شخصیت سوخته...بیست و هشتمین برگ

هوا گرم شده بود برام...به محض اینکه تونستم از اون مخمصه بیام بیرون، از خونه زدم بیرون و راه افتادم تو خیابونا...چشام قرمز بود و قیافه ام کلاْ تابلو شده بود...پاهامو به زور می کشیدم...خیلی کش و قوس میومدم تا بتونم خودمو ببرم...نزدیکای خونه بودم...ساعتم حدودای نُه شب بود...شایدم یه کم زودتر...دنبال یه فست فود می گشتم تا غذایی چیزی بخرم برم خونه که یه چیزی مثه هندوانه ای که بخوره تو سر آدم و گرومپی صدا بده خورد تو سرم و بدون اینکه فرصت فهمیدن اینکه این چی بوده و دارن چی کار می کنن دیدم افتادم تو ماشین نیروی انتظامی...شاید بدترین شب عمرم بود...خیلی دلم میلرزه وقتی بهش فکر می کنم...دوست هم ندارم توضیح بدم...نوشتن ازش واقعاْ برام مهلکه...به لطف خدا نیمه های شب بود که ولمون کردن ولی این قدر کلاغ پر رفته بودم که ماهیچه های بدنم داشت پاره می شد...خودشونم فهمیده بودن که اشتباهی گرفتنم ولی نمی خواستن سه شه...هر کی یه چیزی می گفت...خلاصه که تو مسیر رفتم دم یه مسجد و به زور آبسردکن بود که تونستم چشامو باز نگه دارم...اوه اوه...انگار کوه جا به جا کرده بودم...سرم درد شدیدی می کرد و بدنم داشت دیگه یواش یواش از دست می رفت...تا صبح نخوابیدم...افسوس می خوردم به اینکه چه خریتی کردم...حالم از همشون به هم می خورد...مخصوصا پارمیدا...شمارمو داشت و هی زنگ می زد...تو کلانتری گوشیمو ازم گرفته بودنو خاموش بود...یه چند تایی اس ام اس لاو فرستاده بود...تا حالا نشده بود که در وضعیت استیصال باشم و از یه دخترم این قدر حالم به هم بخوره...چشمام بد جوری خمار بود...شانسی که آورده بودم این بود که تو کلانتری زیاد تابلو بازی در نیاوردم و متوجه موضوع نشده بودن...تا صبح چند باری بالا آوردم...سعی کردم هر چی خوردمو برگردونم...ولی بازم سنگینیشو تو معده ام احساس می کردم...سیگار می کشیدم و سیگار و سیگار...آروم تر می شدم این جوری...تجربه ی مصرف مخدر رو هیچ وقت قبل از اون نداشتم...ولی از نزدیک حسش کرده بودم و با درد بی درمونی که پری گرفته بود بزرگ شده بودم و می دونستم که این کوفتی چه بلایی می تونه سر آدما بیاره...اه..بازم صدای جیغ...تا صبح فقط قهوه خوردمو سیگار کشیدمو چایی...دیگه کاملاً پریده بود...چند روزی موندم تو خونه و از خونه بیرون نزدم...می نشستم و به نوشته هامو کارای عقب افتاده ام رسیدگی می کردم...تا اینکه از طرف ویدا دعوت شدم با یه اکیپ کوهنورد برا جمعه بریم کوه...ویدا می گفت گروه اکتیوین و کلا تو روحیه آدم تاثیر می سازه...هیچ مسیر خودسازی نبود که بهم پیشنهاد بشه و امتحانش نکنم...کوه رفتن رو از بچگی دوست داشتم...جمعه ی بدی نبود...بچه ها هم خیلی هم جوش و خون گرم بودن...خیلی احساس سبکی کردم...بعدشم کلی خسته شدم و وقتی رسیدم خونه دیگه راحت خوابیدم...تو پسرایی که با اکیپ بودن یه پسری بود که اسمش شاهین بود و مو و ریش خیلی بلندی داشت و سه تار می زد و معلوم بود مسیر رسیدنش به این گروه از طریق ویدا بوده...کلی با من حال کرد ولی من زیاد ازش خوشم نمیومد...آخه دماغش همیشه موقع نفس کشیدن صدا میداد و حرص منو در می آورد!!!ولی اون خودش چسبیده بود و همش رابطه رو گسترش میداد...چند باری هم باهاش رفتم پیش ویدا...آخه دوست شاهین که اسمش هدیه بود تو آموزشگاه ویدا اینا بود و اینجوریا بود که شاهین آویزوون بود دیگه...آخه هدیه ویلن می زد...هدیه هم میومد کوه و من هر جوری از چنگ این دو نفر در می رفتم بازم جمعه ها همراه می شدیم و این دیگه اجباری بود...هدیه دختر خوبی بود و کلا از شاهین تو دل بروتر بود...ولی از قیافه اش و رفتارش معلوم بود که یه جای کار لنگ می زنه...هر دفعه هم که با شاهین دعواش میشد، من می شدم فردین فیلمو میرفتم جلو برا مراسم آشتی کنون...تا کار رسید به جایی که هدیه به این نتیجه رسید که شاهین براش غیر قابل تحمله...با سیریش بازیای شاهین پیگیر ماجرا شدم و بالاخره فهمیدم که بععععله...هدیه خانوم، خانوم مطلقه ایه که یه چند سالی هم از شاهین بالاتره و یه نی نی کوچولو هم داره...شاهین با فهمیدن ماجرا اول خواست تلافی کنه ولی دید که ممکنه قضیه بیخ پیدا  کنه و پاشو قشنگ کشید کنار...میسکالای هدیه رو گوشیم تکراری شده بودن تا اینکه یه روز جوابشو دادم و گفت که میدونه آمارشو از ابی ذیقی به قول خودش گرفتم و خواست که یه سر برم پیشش تا بهه قول خودش خورده حسابایی که با شاهین داره رو از طریق من صاف کنه...شاهین اصرار کرد و گفت خودم هواتو دارم...منم خر شدمو رفتم...کار خاصی نداشت...فقط یه پاکت نامه داد و گفت بده به شاهین...از فرم لباس پوشیدن و قیافه ی تابلو و بچه ی وسط اتاق افتاده اش دیگه معلوم بود که چی کاره ست و دلم برا بدبختیش خیلی سوخت...بعضی موقع ها آدما با بلند پروازیاشون خودشون بدبخت میکنن...هدیه مثه بچه دبستانیا، یا بهتر بگم راهنمایییا برداشته بود برا شاهین نامه نوشته بود...از در اومدم بیرون و هوس فضولیه خوندن متن نامه داشت می زد به سرم که وووووو...یه موتوری اومد جلوم...از موتوریا می ترسیدم...آخه هر خلافی که می شد، موتوریا پایه ثابتش بودن...خیلی نگذشت که از طرف اون دو تا لات بی سر و پای موتور سوار تهدید شدم که دیگه اینورا آفتابی نشم و به هدیه هم کاری نداشته باشم...جالب بود...ترسیده بودم...اندازه ای که جرات اینکه بپرسم چیه و چرا و اینا کین رو نداشتم...نامه رو دادم به شاهین و هیچی از ماجرای اون روز بهش نگفتم...شاهین آویزون شده بود و اومد خونه پیش من...نوشته های هدیه اعصابش رو خورد می کرد...سرش درد گرفته بود...پا شد دست کرد تو جیبش و یه کیسه کوچولوی گوله شده در آورد و رفت سمت گاز...با لقد زدم تو کمرشو گفتم اینجا جای این کثافت کاریا نیست...زورم بهش نرسید...اما نمیدونم چه جوری متقاعد شدم که دوای درد خودم هم همونه...شاید علت اولش زبون چرب شاهین بود...ولی علت بزرگترش خریت خودم بود...می دونستم که کاری که دارم می کنم فوق العاده خطا و اشتباهه...از آخر و عاقبتش هم خبر داشتم...ولی آتیشی که میدونستم جیزرو بازم بهش دست زدم...این دیگه اولین مصرفم نبود...خودم هم فهمیده بودم که اگر برای آزمایش بود همون یه بار کافی بود...ولی...نمیدونم...شاید اولین اشتباه بزرگ زندگیم رو همین جا کردم...دلم تنگ همه ی کسایی بود که دوستشون داشتم و اعصابم داغون از روزایی که از دستشون دادم...برنامه ام برای آینده مبهم بود و هدفم نا مشخص...اما مگه اینا میشه توجیه برای اعتیاد؟؟؟دیگه این جوری باید تنها میموندم...
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد

 

نظرات 25 + ارسال نظر
پرنسس پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:32 ب.ظ

خب خوش بختانه این بار گویه مدال اولی رو دادن به ما.
بعدشم ببینم آخه پسر خوب ... تو که میگی با این لعنتی بزرگ شده بودم و می دونستم چه بلایی سر آدم میاره؟؟؟ تو دیگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :(

سلام پرنسس جون
بابا اینجا که گوی موی نداره تو هم که
این حرفا که به ما نمی خوره
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم...

لنا جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ق.ظ

شانه هایم را میتکانی تا شاید تنهایی را از آنها تکانده باشی.بچه دل خوش میکنی!!!؟؟؟تکاندن برف از شانه های آدم برفی!!!؟؟؟......
زندگیت خیلی بازیها سرت آورده که فقط میتونم بگم درکت میکنم...
زودتر آپ کن

سلام لنا جون
راست میگی
کم کردن از دردی که خودش تمام وجود آدمه خودشم یه درده دیگه
مگه نه
لنا جون خیلی لطف کردی که سر زدی و با حرفات یه جور دلگرمی به آدم میدی
جمله ات خیلی جالب و قشنگ بود
مرسی
چرا همه به من میگن زود آپ کن
چشم
فردا می آپم!!!

بارون جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام.
...
قبول دارم که کمی بی معرفت شدم.... با همه اینطور بودم اما الان یکی دو روزی می شه که شروع کردم به جبران... فک کنم کامنتای آبجی گلی ( یه زن ) رو دیده باشی... از اونجا شروع کردم به رو کم کنی!!!!! ;)
نیومدم که ببینم تو کی به من سر می زنی بببینی زنده ام یا مرده؟!!!!! :)
...
من نمی تونم خودم رو جای تو بذارم... اما...
یه جورایی نه همه ی حق رو، اما کمی باید به ابجی کمان حق داد... اونم مثه تو، البته نه از نظر موقعیت... نمی دونم چه طوری بگم.... می فهمی؟!!! اون تنها رفت اونجا. هرچند خودش این رو می خواست. اول یکه و تنها بود. با ادمایی که هم خون اون نبودن. و نه حتی هم زبون! یه جورایی از صفر شروع کرد و محیط خشک اونجا این رو بهش یاد داده که باید خودش رو بخواد. بقیه به کنار. می فهمی منظورم رو؟!!!!
....
من اصلاً حس خوبی نصبت به مرجان ندارم... حتی شاید بدمم میاد.. البته ببخشیدا.. اما در حق تو خیلی نامردی رو تموم کرد!!!!!
...
اووووه... این پارمیدا عجب آدمیه؟!!! دست هرچی پسره از پشت بسته... می گن دوره ی آخر زمون شده هااااا، باور نمی کردم....
از این پارمیداهه هم بدم اومد!!!! تنها کسی که خیلی دوسش دارم بین اینا ویداست!!!!!
....
چی بگم؟!!! سرزنش؟!! نه..... نمی تونم بگم داری اشتباه می کنی، با اینکه اشتباه می کنی و اشتباه کردی... اما..... دل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی!! فک کنم این بود دیگه؟!!!.... منم تا حد وسوسه هستم واسه یه بار مصرف... یه بار امتحان.... البته موقعیت من فرق می کنه و این که مجذوب شدم و داره منو به سمت خودش می کشه اینه که در دسترسم هست و فقط کافی با یه جیم فنگ زدن توی دستم باشه!!!!.... تو هم توی همچین موقعیتی قرار گرفتی.... اما....
چی بگم؟!!!....
مسیح... مباظب خودت باش تورو خدا.... مباظب خودت باش!

سلام بارون جون
کامنتت قد یه پست وبلاگ من بود
بابا دمت گرم
خیلی لطف کردی که این همه برا من وقت گذاشتیو این همه نوشتی
اینا همه نشونه های مهربونیته
نشونه های یه آدم که ...
بی خیال
تا حرف میزنم همه شاکی میشن
بابا تو بی خیال من شدی یهو
و الا من بهت سر میزدم
من معمولا جایی کامنت نمیذارم
مگر اینکه دیگه نویسنده ی وبلاگ خیلی باهام صمیمی باشه و بخوام ازش با خبر شم
مثه شیوا جون www.sheved.blogsky..com
حالا بی خیال این حرفا
بعده این همه مدت بگو ببینم خوبی یا نه؟مامان بزرگت چطوره!!!
بابا مرجان و کمان و پارمیدا و ویدا و هزار تای دیگه میان میرن
خوبی و بدیاشونم مال خودشونه
مهم این روزا و این روزگاراست که میمونه
کت رو که نمیشه ول کرد چسبید به دکمه
خواهشا مجذوب اون کوفتی که من شدم یه روزی
تو دیگه نشو
هیچی توش نیست
جز مختل کردن و نابودیه همه جانبه زندگی
دردا و رنجا ئ غصه هاتو هم بیشتر میکنه
همین
حالا مینویسم درباره اش
بای

شیوا شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:39 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

اون کاری که هی دلم نمی خواست بگی کردی رو گفتی که کردی ... :دی . ولی من مثل همیشه بازم منتظر می شینم که اوضاع بهتر شه . می دونی اینجور موقعها از آدمایی که هی بهم می گن قوی باش و راهش این نیست حالم به هم می خوره . آدم خیلی جاها تو زندگیش اشتباه می کنه . ولی خوب اونام جزو جدا نشدنی داستان زندگی هر کسیه . منم می مونم منتظر که ببینم داستان زندگی دوست من کی به جاهای خوبش می رسه .

سلام شیوا جونم
اولند که طبق معمول قبل همه چی بگم که خیلی خیلی خوش اومدی!!!
بعدشم که بابا یه چیزایی تو زندگیه آدم سرنوشت نانوشته ست
هر چند که دیگه الان یاد گرفتم که برای رسیدن به هدفم باید یا یه چیز رو زد کنار
یا اینکه خوردش کرد و رفت جلو
این یه چیز می تونه یه آدم یا خیلی از آدما باشن
مهم نیست
مهم هدف آدمه
مگه نه؟؟؟
ایشالا منم یه روزی سر عقل میام و به جاهای خوبش به قول شماها می رسم
هر چند که تا حالاشم خیلی نا خوش نبوده

رها شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلاممممممممممممم
این پستتو خوندم می دونی دلم می خواست همون هندونه بود نیروی انتظامی حوالت کرد منم یکی نثارت می کردم .آخه این بهانه ها چیه . مگه تو ناجی بشریتی و هر چی آدم از همه جا رونده ای .
ااااااااااااااااااااااا یعنی چی .من الان خیلی عصبانیم از دستت.

سلام رها جون
بابا به خودت این قده سخت نگیر
هندونه ی نیرو انتظامی میدونی چی بود؟؟؟باتوم...
حالا دلت میاد بزنی
بیا...این دل...اینم تو دل برو...فرو کن و بذا راحت شم!!!
.ن:منظور از تو دل برو همان تیزی یا چاقو می باشد.

مهر شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام . خوبی . من خوبم .
همش تو این مدتی که نوشته هاتو می خوندم مسیح ، هی به خودم می گفتم امیدوارم که کاری دست خودش نداده باشه . هی پیشه خودم می گفتم پسره عاقلی به نظر می آد . باریکلا و پیشه خودم بهت احسنت می گفتم که با خاله ای که تو داشتی و باهاش زندگی می کردی باریکلا که گرفتار نکردی خودتو .
ولی الان که این پستو خوندم تمام تنم لرزید که وااایی بالاخره تو هم نتونستی دووم بیاری و .......

امیدوارم که الان سالم باشی و پاک .
مواظبه خودت باش مسیح جان که حیفی پسر حیف .

سلام مهر جونم
می خواستم حالتو بپرسم که خوب خدا رو شکر خودت گفتی که خوبی
از کجا معلوم که دووم نیاوردم
بابا آدم تو زندگیش خیلی چیزا رو تجربه می کنه و در اثر همین تجربه ست که
اه
نمیدونم چی باید بگم
تو راست میگی
من خریت خیلی بزرگی کردم
هنوزم خودمو به خاطر اون روزا سرزنش می کنم
پس خواهشا نمک روی زخم کهنه نپاش

؟ شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:39 ب.ظ

سلاااااااااامممم! من خوندم!آپ کن!:دی

بی مرام

؟ شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:53 ب.ظ

ٌwow!این داداش من باهام قههههره!ولی من کلی دوسش دارم!:X:X:-*

این یکی هم بی مرام

آلبالو خانوم یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:58 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

ببین مسیح جان نشد باز از همه چیز گفتی الا اون یکی
همه رو گزاشتی تو خماری !

آلبالو خانوم جونم خوب اومدی
ولی میترا جون آلبالویی میشه بگی که من از چی باید می گفتم که نگفتم؟؟؟
اگه بگی حتما میگم
آخه به نیمچه مخ من نمیرسه که چیو جا انداختم

رضا مشتاق دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ق.ظ

آقا بی تعارف بگم
تو همیشه به (ما...!)لطف داری

آقا ما هم بی تعارف بگوییم
چاکر خواهتیم و اینا!!!

رضا مشتاق دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ http://ibu.blogsky.com

مشغول خوندن نوشته بودم و این ترانه وبلاگو گوش میدادم
گذشته ها که گذشته و رفته سی خودش...
من همیشه ترجیح میدم خاطرات گذشته رو بخونم و چیزی نگم
ولی حیفم اومد یه ایوالله بابت این ترانه بهت نگم
با این ترانه خیلی راحت میشه تو خیابون راه رفت
لا ابالی وار و آزاد ...

آقا من ساعت یازده باید خیابون ظفر باشم ....
الان خیابون شاپور هستم ... طرفای میدون راه آهن

به نظرت تا یازده میرسم...؟!
آقا به درک اسفل السافلین... نرسیم
... خیالیه ؟!!

بازم سلام
تو هم همیشه که هیچ
هماره به ما لطفیدی
ترانه هم مال من نیست
شاید یه جورایی به دل من ربط داشته باشه
ولی ایول به هنری که اینو خلق کرده
می گم رضا جون تمرین کن بدون ترانه هم لا ابالی وار و آزاد راه بری تو خیابون
خیلی حال میده

ظفرو که بلدم
شاپور رو هم به لطف آگاهیش می شناسمش
حالا ساعت چند بوده که اینو نوشتی نمیدونم
کاش اونم می گفتی تا یه جوابیه ی درست و حسابی می نوشتم

ایشالا که به همه ی قرارا، کارا و روزای زندگیت، همیشه، خوب و خوش و سر وقت برسی!!!
:)

فرزاد دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:33 ب.ظ http://petti.blogsky.com

سلام
اولا که من دکتر نیستم. همون فرزاد خالی !!!
شما باید توجه داشته باشی که داری برای خودم کامنت می ذاری !
راستش مسیح جان اگه شما میگی آهنگ داره که هیچی اما اینترنت من پر سرعته حتی الان هم که وبلاگ ارنستو باز هستش من آهنگی نمیشنوم.
من الان تو کافی نتم یعنی اینجا هم آهنگی پخش نمیشه.
حالا اگه واقعا وبلاگ آهنگ داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید.اشتباه از ما بوده دیگه...
اما به نظر من آهنگ جیپسی کینگ هیچ ربطی به فضایی که وب داره،نداره !(البته این نظر منه)
راستی...
چرا با من حال نمیکنی؟!

آلبالو خانوم سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

مسیح جان از اون معجونی که اون دختره بهت داده بود دیگه!
به زور ریخت تو حلقت منظورمه :)

مخلوطی از شکر قوام اومده و مخدر بود
تا همین حدشو میشه تو فضای عمومی گفت آلبالو جون!

پرنسس سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:36 ق.ظ

ببینم مسیح جان حالا چرا آپ نمی کنی؟

به قول شاعر اگر دردم یکی بودی چه بودی؟

شنبلیله سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:14 ب.ظ http://shanbalileh67.blogfa.com

سلام
بازم اومدم
خوندم
جفت پستاتو !
از این که پارتی بهت خوش نگذشت متاسفم
از این که پارمیدا آدم نبود متاسفم
از این که هدیه بچه خوبی نبود متاسفم
از این که کوه خوش گذشت متاسف نیستم !
از این که ویدا هوز هم هواتو داره متاسف نیستم
از این که هندونه خورد تو سرت متاسفم !
از این که یه عالمه کلاغ پر رفتی متاسفم
از این که کلانتری اشتب زده و بود سه نکرد متاسفم
از این که با شاهین آشنا شدی ...
از این که رفتی سراغ اون کوفتیا رفتی متاسفم
از این که متاسفی متاسف نیستم
به خودت بیا
مواظب خودت باش !
تو هوای خودت رو داشته باش
خدا هواتو داره
نه رفیق ؟؟؟
زت زیاد
یا حق !

سلام
بازم خوش اومدی
ممنون که خوندیش
جفت پستامو
گور بابای پارتی
گور بابای پارمیدا
گور بابای هدیه
.
.
.
و همینطور باقیشون
یا علی
بای

دنیا پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:05 ق.ظ

salam man donya hastam yadame to postaton az enke mokhatab kam darin gele mikardin man modatia ke mokhatabe site shoma hastam khastam vasaton ye nazar bedam ta dege gele nakonin ke harki postamo mikhone nazar nemede mamnon va by

سلام دنیا جون
خیلی منت گذاشتی سر ما که کامنت نوشتی و خیلی لطف داری که اینجارو میخونی
گله های منم لحظه ایه
طولانی نیست
به هیچ وجه
به دل نگیر شما!!!

درسا پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
وایییییییییییی.خدای من چرا آخه ؟تو اون لعنتی چی به سر آدم میاره .چرا رفتی ترفش؟

درسا جون سلام
غیبت داشتیا
لعنتی
.
.
.
لعنتی

پرنسس جمعه 18 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ب.ظ

بابا من هر روز میام اینجا ... کوشی پس تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منم هر روز میام همین جا...
تا شاید خودمو پیدا کنم...

احسان شنبه 19 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام بی سلام!... گند زدی پسر، گند زدی!... آخه این چه وضعیه... یعنی چی که معتاد شدم،‌ ها؟... لابد هنوز هم گرفتارش هستی؟؟... زودتر بقیه‌شو بگو ببینم دیگه چه بلاهایی سر خودت آوردی... آخه آدم اینقدر بی‌کله هم نوبره... هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست... یا حق!

مرسی
بگو شهامت
غلامتم تا قیام قیامت

رها دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:31 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com/

سلاممممممممممم
حال هی من هر روز می یام اینجا تو آپ نکردی از ترسم هیچی نمی گم می رم یواشکی ولی دیگه امروز عصبان یشدم یعنی چی اااااااااااااااااا چرا آپ نمی کنی ؟

سلام رها جون
بابا به خدا امتحانای میان ترمه
منم گیر کردم وسط یه خروار کتاب
آخریشو ۵شنبه میدم
دعا کن رد نشیم

مهتاب دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:39 ب.ظ

سلام.
من تازه با وبلاگ شما اشنا شدم... وتازه دارم خاطرات شخصیت سوخته رو میخونم!
نمیدونم چرا احساس کردم شما هیچ مشکلی ندارید به جز یه مورد !!
که اونم حاده.. خیلی هم حاده... اونم اینه که خودتون رو گم کردید واین خیلی بده...اما از نوشته هاتون تونستم بفهمم هنوز هم یه روزنه ای توی وجودتون هست که بشه از طریق اون به دلتون نور تابوند تا دوباره خودتون رو پیدا کنید...
این خیلی خوبه که پشیمون میشید از کارای خلافی که کردید.
میدونید این یعنی چی؟؟!!
نمیگم تا بفهمم نظر خودتون چیه؟؟..
به نظرتون چرا پشیمون میشید؟؟؟...
واقعا تا حالا اینو از خودتون پرسیدید که
چرا؟؟
ناامید نباشید.هنوز هم امید هست.

سلام دوست جدید!
امیدوارم که از آشنایی با من خیلیم بدتون نیومده باشه
انتقادتون رو می پذیرم ولی درست متوجه نمیشم که کجا کار خلافی کردم و پشیمون شدم
یا کجاش این کار به مثابه این بوده که خودمو گم کردم
تا حالا که اینارو می نوشتم تنها هدف اجتماعی این بود که نشون بدم آدما تو هر وضعیتی که باشن می تونن بدبخت یا خوشبخت باشن
ولی نمیدونم کجا!!!
کاش می نوشتی تا برگ چندم خوندی تا ببینم اصلا منظورت چیه
به هر حال ممنون که به من سر زدی
بای

مهتاب سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:30 ب.ظ

زندگی سخت نیست ما سختش می کنیم *عشق قشنگ نیست ما قشنگش می کنیم *دل ما تنگ نیست ما تنگش می کنیم *دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش می کنیم

سلام مهتاب جون
نمیدونم الان کجاهایی
ولی امیدوارم که تا اینجاشو خوشت اومده باشه
مرسی از شعر قشنگت

رها سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 06:34 ب.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

سلام مسیح جونم.
نمی خوام چیزهایی رو که خودت می دونی و می دونستی تکرار کنم. فقط می گم من هنوز ایمانمو به تو از دست نداده ام. تو تا حالاش به نسبت خوب پیش اومدی بقیه اش رو هم می تونی. فقط کاش راهی وجود داشت و می شد این بار تنهایی رو سبک تر کرد. این جدایی ها و فاصله ها سزای من و تو و ما نیست. مراقب مسیح من و دل کوچیک شجاعش باش.

سلام رها جونم
ما اینجا دو تا رها داریم که یکی از یکی باحالترن
خوب
خوبی
من و خوب پیش اومدن؟
کاش می شد آهنگ بلاگت رو کف رفت و گذاشتش اینجا
خیلی آرامش میده
ولی حیف که نمیشه
در ضمن رهایی
من و تو و ما رو خیلی باحال اومدی
ولی یادت باشه دل ما خیلی بزرگتر از این حرفاست
پس فردا امتحان دارم و فرصت زیادی برا تو نت موندن ندارم
دارم خر می زنم اساسی
۵شنبه یه آپه تپل می کنم
تا ببینی دل من کوچیک که نیست
هیچی
بای

مهتاب پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:14 ق.ظ

اقا مسیح
سلام!
گفته بودید دوست دارید بدونید که من تا کجاهای خاطرات رو خوندم؟راستش رو بخواید من از اول برگ نوشته های خاطرات رو خوندم تا برگ بیست وهشتم.اون نظری رو که قبلا داده بودم شامل خوندن چند برگ اخر از خاطرات بود که بیشتر نخونده بودم...(البته باید ببخشید که ندونسته قضاوت کردم)راجع به پاسختون به نظر من که گفته بودید نمیدونید کجای کاراتون به مثابه این بوده که خودتون رو گم کردید؟
نمیدونم ولی من چند تا جمله از نوشته هاتون رو جدا کردم که حاکی از این مطلبه.شاید هم من اشتباه میکنم .
بعدش هم گفته بودید :تنها هدف اجتماعی این بود که نشون بدم آدما تو هر وضعیتی که باشن می تونن بدبخت یا خوشبخت باشن!
ولی خب من بااین نظر موافق نیستم ادم اگه بخواد وسعیش رو بکنه واون بالا سریش رو به یاد داشته باشه توی هر وضعیتی که که قرار بگیره میتونه خوشبخت باشه!
خدا کنه هیچ وقت اون اصل رو از یاد نبیریم.
حرف زیاده برای گفتن.کاش میشد ایدی منو داشته باشید تا در یه موقعیت مناسب بشه راجع بهش بحث کرد.
البته باید ببخشید که من اینقدر رکم ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت دارم نظر میدم!!اگه یه وقت خدایی نکرده از نوشته های من ناراحت شدید به من بگید.تا دیگه مزاحمتون نشم.
(گاهی برخی از برکات خداوند با شکستن تمامی شیشه ها وارد می گردند )

سلام
مهتاب خانوم...
من ننوشتم اینجا که کل کل راه بندازم...
نمیدونم الان که همه پست ها رو خوندید بازم نظرتون همونیه که قبلا گفتین...در هر حال منم از خاله بازی بدم میاد...اگه منظوری، حرفی نظری پبشنهادی دارین خواهشا به دور از لفیفه گویی بزنید...
مطمئن باشید که من استقبال می کنم
و در آخر اینکه
فراموش نکردن اون بالایی و همونیکه اصله
از اصول دینیه همه ی ماهاست
منم در حد خودم دوست دارم که یه روز
به این سعادت برسم که همه ی کارام برای اون اصل باشه
حرف تا عمل خیلی فاصله داره
منم از نوشته های شما نه تنها، بلکه از نوشته های هیچ کدوم از دوستانم ناراحت نمیشم...
باید عادت کنید به اینجا
یا علی

پرنسس جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام مسیح ... بابا من پنج شنبه تا یازده ظهر اینجا پلاس بودم بعدشم که رفتم شمال تازه همین الان اومدم خونه گفتم حتما دیگه آپ کردی ... نیستی که بابا؟؟ آپ هم که نکردی که؟؟

سلام پرنسس جونم...
میدونم
ببخشید
بد قولی کردم
شرمنده
دیدی که دیگه آپ کردم
تسلیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد