شخصیت سوخته...هفدهمین برگ

یادمه اون روز شنبه بود...به خیلی چیزا نیاز داشتم تا علایم حیاتی رو به قیافه ام بر گردونم...رفتن به اون خونه ای ک حالا پری رو کم داشت٬ واقعا برام غیر ممکن بود...تصمیم داشتم که تا جاییکه ممکنه٬ به اون خونه نرم تا شاید یه چیزایی از اون خاطره ها پاک بشه و بتونم راحت تر نفس بکشم...اما این دفعه٬ حداقل یکبارو باید می رفتم تا خیلی چیزایی که لازمه همراهم باشه رو بردارم و جمع و جورشون کنم تا شاید یه جایی پیدا بشه و اونجا دوباره پخش و پلاشون کنم...لباس٬ کیف٬ کتاب٬ ویولن٬ وسیله ها و از همه مهمتر یه مشت کاغذ پاره ی مهم که همشون روز شمار اون دوران بودن٬ توی اون خونه بود و تا قبل از اینکه دست کسی بخواد بهشون برسه٬ باید برشون می داشتم...دو سه ساعتی تو خیابونا اضطراب رفتن داشتم...اضطرابی که خیلی خوش رنگ نبود...یا سفید بود که بی رنگی است و یا سیاه بود که تمامیت رنگ هاست...نه...نه سفید بود نه سیاه...هم بوی خوش می داد و هم بوی تعفن...رسیدم به کوچه...دور نمای خونه هم از دور خیلی خسته و کسل بود...چند باری تا جلوی در رفتم و یه بار هم حتی کلید رو انداختم...اما دستام واقعا سست و بی حال بود و نمی تونست کلید رو بچرخونه...پاهام هم نای رفتن نداشت...برگشتم...نمی تونستم...نمی تونستم...نمی تونستم...حالا دیگه هر وقت به مشکل بر می خوردم٬ اولین کسی که برا کمک گرفتن میومد تو ذهنم٬ حامد بود...خیلی دوست داشتم که چند روزی به اون خونه نرم اما جایی برا موندن نداشتم...این بود که بالاخره بعد از چند بار رفتن و اومدن با حامد تماس گرفتم...ازش خواستم که بیاد تا با هم بریم خونه و من وسایلم رو جمع کنم...حامد هم خودش رو رسوند و برای بار چندم رفتم سمت خونه...این دفعه اما حامد کنارم بود...باز همون حالت همیشگی...همون سستی و ضعف تکراری...همون سر صداهای قبلی توی گوشام می پیچید و صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...دیگه حوالی عصر بود...هوا تاریک و روشن بود...تو اون حیاط که همه گل و گیاهاش دیگه خشک شده بودن و در دیوارش دیگه مات زده منو نگاه می کردن٬ جای ماشین پری خالی بود...چند قدم رفتم و سعی کردم دور و برم رو نگاه نکنم تا چیزی یادم نیاد...چشام سنگین شده بودن و دلشون گریه می خواست...اما وجود حامد نمیذاشت که سرازیر بشن اشکایی که حلقاویز کرده بودن خودشونو و همونجا خشکیده بودن...حامد هم ساکت شده بود و این سکوت از همه بیشتر عذابم می داد...خودم رو با کمک نرده از پله بالا بردم و به پشت در رسیدم...جاکفشی خاک خورده رو با یه فوت تمیز کردم و درش رو باز کردم...جای کفشای پری...وارد خونه نمی شدم...خودم رو جلوی در گذاشتم و من رو وارد خونه کردم...خیلی ریخت و پاش بود...یه روسری قرمز که دیگه پری حالش از این رنگ به هم می خورد٬ وسط اتاق افتاده بود...دستگیره ی در هم شده بود یه رخت آویز برای حوله های پری...بشقابی هم که پری آخرین غذای این خونش رو توش خورده بود٬ همونجور کثیف افتاده بود توی ظرفشویی...دیگه سرم داشت منفجر می شد...چیزایی رو که می شد کنار گذاشتم و سعی کردم خودم رو به حمام برسونم...جایی که شاید می شد به دور از چشمای حامد، سبک شد...هنوز هم توی گوشم صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...توی حمام اولین کاری که کردم یادم میاد این بود که با یه تیغ٬ هر کاری که بلد بودم روی دستم کردم...شده بود مثه چشمه ی خون...از همه جاش خون می زد بیرون...خیلی لذت می بردم...سرگرم شده بودم و همین اجازه نمی داد که به پری فکر کنم و این برای من کافی بود...از حمام که اومدم بیرون٬ از حامد خواستم که تا وقتی من یه جایی رو یدا کنم و از این خونه برم٬ سبا بیاد تا اینجا تنها نباشم...خیلی اضطراب داشتم...می دونستم هر چی بیشتر تو اون خونه بمونم٬ بیشتر عذاب می کشم...دوست هم نداشتم از دستش بدم...چون خاطرات پری توی ذره ذره ی این خونه جمع شده بود و من نمی تونستم اون خاطرات رو از دست بدم...شام غریبان سختی بود...خدا برای هیچ کس نیاره...صبح و دانشگاه با هم شروع شدن...برای بار چندم تصمیم گرفته بودم که منٍ من رو کنار بذارم و با یه من جدید وارد یه زندگی جدید بشم...حالا دیگه خط پایان رو رد کرده بودم...خطی که هیچ وقت قرار نبود پایان باشه...خطی که وقتی قدم به پشتش گذاشتم و به تمام مسیر و لحظه ها و خاطراتش فکر کردم٬ چیزی جز یک ترانه نبود...ترانه ای که یادش و یاریش٬ بهانه ای می شد برای گریستنی دوباره...
تو دانشگاه کسی از موضوع من خبر نداشت...خودم هم با کسی هم صحبت نمی شدم تا بخوام چیزی رو براش تعریف کنم...وضع ظاهریم رو هم از ترس همین آدما مرتب کرده بودم تا بویی نبرن...آدمایی که کاملا یک بعدی اند(البته به نظر من که صد در صد نظر غلطیه)...یک بعدی یک بعدی...درس...درس...و باز هم درس...و وقتی براشون می خوای از دردات بگی٬ می بینی که اون دردا منقدس ترند از اونه که بخوان تو گوشای تنگشون جا بشن...از همه آدمایی که ذره ذره در برابرشون سوختم و به فریادم نرسیدند٬گله دارم...بعد از ظهرا که بیکار می شدم می رفتم دنبال یه سوئیت می گشتم...خیلی طول نکشید تا یه جای حدودا چهل متری تو همون محل قدیمیمون که خونه پدریم توش بود پیدا کردم...جای خوبی بود...خوبیش این بود که از خونه پری خیلی فاصله داشت و خیلی جاهایی که منو یادش مینداخت٬ یه مدتی از جلوی چشمم می رفت کنار...با کمک حامد و با پولایی که از پری مونده بود و خودم هم پس انداز کرده بودم بالاخره تو همین خونه نقلیه مستقر شدیم و بابای حامد هم یه چند باری رفت و اومد و اثاثای منو آورد...دلتنگیم برا پری کمتر که نشده بود٬ هیچ٬ چند برابر هم شده بود...دائما صدای یه زن رو می شنیدم که جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشید...روزها درد می کشیدم و شب ها خواب درد می دیدم...سرم به کار خودم گرم شده بود و فعلا جز درس و دانشگاه بهانه ای برای بودن نداشتم...خیلی سرد٬عبوس٬خشمگین٬ افسرده٬طوفانی٬سخت٬مقهور و آرام شده بودم...در به در دنبال کار بودم(البته الانم هستم) و بیشتر دنبال یه جایی بودم که برا زدن ویولن پول بدن...چون تنها چیزی بود که تو اون دوران می تونست با روحیه من سازگاری داشته باشه...ویولن تنها سازی بود که اگر می نواختند و اگر می نواختم آسمانی می شدم...آسمانی که حالا دیگر٬ تنها یک وجب ازسقف اتاقم فاصله داشت...حالا دیگر هفتاد سال پیر شده بودم و آرزوهای مرده٬ در دلم جوانه کرده بودند...
نه...
دوست دارم .. یک شبه صد سال پیر شوم.
در کنار خیابانی بایستم.
تو مرا بی آنکه بشناسی
از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی...
هفتاد سال پیر شدن یک شبه،!!!!
به حس گرمی دست های تو....
هنگامی که مرا عبور می دهی
بی آنکه بشناسی، می ارزد

شخصیت سوخته...شانزدهمین برگ

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات...
میخوام یه بار ببینمت٬ سر بذارم رو شونه هات...
دوست داشتم با گلای سرخ میومدم به دیدنت...
نه اینکه با رخت سیاه٬ چشم یه سور ببینمت...
اولین جایی که بعد از اون صحنه ها یادم میاد اداره ی آگاهیه...جایی که من به خودم امیدوار شدم...صدای نعره های یه مرد تقریبا چهل ساله که وقتی برای دلجویی به سمتش رفتم چیزیو برام تعریف کرد که واقعا تحملش برام سخت تر از ماجرای پری بود...با صدای بلند گریه می کرد و مدام داد می زد و هر کی به سمتش می رفت رو با فریاد زدناش بدرقه می کرد...اعصابم واقعا خورد شده بود و خودم تو اون وضعیت اصلا تعادل روحی نداشتم٬ حالا باید یه سری سئوالا رو اینجا جواب میدادم و منتظر باز پرس بودم و تو این مدت که بازپرس بخواد برسه٬ باید شلوغی راهروهای اونجارو تحمل می کردم...جایی که اید هزار مدل آدم از جلو چشت رد میشن...آدمایی که هر کدومشون یه ماجرای شنیدنی برات دارن...بعضیاشونم مثه ماجرای دختر این اکبر آقا شنیدنی تر از بقیه هستند و آدم رو واقعا از زمین بلند می کنند و تا کله ات به سقف نخوره هم پایین اومدنی نیستی...رو بهش کردم و گفتم: آقا...آقا...شما جای پدر من هستی...یه مقدار خودتون رو آروم کنید و به خودتون مسلط باشید و این حرفا...گفتم اینجا همه توجهشون به ناله های شما جلب شده...گفت هیچ کدومشون درد منو ندارن...گفتم من خودم پدر٬ مادر و خاله ام رو تو نزدیک به یه سال و همشونم سر اتفاق از دست دادم...گفتم من چه روزی رو پشت سر گذاشتم و الان قلبم  داره تو دهنم میزنه و دهنم تلخه و سرم داره منفجر میشه...یه نگاهی به من کرد...گفت من از این بدتر برام اومده...یواش یواش باهاش حرف زدم تا بلکه آروم شه و هم اعصاب ما رو راحت کنه و هم خودشو و هم بقیه آدما رو...شروع کرد به تعریف کردن بلایی که سرش اومده و الان به خاطر اون اینجاست...حوصله شنیدن هیچ حرفی رو تو اون وضعیت نداشتم...اما گذاشتم اکبر آقا هر چی تو دلشه رو برام بگه تا بلکه سبک و راحت شه...از دخترش سارا حرف میزد...دختر هفده-هیجده ساله ای که عاشق یه مرد سی و چهار ساله بوده و مثه اینکه مرده هم سارا رو خیلی دوست داشته...گفت یه مدتی بود که فهمیده بودم سارا با کسی در ارتباطه...ازم خواست که اجازه بدم تا بیاد خواستگاریش...منم اجازه دادم...مجید٬ یه مرد کامل بود و آدم بدی نبود...سنش زیاد بود و اینم به خاطر سارا نادیده گرفتم...اما وقتی تحقیق کردم٬ فهمیدم که زن داشته و یه پسر هم از اون زنه داشته...اما زنش به خاطر مشکل روانیه مجید ازش طلاق میگیره و یه مدتی تو بیمارستان روانی بستری بوده و الان خوب شده...دلم چرکین بود...به هیچ وجه نمی تونستم اجازه این ازدواج رو بدم...موضوع رو به سارا که گفتم٬ باور نمی کرد و با من دعوا داشت...می خواست هنوزم با مجید ازدواج کنه...اما من نذاشتم...یه چند ماهی گذشت و از عکس العملای مجید٬ سارا هم فهمید که با چه دیوونه ای طرفه...مجید پیغام داد که اگه سارا رو بهش ندم٬ خودش اونو به زور ازم می گیره...عین خیالم نبود...تا اینکه روزا رفتن و یه شب سارا برنگشت خونه...همه جا رو دنبالش گشتم...فهمیدم کار مجیده...فکر می کردم که واقعا می خوان با هم ازدواج کنن...دو سه روزی گذشت و تصمیم گرفتم اجازه بدم که این ازدواج سر بگیره...دنبال یه راه تماسی با مجید بودم که یه شب زنگ خونه رو زد و گفت یه کیف جلو دره و بیا برش دار...صدای مجید بود...تا خودم رو به در برسونم رفته بود...یه کیف دستی مشکی بود که توش یه شیشه سسی بود که توی شیشه یه پودر نرم مثه خاکستر بود...همون موقع مجید زنگ زد و گفت این شیشه توش خاکستر ساراست...باور نکردم...یعنی امکان نداشت...رفتم به پلیس شکایت کردم...حالا بعد از هفت-هشت روز با آزمایشای دی-اِن-اِی بهم جواب دادن که...صداش بند اومد و آب دهنش پرید تو گلوش...سرفه های شدید و باز گریه...خاکستره٬ خاکستر سارا بوده...مجید سارا رو کشته بود و خاکستر جنازه ی سوخته ش رو برا باباش فرستاده بود...که چی؟؟؟که عشقش رو ثابت کنه...خاک بر سر آدمای جاهل مسلک کنن که وقتی عاشق میشن٬ به بهونه ی عشق٬ از خود بی خود میشن و هر گهی میخورن(ببخشید که بی پرده حرف می زنم)...بابا آخه عشق یعنی چی؟؟؟یعنی خودتو برا طرف بکشی؟؟؟یا طرفو برا خودت بکشی؟؟؟هیچ کدوم معنی نداره...عشق یعنی طرفت رو این قدر راحت بذاری تا خودش برا خودش تصمیم بگیره...هنوزم می بینم دور و برم آدمایی رو که تا پسره(یا فرق نمیکنه دختره) بهشون میگه نه...جز بلا میزنن و یه دو سه سالی میرن قاطی باقالیا و در آوردنشون از این وضعیت هم با خداست...
بالاخره باز پرس اومد و منو صدا زد تو اتاق...یه چند تا سئوال پرسید و گفت طبق نوشته های پزشکی قانونی٬ با آثاری که رو بدن مقتول موقع جون دادن بوجود اومده و جای دستاش رو گردنش که نشونه اینه که کسی به دار آویزونش نکرده تا ...سرم گیج می رفت...خلصه ی خلصه...فقط یادمه آخرش گفت احتمال اینکه قاتلی در کار باشه خیلی ضعیفه...ازم خواست که بدون اطلاع از تهران خارج نشم و اگه مورد مشکوکی هم دیدم فورا خبر بدم...حالا باید از کجا شروع کرد...حالا باید کجا رفت...گیج گیج بودم...بازم خیابونای این شهرو بی بهونه قدم زدم...همه مغازه ها بسته بودن...هیچ عابری تو خیابونا نبود...یه چندتایی کارتن خواب و شاید یه رفتگر شهرداری دیدم...چقدر دوست داشتم اونشب با کارتن خوابا...به حامد زنگ زدم...پسر بدی نبود...تو اون مدت که تو مغازه کار می کردم باهاش آشنا شده بودم...دل و دماغ رفتن تو خونه ای که صدای پری دیگه توش نمیومد رو نداشتم...هر بار که یادش میفتم٬ یاد اون خونه٬ یاد اون عشوه و قهر کردنای پری٬ یاد دعواهایی که می کردیم٬ اون مسافرت شمال٬ بام تهران٬ تله کابین٬ شیطونیای تو شه ر بازی و ...خاطره ی اون دوران هنوز آتیش به جونم می زد...با حامد حرف زدم...خیلی کمکم کرد...اون شب منو برد خونشون...باباش اینا رفته بودن تبریز...اون شب تا صبح نخوابیدم...همش تو فکر اینکه باید پری رو چه کرد؟؟؟کجا دفنش کرد؟؟؟کجا برد؟؟؟اصلا کی هست که بتونه به ما کمک کنه...همه این فکرا اون شب تا صبح منو بیدار نگهداشت...صبح ساعت حدودای پنج بود که حامدو بیدار کردم...یه لباس مشکی ازش گرفتم و هر چی عابر بانک داشتیم دو تایی پول کردیم و رفتیم سراغ بیمارستان...اون کسی که می گفت تو این دنیا جز من هیچ کسی رو نداره...حالا بدن سردش رو تختای بیمارستان افتاده بود و منو تنها گذاشته بود و رفته بود...جواز دفن و کی بریم و اینا رو همه رو حامد انجام داد...ساعت حدودای ده صبح شده بود...یه تماس با مغازه ای که قبلا توش کار می کردم گرفتم...به صاحب مغازه همه چیو گفتم...خداییش خیلی سریع خودشو رسوند بیمارستان...گفت بذاریم پری رو برا فردا تشییع کنیم تا بشه یه سری کارارو ردیف کرد...بهم گفت فکر هیچ چیز رو نکنم و همه چیزو خودش ردیف می کنه...احساس آرامش کردم...حس می کردم هنوز هم هستند آدمایی که بی ریا به آدم کمک می کنند . هیچ چشمداشتی هم ندارند...با دوستای پری تماس گرفتم...یه سری آشناها رو هم با حامد رفتیم سراغشون خبر کردیم...خلاصه به اونایی که میدونستم خبر دادم که فردا قراره پری رو تشییع کنیم...
خوش شانس بودی خاله جون...اون جایی که تو الان خوابیدی٬ کنار مامانه...اونجا رو من برا خودم انتخاب کرده بودم...خوش به حالت...منم یه روز میام همون دور و برا...رفتی ولی...صدای سردت هنوزم٬ هنوز هم ترسم میده...هنوز به این در به دری عادت نکردم...هنوز خاطرات با تو بودنم داغونم می کنه...تموم خاطره ها نمک به زخمم می پاشه...خاله جون خاطراتت آتیش به جونم میزنه...مطمئن باش که آسمونم به زمین بیاد٬ فراموشت نمی کنم...
همه دنیا واسه من خنجر کشیدن...
دل من تو این روزا خیلی گرفته...
یادته اون روزا که دل تو رو شکسته بودم...
حالا این دل شکسته مثل اون روزا گرفته....
خیلیا بودن که هنوز به من لطف داشتن و من فراموششون کرده بودم...این تو مراسم ختم و تشییع پری فهمیدم...از همه شون یه دنیا ممنونم...همونا باعث شدن که من هنوز سرپا وایسادم...بعد از ختم...حوصله هیچ جا رو نداشتم...فکر برگشتن به اون خونه هم واقعا داغونم میکرد...جایی که هنوز من چشم به راه پری٬ از دست ندادمش ولی هنوز هم به اونجا بر نگشتم...حامد بهم گفت که برم تو اتاقی که تو پارکینگشون دارن یه چند روزی باشم...گفت با مامانش اینا هماهنگ کرده...خیلی اصرار کرد...نگاش میکردم و فکر می کردم که چه جوری جواب محبتاش رو بدم...یک هفته ای بود که از عید می گذشت و من هنوز دانشگاه نرفته بودم...هنوز خونه نرفته بودم...هنوز تو همون اتاق تنگ و تاریک پارکینگ حامد اینا بودم...کم کم به خودم اومدم و با اینکه حال هیچ چیزو نداشتم٬ تصمیم گرفتم که بلند شم...تصمیم گرفتم که موفق شم...تصمیم گرفتم زندگی کنم...داغ پری داغونم کرده بود...خیلی شکسته بودم...میدونستم تنهایی شکنده است...آدمو خراب می کنه...اما نمی خواستم همون جور هم بمونم...من نباید به پیشواز دردسر می رفتم...نباید به پیشواز مرگ می رفتم...خدا رو صدا زدم...من باید زندگی می کردم...یه زندگی موثر...
برا خودم برنامه ریختم...حوصله نداشتم برگردم سراغ درس و دانشگاه...اما تصمیم گرفتم که از شنبه دوباره برم دانشگاه...یه سری فکرا هم پیش خودم کردم...تصمیم گرفتم که اونجا کسی از این اتفاقا با خبر نشه...که خوب به جز دو سه مورد مثه اینکگه موفق هم بودم...اونجا بودن کسایی که شاید روی من حسابایی می کردن و می شد روشون حساب کرد...دوست نداشتم اعتبارم رو از دست بدم...تصمیم گرفتم یه کار خوب هم پیدا کنم و خودم رو سرگرم کنم تا شاید روحیه ام عوض شه...اون موقع ها٬ یادمه هر شب خواب پری رو میدیدم و هر روز آرزو می کردم که تو بیداری ببینمش...یه نگاه به گذشته٬ تمام آتیشم رو برا ساختن آینده٬ خاموش می کرد...اما چاره ای نبود...محکوم به زندگی بودم...بدون اعدام و تبعید و پل و پرواز...یک زندگی بدون عابر و رهگذر...
دیگه تموم شد فرصتم٬ خاطره هام پیشت باشه...
تموم خاطرات خوش...خدا نگهدارت باشه...

خارج از محدوده:

سارتر راست می گفت
همیشه ساعت سه ی بعد از ظهر
برای هر کاریکه فکرش را بکنی
یا خیلی زود است یا خیلی دیر
لحظه ای غریب در بعد از ظهر
مادرم هم حتما چاره ی دیگری نداشت
تا اجازه دهد که اسپرمها یا نباشند یا کس دیگری باشند
تا من٬ من نباشم
و ناچار مرا در سی ام اردیبهشت و ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر به دنیا آورد
تولدم مبارک
طبق معمول اولین کسی هم که به من تبریک گفت خودم بودم!

ازت متنفرم(اینم روزنوشت های دوباره ی من-به مناسبت تولدم)