شخصیت سوخته...بیست و چهارمین برگ

شوکه شده بودم...نمی فهمیدم که چه بلایی داره سرمون میاد...مردم بودن که مارو از تو ماشین کشیده بودن...من فقط یه مقدار کوبیدگی عضله تو کتفم احساس می کردم اما این پای نازی بود که مثه شیلنگ خون میومد و منم تو اون تاریکی متوجهش نبودم و خودشم به رو نمی آورد که من هل نشم...فقط صلوات میفرستاد و خدا رو صدا می زد...یه مرد که فقط قیافش مثه مرد بود و به الاغ بیشتر می مانست، از پشت کادیلاک پیاده شد و چاقو تو دستش بود و دنبال راننده ۲۰۶ می گشت...الاغ نمی فهمید که چاله بوده...این قدر مست بود که فکر می کرد من جلوش زدم رو ترمز...شایدم مواد مصرف کرده بود...معلوم نبود...هر چی که بود خودشو ماشینشو با هم بردن...جمعیت مثه سیل اضافه می شد و هر چی که می گفتیم بابا سینما نیست...نمی شد...با خواهر مرجان تماس گرفتیم تا خودشو برسونه به ما...یهو چشمم افتاد به شلوار مرجان که پاچه اش خون خالی بود...نگام کرد و خندید و چشاشو بست و گفت نترس...چیزی نیست...فقط یه خورده زخمه...داد زدمو گفتم یخورده...تو همین دعواها یه امداد خودرو رسید و ماشینو از تو چاله کشید بیرون...پلیس بهم گفت میتونی بیای کلانتری و از پیمانکار اجرایی این چاله ها شکایت کنی که درست علامت خطر تو خیابون نذاشتن...معلوم نیست...اما شاید یه چیزی بتونی ازشون در آری خرج ماشین کنی...یه ساعتی الاف شدیم تا ماشینو تونستن از تو چاله در بیارن...زور میزدن تا گیراشو آزاد کننو از اینی که شده بدتر نشه...تو همین حین بود که مریم، خواهر مرجان از راه رسید و با مرجان دربست گرفتن که برن درمانگاه...مرجان پاشو با شالی که تو کیفش بود خودش محکم بسته بود...می خواستم ببرمش بیمارستان...اما ماشینو نمی شد با این وضعیت ولش کرد...کسی هم که آشنا نبود تا مرجان باهاش بره...بیچاره اونشب نمی دونم تو رو درواسی بود یا به خاطر من بود اما خیلی درد کشید...به روی خودشم نمی آورد که همین جور داره از پاش خون میاد...هفت - هشت تایی بخیه خورد...اونشب همه چیز مثه یه فیلمی که از قبل ضبط شده و حالا داره پخش میشه گذشت...راننده امداد خودرو ماشینو برد یه صافکاری نقاشی که همون سمت غرب تهران بود و برادر خودش بود...چاره ای نبود...به هر جا زورم می رسید خودمو بند می کردم...تو تخمین اولیه یارو گفت حداقل یه تومن خرج داره...باورم نمی شد...باید قبول می کردم...چاره ای نداشتم...پول خیلی زیادی بود که داشت هلپی از کفم می رفت...اما من داشتم تاوان کار خودمو می دادم...تنها خواهشی که می تونستم ازش بکنم این بود که سعیشو بکنه که خیلی زود ماشینو به ما بده تا زودتر برسونم دست صاحبش...همون موقع یه تماس با دوستم گرفتم و گفتم به خاطر یه اتفاق مجبور شدم یه چند روزی برم شمال و ماشینشو یه چند روز دیرتر می تونم بهش پس بدم...کار خدا بود که بدون بهونه قبول کرد...اما زده بود به سرم که حقیقت ماجرا رو بهش بگم...آره باید می گفتم...اما الان نه...وقتی که ماشینو درستش کردم...هر چند معلوم بود که هیچ وقت عین روز اولش نمیشه و الان دیگه یه ماشین چپیه...خودمو رسوندم به مرجان و خواهرش...چشاش کاسه خون بود...