شخصیت سوخته...سی امین برگ

از حال رفته بودم...خودم هم متوجه نشدم که کی و چه جوری...ولی چشمام که باز شد ویدا و علی پیشم بودن...چند دقیقه ای طول کشید تا فهمیدم که الان تو خونه ام و رو مبل دراز کشیدم و این دو نفر هم دوستامن!!!ویدا دستم گرفت سمت خودشو چند بار کشید...بی حس شده بود...جوری که انگار یه خواب عمیق رفته...حدود بیست سانت از رگم کبود بود...نمیدونم کبودی رگ تا حالا دیدین یا نه؟؟؟بی خیال...بازم خدا رو شکر که شرایط مرزی بازم جلوی یه خریت رو گرفت!!!ویدا بلندم کرد تا منو با خودش ببره خونه...ولی من بیرون برو نبودم...احساس غربت تلخی داشتم...بغضی تو گلوم بود که نه می ترکید و نه اجازه می داد حرف بزنم...وقتی دید که منم بیرون برو نیستم بی خیال شد و قسمم داد که نیم ساعت به نیم ساعت باهاش در تماس باشم!!!اون شبم گذشت...با غذاهایی که دست نخورده بر می گشتن و صدایی که همیشه تکرار می شد...زنی که جیـــــــغ می کشید...علی رو کنسل کردم چون حوصله ش رو دیگه نداشتم...تنها چیزی که انتظارش رو نمی کشیدم دیدن کمان بود...تمام ارتباطاتم به رفتن به دانشگاه ختم می شد و تمام...بر می گشتم خونه و عین دیووونه ها در حد افراطی به ویلن زدن مشغول می شدم...وقتی به اوج می رسیدم واقعاً هیچ چیز برام مهم نبود و بدون اینکه تکون بخورم، ممکن بود چهار-پنج ساعت میزدم...ساز زدن و موسیقی خیلی زجر داره...حوصله می خواد...علاقه می خواد...علاقه ای که اگه توش شکست خوردی نا امید نشی...ویلن هم که...خدا خیرش بده دائماً شکست توش داشت...وقتی خیلی از نت ها رو می تونستم در بیارم لذت می بردم...بدنم خیلی درد می کرد...تمرکز اعصابم هم که در حد صفر بود...تمام قرصایی رو که مصرف می کردم رو با اون مخدر لعنتی، همه رو با هم گذاشته بودم کنار...یک هفته بود که پاک بودم و لذت بخش بود...مصرفم دز بالایی نداشت که به خاطر مصرف نکردنش خیلی شرایط حادی پیدا کنم...ولی همین که تونسته بودم رو نفسم پا بذارمو وسوسه نشم، خیلی لذت داشت...کمان تماس گرفته بود باهام و گفته بود که اومده فرانکفورت...با حسابی که میکردیم، هفتاد و دو ساعت با دیدنش فاصله داشتم...از همه چیز سخت تر برام جا انداختن ماجرای پری بود و این بزرگترین غصه ی من بود...تنها کاری که تو اون سه روز تونستم بکنم جمع و جور کردن آت و آشغالایی بود که کمان نباید می دید...خونه رو مرتب کردم...دیگه هم نزدیکای عید بود و به این خونه تکونی نیاز داشت!!!ساعت چهار و نیم صبح....سالن انتظار...فرودگاه...دو تا چشم...نگاهم می کردن...با همون نگاه معصومانه ای که همیشه نگاهم می کردن...دو تا چشم که به ظاهر یه جفت چشم بودن ولی تو هر کدوم می شد خشم و نفرت و خاطرات و دوست داشتنای یه دنیا رو دید...قدمایی که وقتی به من نزدیک تر می شد کند تر می شد...دو تا چشم...دو تا چشم...دو تا چشم...(اینجا رو نخونید چون الان منو کمان همدیگرو بقل کردیم!!!)خیلی تغییر نکرده بود...هنوز هم همون صمیمیت دخترونه و مظلومیت خواهرونه ش رو داشت...تفاوتش شاید تو ظاهرش بود که شاید یه کم بزرگتر شده بود...اولش خیلی گریه کرد...گریه برای کارایی که کرده...خودش می گفت با دیدن من یاد همه ی اون روزای تلخ زندگیش افتاده...راست هم می گفت...من رفته بودم جلوش تا با دیدن من یاد مامانش بیفته...یا باباش...یا...شوکه شده بودم...زبونم کاملاً بند اومده بود...کمان هم که چیزی نمی گفت...یخ کرده بودم....احساس می کردم فشارم پایینه...تاکسی گرفتم برا خونه...فکر نمی کردم بعد از این مدت هنوز مسیر خونه پری رو بلد باشه...با همون صدای خیس از گریه هاش، پرسید چرا نمیریم خونه پری؟؟؟نتونستم جواب بدم...چند باری اومدم بگم که میریم...ولی بغضم نمیذاشت صدام در بیاد...رسیدیم خونه...نمیدونم تا حالا تو چه جور جایی بودش...ولی حالا اومده بود تو خونه ای که در و دیوارش دود زده و سیاه بودن و لامپاش تار عنکبوت بسته و لباسا و ظرفاش نشسته و کفش چربی گرفته...خیلی تعجب کرد...همه ش می گفت اینجا کجاست...با هزار تا خالی بندی حالیش کردم که داداشش مستقل شده و اینم الان خونه مجردیه اونه!!!اولش خوشحال شد...بعد یهو گفت یعنی پری رو تنها گذاشتی؟؟؟راستم می گفت طفلی...سابقه نداشت که پری یه شب تنها بمونه...گفتم نه بابا و بحث رو عوض کردم و به چمدونا و اینا گیر دادم...گفتم حالا بیا بشین بگو کجا بودی، ما رو یادت هست یا نه و این چرت و پرتا تا بلکه بی خیال شه...دیدم نخیر...شدنی نیست...گفتم دیشب نصفه شب اومدی...برو استراحت کن...فردا میریم پیشش...دیدم نخیر...شدنی نیست...زد به سرم و افتادم به جون چمدونشو گفتم تا دورمون خلوته بیا باز کن ببینم خارجیا چه چیزایی دارن؟؟؟چی برام آوردی...راحت شدم بالاخره...خودشم خوشش اومد از این کار و دیگه سراغ پری رو نگرفت و رفتیم سر چمدون...درش که باز شد، از هر ده تا چیزی که بیرون میومد، یا هر ده تاش برا پری بود یا نه تاش مال پری بود و یه دونه ش هم برای جمع...عملاً دیدم سر کار گذاشتنش بی فایده ست...این بود که شروع کردم تا آماده ش کنم برا شنیدن چیزی که گفتنش برا من مثه مردن، سخت بود...بهش گفتم پری یه مدتیه که مریضه و الان هم بیمارستانه و اگه ما سراغت رو نمی گرفتیم به خاطر این بود که درگیر درمان پری بودیم...خیلی ناراحت شد...زد زیر گریه...آرومش کردم و بهش قول دادم بعد از صبح ببرمش اول سر خاک کسایی که دوستشون داشت و الان نیستن و بعد هم بریم پری رو ببینه...صبحونه رو هم یه جور مفصل آماد کردم تا بهش سخت نگذره...ولی خودم چیزی از گلوم پایین نمی رفت...نمی دونستم که پری رو چه جوری باید براش جا بندازم...یه مقدار براش ویلن زدم تا حواسش کاملاً از پری پرت شه و شاید بشه یه جوری امروزم پیچوندش...ولی اثر نکرد...فقط یه دو سه باری به من گفت براوووو و بعدشم گفت پاشو الان دیرمون میشه...حاضر شدم و گفتم تا اوله صبحه بریم سر خاک...چند تایی شاخه گل خرید و سر خاک هر کی که دوست داشت رفت و یه گل گذاشت و فاتحه خوند...بعدش اومد پیش من و گفت بریم دیگه پری رو ببینیم...من سر قبر پری نشسته بودم...سرمو آوردم بالا و دیدم که دیگه نمیشه کاری کرد...اشک تو چشمام جمع بود اما نذاشتم بریزه تا اینکه کمان نفهمه...با سر یه اشاره به سنگ قبر پری کردم...شروع کرد یه فاتحه خوند و گفت حالا پاشو بریم...متوجه اسم رو سنگ نشده بود...دوباره به سنگ اشاره کردم و خودم هم زدم زیر گریه...کمان دو سه بار اسم پری رو خوند و دو تا دستاشو انداخت دور گردن منو شروع کردن به چنگ انداختن و دااااااااااااااااااااااااد میزد که این چیه...باورش نمی شد...افتاد رو قر و سرشو می کوبید به سنگ و داد میزد نمیذارم بری...نمیذارم بمیری...سرشو می کوبید...نمی تونستم جلوش رو بگیرم...صدای نعره هاش اون منطقه رو گرفته بود...هر کاری می کردم بلندش کنم نمی شد...همه ش پری رو صدا می کرد و باهاش حف می زد و سرش رو هم این قدر کوبید که یهو پیشونیش شکاف خورد و شرع کرد به خون اومدن...ولی بازم می کوبید و داد میزد...دو تا خانوم بودن که اون لحظه تونستن کمان رو از رو قبر بلند کنن و بیارن مت ماشینی که گرفته بودم...نشست تو ماشین و در رو من فوری بستم به راننده گفتم راه بیفته...تو ماشینم گریه می کرد و داد می کشید و می گفت تو رو خدا بذارین برگردم...می گفت من می خوام برم پیش پری...
...
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی... 
....

نظرات 29 + ارسال نظر
شیوا چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:22 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

تو لیست دیدم که با هم آپ کردیم دوییدم ... آخ آخ می دونم چقدر سخته مسئولیت اینکه این خبرا رو بخوای به کسی بدی و بعدش هم چه حالی داره طرف .... وای خیلی بده خیلی بد ...
.
در مورد ویولون هم باید بگم که واقعا دمت گرم این ساز واقعا به نظر من مقدسه و به خاطر همینم هیچ وقت جرائت نکردم برم سراغش چون فکر نمی کنم از پسش بر بیام . ولی باریکلا به تو که اینجوری لز خجالتش در اومدی ... بازم دمت گرم...

سلام شیوا جون
میگم این همزمان آپ کردن هم میشه یه جور تفاهم باشه
هههههههههههههههههههههههههههههه
من خیلی خوشحال میشم وقتی کامنتای تو رو می بینم
نمیدونم چرا
.
نمیدونم اصلا ساز میزنی یا نه...ولی ویولن اگه یه روز خواستی بزنی برای حرفه ای زدن روی سی سال بعدش فکر کن...من خودم بعد از دوازده سال شب و روز تلاش کردن و زدن و هزار تا کار گروهی کردن، هنوز با یه سیمش نمی تونم درست کار کنم...حالا اگه خواستی یاد بگیری خبرم کن...!!!:)

رها چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام
خوبی جناب مسیح خان
چقدر سخت بوده اون لحظه برات . تجسمش هم مشکله چه برسه به اینکه تو واقعیت برات اتفاق بیفته.

سلام رها خانوم
این جناب که گفتی الان نباید بگی
بذار یه کم بزرگتر که شدم بگو
الان همون بگی مسیح خیلی قشنگ تره و از سر من زیادم هست

درسا چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
خوبی الان؟خوشحال شدم از اینکه آپ کردی وخوشحال تر از اینکه اون لعنتی رو گذاشتی کنار و خواهرتو دیدی .ولی جاهایی که کمان مرگ پری رو فهمید خیلی دردناک بود.امیدوارم به روزای خوب زندگی هر روز نزدیک و نزدیک تر بشی.

سلام درسا جون
من فکر می کردم که این پستم حد اقل یه جوری باشه که خیلی باعث تشویش احساسات شما دوستای گلم نشه
ولی بازم می بینم که مثله اینکه گند زدم و تو کامنتام می بینم که نوشتید: خیلی دردناک بود
امیدوارم که دفعه ی بعدی بتونم جبران کنم

احسان چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:55 ق.ظ

هیچوقت از خوندن وبلاگت گریه نکردم... اما این بار... دو بار چشمام بارونی شد... وقتی که خواهرت اومد... و این آخری...
... باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

احسان جون سلام داداشی
چشمای قشنگت چرا باید بارونی بشه
بابا همین چیزاست که خیلی جاها گیر می کنم که چی بنویسم تا تاثیر منفی نذارم دیگه
منو ببخش
نمی خواستم ه این جوری بشه که شده!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:09 ب.ظ

اینم فکر کنم خانوم یا آقای سکوت هستن!!!

آلبالو خانوم پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:52 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

چه قدر خوشحال شدم مسیح جان .. چه اراده قوی داری..
کاش منم اراده تو رو داشتم

میگم مگه میترا جون تو هم اهله بخیه ای؟؟؟
:)
شوخی کردم...بابا اراده ی من جاهایی که لازمش دارم میره خودشو گم و گور می کنه
پس همون بهتر که نداریش

مهر شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام مسیح جان . خوبی ؟

بهتون تسلیت می گم . هم به تو هم به خواهرت . خاله همیشه جای مادر رو می تونه برای آدم داشته باشه . منم یه خاله داشتم که خیلی دوسش داشتم ولی از پیشم رفت .

نمی دونم میلم به دستت رسید یا نه ولی من جوابی نگرفتم .

مواظبه خودت باش .

سلام مهر جون
میگم این تسلیته رو قبلنا به من گفته بودیا!!!
خدا خاله ی شما رو هم رحمت کنه...
ای روزگاااااااااااااار...
میلت اگه رسیده باشه هم من هنوز فرصت چک کردنشو نکردم ولی فردا حتما درخواستت رو عملی می کنم!!!

علی شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:55 ب.ظ

نوشتهات قشنگه امایک جایکار میلنگه سنو سالها با هم نمی خونه نوشته بودی کمان۵سالاز تو بزرگتره بعد یک جای دیگه نوشتی که تابستونی که کمان کنکور داد من میخاستم برم ژیش دانشگاهی این که میشه ۱ سال اختلاف سنی بعدشم اگه ممکنه ادرس اون وبلاگی که کمانو از انجا یافتی بزار ما هم ببینیم.موفق باشی

سلام علی آقا...نوشته های اینجا اگر قشنگه دلیل بر زیبا بینی شماست و الا چیزی جز یک طعم تلخ نداره که برای هر کسی میتونه مدتی جالب باشه و بعدش هیچ!!!یک جای کار می لنگه...متوجهم...خودم هم میدونم...علی جون اولین مشکل برادر از اینجا ناشی میشه که من یهویی شروع کردم و همه چیزو می خوام باهم بنویسم و خیلی چیزا رو هم به هم وصل کنم...اینه که خوب معلومه یه جاهاییش درست در نمیاد
دوم اینکه خیلی چیزا رو یادمه بودن و اتفاق افتادن ولی چون تاریخ و زمانش رو فراموش کردم و نمی شد ازشون گذشت مجبور بودم بازسازیشون کنم...
سوم اینکه اگر فرض بر اینه که نوشته های اینجا دروغه، چند باری من تو کامنت ها اعلام کردم که این فرض برای من مثل یه حکمه ثابت شده هم که باشه، باز ادامه میدم...
چهارم اینکه برای یکنواخت و تکراری و خست کننده نشدن بعضی چیزا مجبور بودم باز سازیشون کنم و این شاید باعث میشه که خیلی چیزا با هم نخونه و ...
بازم نمیدونم که منظور اصلیت چیه و چه سئوالی داری ولی اگه متوجه شم حتما جوابت رو کامل تر میدم...
در مورد کمان هم باید بگم که خوب این که مسلمه من از اسمای حقیقی خونوادم تو این وبلاگ استفاده نکردم و این کارم هم برای همه دلایل منطقی داره...ولی اگه شما قبل از تحریماتی که توی سایتا هم به ایرانیا اعمال می کنن، یه سری به سایته nasa.gov یا دانشگاه امپریال می زدی و اسم اصلی کمان رو سرچ می کردی، به مقاله ها و paperهایی می رسیدی که شکت کمتر می شد!!! در هر حال من هیچ دلیلی برای اثبات حرفام نمی بینم و برام هم مهم نیست که یک نفر و یا همه ی کسایی که اینجا رو می خونن، فکر کنن که دارم دروغ میگم!!!که صد البته دوستای خوبی اینجا دارم که بیشتر از شما منو می شناسن و مطمئنم که هیچ وقت هم چین قضاوت عجولانه ای نمی کنن...
یا علی...

الهام شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ب.ظ

بقیشوووووووووووو میخاممممممممممممممم

چشششششششششششششششششششم!!!

یه زن شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:49 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

الهیییییی !!!
همه اونا که رفتن خوششان باد و مایی که موندیم صبرمان

سلام ....خانوم
خداییش همین کامنتای یه خطیت اندازه یه وبلاگ مطلب یاد آدم میده
مثه پستایی که می نویسی و میشه تمام روز بهشون فکر کرد
بازم پیشما بیا!!!

پرنسس شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:41 ب.ظ

لعنت به تو مسیح !!‌لعنت به تو !!!!!
پسر باورت میشه الان دارم های های گریه می کنم؟؟؟؟ لعنت به تو که احساس کردم من جای کمانم! احساس کردم سر من شکاف خورد ..... :((( کجایی پسر؟؟ نیستی اصلا؟؟؟

سلام پرنسس جونم
بابا چرا گریه
مگه نمیدونی خاک سرده؟؟؟
نیستم؟؟؟هستم ولی خستم!!!
تلفنم قطع شده!!!
نمیتونم مرتب بیام نت
پروژه هم زیاد دارم این ترم

رویا شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ب.ظ http://www. 775.blogfa.com

سلام مسیح جون
مدتیه که وبت رو می خونم جالب و روون می نویسی ولی فکر می کنم خیلی چیزا رو نمی گی و نمی نویسی اما خاطراته خودته هر جور راحتی .
منم دارم می نوسیم اما نه به قشنگی تو خوشحال می شم یه سر بزنی
فعلا بای

سلام رویا جان
ممنون که به من سر میزنی و منت میذاری سر ما
وبلاگت هم حقیقتا فرصت نکردم بخونم فقط یه نگاه سطحی
ولی به نظر جالب میاد
در اولین فرصت دوباره بهت سر میزنم
اون چیزایی رو هم که نمیگم و نمی نویسم به خاطر غریبه بودن خواننده های اینجا نیست
به خاطر فرار از او اتفاقاییه که افتاده و می ترسم که حتی گفتنشون هم شوم باشه

شیوا یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:45 ق.ظ http://sheved

آره می زنم . و اتفاقا به دلیل همین سختیشه که برام خیلی مقدسه و فکر هم نکنم برم سراغش ... ترجیح میدم به بعضی از آرزوهام نزدیک نشم ... مرسی که اینقدر خوبی ... اینو واقعا و از ته دل می گم !!!

سلام شیوایی جونم
تو بهتر از همه میدونی که من یه جا این قدر دووم نمیارم
اگه اینجا موندمو دووم آوردم فقط به خاطر دوستای گلی مثل توئه!
اگه من یه شاخه گل خاردار باشم توی خوبی، تو مثل یه گلستانی...
ما هنوز باید جلوی خوبیای شما لنگ بندازیم

علی یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:37 ق.ظ

من قصد خاصی نداشتم فقط برام سوال شده بود مهم نیست که راسته یا دروغ مهم اینکه نویسنده خوبی هستی داداش

سلام داش علی
بابا منم قصد خاصی نداشتم داداشی
امیدوارم که سئوالت بی جواب نمونده باشه تا حالا
.
.
.
با ما باش مرد!!!

شهناز یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ق.ظ


سلام مسیح جان
امیدوارم زندگی همیشه به روی تو لبخند بزند.

سلام شهناز جون
از لطف و محبتت ممنونم
امیدوارم تو هم همیشه خوش و خرم باشی

رضا مشتاق دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:22 ق.ظ

چه طوری رفیق؟
این وب فراموش شده ؟آیا
http://tahavoe.blogsky.com/

به به
آقا رضا
نه داداشی فراموش نشد است آیا
به زودی می آپیم
من معمولا اون جارو وقتی آپ می کنم که حرفی برای گفتن داشته باشم

مهتاب دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:45 ب.ظ

خیلی تلخ بود!!خیلی...
نمیدونم چرا بعداز خوندن این برگ خیلی دلم گرفت.
احساس دلتنگی کردم اما نمیدونم برای چی وبرای کی؟...
نوشتن نظر تو این وبلاگ سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم خیلی سخت تر...

مهتاب جون سلام
نمیدونم
نمیدونم
نمیدونم چرا این پست اینجوری شد که همه میگن تلخ بود
اما باور کن من قصد تلخ نوشتن رو حد اقل تو این پست نداشتم
باور کن خسته شدم از جزع و فزع زدن و شاید بلاهای جورباجوری که هر روز داره سرم میاد بخاطر همین فریادهای بیهوده باشه
دارم توئون میدم

مهتاب سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:28 ب.ظ

گاهی برای وارد شدن برکت خدا به خونه ادم ممکنه تمام شیشه های خونه بشکنه .ماحکمتش رو نمیدونیم چرا که اگر میدونستیم خیلی راحت تر میتونستیم با زندگیمون ومشکلاتش کنار بیایم واقعا درک کردن زندگی خیلی سخته خیلی...

سلام مهتاب جون...
خیلی وقته که دیگه فلسفی فکر نمی کنم ولی این بار فلسفه ات آغاز جالبی داشت...
شاید بشه باهاش به یه ثباتایی رسید...
خیلی سخته...
خیلی...

لنا سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:15 ب.ظ

سکوت صدای گامهایم را باز پس میدهد
با شب خلوت به خانه میروم.
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان میدوند
خلوت شب آنها را دنبال میکند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید.
من او را به جای همه بر می گزینم
و او میداند که من راست میگویم
او همه را به جای من برمی گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه میترسد از راستی و دوست داشته شدن.سنگدل.
(برگزیننده ی دروغها!!!

صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها بهترند.
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت بود سرانجام!
.
.
.
چشمانم را اشک پر کرده است.

درد آشناییه.درکت میکنم.حرفی واسه ی گفتن نیست.هر چی هست ...
دور گردون گرد و روزی بر مراد ما نرفت
دایماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور

سلام لنا جون
در نوشتن پاسخ برای این کامنت زبونم بسته ست
فقط خواستم ازت تشکر کنم
مرسی که میای
و مرسی که کامنت میذاری

سمیرا پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 ق.ظ http://goldgirl.blogsky.com

سلام..
من دوباره اومدم ....
دوست دارم یه سری به من بزنی....
میدونی چقدر از داستانت عقبم.....؟

از اینکه می بینم توی این دنیای مجازی دوباره شروع کردی به خودم دلگرم میشم
خوش و خرم و سبز باشی سمیرا جون

پرنسس شنبه 17 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:03 ب.ظ

می دونی ازون موقعی که اون آهنگ رو واسم فرستادی چند بار تا حالا گریه کردم؟
نه تو می دونی نه هیش کی ِ دیگه .......
کجایی؟؟

سلام پرنسس جون
دست من بشکنه که اون آهنگو براتو فرستاد
نمی خواستم که ناراحتت کنم
فقط خواستم یه نمونه کار بهت داده باشم
همین
بای

رضا مشتاق سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:56 ب.ظ http://ibu.blogsky.com

من اون سری میخواستم بنویسم یک سالگی و این تیپ چیزا مبارک منتها خیلی با این چس قرتی بازیا حال نمیکنم.

ولی به هرحال یک سال در یک وب نوشتن ...واقعن ارزش تبریک گفتنو داره .

به عنوان تقریبن اولین خواننده این وبلاگ ( رو پست اول کامنت نوشتم) یک ساله شدن وبتو با دو هفته تاخیر تبریک میگم.

محمد رضا مشتاق

سلام رضا جون
.
.
.
من چاکر خواه همه ی شما با مراما هستم بخدا
موندن بمدت یه سال تو یه جا
برا آدمی که دائما مسافره
اتفاق مهمی نیست؟

رها جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:09 ب.ظ http://gholgholak.persianblog.ir

نمی دونم واقعا، قصه پر غصه بعضیها تلختر از ظرفیت باور آدمه. این وسط آخر استیصال که نمی شه از این تقدیر تلخ فرار کرد(منظورم زیر آبی رفتن نیستا!)
اما من مطمئنم که حاصل مشقهای سخت سخت نوشتن پروفسور شدنه ، حالا می گی نه؟ یه کم وایسا نوبت خنده هاتم می رسه.
قربون تو مسیح جونم.

سلام رها جون
من همیشه فکر می کردم که کسایی که شاید nhvk یه وقتی برای خوندن خزه عبلات من میذارن ‌هیچ وقت به اونی که دارن می خونن فکر نمی کنن
اما یه جاهایی کامنتای بعضیا نشون میده که تو عمق حادثه موندن و ...
نوشته هات
چه تو کامنت دونی باشه و چه تو وبلاگت
خوندنش بهم دلگرمی میده
.
.
.
هر چند که می خوام خیالتو راحت کنم که من یه عمره پروفسور شدم
100% نیست چون یقین دارم که هیچ چیز رو نمیشه 100% انجام داد و بهش رسید
اما خیلی زیاده
جوری که زیر پوستم دارم حسش می کنم
فقط کافیه نگاهتو یک کم از این جهان مادی برگردونی
اون جاست که رسیدن به خونه و ماشین و علم و ثروت و بچه و همسر خوب و هزار چیز دیگه نه تنها برات ارزش نیست
بلکه خیلیم بی ارزش
اونوقته که واسه داشتن یه مهر تأیید حاضری خودتو به هر آب و آتیشی بزنی
اما شرمنده ی حیاتت نشی
.
.
.
امیدوارم یه روزی پروفسور شی

