شخصیت سوخته...بیست و دومین برگ

کمان بود...آره درست دیده بودم...باورم نمی شد...عرق سرد می کردم...معلوم نبود فشارم پایینه یا بالا...هم یخ کرده بودم..هم عرق می کردم...خیره شده بودم به عکس و صورتم رو برده بودم جلوی مانیتور...بی اختیار یه دو سه نخی سیگار رو پشت هم آتیش کردم و فکر کردم...فکر و فکر و فکر...خدایا...این چیه..اصلا کیه...الان تو این وضعیت چی سر راهم سبز شده؟؟؟نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...بعد از پری دیگه به هیچ کسی امید نداشتم و با رفتن پری امیدم نا امید شده بود و تازه داشتم به این شرایط سرد و کسل کننده عادت می کردم که فوقع ما وقع!!!خلاصه بهترین فکری که به نظرم رسید و بهترین کاری رو که می شد کردم...یه چند صفحه ای از سایت رو باز کردم و خوندم و چیزی دستگیرم نشد...بالاخره یه جا برای اینکه بشه یه چیزی توش نوشت پیدا کردم و یه چند خطی نوشتم و آدرس ایمیلم رو دادم...یه چند باری و به مدلای مختلف این کارو تکرار کردم و جواب نداد که نداد...با هر کسی هم که مشورت می کردم بی فایده بود...کسی چیزی به ذهنش نمی رسید...حالا دیگه احساس یه مرغی رو داشتم که تو قفس گیر کرده...تو قفس زندگی گیر کرده بودم...تو قفسی که خودم برا خودم درست کرده بودم....دوست داشتم زودتر پر بزنم و برم...بپرم...آزاد چون پرنده!!!تمام چرت و پرتایی که به عنوان جواب برام میومد تو میلم(از طرف همون سایته) همشون خزه عبلات بود...یه اسیستنت نشسته بود و حرفای منو نمی فهمید و تا سه بار جوابای چرت بهم دادو از بار چهارم به بعد ایمیلم رو بلاک کرده بودن به عنوان اسپم!!!چه مسخره...خیلی سرچ می کردم...کم و بیش یه سری لینکارو پیدا می کردم که به موضوع اون سایته ارتباط داشت و بعضا یه جاهاییش به کمان!!!مرتبط می شد...اما مسیر همشون منتهی می شد به همون سایته چرند که کاریش نمی شد کرد...بی فایده بود...از درسو کار و زندگی زده بودم و افتاده بودم پای اینترنت...بعضی موقع ها کمانو دعا می کردم...خیلی وقتا هم فحش و لعن و نفرین براش می فرستادم...کارم شده بود مقایسه اون دو تا عکس کمان با همدیگه...تا ببینم کدوم داره راست می گه...بی خیال شده بودم...نا امید نا امید...صدای همه تو این مدت در اومده بود...خصوصا ادریس که دیگه بی خیال من شده بود...رفته بودم تو کما...از خونه بیرون نمی رفتم...هیچ کاری نمی کردم...هیچی نمی خوردم...جواب هیچ کسو نمی دادم...تا اینکه یه روز صبح بود...ویدا اومده بود در خونه...فکر می کردم برانکه ببینه من چمه و نکنه یه بلایی سرم اومده باشه، اومده بهم سر بزنه و خبر بگیره...این بود که درو باز نکردم...گفتم بذار فکر کنه مردم...بذار فکر کنه نابود شدم...چه فرقی می کرد...چهل و پنج روزی بود که با نازی قرار نذاشته بودم...زنگم که کم میزد...نمیزد...اگرم میزد، صدایی از اونور خط میومد تو گوشم که هیچ فرکانس دل خوش کننده ای نداشت...ویدا یه چند باری تماس گرفت...حواسم نبود...قاطی تلفنای نازی به ویدا هم جواب دادم...خودمو زدم به اون راه و ازش خواستم پیش ادریس واسطه شه برگردم سر کارم...گفت یه کار مهم تر باهام داره و کلی غرغر کرد که چرا زودتر از این نتونسته باهام تماس بگیره...گفت یه کار مهم داره...گفت می خواد باهام درباره یه موضوعی صحبت کنه که به خودم و خونوادم مربوط میشه...مطمئن بودم که داره این حرفو میزنه تا منو بکشه از خونه بیرون...خیلی دوست داشتم که نرم...اما این دل لعنتی زودتر از خودم راه افتاد و رفت...تو همون کافی شاپ همیشگی و باز هم قهوه ی تلخ...ویدا اومد...بدون مقدمه شروع کرد درباره کمان صحبت کردن و مفتخر شدن و مفتی خر شدن و پریسا و خودش و یه سری حرفای زنونه ی بی سر و ته...اعصابم داشت خورد می شد...خیلی دوست داشتم که برا یه بارم که شده آخرشو همون اول بگه...یه پاکت پر از مهر پست گذاشت رو میز و گفت نامه ی کمانه...برا ویدا نوشته...اشک تو چشمام حلقه زده بود و گوله گوله سر می خورد و میرخت روی لپام...ویدا گفت کمان نوشته که این پنجمین نامه ایه که داره می نویسه...چهارتای اولی رو برا من نوشته بود...ولی من اینقدر جا عوض کرده بودم که همشون پرت و پلا شده بودن...برا ویدا نوشته بود که هر جور شده منو پیدا کنه و این خبرا رو بهم بده...نوشته بود رفته تو یه شرکت که برای ناسا کارای پژوهشی انجام میده، مشغول به کار شده و الان دیگه بهش میگن پژوهشگر ناسا...اوووووووووووووف...اشک شوق می ریختم و اشکام کوتاه نمیومدن...نوشته بود با یکی از همکاراش که یه زن نروژیه تو اورنج سیتی یه خونه مشترک اجاره کردن و سیر تا پیاز زندگیشو تعریف کرده بود...بعد از ویدا خواسته بود که هر جوری شده من یا پری رو...من یا پری رو...من یا پری رو...هر جور شده پیدا کنه و ...کدوم پری...خیلی دوست داشتم که زودتر...هر چه زودتر از کمان بپرسم تو این مدت که این همه بلا سر داداشش اومد...کجا بود و چی کار می کرد...نمیدونستم چه جوری براش بگم که با رفتنش کمر داداشش خم شد...کمری که با پر کشیدن پری دیگه راست نشد که نشد...خیلی خوشحال شدم...گمشده ای که یه سال و دو سال و یا شایدم چند ماهی بود که هر شب و روز آرزوی یافتنش رو می کشیدم رو پیدا کرده بودم...می خندیدم...اما تو همین خنده ها...با اشکای حسرت...حسرت روزایی که رفتن و دیگه بر نمی گردن...نامه رو برداشتم و با ویدا خداحافظی کردم و زدم بیرون...تا شب یه بیست باری خوندمش...هر بار که می خوندم یه جذابیتی داشت...خیلی دوست داشتنی بود...بوی یه عزیزی رو میداد که یاد آور همه روزای خوب بود...روزایی که خوب نبودن اما خوب گذشتن...یه نگاه به خاطرات گذشته و به روزای از دست رفته...چند باری شروع کردم که برا کمان بنویسم...اما هر بار یه جای تکراری بود که تو نوشتن کم می آوردم...میدونم که همه میدونید نوشتن رفتن پری بود که نمی تونستم بنویسمش و همه چیزو کنار میذاشتم و از نوشتن منصرف می شدم...چند باری تصمیم گرفتم که بی خیال شم و اصلا جواب ندم...اما نمی شد...نوشتم...تمام خاطرات دروغ رو...از پری چیزی ننوشتم...از حالش پرسیدم و شماره تماس و میل و آیدی و این چیزامو نوشتم و ازش خواستم یه راه تماس پیدا کنه تا با هم حرف بزنیم...مستقیم...دلم تنگ بود...تنگ صدایی که منو یاد همه صداهای قشنگ مینداخت...

ببخشید که این پست یه کم با فاصله شد...بخدا مریض شده بودم...هنوزم خوب نشدم...زبون دکترای اینجارو هم نمی فهمم...امیدوارم که زودتر خوب شم...خیلی از کارام عقب افتاد و انجام نشد...شرمنده ی همتونم...

شخصیت سوخته...بیست و یکمین برگ

دلم نمی خواست گوشی رو جواب بدم...از صدای زجر آور کسی که باعث همه ی زجرهام شده بود حالم به هم می خورد...ریجکتش کردم...بار دوم...بار سوم...و حتی بار صدم...خیلی زنگ زد...گوشی رو خاموش کردم...کار بچه ها که تموم شد رفتم خونه...یه آبی به صورتم زدم و یه قهوه درست کردم که تلفن زد...دیگه داشت رو مخم راه می رفت...گوشیو برداشتم...با عصبانیت گفتم بله؟؟؟نازی بود...صداش گرفته بود...اصرار کرد که منو ببینه...یه صد باری هم گفت بگو که میای...بگو که میای...بگو که میای...قرارمون برا ساعت چهار فردای اون روز با نازی فیکس شد...میدونم که خریت کردم که جواب نازی رو دادم...این که چرا تو اون وضعیت و شرایط به نازی جواب رد نداده بودم برا خودم هم یه علامت سئوال گنده بود...زودتر از من اومده بود سر قرار...جلو از من بپرسید ایستاده بود...هیچ ایده خاصی درباره شخصیتش نداشتم...چشماش از کاسه آویزون شده بودن...رفتم جلو...سلام کرد و دستشو دراز کرد سمتم...سوار ماشین شدیم تا بریم پارکی که من میگم...تو ماشین بود که بهش گفتم فقط یه سئوال:چرا؟؟؟سرشو کرد رو به پنجره ماشین و پشتشو کرد به منو جواب نداد...منم رومو کردم اونور...که دیدم سرش روی شونه هامه و شونه هام خیس شدن...مثه مردا داشت خیلی بی صدا گریه می کرد...تو همون گریه ها گفت ببین هر تصمیمی می خوای بگیری، بگیر...من بابت همه چیز مقصرم و تو هر بلایی سر من بیاری کممه...با پشت انگشت اشاره ام اشکاشو رو صورتش کشیدم و گفتم محکم باش...آدم که واسه این چیزای کوچیک گریه نمیکنه...ته دلم رو که نگاه می کردم...می دیدم علاقه به نازی هنوز توشه و ازش پاک نشده...نمیشد گفت که تو اون مدت کم عاشق نازی شده بودم و الان از روی عشق داشتم می چسبیدم بهش...عشقی وسط نبود...هر چیزی که بود دوست نداشتم که رابطه ام باهاش به هم بخوره...رسیدیم همون پارکی که من پیشنهاد رفتن به اونجا رو داده بودم...یه کافی شاپ کوچیک کنار پارک بود که من از دخترای بیست و چند ساله ی سیگاریش که معنویت خونشون همیشه رو چهارصد بود و دائما کتابای پائلو کوئلیو می خوندن خوشم میومد...یه جور کافی شاپ خصوصی برا یه آدمای خاص بود...سر یه میز دو نفره گرد و تو گوشه ای که هیچ چراغی روشنش نکرده بود و یه پارچه چهار خونه گرد هم رو میز پهن بود نشستیم...رو به روی هم...نازی اون روزحرف زد و حرف زد...همه چیز رو راست گفت...گفت که هم مامان داره و هم بابا و هم خواهر...هیچکدومم از هم طلاق نگرفتن و الانم داره با همه اینا زندگی می کنه...مازیار هم رفیق الانش نیست و کینه ی دعوای اونو مازیار خیلی کهنه  تر از این حرفاست...بعدشم شماره گوشی خواهرشو داد و گفت شاید از این شماره باهات تماس بگیرم...راحت ترم این جوری...عاقلانه اش این بود که من با نازی به هم بزنم...اما من بازم احساسی عمل کردم...روزا می گذشت و تلفنای ما بیشتر از قبل می شد...شبا تا دو و سه با ادریس و بچه ها بودم...دو و سه به بعد پای تلفن با نازی بودم...روزا هم می خوابیدم...این وسطا هم اگر وقتی می موند با نازی می گذشت...انگار همه اون اتفاقای بد فراموشم شده بود و الان نازی شده بود برام یه اسطوره...براش کادو می خریدم...کادو می دادم...زنگ می زدم...شام می دادم...ناهار می دادم...شهر بازی، سفره خونه، فرحزاد...همه جا...همه جا رفتیم...تا اینکه یه مدتی گذشت و من دوباره بی محلیای نازی رو احساس کردم...باهاش قهر کردم شاید اخلاقش عوض شه...اما بازم این خودم بودم که زنگ زدم و آشتی کردم...تو قهر کردنا دوووم نمی آوردم و موضوع این طوری تو ذهنم حلاجی می شد که اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام رابطه به این قشنگی رو به خاطرش خراب کنم...اما کم کم تلفنامون به دعوا کشید...قرارا به سگ محلیای نازی و یه دو هفته و خورده ای هم که خیلی بی سابقه بود، ما همدیگه رو ندیده بودیم و قرار نذاشته بودیم...یه سه روزی هم من برا یه مجلس عروسی رفتم شمال و براش کلی سوغاتی از اونجا آوردم...اما هی می پیچوندو نمیومد سر قرار...اولا فکر می کردم که بهونه هاش واقعی هستن...اما دیگه باورم شده بود که یه چیزی این وسطا هست...خلا تنهاییمو با اینترنت رفتن و پارک رفتن و نقاشی کردن و ویلن زدن پر می کردم...چند وقتی بود که به خاطر گیرو گورای نازی تو کارم هم خیلی پیشرفت نمی کردم و همه اش با بچه های گروه اوس می زدم...تا اینکه نمیدونم از کدوم نقطه بود که شروع به وبلاگ نویسی کردم...چنتای اول به هفته نکشید که حذفشون کردم...یه مدتی هم رو کاغذ نوشتم...اما بازم برگشتم به وبلاگ نوشتن و شروع کردم...بیست و پنج روز بود که نازی رو ندیده بودم و حساب روزاش از دستم بیرون نمی رفت...چنتایی از مجلسای شبهام رو هم به خاطر اعصاب خوردیام بهونه آوردم و نرفتم...مطمئن بودم که ادریس هم با این بی برنامگیه من کنار نمیاد و یه روزی صداش در میاد...اما دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...دلم برا پری خیلی تنگ شده بود...خیلی...کمبود یه خاله مهربون، که همه کس و کار آدم باشه اینجا معلوم شده بود...کثافتی که خاله پری شاید به خاطر اون خودش رو از بین برده بود، حالا گریبان گیر خودم شده بود...مصرف سیگارم به روزی سه تا پاکت کشیده بود و سقف اتاقم دود زده شده بود...جالب بود که تو این مدت هیچ دوستی هم نتونستم پیدا کنم...یا با همون دوستای قدیمیم رابطه برقرار کنم...حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم...روزی یه بار به نازی زنگ می زدم و اونم با دعوا تموم می شد...هر روز خودمو آماده می کردم و کارم شده بود پیش بینی موضوعی که امروز قراره به خاطرش دعوا کنیم...اونم ناز می کرد و ناز و ناز...بعضی وقتا می گفت می خوام فکر کنم و یه دو سه روزی زنگ نزن...اما من به یه روزم نمی کشید که زنگ می زدم...عملا از تموم کردن با نازی عاجز بودم...جالب اینجا بود که تو تمام این مدت هیچ احساس عشقولانه ای نسبت بهش نداشتم...دوست داشتم سر به تنش نباشه اما نمی تونستم که بهش تلفن نزنم...برا خودم هم تعجب آور بود...وقتی هم که همه چیز عادی می شد...بازم یه چیز غیر عادی وجود داشت و اونم عادی بودن همه چیز بود...تو این مدت وبلاگ تهوع رو می نوشتم تو وردپرس...روزی چند بار آپ می کردمو مثه آدمای اسکل تمام زندگینامه ام رو هم تو پروفایلش نوشته بودم...نمی دونستم اینجا یه دنیای مجازیه و باید شخصیت مجازی داشت و اینی که اینجا هستی می تونی تو واقعیت نباشی...سی و پنج روز می شد که نازی باهام قرار نذاشته بود...حالا دیگه کم کم به خودم هم ثابت شده بود که باید با نبودن نازی کنار اومد...یه شب تو نت بودم که یهو زد به سرم که یه وبلاگی رو خوندم که سرگذشت یه دختری بود که اون موقع که اون وبلاگو می نوشت سی و هفت سالش بود...از عشقی می نوشت که هنوز بعد از هیجده سال هنوز براش کهنه نشده بود...اسمش رزا بود...با خوندن وبلاگش بی اختیار یاد کمانه و پری افتادم...زد به سرم که شاید کمان هم یه وبلاگ داشته باشه...شاید یه جایی بنویسه...سریع رفتم و اسمشو زدم تو سرچ گوگل...اول به فارسی نوشتم...چیزی پیدا نکرد...به انگلیسی نوشتم...یه چند هزار تایی اومد...دو سه تاشونو باز کردم...دیدم هیچ ربطی به موضوع ندارن...فهمیدم که بی فایده است...پنجره اش رو بستم و رفتم خوابیدم...تو جام بودم که وول وولک افتاد به جونم که برم یه ده بیست تایی لا اقل از اون سایتارو باز کنم شاید یه چیزی توشون باشه...همینم شد...دوباره بلند شدمو بیدار باش زدم و رفتم تو اینترنت...همون سرچ قبلی رو باز کردم و رفتم تو صفحه های دوم و سومش...یه لینکی که توش کامل اسم کمان رو نوشته بود خورد به چشمم...سریع روش کلیک کردم...یه سایت خیلی بزرگ بود...پر بود از متنای انگلیسی که خوب من هیچی ازشون سر در نمی آوردم...دست و پا شکسته یه چیزایی خوندم و یه عکس ریز پایین صفحه بود که یه هفت-هشت نفری توش وایساده بودن و دو تا خانوم که یکیشون فوق العاده آشنا بود...خوب نگاه کردم دیدم شبیه کمانه اما بهش نمی خورد که اون باشه...پاشدم سریع آلبومارو آوردم و آخرین عکسای کمان رو آوردم بیرون...هی اینو نگاه کردم و اونو نگاه کردم...باورم نمیشد...ضربان قلبم رفته بود رو صد و بیست تا پرمینت...فشار خون این قدر بالا بود که صدای خون رو تو رگام حی می کردم...صورتم سرخ سرخ شده بود و لبام آتیش گرفته بودن...خودم هم خیس عرق شده بودم...باورم نمی شد اونی رو که دارم تو عکس این سایته می بینم خود کمانه...بله...درست بود...خود کمان بود...آبجی کمان خودم بود...کمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان بود...کمان...!!! 


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام.ممنون از همه دوستایی که به من سر می زنن.شرمنده ی همتونم.یه سئوال ازتون داشتم که نظرتون برام خیلی مهمه.می خوام یه سری پست روزانه بنویسم.می خوام ببینم که تو همین وبلاگ بنویسم بهتره یا تو ازت متنفرم.اگه اونا رو اینجا بنویسم شخصیت سوخته رو هم همزمان ادامه میدم.خواهشا نظرتونو بگید.راستی یه مسافرت کاری در پیش دارم.که یه یک ماهی نیستم.البته از اونجا سعی می کنم نت بیام و پستای بعدی همه پیش نویس و آماده است.فقط اگه با فونتای انگلیسی و دیر به دیر جواب کامنتارو دادم ببخشید.بیست و هشتم مرداد برمیگردم.از بیست و هشت تیر میرم.تو این یه ماه آپ می کنم.اما معذرت خواهی کم و کاستی ها رو قبلا می کنم.بای!

روز نوشته هامو تو این آدرس بخونید: http://tahavoe.blogsky.com/

شخصیت سوخته...بیستمین برگ

وقتی که چشامو باز کردم سرم به تنم سنگین بود و همه چیزو تار می دیدم...هاله ای از سایه ها شبیه انسان...که انگار لباسای سفید تنشون بود...میومدن و می رفتن...خیلی تشنه ام بود...دلم آب می خواست...صداها برام واضح نبود...صداها هم مثه هاله به گوشم می رسید...همه چیز برام موج داشت...کتفم می سوخت و انگار سنگین بود...داشت یواش یواش یادم میومد که چی شده...اما هنوز نفهمیده بودم کجا هستم و دور و بریام کین...تا اینکه یه زن صدام زد و با دست می زد تو گوشمو می پرسید آقا!آقا! اسمتون چیه؟؟؟پسرم اسمت چیه؟؟؟بدون اینکه چشامو باز کنم جواب دادم مسیح...مسیح؟؟؟خوب پاشو آقا مسیح...بسه خوابیدی...الان باید بیدار شی...چند باری صدام زد تا کاملا متوجه شدم که کجا ام...رو تخت اورژانس یه بیمارستان...یه هف-هشت دقیقه بعد بود که یه پرستار مسن تر اومد و چشمای اخمویی هم داشت...گفت یه آقایی آوردت اینجا...الانم اگه می دونست به هوشی تا حالا اومده بود تو...منتظره به هوش بیای تا رضایت بدی بره...آخه میگه هیچ ربطی به تو نداره...بگم بیاد تو؟؟؟سئوالشو چند باری تکرار کرد و همزمان داشت سرمم رو وصل می کرد...تو چشمام زل زد و برا بار آخر پرسید...گفت بگم بیاد؟؟؟نمی خوای جواب بدی؟؟؟خوب نده اما بذا بگم که من میفرستمش تو...چشمای فرو رفته...لبای کبود...پوست چروک...یه پیرهن مشکیم تنش بود...موهاش به جو گندمی می زد...اما صورتش از رنگ موهاش پیر تر بود...تا اومد تو به من سلام کرد...دلم نیومد جواب ندم...اومد جلو که باهام دست بده...نیم خیز شدمو دستشو کشیدم سمت خودم تا ماچ کنم که کتفم بدجوری سوخت...هر بار که می سوخت انگار تمام اون لحظات گند مثه فیلم توی ذهنم تکرار می شد...صدای مازیار...گریه های نازنین...اون پلیس بازیا...استرس تو ماشین...اون لحظه ی جلو پارک...و هزار تا فیلم دیگه...پیر مرد زل زد تو چشام...گفت این گوشیته...اگه بذاری زنگ می زنم منزلتون به پدر یا مادر اطلاع بدم...الان که خودتونم به هوشید و می تونید حرف بزنید و صداتونو می شنون...فکر نمی کنم با نگرانی بیان...این حرفاش...دونه های عرق رو رو پیشانی من راه انداخت...خواستم بهش بگم که هیچ کدوم اینا که گفتی...الان اینجا نیستنو رفتن مسافرت...اما زد به سرم که ناراحتش نکنم...گفتم خودم الان با خواهرم تماس می گیرم...مصر بود که از جلو خودش زنگ بزنم...شماره ویدا رو گرفتم...خواب بود...با هزار تا زور و زحمت موضوع رو بهش گفتم تا خودشو برسونه...آقا غلام گفت پس من صبر می کنم تا خواهرتون بیاد و اون وقت میرم...فقط شما خودتون باید این برگه رضایتنامه رو امضا کنید تا من کارت ماشینم رو بگیرم...دستمو گذاشتم رو شونه شو آوردمش سمت خودم...فقط لبام به گردنش رسید و نتونستم به شونه هاش برسم...و آخرش هم دو تا بوسه روی گردنش کردم...از همونا که آدم یه عمر آرزو داره پدرشو بوس کنه و روش نمیشه و نمیتونه...یا شایدم...خیلی نگذشت که ویدا رسید...ازش خجالت می کشیدم...به ناچار انداخته بودمش تو زحمت...خداحافظی با پیرمرد خیلی سخت بود...کارش پخش تخم مرغ بین سوپر مارکتا بود...آخرش که داشت می رفت بهم گفت جوون...من که از کارت و وضعیتت هیچی نمسدونم...ولی جوون خوبی هستی...کم آدم این  جوری گیر میاد...اگه یه روز دنبال کار بوی...به من زنگ بزن...و بازم زل زد تو چشام و دستشو تا رو پیشانیش آورد بالا و رفت...همه چیزو برا ویدا تعریف کردم...وسط حرفم بود که پرستار اومد تو و گفت که تا دوازده شب باید هشتصد و چهل هزار تومن به پذیرش پرداخت کنیم تا انتقالم بدن به بخش...این همه پول اون موقع شب تو خونه هیچ کس نبود...به ویدا گفتم با ادریس تماس بگیره...خیلی دلم شور می زد...چه جایی بود اینجا...اومدن تو رو خود مریض میگن اگه پول ندی بستری نمیشی...حالم دیگه داشت به هم می خورد...بابای ویدا هم تماس گرفت و ویدا موضوع رو بهش گفت...ادریس و پدر ویدا تقریبا با هم رسیدن...تمام پولا رو هم دیگه شد پونصد هزار تومن و خورده ای...که خورده اش خیلی نبود...ویدا و پدرش رفتن سمت پذیرش...ادریس هم موند پیش من...چه به سر خودت آوردی داداش مسیح؟؟؟بابا تو که بچه خوبی بودی...بهت نمیومد اهل خلاف ملاف باشی؟؟؟خلاف؟؟؟کدوم خلاف...اهل خراب شدنم تا خلاف شدن...اومدم خلاف شم...که نابود شدم...چند باری پرسید چی شده...دید جواب نمیدم...دستشو گذاشت زیر سر من و گفت بلند شو مرد...بلند شو...فردا باید بریم عروسی...با خنده گفت بابا من قرار داد بستم...راست می گفت بنده خدا...من به همه برنامه هاشون یه هفته ای بود که گند زده بودم...یا دیر می رفتم...یا نمی رفتم...اگه هم می رفتم حوصله نداشتم و همش قاطی پاطی می زدم تا یه چیزی از توش در بیاد...ادریس خندید و گفت...ایشالا اومدی بیرون بیا پیش خودم مستقیم تا یه شوکه مشتی بهت وارد کنم...بعدشم به عادت همیشگیش شروع کرد جوکای مسخره گفتن...خیلی جوک می گفت...نمی تونستم بخندم...پشتم می سوخت...من مونده بودم تو روحیه این آدم که چه قدر جذابه...خوش به حالش...ویدا و پدرش برگشتن...یه کم پیشم موندن و تصمیم گرفتن که ادریس شب پیش من باشه...تو رو درواسی هم که بود، مجبور بود قبول کنه...پدر ویدا موقع رفتن اومد سمتم و گفت فکر هیچ چیزو نکن...کاری هم داشتی زنگ بزن...ویدا هم گوشیش رو خاموش کرد و داد به من تا اگه شارژم تموم شد و کاری داشتم استفاده کنم...دخترا بعضیاشون خیلی مهربونن...ویدا هم با همه تخصیش از همون مهربونا بود...که بعضی وقتا کاراش کف و خون آدمو قاطی می کرد...بابای ویدا هم بهش نمی خورد که آدم خیری باشه...یا حداقل از این حرفا هم بلد باشه...نمیدونم...شاید من نگاهم به آدمای دور و برم بدبینانه بود...یا شایدم این قدر بدبخت بودم که هر کسی وضعیت منو می دید دست خیر پیدا می کرد...هر چه که بود خوبی بود و بس...منتقل شدم بخش...سوپر وایزر اومد و ادریس طبق عادتش شروع کرد به حرف زدن...تا اینکه از زیر زبون خانوم پرستار کشید که من تا فردا احتمال قوی مرخصم...هنوز خانومه از در اتاق نرفته بود بیرون که ادریس شروع کرد بشکن زدن...تخت بقلی مال یه پیر مردی بود که همون اروز منتقلش کرده بودن آی سی یو...با ادریس خیلی حرف زدیم...ادریس پسر خیلی دوست داشتنی بود...حرف که میزد، آدمو چهار میخ پای حرفاش میشوند...تا اینکه من خوابم برد...چشامو که باز کردم دیدم سر نمازه...باورم نمی شد ادریس نمازم بخونه...یعنی باورم نمی شد این ادریس همون آدمیه که تو عروسیا همش داره میگه همه دستا بالا...همه دستا...هووووووووووووو...ماشالا پدر شاه دوماد...اجازه بدید مادر عروس خانومم بیاد وسط...باز خوابم برد...اما این دفعه با صدای دریس بیدار شدم...رفته بود برام یه تی شرت نارنجی با یه شلوار لی خریده بود...می گفت اون لباسات خونی بود انداختمشون رفت...راست می گفت طفلی...داشت بال بال می زد که من مرخص شم...گفت دکترت داره مریضاشو دونه دونه می بینه...اومد اینجا سوسول بازی در نیار بذا مرخصت کنه...دکتره اومد تو...چه طوری جوووون؟؟؟لبخند زدم و گفتم ممنون...صبح بخیر...خندید و گفت چه طوری؟؟؟بعدشم شروع کرد به معاینه کردن...بعدش رو به پرستار گفت سرمش رو در بیارین و نسخه هاشون رو بدین...می تونن مرخص شن...ادریس پیش بینی همه چیزو کرده بود و صبح برا پول بیمارستان با علیرضا هماهنگ کرده بود که بره بانک پول بگیره...علیرضا هم تا رسید بدون اینکه بیاد من ببینمش رفت دنبال تسویه حساب برا ترخیص...بلند شدمو به کمک ادریس رفتم یه آبی به صورتم زدم...پرستار گفته بود تا سه روز به خاطر بخیه هام نباید برم حمام...لباسام رو عوض کردمو علیرضا که برگشت، اومد کمک ادریس و منو بردن پایین تو پارکینگ و علیرضا رفت که ماشینو بیاره...چند قدمی تو محوطه بیمارستان راه رفتم و دوباره نفس کشیدم...دوباره این آسمون آبی رو نیگاه کردم...اما این پار مستقیمو بدون پنجره و حائل...من، همون من بودم...همون مسیح دیروز...اما یه فرقی کرده بودم...الان یه تفاوتی با دیروز داشتم...الان سی و چهار تا بخیه رو شونه هام بود و سنگینیش حالم رو از هرچی موجود دو پا به اسم دختر بود به هم می زد(یه معذرت از همه خواننده های دختر!!!هر کدوم جای من بودین همین حسو داشتین)...سی و چهار تا خط بخیه که هر خطش نشونه ی ده تا دیوونگی بود...صدای نازنین که میومد تو گوشم سرم درد می گرفت و حالم بد می شد...دست خودم نبود...دلم می خواست با دو تا دستای خودم اون مازیارو خفه کنم...اما چه سود که طبیعت آدما برا انتقام آفریده نشده...علیرضا اومدو منو رو صندلی عقب به زور خوابوندن...سر راه ادریس یه تانکر ساندیس و رانی و آب پرتقالو کمپوت و از این جور خرت و پرتا خرید...هر چی اصرا کردم که ببرنم خونه نبردن...ادریس به زور منو برد خونه خودشو گفت که کارم داره...شب مراسم داشتنو معلوم نبود که میخواد منو پیش کی بذاره...غروب که شد...فهمیدم تصمیم داره منو با خودش ببره...هر چی گفتم نمی تونم قبول نکرد که نکرد...به زور یه لباس گشاد تنم کرد و منو راه انداخت و برد...بقیه بچه ها تا دیدنم خشکشون زد از تعجب...سارا که طفلی اشک تو چشاش جمع شده بود...رفتیم تو باغو ادریس یه صندلی تکی سمت خودش برا من گذاشت و کم کم شروع کرد...مسخره بازیاش دوباره گل کرده بود و می گفت امشب یه نوازنده ی ویولن که پیشکسوت همه ماهاست اینجاست و سلامتیش به خطر افتاده...حالا همه به افتخارشو از این چرندیات...همه اش وسط جمعیت، قیافه دخترا به سمت چهره نازی محو می شد...حالم داشت دوباره بد می شد...ادریس باکس رقص نورو گذاشته بود جلو من...هی داد میزد حالا همه بیان وسط...مسیح جان همه رو برو...نور.فلش.مه.همه رو...همه رو..همه رو...سرم خیلی سنگینی می کرد...داشتم جون میدادم...بابا جای من نبود که ادریس خر مجبورم کرد...اومدم سمت ماشینو رفتم رو صندلی عقب دراز کشیدم...داشتم ستاره ها رو نگاه می کردمو باهاشون حرف می زدم...ته دلم، یه احسا دلتنگی نسبت به نازی داشتم...اما از اونجایی که فکر می کردم باعث همه دردسر اون شد، احساسم کور می شد و حالم ازش به هم می خورد...تو همین فکرا و حرف زدن با ستاره ها بودم...که موبایلم زنگ خورد...میدونستم بالاخره زنگ می زنه...نازی بود...