از زور درد اشک می ریخت ولی به روی خودشم نمی آورد...حالا باید یه دروغی هم برا این بلایی که سر مرجان اومده جور می کردیم تا به مامان و باباش بگه...وای وای...خواهر ولوله شم که هی غر می زد و جای کمک کردن فقط موضوع رو هی پیچیده تر می کرد...مرجان اونشب تو خونه گفت که اومده از یه جوب بزرگ بپره و پاش لای میله های پل گیر کرده و این بلا سرش اومده...نمی دونم چه جوری...ولی خونوادشم دیگه به این موضوع گیر نداده بودن که بخواد کارمون سخت شه...اون شب گذشت ولی به سختی...برا تعمیر ماشین پول داشتم ولی پولا همه تو بانک بود و من داشتم سودشو می خوردم!!!نمی شد که تا آخر ماه دیگه از حساب پول خارج کنم...این بود که برا یه ماهی باید از یکی پول قرض می کردم...اول زد به سرم که برم سراغ ادریس و ...اما باز خجالت کشیدم...خوب که فکر کردم تنها کسی که روم می شد بهش بگم که چی کار کردم و پول برا چی می خوام ویدا بود...فردای اونشب حادثه!!!بود که با ویدا حرف زدم...مثه خر می خندید و می گفت فیلم دیدی...باورش نمی شد که من چپ کردم و هنوز زنده ام!!!بهش که گفتم منتظر جنازه ام بودی؟؟؟خیلی بهش برخورد و گفت تا شب واسا ببینم چی کار می تونم بکنم...خیلی با ویدا حال می کردم...تو دل برو بود این آدم...هر وقت که میومدم سراغش کارش داشتم...و اونم با کمال میل کارامو انجام می داد و بازم با روی باز باهام برخورد می کرد...این آدما الان کم گیر میان...شاید این کاراش از روی ترحم بود...ولی مطمئن بودم از روی دوست داشتن نیست...ویدا...مهربونیاش و از خود گذشتگی هاش منو یاد کمان مینداخت...بی معرفت تر از کمان کسی رو نمی شناختم...نمیدونم...شاید اون فکر می کرد که هنوز نامه هاش به دست ما نرسیده و حتما جواب ما هم نرسیده بود که خبری ازش نبود...اما مطمئن بودم که یه روزی بهش می رسم...برنامه ها همونجور که میشد، پیش می رفت و ماشین آماده شد...وای...حالا چه جوری باید موضوع رو به عماد می گفتم نمی دونستم...ماشینو بردم دم خونشون و صداش کردم پایین...مثه نواری که از قبل ضبط شده باشه شروع کردم بدون آنتراک به توضیح دادن ماجرا...بنده خدا خیلی خورد تو حالش...اما به روی خودش نیاورد و گفت حالا چرا نمیای تو...منم افتاده بودم رو دور معذرت خواهی...عماد بیچاره هم که این قدره باشه و چشم و حتما و مرسی و ممنون از من شنید که تو مرام گیر کرده بود و نمی دونست الان باید چی بگه به من...وضع مالیشون خوب بود...بچه ها می گفتن باباش کارخونه داره...اما نمیدونستم تا چه قدر راسته...ولی تو دو جای تهران خونه داشتن که جفتش پر از وسیله بود...اوایل فکر می کردم که یکی از این خونه ها شاید برا یکی از فامیلاشون باشه که مثلا رفته خارج...اما ممکن نبود...چون تو هر دوتاش وسایل خودشون بود...خودش می گفت بابام خانوم بازه و این خونه رو عملا برا کارای خودش دست و پا کرده...باباشو تا حالا ندیده بودم...اما از پشت تلفن آدم با شخصیتی به نظر می رسید...خلاصه به عماد گفتم که بابت اتفاقی که پیش اومده حاضرم هر کاری که لازم باشه انجام بدم...حتی پای تعویض ماشینم هستم...زورم که نمی رسید...اما گفتم دیگه!!!این قدر ازش خجالت کشیدم که وقت خداحافظی مطمئن بودم که حالا حالاها پیش این آدم نخواهم اومد...یادمه تو اون دوران شدیدا سیگاری شده بودم...برا دلخوشی خودم فقط سعی می کردم که سیگارای فرط اعلا بکشم و پول سیگارم در روز از خرجی که برا خوراکم می کردم بیشتر می شد...مرجان از این موضوع خبر نداشت...یعنی نمی دونست که من این قدر شدید سیگار می کشم و فکر می کرد اگر سیگاری هم قراره کشیده بشه برا تفنن و فیگور و کلاسه...پاکت سیگارو باز می کردم و هر بیستتا نخ رو خالی می کردم تو پیش دستی و میذاشتم کنار تختم...بعدش به خاطر اینکه توتونش زود خشک نشه مجبور بودم هر چه سریع تر تمومشون کنم...این بود که سرعت مصرفم رفته بود بالا...یه ده روزی از اون تصادف می گذشت و مرجان رو هنوز ندیده بودم...دعوتش کردم خونه...فکر نمی کردم که قبول کنه...ولی با یه تعارف قبول کرد و انگار منتظر بود...پاشو که گذاشت تو اتاق با دیدن پیش دستی پر از سیگار خیلی وحشی شد...ظرفای نشسته و وسایل پرت و پلا هم که ریده بودن تو نمای خونه و نمیدونم چی فکر کرد که وحشی تر شد...خدا خدا می کردم که زودتر از دست این آدم خلاص شم...یه دو ساعتی پای کامپیوترم نشست و تمام فایلارو زیر و رو کرد و وقتی که دید هیچی از توش در نمیادُ به حالت قهر و بدون خداحافظی ول کرد و رفت...دنبالش نرفتم...نمیدونستم که من بالاخره این دختره رو دوست دارم یا نه...یه موقع هایی وقتی نگاش می کردم برا یه پلک زدنش قلبم دامبول و دیمبول می کرد...یه وقتایی هم نگاش که می کردم فکر می کردم دارم شیطونو نگاه می کنم...این مدلیشو تا حالا ندیده بودم...دوباره تصمیم گرفتم که باهاش به هم بزنم...تا شب بیرون نرفتم و چیزی نخوردم...معده ام فقط توش شده بود مخلوطی از قهو ه ی تلخ و دود سیگار...همین...به گرسنگی دیگه عادت کرده بودم...گرسنگی نه از روی فقر که از روی تنهایی و بی حوصلگی...بعضی وقتا با خودم فکر می کردم که زنای بیوه یا مردای زن مرده چی جوری زندگی می کنن؟؟؟خودمو با اونا مقایسه می کردم...خاک بر سرم...شب حدودای ساعت یازده بود که داشتم تلویزیون نگاه می کردم...تلفن زنگ زد...ویدا بود...گوشی و برداشتم و بی مقدمه گفتم خدا نکنه آدم بدهکار باشه...یازده شبم طلبکاره ولش نمی کنه...صدای قهقهه ش داشت گوشمو پاره می کرد...گفت دیووونه...اگه یه خبر خوش بهت بدم برام چی کار می کنی؟؟؟گفتم بستگی داره...گفت مربوط به خودت و اینا میشه...گفتم زودتر بگو هر کاری بخوای می کنم...خندید و گفت باید قول بدی که جای یه میلیون طلبم، بهم دو میلیون بدی...گفتم برو بابا اومدی خبر بدی یا تلکه کنی و این کشمکشا که یهو گفت خره آبجی کمانت همین دو-سه ساعت پیش زنگ زده اینجا...قلبم یه مکث طولانی کرد و گفتم چی؟؟؟گفت من خونه نبودم و گیتی(مامان ویدا) بهش شمارتو داده و گفته که ویدا خونه نیست و اونم گفته تو دو سه روز آینده زنگ می زنه...دیگه مطمئن بودم که تو پوست خودم جا نمی شم...حاضر بودم یه ماه پای تلفن منتظر تماسش بشینم چه برسه دو-سه روز...از گیتی تشکر کردم و با ویدا خدا حافظی...مسخره آخر تلفن می گفت تکلیف دو میلیون ما چی میشه بالاخره؟؟؟

نظرات 19 + ارسال نظر
ایرج پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.vnnu.com/fa?111139209

سلام دوست عزیز
این چیزی که میگم کاملا حقیقت هست من فکر می کردم دروغ ولی راست هست.
یک وب سایت تازگی فعالیت می کنه که شما در آنجا ثبت نام میکنید و بعد انرا به دوستان خود معرفی میکنید به شما پول داده می شود.
شما در این سایت هیج پولی را نمی دهید!!
فقط کار شما معرفی به دوستان.
همین الان عضو بشو امتحانش مجانی!!!!!!

...:: ی ک ت ا ::... جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:06 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

سلامممممممممممم
ایوووووووووووول از به بعد میریم که خاطره های خوبتو بخونیم نگو نه که میخوره تو ذوقمااااااااااااااا
فعلا بای بای

نه
اعصاب ندارم
اعصابم هم از دنباله ی همین خاطراته که خورده

...:: ی ک ت ا ::... جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

ننوشت ثبت شد یا نه...!!
داشتم میگفتم که اگه خودت دوست داری لینک کن گفتن نمیخواد که .........

پاکش کردم اون خطو
فقط به خاطر همین حرفت

پنهان جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ق.ظ

salam...man bazam omadam.,,,,doost dashti bedooni man in modat koja raftam????????gahi hastam gahi nistam...zendegim nazme khasi nadare....chand vaghty rafte boodam safar...vali alan dige kheyli mashghol dars khondanam varaye hamin dige kheyli net nemitoonam biyam......vali chand rooze dige ham bayad be ye mosaferat chand rooze beram va baz nistam vali az in be baad say mikonam ta mitoonam behet sar bezanam vali ye kam kamtar az gozashte..to ke mano yadet nemire?????????mire?

.
.
.

مهر شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام . خوبی ؟

خب خدا رو شکر خطر از سرت رفع شد . واسه خودت نه واسه مرجان گفتم که کلی شانس آوردی سالم موند .

ببین دوباره با این پستت خوشحالمون کردی پست بعدی نیای بگی دوباره خبری نشد ضده حال بزنی .

نمی دونم الان بهت تبریک بگم یا نه . ولی خوشحال شدم که تا حالاش حداقل تو با خبره ویدا خوشحال شدی و منتظر .

مواظبه خودت باش .

سلام مهر مهربون خودم
آره خیلی شانس آوردم
اخه معمولا برا این جور آدما تا یه اتفاقی میفته یه مینی بوس ننه بابا جمع میشه
هه
من برا ضد حال زدن مگه چیزی می نویسم که حالا میگی نیای ضد حال بزنی
به من چه که کمان بی مرام بازی در میاورد
u2

درسا شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

واقعا باهات هم دردی می کنم.زندگی پر ما جرا ولی ...نمی دونم چی بگم.متاسفم.متاسفانه تو توی زندگی با دخترایی برخورد کردی که بئیی از معرفت و وفا داری نبرده بودند.اما بدون همه دختر ها این جوری نیستند.خیلی هاشون با مهرفت و با خدان.هیچ وقت اید رو از دست نده.امیدت به خدا باش.یه کم سعیکن به خدا نزدیک باشی.نماز بخون و تنهاییتو با رازو نیاز پر کن .
تمام پستات و خوندم .مچکرم از نظرتون.بای
البته همین نظر رو تو تو weblogeخودم دادم.گفتم شاید دیگه بهم سر نزنب اینجا یه بار دیگه تکرار کردم.

سلام درسا جون
ممنون که منو مورد لطفت قرار میدی و ابراز همدردی می کنی
اما اینا که من اینجا نوشتم درد نیست
اینا هم جزیی از زندگیه همه آدماست
اما با یه رنگ دیگه
بگذریم
من خدارو دوست دارم
میدونم که اونم منو دوست داره

یه پرنسس یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:26 ب.ظ

یه مدتی نبودم بعدش هم که اومدم گفتم بذار آسه برم آسه بیام ببینم این مسیح خان به یاد ما میفته یا نه؟ که دیدم خیر ... که دیگه گفتم واسه خداحافظی یه چیزکی برات بنویسیم که نگی بدون خداحافظی رفت. اگرچه که واست فرقی نمی کنه من بنویسم یا ننویسم ‌ (‌ زیادی خودمو تحویل گرفتم نه؟؟‌‌ :))) )‌ الان هم که جوابت به پنهان رو خوندم و اینکه کلا حالت از هر چی دختره به هم می خوره ... هوم چیزی نیست ... این روزا گویا هر کی رد میشه می خواد یه گلی به جمال ما بزنه شما هم روش ... در هر صورت ... خوش حالم که تا اینجا یه خبری از خواهرت کمان شده ... به یکتا گفتی نه خاطره ی خوبی هم ازینجا به بعد قرار نیست داشته باشی ... اما من دعا می کنم خاطره هات و زندگیت خوش بشه ... نه به خاطر اینکه یه پسری .. به خاطر اینکه یه انسانی ...

پشت این پنجره ها دل می گیره ....

سلام پرنسس مهربونم
اگه بخوام بگم که دلم چقدر برات تنگ شده بود بر می گردی و می گی که دارم دروغ می گم
اما باور کن من هم آسه و آهسته به اون وبلاگ هوس باز سر می زدم و می خوندم و نمیومدی و من هم اصراری به اومدنت نداشتم چون معتقدم اینجا باید کسی بیاد که اهل دل باشه
با عشق باشه و از روی وفا بیاد نه چیز دیگه ای و اگه خودت دوست نداری که بیای خوب من هم نمی تونم مجبور کنم میتونم؟
بذا برات از شیوایی بگم که از استارتر وبلاگش باهاش بودم و به کامنتای هر روزه اش عادت کرده بودم
اما الان یه چند ماهیه که به من سر نمی زنه
ولی من هنوزم باهاشم
هنوز هم براش کامنت میذارم هر چند که براش مهم نیستم
به تو هم سر می زدم
اون روزا که کامنتدونیت غیر فعال بود
اون روزا که شمال بودی
اما میومدم و می رفتم و کارم به کار کسی نبود
در مورد جمله ای که در جواب پنهان دادم بگم که من از تو و سایر دخترایی که مثه تو به من لطف دارن بابت اون حرف معذرت می خوام
اما باور کن ازشون چیزایی دیدم که تو وجود هیچ انسانی جا نمی گیره
منظورم به اینکه دوست دختری داشتم که بهم خیانت کرده نیست
صحبتم فراتر از ایناست
بزرگترین خیانت زندگیم رو یه دختر به من کرد
دختری که نه دیده بودمش
نه می شناختمش
نه حتی باهاش حرف زده بودم
جای حرف زیاده
دل من هم تنگه این روزها

دوست ندارم که رفتنت رو ببینم...همیشه به داداش کوچیکت سر بزن
اگه یهو میخواد غیبت بزنه خواهشا منو تو یاهو اد کن که حداقل سالی یه بار عید نوروزو بهت تبریک بگیم
نه بیشتر
مزاحم نمیشم
خاطره ی خوش عزیزم تو پرونده ی ماها نوشته نشده...نباید دنبالش بگردیم...

به من سر بزن
اینم آیدیم: mosi_pk

آلبالو خانوم یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:59 ب.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

همیشه خبرای خوب بشنوی

خدا از دهنت بشنوه آلبالو خانوم

احسان سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 ق.ظ

سلام...
چقدر خوبه آدم منتظر خواهرش باشه... خواهر یکی از لطیف‌ترین واژه‌های آفرینشه...
امروز دلم گرفته... بیخیال دلیلش... گفتم بیام به تو سری بزنم... تو مخزن هر چی درد و بلا و این چیزا هستی، شاید یه خورده دلم آروم بشه...
میخوام انگشتم رو بذارم روی حرف ز. مثل زندگی مثل زشت مثل زهرمار مثل زورگویی مثل... شاید خنک بشم...
زززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز

سلام احسان جون
خیلی وقت بود که به ما سر نمیزدی
خیلی باحالی بابا
ممنون از این هم لطفی که به من داری و منو مخزن درد و بلا معرفی می کنی!!!
خیلی باحالی بابا
خیلی
ز مثل زندگی...زوال...زیان...زور...زود...زشت...زخندر...زیرآبی...

شنبلیله چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:25 ق.ظ http://shanbalileh67.blogfa.com

سلام مسیح جان
امروز نشستم همه پستت ها تو از اول تا آخر خوندم اون پیوند های روزانتو هم خوندم الان هم یه جورایی حس می کنم ستون فقراتم داره افقی می شه کنار هم ؛ نمی دونم تا حالا واست پیش اومده یا نه ولی یه جورایی نمی فهمی داغه یا سرد !
قلبمم تاپ تاپ می کنه
وبلاگتو خیلی اتفاقی پیدا کردم
اما واقعا عجب زندگی داشتیااا
نمی دونم چرا هر چی دختر نامرده می خوره به تورت :(
اما واقعا امیدوارم خدا کمکت کنه
و پست بعدی که می نویسی پر از خبرای خوب از خودت و کمان عزیز باشه
:)
برای ارزوی یه دنیا موفقیت دارم
اگه مایل بودی آی دی منو ادد کن
منتظر پست بعدیت هستم

سلام شنبلیله
کاش یه اسم دیگه ای داشتی تا می شد راحت تر صدات کرد
آره میدونم چی میگه
دخترا هم مثه پسرا خوب و بد دارن و من یه دیوونه رو به دیوونگیه یه جماعت تعمیم نمیدم
هم آی دیتو ادد کردم هم لینک وبلاگتو گذاشتم تو لینکدونیم
خلاصه که خوش اومدی دوست عزیزم

رها چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:53 ب.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلام پسر گل
بالاخر آپ کردی. از قدیم گفتند. ضرر به مالت بخوره به جونت نخوره.
چرا همش کارای تو گی رمی کنه تو هم . بد میاری . دلم می گیره وقتی می خونم این همه بلا سرت می یاد.
قربانتتتتتتتتتتتتتتت

سلام...
.
.
.
خیلی دلم می خواد قید همه چی رو یکجا بزنم...
اما نمیشه...
این لامصب نمیشه...
نمیشه...

مسیح(برای پرنسس) چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 ب.ظ

یه قلب خالی از امید...
آخه سوزوندن نداره...

بارون پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:03 ب.ظ

الهی من بمیرم... چقد تو بد بیاری پسر...!!
....
اخر سر تکلیف خودت رو روشن کن با خودت دیگه... یا از دختره خوشت میاد که خاااااک... اگه هم که نه٬ دیگه ولش کن بره پی کارش دیگه...... با این همه کارایی که کرده با تو٬ من یکی که اصلاْ خوشم نمیاد ازش...
....
تو چه طوری تا حالا زنده موندی..؟!!! من اون روز یه معده دردی گرفته بودم که بیااا و ببین.... از زور درد معده٬ تب و لرزم گرفته بودم... از بس چیزی نمی خورمه هااا... به جون خودم٬ از خدا مرگ می خواستم تا خلاص شم از این درد.... اوه اوه اوه
....
آآاااخ جون.... آبجی کمااااان...

سلام بارون جون
خدا نکنه تو بمیری
تو اگه بمیری کی میاد اینجا به من سر بزنه؟
منظورتو از این جمله نمی فهمم : تو چه طوری تا حالا زنده موندی..؟!!!
.
مگه تو منتظر مردن من نشستی؟

...:: ی ک ت ا ::... جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

سلامممممممم
من اصولا یه بار وقتی آپ میکنی کامنت میذارم یه بارم وقتی میخوام بگم آپ کن.....
پس آپ کن دیگه خوووووووووووووووب؟؟؟/

من هم اصولا به این مدل کامنت ها که نشانی از گشادی آنجایمان دارد عادت کرده ایم
چشم
در اولین فرصت آپ می کنم

...:: ی ک ت ا ::... جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.1taaa.blogfa.com

من هم اصولا به این مدل کامنت ها که نشانی از گشادی آنجایمان دارد عادت کرده ایم
.
.
.
یعنی چی این؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی اینکه من آدم تنبلی هستم که تند تند آپ نمی کنم و به این کامنتها که تنبل بودنم رو بهم نشون میده و ثابت می کنه، عادت کردم
یعنی یه جورایی برام تکراریه!!!
:)

رها شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:12 ق.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

سلام مسیح جونم. شگر می کنم که هر دوتون سالمین. مرجان اون جور که نوشته ای خیلی هم بد برخورد نکرده. مگه اینکه اینتظار دیکه ای از آدمی در موقعیت اون داشته باشی. از خدا می خوام آخر قصه تو و کمان زودتر به بهم رسیدن برسه.
مسیح تو رو خدا نکن این کارا رو با خودت. تو که انقدر تنها هستی باید بیشتر مراقب سلامتت باشی. نکنه افسردگی گرفته باشی. اکه آره تو رو خدا برو دنبال در مونشون. نزار این روزها اینقدر راحت از تو دستات سر بخورن. ببخش که مثل خواهر بزرکا همش نصیحت کردم.

سلام رها خانوم. زیاد غصه نخور. افسردگی ندارم. فقط یه کم زیادی خونسرد برخورد می کنم که طبیعی نیست. یعنی یه جورایی همه چیز دیگه برام عادی و تکراری شدن. روزا همشون تکرارین. تکراری. یه نموره هم خودشیفته ام. یه کم بیشتر از یه نموره!!!
جلو آینه که میرم، دلم نمی خواد بیام کنار اینقدر که خودمو دوست دارمو از خودم خوشم میاد.
حالا اگه درمونشو میدونی بهم بگو.

بارون شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:58 ب.ظ

نه.. خدا منو بکشه که زبونم لال منتظر مردن تو نشسته باشم...
اصلاْ منظور من این نبود... آخه تو گفتی من هیچی نمی خوردم و فقط سیگار می کشیدم... گفتم یعنی معده ت درد نگرفت؟!!!.. من چن روز چیزی نخورده بودم٬ یک معده دردی گرفتم که از خدا مرگ می خواستم... از بس درد می کرد...
منظور من این بود... و اینکه بچه جون٬ یه کم مباظب خودت بیشتر باش... غذا بخور... فقط سیگار نکش زیاد

سلام
بارون خانومی خیلی هم خانومی
منم منظوری نداشتم بابا
چه منظور بازی راه افتاده تو این کامنتا
راستی در جواب این جمله ات هم که گفتی {بچه جون٬ یه کم مباظب خودت بیشتر باش... غذا بخور... فقط سیگار نکش زیاد} باید بگم که روی جفت چشمام مامان بزرگ مهربون!!!

بارون یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:49 ب.ظ

الهی.... نمردیم نوه مون رو هم دیدیم.... گل پسرمی نن جون!!!! ؛)
مباظب خودت باش :)

اوووووووووو
تو چرا تو جو گیر کردی حالا؟

بارون دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ب.ظ

واسه اینکه بی جنبه ام٬ بـــــــــــی جنــبـــــــــــه!!!!!!! :)

تو با خودت مشکل داری یا من؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد