شخصیت سوخته...پانزدهمین برگ

رسیدیم خونه...دیگه حوصله دماوند موندن رو نداشتم...پری هم همش تو خودش بود و حرف نمیزد...هر وقت میدیدمش پف دور پلکاش و قرمزی چشاشوصدای گرفته اش نشون میداد که چند ساعتی داشته گریه می کرده...صداش کلفت شده بود...مصرفش هم به اوج رسیده بود...هر وقت رگای دستش کبود می شدن و دیگه پیدا نمیشدن، از رگای گردنش استفاده می کرد و منم از کبودی گردنش و رگاش می فهمیدم که الان تو اوج مصرفه...پلکاش سنگین بود...غذا نمی خورد...موهاشو شونه نمی کرد...فقط کز می کرد یه گوشه و یا گریه می کرد و یا می خوابید...سه چهار روزی بود که غذا نخورده بود...ماشینو برداشتم که برم بنزین بزنم و بیام وسایلو بریزیم توش و برگردیم همون خراب شده ی تهران...سر راهم سعی کردم چیزایی رو که دوست داریم از دماوند داشته باشیم بخرم...یه شیشه عسل، یه کم پنیر محلی و از این چیزا...دم یه رودخونه هم وایسادم تا یخورده گرد و خاک ماشین رو با آب بشورم...تقریبا یه پنج شش ساعتی بود که برنگشته بودم خونه...خیلی خسته شده بودم...برا ناهار یادم رفته بود چیزی بگیرم...اومدم برگردم که زد به سرم تا از پری بپرسم که بعد از سه روز چی میتونه بخوره تا براش بخرم و دستاز اعتصاب غذا برداره...اون خونه ای که تو این چند روز مونده بودیم یه باغچه حدودا هشت صد متری بود که از بس کسی بهش نرسیده بود پر شده بود از علفای هرزه و درختای خشک و بدون بار...زمینشم پر پستی بلندی بود...مثه یه مستطیل دراز بود محوطه اش که تهش یه خونه تقریبا معمولی بود و پشت خونه که رو به رودخونه بود و اصلا به باغ دید نداشت یه ایوون بود تا مثلا تابستونا ازش استفاده کنن...پاتوق پری گوشه ایوون بود و همونجا هم خودشو می ساخت...رفتم تو خونه و چند بار صدا زدم...اما جواب نداد...حدس زدم که تو ایوون باشه و داشته باشه خودشو بسازه...این بود که یه چند دقیقه ای ساکت شدم...خبری ازش نشد...چند بار صداش زدم...جواب نداد...پرده رو سریع زدم کنار و درایوون رو باز کردم...


.............................................................................................................................
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه می دانند همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنة یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تن هامان
.............................................................................................................................


صحنه ای که اون روز ساعت سه بعد از ظهر دیدم الان یه سال و یه ماه و بیست روزه که هر روز سر همون ساعت جلوی چشام تکرار شده و تا ابد هم ازش گریزی نیست...پری مثه یه درخت سبز و بلند، نتونسته بود تو زمین ریشه هاشو زندونی کنه و چون سپیداران، پرواز کرد...(از اول نوشتن این پست تا این جاش سیزده تا نخ سیگار آتیش زدم ولی کاملا بی فایدست...)...پری اونروز...نمی تونم بگم و بنویسم...دو کلمه میگم...ولی جاش هزار تا کلمه خالی میذارم تا خودتون اون لحظه رو بنویسید...
پری اونروز خودشو دار زده بود...

 

 

 

 

 

 

 

 

بعضی وقتا آدم حاضره که برا داشتن یه چیز بی ارزش همه دنیاشو بده و اون رو داشته باشه...پری که همه دنیای من بود...با رفتنش منو تا ابد اسیر کرد...اسیر این دنیایی که هیچ امیدی برای دلخوشیش نیست...تو اون لحظه چشام چیزی رو که میدیدن باور نمی کردن...سرم رو بی اختیار کوبیدم تو نرده های جلوی پنجره...حالم به هم خورد...ضعف داشتم...پاهام سست شده بودن و جون بلند شدن نداشتم...چشام می سوخت...خودم و کشیدم سمت پری و چهار پایهرو هل دادم زیر پاش...به زور و با هزار تا امید یه یا علی گفتم و چهارپایه رو گرفتم و پری رو بقل کردم و آوردمش رو زمین...هر راهی که بلد بودم رفتم...نه جون داد زدن داشتم که از کسی کمک بخوام...نه صدام تو اون خراب شده به کسی می رسید...سردی پری و رنگ پریده اش و کبودی طناب رو گردنش هم نشون میداد که دیگه به هیچ جا امی‍................................دی نیست...حالم به هم می خورد و مدام ناله می کردم...باورم نمی شد...همش خدا رو صدا می زدم...همش می گفتم پری تو رو خدا بلند شو...تو رو خدا...جووون من بلند شو...پری تو رو خدا حرف بزن...پری بلند شووووو...اما پری...
خاله جون...می خوام همین جا به دور از همه چی دو کلمه حرف حسابی باهات بزنم...خداییش مگه من بودم...چه جوری دلت اومد...چه جوری...
پاییز غریب و بی روح، اون همه برگ مگه کم بود...
گل من رو چرا چیدی؟؟؟ گل من دنیای من بود...

*ببخشید که این پست کوتاهه و پر از جاخالی و شعر و اضافات...می خواستم طولانی تر بنویسم...اما همین جا تمومش می کنم و بعد از پری رو میذارم برا پست بعد...چون الان اصلا نه حوصله ی نوشتن دارم و نه توانش رو...

نظرات 5 + ارسال نظر
رز سفید شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.mywhiterose.blogfa.com

شکه شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچی ندارم که بگم!!!!!
تصور رو به رو شدن با اون صحنه....
متاسفم!

آدما هیچ وقت یه چیزایی رو نه می تونن تصور کنن نه درک کنن
منم خودم قبل از اون هیچ وقت احساس هم چین چیزی نداشتم

شیوا شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ http://sheved

گاهی وقتا سرنزدنا دلیل بی معرفتی نیست ... ما هم گیر و گورای خودمونو داریم ... هرچند که در مقابل مال تو شاید از سر شیکم سیری به نظر برسه ... ولی خب دیگه گیر و گوره ... من همیشه مخلص تو هم هستم وگرنه !

حرفات بو ماست و خیار میده شیوایی
امیدوارم که یر و گورات از نوع خوب باشه
نه از اونا که فقط گیره
به هر حال هر وقت اومدی
ما در خدمتیم
زیاد بهت بر نخوره
اون کامنت هم یه جمله از سر نابخردی بود!
هر جور راحتی

ماریا شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

واقعا صحنه وحشتناکی بوده...امیدوارم برای کسی پیش نیاد و تو هم فراموشش کنی...

حالت خوبه!!!
مگه میشه این چیزارو فراموش کرد
من میگم هر روز سر ساعت برام تکرار یشه

یک شب بارانی یکشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:56 ق.ظ http://yekshabebarani.persianblog.com

متاسفم
واقعا متاسفم
کاش می تونستم یه کاری برات بکنم

از احساس هم دردیتون ممنون

مهر یکشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام .
مسیح جان تو مثله برادر حالا نمی دونم بزرگتر یا کوچکتر من می مونی . اگر زمانی به کمک احتیاج داشتی و فک کردی که می تونم برات انجام بدم بهم بگو . خوشحال می شم .
دوست ندارم که حرف ناصر هم دانشکده ایت درست باشه که گفت همیشه اخموایی .
تو باید خودتو برای آینده ات بسازی .
تو باید زندگی کنی اونم یه زندگی خووووووووببببب
خیلی مواظبه خودت باش .

من امروز بیست سالم تموم شد و ساعت سه ی بعد از ظهر امرز قراره وارد بیست و یکسال بشم(تولدم مبارک)
حالا نمی دونم که با این حساب برادر کوچیکتم یا بزرگ
به هرحال ممنون خواهر کوچولو(یا شایدم برادر کوچولو...این زمونه به هیچ چی نمیشه اعتبار کرد)
حرف ناصر هم.چی بگم.ای روزگار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد