شخصیت سوخته...بیست و نهمین برگ

خودم هم میدونستم که بد، بده...این بود که دوباره باید انقلاب درونی می کردم...ولی این بار دیگه خیلی سخت و مشکل بود...حالا دیگه یه چیزایی سر راهم بود که نه تنها جلوم رو نمی گرفت، بلکه به این گودال هدایتم می کرد...یه منجلاب باتلاقیه پر از آب که دست و پا زدن توش نه تنها نجات بخش نیست، که حتی ممکنه باعث بیشتر فرو رفتنت بشه و به هلاکت برسونت...تنها راه نجات از باتلاق رو هم که همه می دونید...یه طنابی که بشه بگیریشو خودتو بکشی بیرون...طنابرو نمی دیدم ولی استمدادشو متوجه می شدم...نیرویی که تحریکم می کرد تا اونی باشم که خودم میخوام...اراده ی آدم تنها چیزیه که تا هزار سال بعد از مرگم می تونه همون جور باشه که قلب و مغز، به چند ماه هم نمی کشند...هر روز همه ی آدمای دور و برم رو می دیدم که صاف و ساده و خنده دار و خیس، در طول حرکت می کردند و من هم چنان در عرض حرکت می کردم...مصرفم روز به روز شده بود...یه روز کم، یه روز زیاد...ولی وقتی که برام عادت شده بود، لذتی نداشت و طعم گس زمستون رو تو استخونام حس می کردم...هیچ ارتباط کلامی با محیط اطرافم نداشتم...تقریباْ یه ماهی بود که فقط می رفتم و میومدم و تو خودم بودم و به کار خودم مشغول...تلفن همیشه از پریز بیرون بود و موبایلم هم طبق معمول عادت کرده بود به اینکه تعجب نکنه از قطع شدنش...تو آینه از قیافه ی خودم حالم به هم می خورد...تا سه-چهار ماه پیشش بود که زور می زدم شبیه ژیگوله های شبه روشن فکر باشم ولی الان که به این روز افتادم، شبیه کارتن خوابای ترمینال شدم...تمام ارتباطاتم شده بود مجازی...کلاً کاری نمی شد کرد...بیشتر از این چیزی نمیدیدم...میومدم نت، چک میل، سر زدن به بلاگا و یه هفت-هشت تایی هم بودن که بهشون سر می زدم و نهایتاً شب و روز بعد هم به همین منوال...هیچ کی اجازه ی ورود به اتاقم رو نداشت...دیوونه شده بودم...خودمو می خوردم...حالم از وجود خودم به هم می خورد...دیووونگی به حد بی نهایت...زده بود به سرم دیگه...از خونه زدم بیرون...قیافه ام هنوز تابلو نشده بود ولی دردای بدنم به خودم یه چراغ قرمز گنده نشون می داد...تنها تلفنی که زنگ می خورد ویدا بود و منم عادت کرده بودم به جواب ندادن...رو پیغام گیر، پیغام گذاشته بود که یکی از آشناهاشون داره برا کنکور درس می خونه و از من می خواست که تو ریاضی بهش کمک کنم...نمی دونست که دیگه تمام ریاضیات الان از مخدونه ی ما کشیده بیرون...کار بدی نبود...بعد از دو سه روز قبول کردم...ویدا هنوز از اتفاقایی که افتاده بود خبر نداشت و منم جلوش آفتابی نشده بودم تا اینکه بویی نبره...قرار به این شده بود که پسره خودش بیاد خونه پیش من تا من باهاش کار کنم و دوست نداشتم که برم خونه شون...پر رو بود...خیلیم پر رو بود...اولش هفته ای یه بار قرار گذاشتیم...ولی تو همون هفته ی اول سه بار اومد...پشت کنکوری بود...سه سالم رفوزه شده بود و فرستاده بودنش مدرسه شبانه...خودتون حساب کنید که دیگه چی از توی یه همچین آدمی در میومد...آمارش رو که گرفتم دیدم یه یه سالی هم از من بزرگتره...که خوب البته من به لطف روزگار از اون خیلی بزرگتر می زدم...بیشتر وقت کلاس رو حرف می زد...ولی من هیچ وقت سر حرف رو باهاش باز نکرده بودم...تو همین برو و بیاها بود که کمان زنگ زد...حوصله شو نداشتم...دوست نداشتم که این موضوع تلخ و خاطره ی بد، با شنیدن صدای کمان برام تکرار بشه...از یه طرفم دلم می سوخت و می گفتم تو غربت اسیر شده و اگه جوابشو ندم داغون تر از من میشه...خیلی محکم و قاطع قول مسلم داد که واسه هیجده روز دیگه تهران باشه...گفت قطعیه و تمام بلیط ها رو هم گرفته و تماس ها هم قرار شد همه از طرف اون باشه...اولش خیلی خوشحال بودم ولی یهو یادم افتاد که من، دیگه اون نیستم که کمان بخواد منو ببینه...سفر کمان رو هم که نمی شد تعطیل کرد...نمی دونستم چی کار کنم...اومدن کمان این قدر بهم روحیه داده بود که زد به سرم که ترک کنم...مصرفم هم که اون قدر نبود بخواد داغونم کنه یا اینکه بکشتم...این بود که هم چین تصمیمیو گرفتم...به علی، شاگردم که باهاش ریاضی کار می کردم هم گفتم یه دو سه روزی می خوام برم شمال و نیاد...تصمیم گرفتم تا موقعی که اراده ام اون قدر قوی نشده که سمت دود نرم، از خونه بیرون نرم...حالا می خواد هر چقدر طول بکشه...سعی کردم خلأ نبودنش رو هم با موسیقی و درس و نقاشی پر کنم...هر چیزی که موج منفی ساطع می کرد رو از اتاق انداختم بیرون...به اندازه یه هفته هم غذای آماده و فست فود و این خرت و پرتا خریدم گذاشتم تو خونه...صبح شد...روز اول خیلی سخت نگذشت...روز دوم هم صبحش بد نبود...ولی چشمتون روز بد نبینه...روز سوم...دونه های عرق اندازه فندق رو پیشانیم قل می خورد و درد بود که مثه مته داشت استخونام رو سوراخ می کرد...تهش:نتونستم...نا امید شدم...احساس کردم که بدبختم...بیچاره ام...از خودم حالم به هم می خورد...زده بود به سرم...یاد پری افتادم...صدای اون زن که تو گوشم جیـــــــــــــــــــــغ می کشید...تو دلم یه راهی پیدا کرده بودم که جرئته فکر کردن بهشو نداشتم...آره...رفتن به همون راهی که پری رفت...چون با این وضعی که الان داشتم، روم نمیشد تو چشای خواهرم نگاه کنم...علی سر و کله اش پیدا شد و علی رغم اینکه حوصله نداشتم، به درد عوض کردن حال و هوام می خورد...خیلی احساس خوش تیپی می کرد...nتا دوست دختر داشت...ولی از یکی خوشش میومد...به اینم می گفت تک پری:آدم با هزارتا باشه و از یکی خوشش بیاد...طبق معمول داشت از دوستاش تعریف می کرد که من یهو زدم اون کانال و موضوع خودمو براش گفتم...احساس می کردم که از این علی هم کمترم...این بود که دیگه جایی برای بودن خودم نمی دیدم...برا علی گفتم...همه چیزو...اولش خندید و زد به خالی بندی و شروبر گفتن...بعدش که دید مثه اینکه واقعاً یه اتفاقایی افتاده موضوع براش جالب شد...بهش موضوع پری رو گفتم و بهش گفتم که می خوام خودزنی کنم...گفتم که از خودم بدم اومده و هزار تا چیز دیگه...خیلی دوست داشتم موضوع قشنگ پیش بره...این بود که گفتم شب په من سر بزنه...کلیدم بهش دادم و گفتم که شاید من نباشم که درو برات باز کنم...فکر کرده بود که می خوام براش یه فیلمی چیزی بازی کنم و بذارمش سر کار...اولش موضوع رو جدی نگرفته بود...مثه بچه ننه ها تا از خونه رفته بود بیرون هم فرتی زنگ زده بود به ویدا و همه چیزو به ویدا گفته بود...ویدا هم که میدونست من چه آدمیم و به علی گفته بود که همونجا وایسه و تا زودتر از اونی که من گفتم و قبل از اینکه کاری دست خودم بدم خودشونو برسونن...به علی گفته بود که این پسره خیلی کله خره و با این وضعی که تو میگی، ممکنه هر بلایی سر خودش بیاره...تازه من خیلی از ماجرا رو به علی نگفته بودم...کار به جایی کشیده بود که علی هم دیگه جلوم کم آورده بود...می خواستن زودتر خودشونو برسونن ولی نمیدونستن که من خودم زودتر دست به کار میشم...همه چیزو آماده کردم...شروع کردم تو ساعدم دنبال رگ گشتن...رگمو پیدا می کردم و می جوییدمش تا کبود شه...مزه می داد...این کارو از پری یاد گرفته بودم...(این قسمت هم به دلیل بد آموزی و اینکه شاید تأثیر منفی بذاره نمی نویسمش...)

بازم شرمنده از دیر آپ کردنم...ولی به خدا وقتم رو این قدر پر کردن که بعضی شبا به زور دو ساعت می خوابم...ممنون از محبتاتون...اینم لینک یه دوست که من خودم زیاد بهش سر میزنم...زود زود آپ می کنه و یه نظمی داره که به من بد و بیراه نمیگین:
http://me-justawoman.blogsky.com/

شخصیت سوخته...بیست و هشتمین برگ

هوا گرم شده بود برام...به محض اینکه تونستم از اون مخمصه بیام بیرون، از خونه زدم بیرون و راه افتادم تو خیابونا...چشام قرمز بود و قیافه ام کلاْ تابلو شده بود...پاهامو به زور می کشیدم...خیلی کش و قوس میومدم تا بتونم خودمو ببرم...نزدیکای خونه بودم...ساعتم حدودای نُه شب بود...شایدم یه کم زودتر...دنبال یه فست فود می گشتم تا غذایی چیزی بخرم برم خونه که یه چیزی مثه هندوانه ای که بخوره تو سر آدم و گرومپی صدا بده خورد تو سرم و بدون اینکه فرصت فهمیدن اینکه این چی بوده و دارن چی کار می کنن دیدم افتادم تو ماشین نیروی انتظامی...شاید بدترین شب عمرم بود...خیلی دلم میلرزه وقتی بهش فکر می کنم...دوست هم ندارم توضیح بدم...نوشتن ازش واقعاْ برام مهلکه...به لطف خدا نیمه های شب بود که ولمون کردن ولی این قدر کلاغ پر رفته بودم که ماهیچه های بدنم داشت پاره می شد...خودشونم فهمیده بودن که اشتباهی گرفتنم ولی نمی خواستن سه شه...هر کی یه چیزی می گفت...خلاصه که تو مسیر رفتم دم یه مسجد و به زور آبسردکن بود که تونستم چشامو باز نگه دارم...اوه اوه...انگار کوه جا به جا کرده بودم...سرم درد شدیدی می کرد و بدنم داشت دیگه یواش یواش از دست می رفت...تا صبح نخوابیدم...افسوس می خوردم به اینکه چه خریتی کردم...حالم از همشون به هم می خورد...مخصوصا پارمیدا...شمارمو داشت و هی زنگ می زد...تو کلانتری گوشیمو ازم گرفته بودنو خاموش بود...یه چند تایی اس ام اس لاو فرستاده بود...تا حالا نشده بود که در وضعیت استیصال باشم و از یه دخترم این قدر حالم به هم بخوره...چشمام بد جوری خمار بود...شانسی که آورده بودم این بود که تو کلانتری زیاد تابلو بازی در نیاوردم و متوجه موضوع نشده بودن...تا صبح چند باری بالا آوردم...سعی کردم هر چی خوردمو برگردونم...ولی بازم سنگینیشو تو معده ام احساس می کردم...سیگار می کشیدم و سیگار و سیگار...آروم تر می شدم این جوری...تجربه ی مصرف مخدر رو هیچ وقت قبل از اون نداشتم...ولی از نزدیک حسش کرده بودم و با درد بی درمونی که پری گرفته بود بزرگ شده بودم و می دونستم که این کوفتی چه بلایی می تونه سر آدما بیاره...اه..بازم صدای جیغ...تا صبح فقط قهوه خوردمو سیگار کشیدمو چایی...دیگه کاملاً پریده بود...چند روزی موندم تو خونه و از خونه بیرون نزدم...می نشستم و به نوشته هامو کارای عقب افتاده ام رسیدگی می کردم...تا اینکه از طرف ویدا دعوت شدم با یه اکیپ کوهنورد برا جمعه بریم کوه...ویدا می گفت گروه اکتیوین و کلا تو روحیه آدم تاثیر می سازه...هیچ مسیر خودسازی نبود که بهم پیشنهاد بشه و امتحانش نکنم...کوه رفتن رو از بچگی دوست داشتم...جمعه ی بدی نبود...بچه ها هم خیلی هم جوش و خون گرم بودن...خیلی احساس سبکی کردم...بعدشم کلی خسته شدم و وقتی رسیدم خونه دیگه راحت خوابیدم...تو پسرایی که با اکیپ بودن یه پسری بود که اسمش شاهین بود و مو و ریش خیلی بلندی داشت و سه تار می زد و معلوم بود مسیر رسیدنش به این گروه از طریق ویدا بوده...کلی با من حال کرد ولی من زیاد ازش خوشم نمیومد...آخه دماغش همیشه موقع نفس کشیدن صدا میداد و حرص منو در می آورد!!!ولی اون خودش چسبیده بود و همش رابطه رو گسترش میداد...چند باری هم باهاش رفتم پیش ویدا...آخه دوست شاهین که اسمش هدیه بود تو آموزشگاه ویدا اینا بود و اینجوریا بود که شاهین آویزوون بود دیگه...آخه هدیه ویلن می زد...هدیه هم میومد کوه و من هر جوری از چنگ این دو نفر در می رفتم بازم جمعه ها همراه می شدیم و این دیگه اجباری بود...هدیه دختر خوبی بود و کلا از شاهین تو دل بروتر بود...ولی از قیافه اش و رفتارش معلوم بود که یه جای کار لنگ می زنه...هر دفعه هم که با شاهین دعواش میشد، من می شدم فردین فیلمو میرفتم جلو برا مراسم آشتی کنون...تا کار رسید به جایی که هدیه به این نتیجه رسید که شاهین براش غیر قابل تحمله...با سیریش بازیای شاهین پیگیر ماجرا شدم و بالاخره فهمیدم که بععععله...هدیه خانوم، خانوم مطلقه ایه که یه چند سالی هم از شاهین بالاتره و یه نی نی کوچولو هم داره...شاهین با فهمیدن ماجرا اول خواست تلافی کنه ولی دید که ممکنه قضیه بیخ پیدا  کنه و پاشو قشنگ کشید کنار...میسکالای هدیه رو گوشیم تکراری شده بودن تا اینکه یه روز جوابشو دادم و گفت که میدونه آمارشو از ابی ذیقی به قول خودش گرفتم و خواست که یه سر برم پیشش تا بهه قول خودش خورده حسابایی که با شاهین داره رو از طریق من صاف کنه...شاهین اصرار کرد و گفت خودم هواتو دارم...منم خر شدمو رفتم...کار خاصی نداشت...فقط یه پاکت نامه داد و گفت بده به شاهین...از فرم لباس پوشیدن و قیافه ی تابلو و بچه ی وسط اتاق افتاده اش دیگه معلوم بود که چی کاره ست و دلم برا بدبختیش خیلی سوخت...بعضی موقع ها آدما با بلند پروازیاشون خودشون بدبخت میکنن...هدیه مثه بچه دبستانیا، یا بهتر بگم راهنمایییا برداشته بود برا شاهین نامه نوشته بود...از در اومدم بیرون و هوس فضولیه خوندن متن نامه داشت می زد به سرم که وووووو...یه موتوری اومد جلوم...از موتوریا می ترسیدم...آخه هر خلافی که می شد، موتوریا پایه ثابتش بودن...خیلی نگذشت که از طرف اون دو تا لات بی سر و پای موتور سوار تهدید شدم که دیگه اینورا آفتابی نشم و به هدیه هم کاری نداشته باشم...جالب بود...ترسیده بودم...اندازه ای که جرات اینکه بپرسم چیه و چرا و اینا کین رو نداشتم...نامه رو دادم به شاهین و هیچی از ماجرای اون روز بهش نگفتم...شاهین آویزون شده بود و اومد خونه پیش من...نوشته های هدیه اعصابش رو خورد می کرد...سرش درد گرفته بود...پا شد دست کرد تو جیبش و یه کیسه کوچولوی گوله شده در آورد و رفت سمت گاز...با لقد زدم تو کمرشو گفتم اینجا جای این کثافت کاریا نیست...زورم بهش نرسید...اما نمیدونم چه جوری متقاعد شدم که دوای درد خودم هم همونه...شاید علت اولش زبون چرب شاهین بود...ولی علت بزرگترش خریت خودم بود...می دونستم که کاری که دارم می کنم فوق العاده خطا و اشتباهه...از آخر و عاقبتش هم خبر داشتم...ولی آتیشی که میدونستم جیزرو بازم بهش دست زدم...این دیگه اولین مصرفم نبود...خودم هم فهمیده بودم که اگر برای آزمایش بود همون یه بار کافی بود...ولی...نمیدونم...شاید اولین اشتباه بزرگ زندگیم رو همین جا کردم...دلم تنگ همه ی کسایی بود که دوستشون داشتم و اعصابم داغون از روزایی که از دستشون دادم...برنامه ام برای آینده مبهم بود و هدفم نا مشخص...اما مگه اینا میشه توجیه برای اعتیاد؟؟؟دیگه این جوری باید تنها میموندم...
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد

 

شخصیت سوخته...بیست و هفتمین برگ

افتضاحی که همش استرسشو داشتم به بار اومد...کمان زنگ زد و گفت به خاطر اینکه می خواد یه مدتی بیشتر از اونی که معمولشه ایران بمونهُ باید یه سری کاراشو اونجا تموم کنه و بعد بیاد...اینه که قولی که واسه بیست روز دیگه داده کنسله و تمام تلاششو میکنه که نوروز پیش ما باشه...دیگه برام تکراری شده بود...همه این حرفا رو از خیلیای دیگه هم شنیده بودن...آدمایی که رو حرفشون نمیشه یه اپسیلون حساب باز کرد...دوست نداشتم کمان رو هم جزو اونا ببینم...ولی داشتم میدیدم...همون چیزی که انتظارش رو می کشیدم به وقوع پیوست...فکر کنم خودشم حالیش نمی شد که چی کار کرده...آخه اصلاْ به روی خودش نمی آورد...شده بودم دیواری که با اینکه پشتش بهم بود بهش پشت نکرده بودم...تو هیئت با یه پسری پاکار شدم که اسمش رامین بود...تیپ فشن می زد...خوشگل بود...یه جورایی چشم همه دخترا و حتی پسرا!!! دنبالش بود...اتفاقی همدیگرو پیدا کردیم و اتفاقی هم با هم حال کردیم...زیاد تو زندگیش فضولی نکردم...ولی خودش می گفت تنهاست...با مادربزرگ و پدر بزرگش فعلاْ زندگی می کرد...بچه ها می گفتن که مامانش خیابونی شده بود و باباشم طلاقش داد...الانم نه از مامانش خبریه نه از باباش...برام مهم نبود...چون واقعاْ شخصیت دوست داشتنی داشت...چند بار منو برد خونشون...پدر بزرگ و مادر بزرگش هر دو تا آدمای پا به سن گذاشته و تقریباْ علیلی بودن...به کار رامین کاری نداشتن و شاید حتی چند دفعه اصلاْ نفهمیدن که یکی اومده تو خونشون...رامین می گفت دوست دخترش دماغشو عمل کرده و میخواد تو این خونهُ یه پارتی به مناسبت عمل دماغ نارسیس بگیره!!! منو پیش پیش دعوت کرد...می خواستیم جشن تولد برا کمان بگیریم...سر از پارتیه دماغ نارسی در آوردیم...عذاداریای محرم تموم شده بود و پرچمای سیاه رو جمع کرده بودن...هفته ای یه بار تقریبا یا می رفتم خونه رامین اینا یا اون میومد پیش من...هر روزم همدیگرو میدیدیم و پاتوقمون یا جلو جام جم بود یا تو پارک ملت...هوا سرد بود و شبای پارک خیلی خلوت بود...رامین دائماْ گوشی چسبیده به گوشش بود و داشت با نارسیس حرف می زد و از هم فاصله می گرفتیم تا اون راحت باشه...این بود که تنهاییای من تو پارک فرصت خوبی واسه فکر کردن در اختیارم میذاشت...فکرایی که هیچ وقت تو کله ی آدم سبز نمیشن...رامین از وقتی فهمیده بود که به قول خودش gf ندارم یه چند باری دوست نارسیس که اسمش پارمیدا بود رو بهم تعارف کرد...ولی من هر دفعه به یه طریقی بحثو عوض میکردم...حوصله ی دردسر نداشتم...تو یکی از همین شبا بود که رامین برا پنج شنبه دعوتم کرد و گفت همون مهمونیه که قولشو داده بود...گفتم من یه پسر تکم، اگه نیام تو مجلستون احساس می کنم خیلی بهتره...گفت نخیر...خیلی از بچه ها مجردی میان و کلاً خوش میگذره...قبول کردم...از دو روز قبل از مهمونی مثه دخترا استرس چی بپوشم گرفته بودم...آخر سر یه کت اسپرت مشکی خریدم که کمر خیلی تنگی داشت...با یه پیرهن یقه خرگوشیه نارنجی و یه شلوار جین...تریپ شده بود آخره بالماسکه...لباسامو عوض نکردم...آخه معلوم بود نو هستن و این بود که خز بودنشون زیاد به چشم نمیومد...از قبل از ناهار رفتم خونه رامینینا...قرار بود مهمونا برا بعده ناهار بیان...رامین می گفت چند نفری بیشتر نیستن...بابا بزرگش اینا هم رفته بود شهرستان خونه عمه اش...هر چند که بودنشون هم مزاحمتی ایجاد نمی کرد...اولین کسی که به منو رامین و نارسی اضافه شد، پارمیدا بود که تنها اومد...رامین نیششو مثه خیار باز کرده بود و دائماً از پشت می گفت بگم؟بگم؟؟؟وقتی هم که با قیافه ی اخموی من رو به رو می شد حرفشو پس می گرفت و بی خیسال می شد...پارمیدا تو آشپزخونه داشت آت و آشغالایی که باید می خوردن رو ردیف می کرد و منم شده بودم دربون رامین و نارسیس و مهموناشون...زنگ که می خورد با این قیافه ی مسخره ای که درست کرده بودم مثه عروسکای خیمه شب بازی در و باز می کردم و سلام می کردم و مهمونا رو می آوردم تو...تا اینکه کار به جایی رسید که فرهاد و مهناز اومدنو به رامین گفتن که یه دو-سه نفر از بچه ها نمیان...اسماشونو یادم نبود...کلا با این همه برو و بیا شده بودیم هفده نفر...مجرداشونم من و پارمیدا و یه دوست دیگه ی نارسیس که اسمشو الان یادم نمیاد بودیم...خونه یه اتاق خواب بزرگ داشت که هر کی می خواست لباسی عوض کنه یا آرایش کنه می رفت اونجا...دخترا هم که مثه آب اماله در رفت و آمد به این اتاق بودن...هر کی می خواست خودنمایی کنه یه چیزی می گفت و حرفش این قدر ضایع بود که خودشُ خودشو می خورد...چند باری نوبت من شد و لال مونی گرفته بودم و حرف نزدم...تا اینکه یهو صدای موزیک بلند شد و خوب نارسیس اولین چراغو روشن کرد!!!یه آهنگ کاملو رقصید و یواش یواش فکر کنم همه ی جمعیت وسط بودن...خیلی وقت بود که نرقصیده بودم...شاید از بعد از جدایی از ادریس دیگه نرقصیده بودم...تا کارم به اینجا کشیده بود...تو این مجلسم خیلی زیر آبی رفتم و جا خالی کردم...حسش نبود...می گیرید که...تا کار به آهنگ عربی کشید...منم که حساس...دیدم نارسیس داره شیلنگ تخته میندازه و نمی فهمه داره چی کار می کنه...این بود که نتونستم روشو کم نکنم...چراغا خاموش بود و تو همون تاریکی میشد از درای بسته ی اتاق خوابا فهمید که کیا کجا رفتن...یه رقص نور فوق العاده مسخره هم دائماْ چشممو اذیت می کرد...این بود که رفتم سمت آشپزخونه تا از شر این نور لعنتی راحت شم که یهو یه نفر پرید با مسخره بازی جلوم که بترسونم...نترسیدم...یا شایدم به روی خودم نیاوردم...یه چیزی گذاشته بود رو گاز داشت میجوشوند...نفهمیدم چی بود...ریخت تو لیوان و آب ریخت روش...گفت بخور خوشمزه ست...خودشم داشت می خورد...شک نکردم بهش...شروع کردم به خوردن...شیرین بود و خوشمزه...خوب هم نزده بودم...به ته لیوان که رسیدم شهد سنگین اومد تو دهنم و یه لحظه از طعمش فهمیدم چه کثافتیه...پارمیدا داشت توضیح میداد که فقط برا خودم و خودتُ عزیزم اینو درست کردم و دستاشو از پشت انداخته بود دور گردنمو داشت به زور بوسم می کرد و منم زور میزدم تا هر چی خوردمو بالا بیارم...نشد...لا مصب رفته بود پایین...چشام خیلی سنگین شده بودن...پارمیدا در آشپزخونه رو قفل کرده بود تا من نرم بیرون...حالم هی داشت بدتر میشد...تو یخچال نه شیر بود نه چیز دیگه ای که بتونه اون لامصبو بکشه بیرون...داغ شده بودم...توی گلوم گرم شده بود...پارمیدا اومده بود بغلم و نفسش می خورد تو صورتم...حالم از خودم به هم می خورد...رو دست بزرگی خورده بودم...پارمیدا بزرگترین خیانتی رو کرد که یه دختر می تونه به یه پسر بکنه...اونم من که اصلاْ براش آشنا نبودم...آخه از چیه یه غریبه خوشش اومده بود...اشتباه بزرگی کردم...تنم درد گرفته بود و استخونام می خواست بیاد بیرون...کجای این برای پارمیدا لذت بخش بود رو نمیدونم...تازه فهمیده بودم که چرا بهش می گن افیونی...

*بعد میگین چرا دیر به دیر آپ میکنی؟ چون خیلیا دیر به دیر سر می زنین!
**اینجا رو دیگه هر روز آپ می کنم. کسایی که دوست دارن بیان لینک بدیم تا با هم باشیم
http://tahavoe.blogsky.com/