم...خیلی زنگ زد...گوشی رو خاموش کردم...کار بچه ها که تموم شد رفتم خونه...یه آبی به صورتم زدم و یه قهوه درست کردم که تلفن زد...دیگه داشت رو مخم راه می رفت...گوشیو برداشتم...با عصبانیت گفتم بله؟؟؟نازی بود...صداش گرفته بود...اصرار کرد که منو ببینه...یه صد باری هم گفت بگو که میای...بگو که میای...بگو که میای...قرارمون برا ساعت چهار فردای اون روز با نازی فیکس شد...میدونم که خریت کردم که جواب نازی رو دادم...این که چرا تو اون وضعیت و شرایط به نازی جواب رد نداده بودم برا خودم هم یه علامت سئوال گنده بود...زودتر از من اومده بود سر قرار...جلو از من بپرسید ایستاده بود...هیچ ایده خاصی درباره شخصیتش نداشتم...چشماش از کاسه آویزون شده بودن...رفتم جلو...سلام کرد و دستشو دراز کرد سمتم...سوار ماشین شدیم تا بریم پارکی که من میگم...تو ماشین بود که بهش گفتم فقط یه سئوال:چرا؟؟؟سرشو کرد رو به پنجره ماشین و پشتشو کرد به منو جواب نداد...منم رومو کردم اونور...که دیدم سرش روی شونه هامه و شونه هام خیس شدن...مثه مردا داشت خیلی بی صدا گریه می کرد...تو همون گریه ها گفت ببین هر تصمیمی می خوای بگیری، بگیر...من بابت همه چیز مقصرم و تو هر بلایی سر من بیاری کممه...با پشت انگشت اشاره ام اشکاشو رو صورتش کشیدم و گفتم محکم باش...آدم که واسه این چیزای کوچیک گریه نمیکنه...ته دلم رو که نگاه می کردم...می دیدم علاقه به نازی هنوز توشه و ازش پاک نشده...نمیشد گفت که تو اون مدت کم عاشق نازی شده بودم و الان از روی عشق داشتم می چسبیدم بهش...عشقی وسط نبود...هر چیزی که بود دوست نداشتم که رابطه ام باهاش به هم بخوره...رسیدیم همون پارکی که من پیشنهاد رفتن به اونجا رو داده بودم...یه کافی شاپ کوچیک کنار پارک بود که من از دخترای بیست و چند ساله ی سیگاریش که معنویت خونشون همیشه رو چهارصد بود و دائما کتابای پائلو کوئلیو می خوندن خوشم میومد...یه جور کافی شاپ خصوصی برا یه آدمای خاص بود...سر یه میز دو نفره گرد و تو گوشه ای که هیچ چراغی روشنش نکرده بود و یه پارچه چهار خونه گرد هم رو میز پهن بود نشستیم...رو به روی هم...نازی اون روزحرف زد و حرف زد...همه چیز رو راست گفت...گفت که هم مامان داره و هم بابا و هم خواهر...هیچکدومم از هم طلاق نگرفتن و الانم داره با همه اینا زندگی می کنه...مازیار هم رفیق الانش نیست و کینه ی دعوای اونو مازیار خیلی کهنه  تر از این حرفاست...بعدشم شماره گوشی خواهرشو داد و گفت شاید از این شماره باهات تماس بگیرم...راحت ترم این جوری...عاقلانه اش این بود که من با نازی به هم بزنم...اما من بازم احساسی عمل کردم...روزا می گذشت و تلفنای ما بیشتر از قبل می شد...شبا تا دو و سه با ادریس و بچه ها بودم...دو و سه به بعد پای تلفن با نازی بودم...روزا هم می خوابیدم...این وسطا هم اگر وقتی می موند با نازی می گذشت...انگار همه اون اتفاقای بد فراموشم شده بود و الان نازی شده بود برام یه اسطوره...براش کادو می خریدم...کادو می دادم...زنگ می زدم...شام می دادم...ناهار می دادم...شهر بازی، سفره خونه، فرحزاد...همه جا...همه جا رفتیم...تا اینکه یه مدتی گذشت و من دوباره بی محلیای نازی رو احساس کردم...باهاش قهر کردم شاید اخلاقش عوض شه...اما بازم این خودم بودم که زنگ زدم و آشتی کردم...تو قهر کردنا دوووم نمی آوردم و موضوع این طوری تو ذهنم حلاجی می شد که اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام رابطه به این قشنگی رو به خاطرش خراب کنم...اما کم کم تلفنامون به دعوا کشید...قرارا به سگ محلیای نازی و یه دو هفته و خورده ای هم که خیلی بی سابقه بود، ما همدیگه رو ندیده بودیم و قرار نذاشته بودیم...یه سه روزی هم من برا یه مجلس عروسی رفتم شمال و براش کلی سوغاتی از اونجا آوردم...اما هی می پیچوندو نمیومد سر قرار...اولا فکر می کردم که بهونه هاش واقعی هستن...اما دیگه باورم شده بود که یه چیزی این وسطا هست...خلا تنهاییمو با اینترنت رفتن و پارک رفتن و نقاشی کردن و ویلن زدن پر می کردم...چند وقتی بود که به خاطر گیرو گورای نازی تو کارم هم خیلی پیشرفت نمی کردم و همه اش با بچه های گروه اوس می زدم...تا اینکه نمیدونم از کدوم نقطه بود که شروع به وبلاگ نویسی کردم...چنتای اول به هفته نکشید که حذفشون کردم...یه مدتی هم رو کاغذ نوشتم...اما بازم برگشتم به وبلاگ نوشتن و شروع کردم...بیست و پنج روز بود که نازی رو ندیده بودم و حساب روزاش از دستم بیرون نمی رفت...چنتایی از مجلسای شبهام رو هم به خاطر اعصاب خوردیام بهونه آوردم و نرفتم...مطمئن بودم که ادریس هم با این بی برنامگیه من کنار نمیاد و یه روزی صداش در میاد...اما دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...دلم برا پری خیلی تنگ شده بود...خیلی...کمبود یه خاله مهربون، که همه کس و کار آدم باشه اینجا معلوم شده بود...کثافتی که خاله پری شاید به خاطر اون خودش رو از بین برده بود، حالا گریبان گیر خودم شده بود...مصرف سیگارم به روزی سه تا پاکت کشیده بود و سقف اتاقم دود زده شده بود...جالب بود که تو این مدت هیچ دوستی هم نتونستم پیدا کنم...یا با همون دوستای قدیمیم رابطه برقرار کنم...حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم...روزی یه بار به نازی زنگ می زدم و اونم با دعوا تموم می شد...هر روز خودمو آماده می کردم و کارم شده بود پیش بینی موضوعی که امروز قراره به خاطرش دعوا کنیم...اونم ناز می کرد و ناز و ناز...بعضی وقتا می گفت می خوام فکر کنم و یه دو سه روزی زنگ نزن...اما من به یه روزم نمی کشید که زنگ می زدم...عملا از تموم کردن با نازی عاجز بودم...جالب اینجا بود که تو تمام این مدت هیچ احساس عشقولانه ای نسبت بهش نداشتم...دوست داشتم سر به تنش نباشه اما نمی تونستم که بهش تلفن نزنم...برا خودم هم تعجب آور بود...وقتی هم که همه چیز عادی می شد...بازم یه چیز غیر عادی وجود داشت و اونم عادی بودن همه چیز بود...تو این مدت وبلاگ تهوع رو می نوشتم تو وردپرس...روزی چند بار آپ می کردمو مثه آدمای اسکل تمام زندگینامه ام رو هم تو پروفایلش نوشته بودم...نمی دونستم اینجا یه دنیای مجازیه و باید شخصیت مجازی داشت و اینی که اینجا هستی می تونی تو واقعیت نباشی...سی و پنج روز می شد که نازی باهام قرار نذاشته بود...حالا دیگه کم کم به خودم هم ثابت شده بود که باید با نبودن نازی کنار اومد...یه شب تو نت بودم که یهو زد به سرم که یه وبلاگی رو خوندم که سرگذشت یه دختری بود که اون موقع که اون وبلاگو می نوشت سی و هفت سالش بود...از عشقی می نوشت که هنوز بعد از هیجده سال هنوز براش کهنه نشده بود...اسمش رزا بود...با خوندن وبلاگش بی اختیار یاد کمانه و پری افتادم...زد به سرم که شاید کمان هم یه وبلاگ داشته باشه...شاید یه جایی بنویسه...سریع رفتم و اسمشو زدم تو سرچ گوگل...اول به فارسی نوشتم...چیزی پیدا نکرد...به انگلیسی نوشتم...یه چند هزار تایی اومد...دو سه تاشونو باز کردم...دیدم هیچ ربطی به موضوع ندارن...فهمیدم که بی فایده است...پنجره اش رو بستم و رفتم خوابیدم...تو جام بودم که وول وولک افتاد به جونم که برم یه ده بیست تایی لا اقل از اون سایتارو باز کنم شاید یه چیزی توشون باشه...همینم شد...دوباره بلند شدمو بیدار باش زدم و رفتم تو اینترنت...همون سرچ قبلی رو باز کردم و رفتم تو صفحه های دوم و سومش...یه لینکی که توش کامل اسم کمان رو نوشته بود خورد به چشمم...سریع روش کلیک کردم...یه سایت خیلی بزرگ بود...پر بود از متنای انگلیسی که خوب من هیچی ازشون سر در نمی آوردم...دست و پا شکسته یه چیزایی خوندم و یه عکس ریز پایین صفحه بود که یه هفت-هشت نفری توش وایساده بودن و دو تا خانوم که یکیشون فوق العاده آشنا بود...خوب نگاه کردم دیدم شبیه کمانه اما بهش نمی خورد که اون باشه...پاشدم سریع آلبومارو آوردم و آخرین عکسای کمان رو آوردم بیرون...هی اینو نگاه کردم و اونو نگاه کردم...باورم نمیشد...ضربان قلبم رفته بود رو صد و بیست تا پرمینت...فشار خون این قدر بالا بود که صدای خون رو تو رگام حی می کردم...صورتم سرخ سرخ شده بود و لبام آتیش گرفته بودن...خودم هم خیس عرق شده بودم...باورم نمی شد اونی رو که دارم تو عکس این سایته می بینم خود کمانه...بله...درست بود...خود کمان بود...آبجی کمان خودم بود...کمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان بود...کمان...!!! 


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام.ممنون از همه دوستایی که به من سر می زنن.شرمنده ی همتونم.یه سئوال ازتون داشتم که نظرتون برام خیلی مهمه.می خوام یه سری پست روزانه بنویسم.می خوام ببینم که تو همین وبلاگ بنویسم بهتره یا تو ازت متنفرم.اگه اونا رو اینجا بنویسم شخصیت سوخته رو هم همزمان ادامه میدم.خواهشا نظرتونو بگید.راستی یه مسافرت کاری در پیش دارم.که یه یک ماهی نیستم.البته از اونجا سعی می کنم نت بیام و پستای بعدی همه پیش نویس و آماده است.فقط اگه با فونتای انگلیسی و دیر به دیر جواب کامنتارو دادم ببخشید.بیست و هشتم مرداد برمیگردم.از بیست و هشت تیر میرم.تو این یه ماه آپ می کنم.اما معذرت خواهی کم و کاستی ها رو قبلا می کنم.بای!

روز نوشته هامو تو این آدرس بخونید: http://tahavoe.blogsky.com/

شخصیت سوخته...بیستمین برگ

وقتی که چشامو باز کردم سرم به تنم سنگین بود و همه چیزو تار می دیدم...هاله ای از سایه ها شبیه انسان...که انگار لباسای سفید تنشون بود...میومدن و می رفتن...خیلی تشنه ام بود...دلم آب می خواست...صداها برام واضح نبود...صداها هم مثه هاله به گوشم می رسید...همه چیز برام موج داشت...کتفم می سوخت و انگار سنگین بود...داشت یواش یواش یادم میومد که چی شده...اما هنوز نفهمیده بودم کجا هستم و دور و بریام کین...تا اینکه یه زن صدام زد و با دست می زد تو گوشمو می پرسید آقا!آقا! اسمتون چیه؟؟؟پسرم اسمت چیه؟؟؟بدون اینکه چشامو باز کنم جواب دادم مسیح...مسیح؟؟؟خوب پاشو آقا مسیح...بسه خوابیدی...الان باید بیدار شی...چند باری صدام زد تا کاملا متوجه شدم که کجا ام...رو تخت اورژانس یه بیمارستان...یه هف-هشت دقیقه بعد بود که یه پرستار مسن تر اومد و چشمای اخمویی هم داشت...گفت یه آقایی آوردت اینجا...الانم اگه می دونست به هوشی تا حالا اومده بود تو...منتظره به هوش بیای تا رضایت بدی بره...آخه میگه هیچ ربطی به تو نداره...بگم بیاد تو؟؟؟سئوالشو چند باری تکرار کرد و همزمان داشت سرمم رو وصل می کرد...تو چشمام زل زد و برا بار آخر پرسید...گفت بگم بیاد؟؟؟نمی خوای جواب بدی؟؟؟خوب نده اما بذا بگم که من میفرستمش تو...چشمای فرو رفته...لبای کبود...پوست چروک...یه پیرهن مشکیم تنش بود...موهاش به جو گندمی می زد...اما صورتش از رنگ موهاش پیر تر بود...تا اومد تو به من سلام کرد...دلم نیومد جواب ندم...اومد جلو که باهام دست بده...نیم خیز شدمو دستشو کشیدم سمت خودم تا ماچ کنم که کتفم بدجوری سوخت...هر بار که می سوخت انگار تمام اون لحظات گند مثه فیلم توی ذهنم تکرار می شد...صدای مازیار...گریه های نازنین...اون پلیس بازیا...استرس تو ماشین...اون لحظه ی جلو پارک...و هزار تا فیلم دیگه...پیر مرد زل زد تو چشام...گفت این گوشیته...اگه بذاری زنگ می زنم منزلتون به پدر یا مادر اطلاع بدم...الان که خودتونم به هوشید و می تونید حرف بزنید و صداتونو می شنون...فکر نمی کنم با نگرانی بیان...این حرفاش...دونه های عرق رو رو پیشانی من راه انداخت...خواستم بهش بگم که هیچ کدوم اینا که گفتی...الان اینجا نیستنو رفتن مسافرت...اما زد به سرم که ناراحتش نکنم...گفتم خودم الان با خواهرم تماس می گیرم...مصر بود که از جلو خودش زنگ بزنم...شماره ویدا رو گرفتم...خواب بود...با هزار تا زور و زحمت موضوع رو بهش گفتم تا خودشو برسونه...آقا غلام گفت پس من صبر می کنم تا خواهرتون بیاد و اون وقت میرم...فقط شما خودتون باید این برگه رضایتنامه رو امضا کنید تا من کارت ماشینم رو بگیرم...دستمو گذاشتم رو شونه شو آوردمش سمت خودم...فقط لبام به گردنش رسید و نتونستم به شونه هاش برسم...و آخرش هم دو تا بوسه روی گردنش کردم...از همونا که آدم یه عمر آرزو داره پدرشو بوس کنه و روش نمیشه و نمیتونه...یا شایدم...خیلی نگذشت که ویدا رسید...ازش خجالت می کشیدم...به ناچار انداخته بودمش تو زحمت...خداحافظی با پیرمرد خیلی سخت بود...کارش پخش تخم مرغ بین سوپر مارکتا بود...آخرش که داشت می رفت بهم گفت جوون...من که از کارت و وضعیتت هیچی نمسدونم...ولی جوون خوبی هستی...کم آدم این  جوری گیر میاد...اگه یه روز دنبال کار بوی...به من زنگ بزن...و بازم زل زد تو چشام و دستشو تا رو پیشانیش آورد بالا و رفت...همه چیزو برا ویدا تعریف کردم...وسط حرفم بود که پرستار اومد تو و گفت که تا دوازده شب باید هشتصد و چهل هزار تومن به پذیرش پرداخت کنیم تا انتقالم بدن به بخش...این همه پول اون موقع شب تو خونه هیچ کس نبود...به ویدا گفتم با ادریس تماس بگیره...خیلی دلم شور می زد...چه جایی بود اینجا...اومدن تو رو خود مریض میگن اگه پول ندی بستری نمیشی...حالم دیگه داشت به هم می خورد...بابای ویدا هم تماس گرفت و ویدا موضوع رو بهش گفت...ادریس و پدر ویدا تقریبا با هم رسیدن...تمام پولا رو هم دیگه شد پونصد هزار تومن و خورده ای...که خورده اش خیلی نبود...ویدا و پدرش رفتن سمت پذیرش...ادریس هم موند پیش من...چه به سر خودت آوردی داداش مسیح؟؟؟بابا تو که بچه خوبی بودی...بهت نمیومد اهل خلاف ملاف باشی؟؟؟خلاف؟؟؟کدوم خلاف...اهل خراب شدنم تا خلاف شدن...اومدم خلاف شم...که نابود شدم...چند باری پرسید چی شده...دید جواب نمیدم...دستشو گذاشت زیر سر من و گفت بلند شو مرد...بلند شو...فردا باید بریم عروسی...با خنده گفت بابا من قرار داد بستم...راست می گفت بنده خدا...من به همه برنامه هاشون یه هفته ای بود که گند زده بودم...یا دیر می رفتم...یا نمی رفتم...اگه هم می رفتم حوصله نداشتم و همش قاطی پاطی می زدم تا یه چیزی از توش در بیاد...ادریس خندید و گفت...ایشالا اومدی بیرون بیا پیش خودم مستقیم تا یه شوکه مشتی بهت وارد کنم...بعدشم به عادت همیشگیش شروع کرد جوکای مسخره گفتن...خیلی جوک می گفت...نمی تونستم بخندم...پشتم می سوخت...من مونده بودم تو روحیه این آدم که چه قدر جذابه...خوش به حالش...ویدا و پدرش برگشتن...یه کم پیشم موندن و تصمیم گرفتن که ادریس شب پیش من باشه...تو رو درواسی هم که بود، مجبور بود قبول کنه...پدر ویدا موقع رفتن اومد سمتم و گفت فکر هیچ چیزو نکن...کاری هم داشتی زنگ بزن...ویدا هم گوشیش رو خاموش کرد و داد به من تا اگه شارژم تموم شد و کاری داشتم استفاده کنم...دخترا بعضیاشون خیلی مهربونن...ویدا هم با همه تخصیش از همون مهربونا بود...که بعضی وقتا کاراش کف و خون آدمو قاطی می کرد...بابای ویدا هم بهش نمی خورد که آدم خیری باشه...یا حداقل از این حرفا هم بلد باشه...نمیدونم...شاید من نگاهم به آدمای دور و برم بدبینانه بود...یا شایدم این قدر بدبخت بودم که هر کسی وضعیت منو می دید دست خیر پیدا می کرد...هر چه که بود خوبی بود و بس...منتقل شدم بخش...سوپر وایزر اومد و ادریس طبق عادتش شروع کرد به حرف زدن...تا اینکه از زیر زبون خانوم پرستار کشید که من تا فردا احتمال قوی مرخصم...هنوز خانومه از در اتاق نرفته بود بیرون که ادریس شروع کرد بشکن زدن...تخت بقلی مال یه پیر مردی بود که همون اروز منتقلش کرده بودن آی سی یو...با ادریس خیلی حرف زدیم...ادریس پسر خیلی دوست داشتنی بود...حرف که میزد، آدمو چهار میخ پای حرفاش میشوند...تا اینکه من خوابم برد...چشامو که باز کردم دیدم سر نمازه...باورم نمی شد ادریس نمازم بخونه...یعنی باورم نمی شد این ادریس همون آدمیه که تو عروسیا همش داره میگه همه دستا بالا...همه دستا...هووووووووووووو...ماشالا پدر شاه دوماد...اجازه بدید مادر عروس خانومم بیاد وسط...باز خوابم برد...اما این دفعه با صدای دریس بیدار شدم...رفته بود برام یه تی شرت نارنجی با یه شلوار لی خریده بود...می گفت اون لباسات خونی بود انداختمشون رفت...راست می گفت طفلی...داشت بال بال می زد که من مرخص شم...گفت دکترت داره مریضاشو دونه دونه می بینه...اومد اینجا سوسول بازی در نیار بذا مرخصت کنه...دکتره اومد تو...چه طوری جوووون؟؟؟لبخند زدم و گفتم ممنون...صبح بخیر...خندید و گفت چه طوری؟؟؟بعدشم شروع کرد به معاینه کردن...بعدش رو به پرستار گفت سرمش رو در بیارین و نسخه هاشون رو بدین...می تونن مرخص شن...ادریس پیش بینی همه چیزو کرده بود و صبح برا پول بیمارستان با علیرضا هماهنگ کرده بود که بره بانک پول بگیره...علیرضا هم تا رسید بدون اینکه بیاد من ببینمش رفت دنبال تسویه حساب برا ترخیص...بلند شدمو به کمک ادریس رفتم یه آبی به صورتم زدم...پرستار گفته بود تا سه روز به خاطر بخیه هام نباید برم حمام...لباسام رو عوض کردمو علیرضا که برگشت، اومد کمک ادریس و منو بردن پایین تو پارکینگ و علیرضا رفت که ماشینو بیاره...چند قدمی تو محوطه بیمارستان راه رفتم و دوباره نفس کشیدم...دوباره این آسمون آبی رو نیگاه کردم...اما این پار مستقیمو بدون پنجره و حائل...من، همون من بودم...همون مسیح دیروز...اما یه فرقی کرده بودم...الان یه تفاوتی با دیروز داشتم...الان سی و چهار تا بخیه رو شونه هام بود و سنگینیش حالم رو از هرچی موجود دو پا به اسم دختر بود به هم می زد(یه معذرت از همه خواننده های دختر!!!هر کدوم جای من بودین همین حسو داشتین)...سی و چهار تا خط بخیه که هر خطش نشونه ی ده تا دیوونگی بود...صدای نازنین که میومد تو گوشم سرم درد می گرفت و حالم بد می شد...دست خودم نبود...دلم می خواست با دو تا دستای خودم اون مازیارو خفه کنم...اما چه سود که طبیعت آدما برا انتقام آفریده نشده...علیرضا اومدو منو رو صندلی عقب به زور خوابوندن...سر راه ادریس یه تانکر ساندیس و رانی و آب پرتقالو کمپوت و از این جور خرت و پرتا خرید...هر چی اصرا کردم که ببرنم خونه نبردن...ادریس به زور منو برد خونه خودشو گفت که کارم داره...شب مراسم داشتنو معلوم نبود که میخواد منو پیش کی بذاره...غروب که شد...فهمیدم تصمیم داره منو با خودش ببره...هر چی گفتم نمی تونم قبول نکرد که نکرد...به زور یه لباس گشاد تنم کرد و منو راه انداخت و برد...بقیه بچه ها تا دیدنم خشکشون زد از تعجب...سارا که طفلی اشک تو چشاش جمع شده بود...رفتیم تو باغو ادریس یه صندلی تکی سمت خودش برا من گذاشت و کم کم شروع کرد...مسخره بازیاش دوباره گل کرده بود و می گفت امشب یه نوازنده ی ویولن که پیشکسوت همه ماهاست اینجاست و سلامتیش به خطر افتاده...حالا همه به افتخارشو از این چرندیات...همه اش وسط جمعیت، قیافه دخترا به سمت چهره نازی محو می شد...حالم داشت دوباره بد می شد...ادریس باکس رقص نورو گذاشته بود جلو من...هی داد میزد حالا همه بیان وسط...مسیح جان همه رو برو...نور.فلش.مه.همه رو...همه رو..همه رو...سرم خیلی سنگینی می کرد...داشتم جون میدادم...بابا جای من نبود که ادریس خر مجبورم کرد...اومدم سمت ماشینو رفتم رو صندلی عقب دراز کشیدم...داشتم ستاره ها رو نگاه می کردمو باهاشون حرف می زدم...ته دلم، یه احسا دلتنگی نسبت به نازی داشتم...اما از اونجایی که فکر می کردم باعث همه دردسر اون شد، احساسم کور می شد و حالم ازش به هم می خورد...تو همین فکرا و حرف زدن با ستاره ها بودم...که موبایلم زنگ خورد...میدونستم بالاخره زنگ می زنه...نازی بود...

شخصیت سوخته...نوزدهمین برگ

اولین قرار از جلوی سینما قدس ولیعصر شروع شد...ساعت چهار یه روز سه شنبه...یادمه بانداژ آبی رنگی رو دستم داشتم که نازنین رو خیلی حساس کرده بود روی دستم...این بود که باندو باز کردم و انداختم توی یه جوب همون دور و طرفا...قرار بود ساعت هفت خودمو به ادریس برسونم و بریم تمرین...این بود که بودنم با نازنین زیاد طولانی نمی شد...از خودش گفت...از دوستایی که داشته...جاهایی که رفته...چیزایی که دوست داره و از این خزه عبلات...مدام می گفت نازی یعنی کسی که ناز داره و پسر هم آفریده سشده برا ناز کشیدن نازی...یه جورایی داشت تو اولین قرار دلمو میزد و داشتم فکرامو می کردم که این دندون لقو برا همیشه بکشم بندازم دور...اما یه چیزای مجهولی لای حرفای مغرورانه و گاهی اوقات بچه گانه اش بود که خیلی کشف کردنشون برام جالب بود...اصلا برام مهم نبود که دارم با کی راه میرم و چرا...مهم این بود که دارم راه میرم و راه رفتن رو یاد گرفتم و همین خوشحالم می کرد...این قدر خوشحال که عکس العملای تند و سریع قر و قاطی کارام شده بود!!!لحن صداش خیلی دلنشین بود و من فقط همین لحنه رو می گرفتم و به حرفایی که میزد زیاد توجه نمی کردم...شاید تنها حرفی که توجهم رو جلب کرد این بود که گفت تا حالا فقط یه بار اونم به مدت سه سال با یه پسر به اسم مازیار که هشت سال بزرگتر ازش بوده دوست بوده و الانم رابطه اش حدودا یکساله که با اون پسره کاته کاته و هیچ ربطی هم به موضوع ما نداره و رفاقتش با مازیرا کاملا احمقانه بوده و الان داره با دید باز قدم به این رابطه میذاره...آمار و ارقام و سن و سالایی که میداد یه جاهایی با هم نمی خوند و معلوم بود که یه چیزی این وسط لنگ میزنه...خیلی به روش نمی آوردم...چون تصورم این بود که دروغ گفتنش شاید فقط برا این باشه که بچه ست یا شاید می خواد دل منو بدست بیاره و حرفی نزنه که من بپیچم به بازی...یه هفته ای با همین قرارای یه روز درمیون دو ساعته و همین حرفای چرند گذشت و نازنین دائما از گریه کردنای بی دلیلش تو نیمه شبا برام حرف میزد...یهو میزد به سرشو ساعت سه نصفه شب دلش هوای حرف زدن می کرد و زنگ میزد و می گفت فقط به عشق تو!!!اکثر مواقع که باهاش تماس می گرفتم یا جواب نمیداد یا تلفنش اشغال بود و یا به یه بهونه ای فورا منو میپیچوند و خودش زنگ میزد...فکر می کردم دلیلش اینه که شاید جلو باباش مشکل داره برا حرف زدن...اما تازگیا که فهمیده بودم باباش ده و یازده شب تازه برمیگرده خونه خیلی دلیل قانع کننده ای برای این کاراش پیش خودم نداشتم...هر بار خواستم باهاش کات کنم یا دل صاحاب مردم نمیذاشت و یا ببخشیدا و التماسای نازنین...البته دختره خیلی مغروری بود و معذرت خواهیاش همیشه غیر مستقیم بود...یه روز سه شنبه بود...هیچ برنامه ای واسه شب نداشتیم و داشتیم با ادریس و بچه ها تمرین می کردیم که ادریس یه تنفس به گروه داد...رفتم تو خیابونو با موبایل زنگ زدم خونه نازنین اینا...داشت حرف میزد که جیغ کشید و گوشیو قطع کرد...جرات نکردم دوباره زنگ بزنم...حدودا پنج دقیقه بعدش زنگ زد و به من گفت که یه روز از خونه دوستش با من تماس گرفته...از همین راهم شماره من افتاده دست دوستش...حالا یه مدتیه که مازیار وقتی کم محلیای نازنین رو دیده مزاحم دوستش شده...دوستش هم برای اینکه این گره ی کور رو باز کنه شماره منو داده به مازیارو گفته که همه چیز زیره سر مسیحه!!!حالا از من می خواد چی کار کنم؟؟؟شماره های غریبه که قریب به یقین مازیار و دوستان اراذلشون هستن رو یه مدتی جواب ندم...چرا؟؟؟چون شخصیت من خیلی برتر و بالاتر از حرف زدن با این آدماست...چه داستان مسخره ای...نود و هفت تا میسدکال اونم تو مدت دو ساعت و اونم از یه شماره موبایل...درسته...خودش بود...شماره موبایل مازیار...داستان نازنین رو باور نکردم...ولی هر چی فکر کردم هم نتونستم بفهمم که مازیار شماره منو از کجا آورده؟؟؟تازگیا احساس مس کردم که دارم یه جورایی به نازنین عادت می کنم...اما این دردسراش خیلی برام گرون تموم می شد...جرات جواب دادن و شنیدن حرفای مازیار رو نداشتم...خیلی زنگ میزد...از هر شماره ای که فکرش رو بکنی...اما معلوم نبود که چی کار داره...اگه نازنین رو می خواد و من سد راهم؛ که الان دو هفته است من با نازنین بیرون نرفتم و خیلی هم پیگیرش نبودم...ولی اون دو هفته است که هر دقیقه داره زنگ میزنه...یعنی عاشقه؟؟؟اونم این قدر سینه چاک...خوش به حال نازنین...تصمیمم رو گرفتم...رو دلم پا میذارم و نازنین و رابطه با دختر و عشق و عاشقی و دوست داشتنو همه این حرفا رو یه باره میذارم کنار...مطمئن بودم که می تونم و همین کار رو هم کردم...گوشیم رو خاموش کردم یه سه-چهار روزی نفس کشیدم...تا اینکه پنج شنبه بود که نازنین باهام تماس گرفت و تو میدون خراسون باهام قرار گذاشت...ساعت پنج...البته صداش رو پیغام گیر بود و مستقیم به من نگفته بود و نمیدونم چطوری مطمئن بود که من میرم...خودمو مرتب کردم رفتم همونجایی که گفته بود...با موبایل بهم زنگ زد و گفت که نرم پیشش چون همسایشون اتفاقی تو اینجا داره خرید می کنه و برم جلوی فلان خیابون...رفتم...اومد جلو سلام کرد و سوار ماشین شدیم...گفت داریم میریم سینما...همون دور و برا بود...از ماشین پیاده شدیم و پیاده داشتیم تو یه خیابون باریک می رفتیم...خیابون شلوغی بود...می گفت تهش میخوره به اون سینمایه...عقب تر از من میومد و دائما عقبو نگاه می کرد...دلیلش هم این بود که چون اینجا محل قدیمیشونه همه میشناسنش و می خواد که جلو آشناها تابلو نشه...خاک بر سر خر من کنن که همه رو باور کردم...رسیدیم جلو سینما...رفتم بلیط بخرم که صدام زد و گفت این یاروئه که داره بلیطا رو میگیره دوست صمیمیه بابامه...برانکه خیط نشیم تو برو تو سالون تا منم بعد تو بیام تو...یارو بلیطیه هم یه جوری نیگاه کرد که گفتم حتما با هم فامیلن این دو تا...رفتم تو سالن...فیلم شروع شده بود اما صندلیه کنارم هنوز خالی بود...گوشیه نازنینم خاموش بود...خواستم بیام بیرون...اما همش ترسیدم که شاید الان نازنین بیاد و بد بشه...خیلی استرس شدیدی گرفته بودم...یه حس درونی بهم می گفت که اتفاق خوبی نمی خواد بیفته...این حالت برام تکراری بود...همیشه قبل از اتفاقای بد کلافگی روحم بهم خبر می داد که می خواد یه چیزی بشه...دلم می جوشید...تا اینکه موبایلم زنگ خورد...سریع از جیبم در آوردمشو فکر کردم نازنینه...اما شماره مازیار بود...خدای من...از همه اتفاقایی که امروز پشت هم افتاده بود فهمیدم که این دفعه باید جواب مازیارو بدم...بچه ذیقی...اگه چیز داری پاشو از سینما بیا بیرون تا ببینی خشتکت جیک ثانیه ای چه جوری میاد رو سرت...نازی هم الان پیش منه...تو هم بیا بیرون می خوام ادبت کنم...صدای گریه نازنینم میومد...موندنم تو سینما می تونست قضیه رو از اینی که هست بدتر کنه...گوشی رو قطع کردم و با هزار تا التماس به بوفه دار سینما از در پشتی سالن که قفل بود زدم بیرون...مازیار و دوستش با دو تا موتور جلو در خروج منتظر من بودن و متوجه بیرون اومدن من از اون یکی در نشدن...فوری پریدم اونور خیابونو یه دربست گرفتم...مازیار زنگ زد که دوباره بگه بیا بیرون کارت دارم که یهو صدا دوستشو شنیدم از تو گوشی که گفت اوناهاش...داره سوار همون پیکان قرمزه میشه...خودم زدم به اون راه و مازیار نخواست که من بفهمم داره تعقیبم می کنه...هیچ راهی هم برا فرار نبود...پیدام کرده بودن دیگه...اول خواستم برم سمت محله قدیمیه بابامینا...همونجا که بابام هزارتا گنده لات و نوچه لات می شناخت...اما که چی بشه آخه؟؟؟این بود که به راننده گفتم بره پارک ساعی تا بلکه بتونم لای درخت مرختا از دست این دیوونه ها در برم...تو آینه مازیارو داشتم می دیدم...لاغر و مردنی بود ولی خیلی زرنگ نشون میداد...جوری که با موتورش همه کار می کرد تا ما رو گم نکنه...چند بار تو مسیر به من زنگ زد و نگفت که پشت سرمه...فقط دری بری می گفت که بچه سوسول کجا در میری و این حرفا...گفت بیا تک به تک واسیم ببینیم کی مرد تره...منظورش دعوای تک به تک بود...اما معلوم بود که جاییکه اون میگه حتما یه لشکر لیان شامپو از دوستاش آماده به خدمت پشتش واسادن...امروزم یه گوریل دنبال خودش آورده برا منی که فوتم کنی می خورم زمین...تنش نافرم می خارید...اصلا هم هیچ رقمه کوتاه نمیومد که بی خیال من شه و بره با همون نازی حال کنه...می گفت الان باید نازنین رو ول کنی و در ضمن کتک این مدتت رو هم بخوری...می خواست به قول خودش به من یاد بده که تو زندگیم نباید با دم شیر بازی کنم...تو خیابون وزرا بودیم که دیگه موتورش رو ندیدم...این قدر خوشحال شدم که دیگه آیینه رو چک نکردم...نازی از یه شماره ناشناس تماس گرفت و فقط گریه می کرد و قاطی گریه هاش می پرسید کجایی؟؟؟یه معذرت خواهیه مستقیم هم کرد...گفت می خوام الان بیام پیشت و من دیگه حاضر نبودم قیافه اش رو ببینم...اگه راستش رو گفته بود...اگه حتی همین امروز تو اون خیابون تنگ که هی بر می گشت عقبو نگاه می کرد می گفت که مازیار و دوستش با موتر دنبالمونن...اگه می گفت که بلیط سینماییه دوست باباش نیست و داره میره با مازیار حرف بزنه...حتما یه فکر عاقلانه تر می کردم و نمیذاشتم کار به اینجا بکشه...اما اون با این دروغای احمقانه اش فقط منو انداخته بود تو هچل...چند باری زنگ زد و ریجکتش کردم...رسیدیم پارک ساعی...کرایه رو قبلا حساب کرده بودم و فوری پیاده شدم تا برا محکم کاری و فرار از شر مازیار از وسط پارک برم تو خیابون ولیعصر و ماشین بگیرم برم خونه...این جوری مطمئن بودم که مازیار چون نمیتونه با موتور بیاد تو پارک دیگه نمیتونه تعقیبم کنه...تو حاشیه ورودی به پارک بودمو داشتم می رفتم وارد پارک شم...پشت سرمو نگاه نمی کردم تا اینکه یه وقت جلب توجه نشه...صدای یه موتور اومد...بعدش پشتم سوخت و انگار رو کتفم خیس شد...همین...دو قدمی رفتم که سرم گیج رفت و خوردم زمین...مازیار زد و رفت...خیلی راحت...


روی خط های نسیم/دو قدم راه روم/ بکشم شکل تورا/ و به دستت انگور/ یادم افتاد شبی/ رفته بودیم ته باغ/ تو به من می گفتی / بنویس / چشم شیطان شده کور / من نوشتم برکاج / که پرم از تو و عشق / دوستت خواهم داشت / تا سراشیبی گور / تو به من خندیدی / و به آینده در راه نه چندان هم دور / عشق رادار زدند/سر هر کوچه صبح/باز هم جار زدند : دلتان زنده به گور! دلتان زنده به گور...
شعر از فریبا شش بلوکی عزیز