پرنسس جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ب.ظ

نگفتم چرا تو فرستادی که ..... فقط حال و هوای اون آهنگه بدجور باهام جوره ...
چرا آپ نمی کنی؟؟

حال و هوای اون آهنگ پرنسس جونم
با دل خیلیا جوره
خودتو بذار جای من اون لحظه که باید رو سن جلو هزار نفر این آهنگ رو اجرا کنم و
یه قطره اشکم نریزم

نادیا شنبه 24 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:13 ب.ظ http://thesoundofmusic.persianblog.ir

خیلی تلخ بود خیلی. غم سرتاسر این پست رو گرفته.نمیدونم چرا یهو دلم انقدر خالی شد.

کاش می شد این پستو یه جور دیگه نوشت
تا شاید این جوری نمی شد

درسا یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:54 ق.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
کجایی؟چرا آپ نمی کنی؟ ما منتظریما

آپ نکردنم به این دلیله که تهران نبودم
می آپم به زودی درسایی

احسان یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ب.ظ

علیک السلام!
همین!
میدونی که منظورم چیه...
یا حق!

حقیقت
نمی فهمم منظورت چیه

ناماجعفری پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:10 ق.ظ http://www.koko61.blogfa.com

آسمان که بکوبد سرش را زمین..فکرمی کنی چه اتفاقی می افتد....مسیح. / انگورمی شود لهستان

پاهایم شروع می کنند به فراموشی / پروانه ی که درشکمم زندگی می کند

سقط می شود

همیشه فکرمی کردم ستاره ها دکمه های پیراهن دختری هستند

که من عشق تعارفش کرده بودم

باید مواظب باشم/ به راه راست بروم

سلام دوست گلم
حقیقت به وبلاگت سر زدم
نمیدونم خواسته یا نا خواسته است
ولی فونتای پستات به طرز فجیعی تو هم قاطی شده بودن
این بود که خیلی نتونستم مطلب رو جز به جز بخونم
ولی از کلیاتش خوشم اومد
خصوصا اون آخرین نامه
باحال بود کلی
.
.
.
منتظرم

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:08 ب.ظ

از این سیستم جدید وبلاگا سر در نمیارم! نذاشت توی آخرین پست که کامنتدونی داره ۲ تا نظر بدم!

وقتی شروع کردم به خوندن که پست آخر رو گذاشته بودی...

وقتی برگ برگ خوندم و رسیدم آخرش اولین چیزی که تو ذهنم اومد این شعر شاملو بود.

این شعر مقام دومی هم داره که باز از خوده شاملو ه ... طرف دیگه ی ماجرا رو می گه :

۲
غریوی رعدآسا

از اعماق ِ نهان‌گاه ِ طاقت‌زده‌گی:

غریو ِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش


از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ...


غریوی

بی‌هیچ مفهوم ِ آشکار در گمان


بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.



به یکی «نه»
غریوکش ِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:

به یکی «آری» اما

ــ چون با غرور ِ هم‌زبانی در او نظر کنی


خود به پژواک ِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریو ِ شوریده‌سر ِ به بام و بارو
گریخته‌ــ:
و بیگار ِ دل‌تنگی را
به مشغله‌ی جنون‌اش
میخ‌کوب می‌کنی.





حرف زدن راحته. هر کس که اینجا رو بخونه ممکنه چند ساعت یه روز یا حتی چند ماه این جریانات فکرشو مشغول کنه. اما اونچه که مهمه اینه که اینا برای یه آدم یه زندگیه . یه عمر... تمام اینا برای یه آدم ـ که ممکنه حتی تو خیابون دیده باشیمش و از کنارش رد شده باشیم ـ گذشتش زندگیش و خاطراتشه ...


پس نمی تونم چیزی بگم ...................!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد