شخصیت سوخته...سی و یکمین برگ

رفتیم خونه...کمان دیگه تقریباْ از منم بدش اومده بود...یه جور بیزاری مبهمی داشت نسبت به دور و برش...همیشه فکر می کنم اگه جای من بود و همه این چیزا رو از نزدیک می دید و باهاشون بزرگ می شد چه اتفاقی قرار بود بیفته...و همیشه خدا رو به خاطر همینم که شده شکر می کردم...دیوونه شده بود...حرفای من بهش بی اثر بود...توجه نمی کرد...قبل از اومدنش فکر می کردم اگه بیاد یه باری از رو شونه هام بر میداره...ولی اومدنش فقط منو سنگین تر کرده بود و بیشتر زیر فشار قرار گرفته بودم...این بار از همه بدتر بود...بند بند استخونای تنم درد می کرد...اون روز رو کمان با تمام خاطراتش که از پری داشت و میومد جلوی چشماش، به یکی از تلخ ترین روزای عمرش تبدیل کرد...به حرف که اومد، دیدم تو حرفاش نشون میده که مرگ پری براش خیلی غیر منتظره بوده و یه جورایی داره باعث میشه کمان مسیر زندگیش رو حتی عوض کنه...دلم براش می سوخت...خیلی...تو اون مدتی که با علی سر و کله می زدم، به واسطه ی یکی از استادای آموزشگاه ویدا اینا، برا زدن ویلن تو ایام نوروز همراه با یه گروه موسیقی نیمه حرفه ای، به یکی از هتل های کیش معرفی شده بودم...تصمیم داشتم که خودم با رفتن به کیش مقدمات این موضوع رو فراهم کنم تا شاید یکم خستگیم در بیاد و برگردم راحت تر به کارام برسم که با اومدنی شدن کمان، این موضوع رو دنبال نکرده بودم و با دیدن وضع کمان، تصمیم گرفتم که به بهونه ی پیگیری این مراسمم که شده، یه چند روزی با کمان بریم کیش تا شاید حال و هواش عوض بشه...کمان آدم منطقی بود و اگر نبود هم، چند سال دوری از وطن، منطقی بارش آورده بود...تو سفر کیش خیلی منطقی با مرگ پری کنار اومد و ولی خودش می گفت دلم تا ابد می سوزه و این سوز تمومی نداره...کمان همیشه تو مراحل زندگیشو مهم تر از همه درس خوندنش، پری رو الگوی خودش قرار داده بود و دلش از این می سوخت که چرا کسی که حتی مؤفق تر از خودش بوده، باید این جوری نابود بشه و به دست خودش به خودش خیانت کنه؟؟؟این سئوالی بود که روزگار جوابش رو به من داده بود و مطمئن بودم که هیچ دو نفری جواب یکسانی بهش نمیدن...برنامه سفر به کیش یه شش روزی چیده شده بود...تو سه روز اول که سعی کردم حسابی خوش بگذرونیم تا کمان از دلتنگی در بیاد...خیلی روزای خوبی بود...خصوصاً اینکه داشتم در کنار یه نفر که حکم کل خانواده ام رو داشت، سپری می کردم...روز چهارم بود که به همون هتلی که دعوت شده بودم رفتم و با اعضای گروه و اینکه قراره چه برنامه هایی اجرا بشه، خیلی کلی آشنا شدم...قرار شد فردا شب اون روز، یه اجرای تکنوازی حدود پنج دقیقه برای جلب نظر طرف قرارداد داشته باشم و منم قبول کردم...هر چند که همیشه گفتم بدترین لحظات عمرم زمانیه که کسی می خواد روی هنر قیمت بذاره و چه می شد کرد...اعضای گروه سیزده نفری بودن که چون موسیقیشون نیمه سنتی اجرا می شد و از دستگاه هم خارج بود!، سه تا نوازنده ی ویلن داشتن که هر سه تا هم دختر بودن و دانشجوی موسیقی یه دانشگاه پولی تو همون جزیره و از بد روزگار، اطلاعاتشون و مهارتشون در ویلن هم در حدود منفی به سر می برد...این بود که تکنوازی من فکر می کنم کمتر از یه دقیقه ادامه پیدا کرده بود که از صدای دست زدن ها متوجه شدمن به دل نشسته و قرار داد برای پنج روز اول نوروز هشتاد و شش بسته شد و بقیه روزها هم منوط شد به جلب رضایت من!!!کمان هم با دیدن این وضعیت به خودش می بالید و خیالم راحت شد که کم کم داشت روزای اول اومدنش رو فراموش می کرد...آخر هفته بود که برگشتیم تهران و هوای برفی کمان رو به یاد بچگیاش، به هوس اسکی کردن انداخت...اسکی جفتمون خوب بود...روز جمعه هم بود که رفته بودیم پیست و اسکی کردن وسط اون جمعیت خیلی هنر می خواست...خیلی زود و اتفاقی با دو تا دختر که با هم اومده بودن اسکی، کمان یه گروه سه نفره تشکیل داد و نزدیکای ظهر بود که خسته شده بودن و نشسته بودن رو زمین که رفتم سمتشون و کمان منو به دوستای جدیدش معرفی کرد...دخترای خوبی بودن و نکته ی جالبش اینجا بود که اونا فکر می کردن کمان هم سنشونه و کمان هم فکر می کرد که اونا هم سنشن...و خودشون هم باورشون نمی شد که یه شش هفت سالی با هم اختلاف سنی دارن...نمیدونم اسمشو چی بذارم ولی بی ریا بگم که از یکیشون خوشم اومده بود و دوست داشتم که به هر طریقی شده متوجه موضوع بشه...این قدر فکر کردم که موقع خداحافظی رسید و مجبور شدم به بهونه ی بردن چوب اسکیا تا دم ماشین، کمان رو تنها بذارم و در عرض یک دقیقه موضوع رو به روناک بگم...برخوردش خیلی هیجان زده یا منتظرانه نبود و ولی نشون داد که بدشم نیومده می شد منتظر جواب دادنش موند...مثه بچه پروها پیشنهاد دادم که الان جواب نده و فکراتو بکن و هر وقت خواستی به این شماره زنگ بزن و خبرشو به من بده!!!بعد از پیست، کمان نذاشت بریم خونه و گفت بریم دیزی بخوریم بعدشم بریم جمشیدیه!!!خلاصه که حسابی منو خسته کرد اون روز و منم که شارژ گوشیم تموم شده بود و منتظر تماس روناک خانوم بودم، همش داشتم حرص می خوردم و خیلی بدجور گذشت...تا رسیدیم خونه گوشی رو روشن کردم و اس ام اس بود که پشت هم میومد...قاطیشون یه شماره ی غریبه بود که نوشته بود فعلاً این شماره رو از من داشته باش تا فکرامو که کردم بهت جواب بدم...اصلاً به این مسائل وارد نبودم و شماره رو برداشتم و بدون اینکه حتی یه اس ام اس بدم، سه روز گذشت و من همین جور منتظر بودم...تا اینکه زد به سرم خودم زنگ زدم و بعد از کلی معذرت خواهی کردن، گفتم که برا چی زنگ زدم...هم خوشحال بود هم ناراحت...خوشحال از اینکه زنگ زدم و ناراحت از اینکه تا حالا چرا زنگ نزدم...خلاصه با قدرت بیانی که دیگه پیدا کرده بودم، جواب ok رو گرفتم و دیگه نمی دونستم باید منتظر چی بود...


-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
یکم:ببخشید که بازم پستم دیر شد...
دوم:دنباله ی این پست جالب بود و دوست داشتم امشب بنویسمش ولی طولانی میشد...
سوم:قول اینکه دنباله ی این پست رو تو این هفته می نویسم...
چهارم:یلدا به همتون مبارک...امید اینکه همیشه سبز و خرم باشید و در کنار خونوادتون یلداهای خوبی رو سپری کنید...یلدای ما که یه نفره ست و اصلاً به دل نمی نشینه...
آخر:فال یلدا:
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
.
.
.
سعی کن با رفتار صحیح غم های روزگار را از دلت بیرون کنی، شاد باش و رخت سیاه را از تنت بدرآر، به کار مشغول شو و از انجام کارهای کوچک پرهیز کن تا از آه و ناله به دور باشی هرگز پی محرم اسرار نباش و صبر و تحمل داشته باش، به آرزویت میرسی!!!

 

نظرات 36 + ارسال نظر
آتنا جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.marhham.blogsky.com

شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . .

... جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:20 ب.ظ

این تویی ؟!!
منظورم کلوبه

؟ جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ب.ظ

حدیث جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام مسیح جان
هنوز نخوندم امده بودم یلدا رو بهت تبریک بگم
تو این شب واست روزایی پر از شادی رو ارزو میکنم
همیشه شاد باشی

مهتاب شنبه 1 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:18 ب.ظ

خدا رو شکر این پست شیرین تر از قبل بود.خدا کنه بقیه پستها ویا بهتره بگم خاطره ها شیرین تر از گذشته نوشته بشه...
دل به اوج بسپار و فرصت پرواز را از پرنده‌ی جان دریغ مدار
که ذات انسان در فرا رفتن است که ظهور می‌یابد
نه در فرو ماندن.

مهتاب شنبه 1 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ب.ظ

شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته اند . و چاهی که خنده هایتان از آن می جوشد همان است که از اشکهایتان پر شده است.

احسان شنبه 1 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:52 ب.ظ

یلدا مبارک!
ایام بکام!... البته بکام دیگه از دور خارج شده الان دور کاکا هستش! ;) پس ایام بکام کاکا! (به سبک آبادانی!)
ان شاءالله همیشه خوش باشی...
زودتر بنویس...
یا حق!

اناهیتا دوشنبه 3 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.angela2.blogfa.com

سلام مسیح جان.
یلدای تو هم مبارک.
یه سوال. تا اونجا که یادمه تو یه وبلاگ دیگه هم داشتی.
خوشحال میشم لینکشو بهم بدی.
قربانت.
موفق باشی.

پرنسس پنج‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 ب.ظ

تو که حال مارو هیچ نمی پرسی .... ولی من میام و می خونم. چطوری؟ خوبی؟ نمی خواد بیای وبم ... همین جا هم از حال و روزت بنویسی قبول داریم.

لنا پنج‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:13 ب.ظ

ـ چه میکنی؟چه میکنی؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها.کبودها.
بخارهاو دودها؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت.
به عمر و زندگانیت.
به هستیت.نشانیت.
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی.
چه میکنی؟چه میکنی؟
ـچه میکنم؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن.
چه سان نبر میکنم.
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم.
چو آتیش وجود خود.
خموش و سرد میکنم

که بود و کیست دشمنم؟
یگانه دشمن جهان.
هم آشکار هم نهان
زمان .زمان .زمان و زمان!!!!!!!!

امیدوارم حالت خوب باشه مسیح جان
خوشحالم که تو این قسمت از پستت یه کم اتفاق خوب افتاده
فک کنم هر چی که لازم به گفتن باشه تو فالت باشه
طبق معمول واست آرزوی روزای بهتری رو میکنم.
موفق باشی دوست من

شنبلیله جمعه 7 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ق.ظ http://www.shanbalileh67.blogfa.com

سلام
داش مسیح
گرچه دیر شده !
شب چلله ات مبارک !
دم حافظ گرم!!!!

احسان یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام!... کجایی پسر؟ بابا سال جدید میلادی هم اومد!... چرا خبری ازت نیست؟... یه بوقی چیزی بزن بدونیم زنده ای!... یا حق!

احسان چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:16 ق.ظ

آهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای! کسی اینجا نیست؟... مهمون اومــــــــــــــــــده... بابا در رو باز کنید!...

(در گوشی با خودم) فکر کنم کسی نیست... بهتره برم...
بای

پرنسس چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ق.ظ

کوفت!‌ تو کجایی پسر؟؟ نه کامنت تائید می کنی نه نیستی نه آپ می کنی!!

مهتاب پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ق.ظ

اقا مسیح خوبه قرار شد زود اپ کنید !!!!!!!!!!!......
اگه قرار نبود چی میشد دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مهتاب یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:48 ق.ظ

کجاید پس؟؟؟؟؟؟

سامان جون جون جونی دوشنبه 17 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.parandeiziba.blogfa.com

سلام خوبی من ییهو با وبلاگت اشنا شدم
خیلی باحال بود
به منم سر بزن

شیوا سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:43 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

.........
...............
..
.......
........
...
.
شرمنده از اینکه نبودم از وقتی که آپ کردی ...
و کلی دلتنگی واسه بلاگت ...
کوشی پس ... تو چرا بدقولی کردی ؟‌گفتی زود مینویسی که !

ناصر پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:45 ب.ظ

درس می خونیا شیطون ...
حقم داری...

آلبالو خانوم جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 08:09 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

قرار شد دنباله این پست رو بنویسیا آقا مسیح
چی شد پس!

lمهتاب جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:37 ب.ظ

کم کم دارم نگران میشم!!!!!!!!...
خدا کنه اتفاقی نیافتاده باشه.

؟ شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:23 ق.ظ

bingo0o0o0o0o0!kojayi to0o!

احسان شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:21 ب.ظ

کجایی پسر؟... دیگه خیلی وقته خبری به کسی نمیدی... زودتر بیا یواش یواش دلهامون تنگ شده... زود باش...

الهام سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:31 ق.ظ

سلام اهنگ وبلاگت خیلی قشنک هست میشه بگی خوانندش کی هست ممنون

درسا دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.bluegalaxy.blogsky.com

سلام
کجایی؟
ما منتظریما.چی شده؟

رویا پنج‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.775.blogfa.com

انشالله واسه ۱۰۰۰سال دیگه می آپی؟

شیوا چهارشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:38 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

بابا نگرانتیم ! دوستات از من سراغتو می گیرن !

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ق.ظ

چرا ادامه شو نمی نویسید

اناهیتا یکشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.angela2.blogfa.com

بابا کجا!
نریا.
منتظر اپت میمونم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:39 ب.ظ

دل‌ام کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگی‌ دل،
هم‌چون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکاد ِ صخره‌یی
زِه ِ جان کشیده تا بُن ِ گوش
به رها کردن ِ فریاد ِ آخرین.







کاش دل‌تنگی نیز نام ِ کوچکی می‌داشت
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام ِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نام ِ کوچک ِ زنده‌گی‌ست
و بر سکّوب ِ وداع‌اش به زبان می‌آوری

هنگامی که قطاربان

آخرین سوت‌اش را بدمد

و فانوس ِ سبز

به تکان درآید:


نامی به کوتاهی‌ آهی
که در غوغای آهنگین ِ غلتیدن ِ سنگین ِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.







سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»

و کسی دریابد یا نه

که «مفهومی بود این یا مصداقی؟


صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمان ِ رحیل ِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»



و چه بر جای می‌مانَد آن‌گاه

که پیکان ِ فریاد

از چِلّه

رها شود؟ ــ:



نیازی ارضا شده؟

پرتابه‌یی

به در از خویش

یا زخمی دیگر

به آماج ِ خویشتن؟



و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟

رها سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:15 ق.ظ

مرض درد یعنی چی همینجوری میای خداحافظی
مگه شهر هرته نمی گی همیشه تو ذهن یک نفر می مونه که کجائی و چی شدی

حدیث چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام سال نو مبارک

دوست داشتی آپ کن...هر چند میدونم میگی به تو چه!!!

امیرمحمد اعتمادی سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:52 ب.ظ http://www.dayereyeafsun.blogfa.com

سلام.
خیره به دیوار نشستن تا کی ؟
بیا...
[گل][گل][گل]

سلام همسایه های2 سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:31 ب.ظ http://rezatehranii.blogfa.com

سلام.قسمت هشتم خاطرات کدر آپ شد.منتظرتم دوست من

samira یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

...

نیمــــــــــــا جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ب.ظ http://cheshmakenaz.blogfa.com/

سلام دوست من
من هر روز میام و داستان جالبتو می خونم
خیلی زیباست
و آهنگ قشنگت
مرسی از تو
ولی من کد این آهنگو پیدا نکردم این از فروغی نیست میشه بگی من از کجا می تونم کدشو گیر بیارم ؟؟؟
مرسی از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد