شخصیت سوخته...نوزدهمین برگ

اولین قرار از جلوی سینما قدس ولیعصر شروع شد...ساعت چهار یه روز سه شنبه...یادمه بانداژ آبی رنگی رو دستم داشتم که نازنین رو خیلی حساس کرده بود روی دستم...این بود که باندو باز کردم و انداختم توی یه جوب همون دور و طرفا...قرار بود ساعت هفت خودمو به ادریس برسونم و بریم تمرین...این بود که بودنم با نازنین زیاد طولانی نمی شد...از خودش گفت...از دوستایی که داشته...جاهایی که رفته...چیزایی که دوست داره و از این خزه عبلات...مدام می گفت نازی یعنی کسی که ناز داره و پسر هم آفریده سشده برا ناز کشیدن نازی...یه جورایی داشت تو اولین قرار دلمو میزد و داشتم فکرامو می کردم که این دندون لقو برا همیشه بکشم بندازم دور...اما یه چیزای مجهولی لای حرفای مغرورانه و گاهی اوقات بچه گانه اش بود که خیلی کشف کردنشون برام جالب بود...اصلا برام مهم نبود که دارم با کی راه میرم و چرا...مهم این بود که دارم راه میرم و راه رفتن رو یاد گرفتم و همین خوشحالم می کرد...این قدر خوشحال که عکس العملای تند و سریع قر و قاطی کارام شده بود!!!لحن صداش خیلی دلنشین بود و من فقط همین لحنه رو می گرفتم و به حرفایی که میزد زیاد توجه نمی کردم...شاید تنها حرفی که توجهم رو جلب کرد این بود که گفت تا حالا فقط یه بار اونم به مدت سه سال با یه پسر به اسم مازیار که هشت سال بزرگتر ازش بوده دوست بوده و الانم رابطه اش حدودا یکساله که با اون پسره کاته کاته و هیچ ربطی هم به موضوع ما نداره و رفاقتش با مازیرا کاملا احمقانه بوده و الان داره با دید باز قدم به این رابطه میذاره...آمار و ارقام و سن و سالایی که میداد یه جاهایی با هم نمی خوند و معلوم بود که یه چیزی این وسط لنگ میزنه...خیلی به روش نمی آوردم...چون تصورم این بود که دروغ گفتنش شاید فقط برا این باشه که بچه ست یا شاید می خواد دل منو بدست بیاره و حرفی نزنه که من بپیچم به بازی...یه هفته ای با همین قرارای یه روز درمیون دو ساعته و همین حرفای چرند گذشت و نازنین دائما از گریه کردنای بی دلیلش تو نیمه شبا برام حرف میزد...یهو میزد به سرشو ساعت سه نصفه شب دلش هوای حرف زدن می کرد و زنگ میزد و می گفت فقط به عشق تو!!!اکثر مواقع که باهاش تماس می گرفتم یا جواب نمیداد یا تلفنش اشغال بود و یا به یه بهونه ای فورا منو میپیچوند و خودش زنگ میزد...فکر می کردم دلیلش اینه که شاید جلو باباش مشکل داره برا حرف زدن...اما تازگیا که فهمیده بودم باباش ده و یازده شب تازه برمیگرده خونه خیلی دلیل قانع کننده ای برای این کاراش پیش خودم نداشتم...هر بار خواستم باهاش کات کنم یا دل صاحاب مردم نمیذاشت و یا ببخشیدا و التماسای نازنین...البته دختره خیلی مغروری بود و معذرت خواهیاش همیشه غیر مستقیم بود...یه روز سه شنبه بود...هیچ برنامه ای واسه شب نداشتیم و داشتیم با ادریس و بچه ها تمرین می کردیم که ادریس یه تنفس به گروه داد...رفتم تو خیابونو با موبایل زنگ زدم خونه نازنین اینا...داشت حرف میزد که جیغ کشید و گوشیو قطع کرد...جرات نکردم دوباره زنگ بزنم...حدودا پنج دقیقه بعدش زنگ زد و به من گفت که یه روز از خونه دوستش با من تماس گرفته...از همین راهم شماره من افتاده دست دوستش...حالا یه مدتیه که مازیار وقتی کم محلیای نازنین رو دیده مزاحم دوستش شده...دوستش هم برای اینکه این گره ی کور رو باز کنه شماره منو داده به مازیارو گفته که همه چیز زیره سر مسیحه!!!حالا از من می خواد چی کار کنم؟؟؟شماره های غریبه که قریب به یقین مازیار و دوستان اراذلشون هستن رو یه مدتی جواب ندم...چرا؟؟؟چون شخصیت من خیلی برتر و بالاتر از حرف زدن با این آدماست...چه داستان مسخره ای...نود و هفت تا میسدکال اونم تو مدت دو ساعت و اونم از یه شماره موبایل...درسته...خودش بود...شماره موبایل مازیار...داستان نازنین رو باور نکردم...ولی هر چی فکر کردم هم نتونستم بفهمم که مازیار شماره منو از کجا آورده؟؟؟تازگیا احساس مس کردم که دارم یه جورایی به نازنین عادت می کنم...اما این دردسراش خیلی برام گرون تموم می شد...جرات جواب دادن و شنیدن حرفای مازیار رو نداشتم...خیلی زنگ میزد...از هر شماره ای که فکرش رو بکنی...اما معلوم نبود که چی کار داره...اگه نازنین رو می خواد و من سد راهم؛ که الان دو هفته است من با نازنین بیرون نرفتم و خیلی هم پیگیرش نبودم...ولی اون دو هفته است که هر دقیقه داره زنگ میزنه...یعنی عاشقه؟؟؟اونم این قدر سینه چاک...خوش به حال نازنین...تصمیمم رو گرفتم...رو دلم پا میذارم و نازنین و رابطه با دختر و عشق و عاشقی و دوست داشتنو همه این حرفا رو یه باره میذارم کنار...مطمئن بودم که می تونم و همین کار رو هم کردم...گوشیم رو خاموش کردم یه سه-چهار روزی نفس کشیدم...تا اینکه پنج شنبه بود که نازنین باهام تماس گرفت و تو میدون خراسون باهام قرار گذاشت...ساعت پنج...البته صداش رو پیغام گیر بود و مستقیم به من نگفته بود و نمیدونم چطوری مطمئن بود که من میرم...خودمو مرتب کردم رفتم همونجایی که گفته بود...با موبایل بهم زنگ زد و گفت که نرم پیشش چون همسایشون اتفاقی تو اینجا داره خرید می کنه و برم جلوی فلان خیابون...رفتم...اومد جلو سلام کرد و سوار ماشین شدیم...گفت داریم میریم سینما...همون دور و برا بود...از ماشین پیاده شدیم و پیاده داشتیم تو یه خیابون باریک می رفتیم...خیابون شلوغی بود...می گفت تهش میخوره به اون سینمایه...عقب تر از من میومد و دائما عقبو نگاه می کرد...دلیلش هم این بود که چون اینجا محل قدیمیشونه همه میشناسنش و می خواد که جلو آشناها تابلو نشه...خاک بر سر خر من کنن که همه رو باور کردم...رسیدیم جلو سینما...رفتم بلیط بخرم که صدام زد و گفت این یاروئه که داره بلیطا رو میگیره دوست صمیمیه بابامه...برانکه خیط نشیم تو برو تو سالون تا منم بعد تو بیام تو...یارو بلیطیه هم یه جوری نیگاه کرد که گفتم حتما با هم فامیلن این دو تا...رفتم تو سالن...فیلم شروع شده بود اما صندلیه کنارم هنوز خالی بود...گوشیه نازنینم خاموش بود...خواستم بیام بیرون...اما همش ترسیدم که شاید الان نازنین بیاد و بد بشه...خیلی استرس شدیدی گرفته بودم...یه حس درونی بهم می گفت که اتفاق خوبی نمی خواد بیفته...این حالت برام تکراری بود...همیشه قبل از اتفاقای بد کلافگی روحم بهم خبر می داد که می خواد یه چیزی بشه...دلم می جوشید...تا اینکه موبایلم زنگ خورد...سریع از جیبم در آوردمشو فکر کردم نازنینه...اما شماره مازیار بود...خدای من...از همه اتفاقایی که امروز پشت هم افتاده بود فهمیدم که این دفعه باید جواب مازیارو بدم...بچه ذیقی...اگه چیز داری پاشو از سینما بیا بیرون تا ببینی خشتکت جیک ثانیه ای چه جوری میاد رو سرت...نازی هم الان پیش منه...تو هم بیا بیرون می خوام ادبت کنم...صدای گریه نازنینم میومد...موندنم تو سینما می تونست قضیه رو از اینی که هست بدتر کنه...گوشی رو قطع کردم و با هزار تا التماس به بوفه دار سینما از در پشتی سالن که قفل بود زدم بیرون...مازیار و دوستش با دو تا موتور جلو در خروج منتظر من بودن و متوجه بیرون اومدن من از اون یکی در نشدن...فوری پریدم اونور خیابونو یه دربست گرفتم...مازیار زنگ زد که دوباره بگه بیا بیرون کارت دارم که یهو صدا دوستشو شنیدم از تو گوشی که گفت اوناهاش...داره سوار همون پیکان قرمزه میشه...خودم زدم به اون راه و مازیار نخواست که من بفهمم داره تعقیبم می کنه...هیچ راهی هم برا فرار نبود...پیدام کرده بودن دیگه...اول خواستم برم سمت محله قدیمیه بابامینا...همونجا که بابام هزارتا گنده لات و نوچه لات می شناخت...اما که چی بشه آخه؟؟؟این بود که به راننده گفتم بره پارک ساعی تا بلکه بتونم لای درخت مرختا از دست این دیوونه ها در برم...تو آینه مازیارو داشتم می دیدم...لاغر و مردنی بود ولی خیلی زرنگ نشون میداد...جوری که با موتورش همه کار می کرد تا ما رو گم نکنه...چند بار تو مسیر به من زنگ زد و نگفت که پشت سرمه...فقط دری بری می گفت که بچه سوسول کجا در میری و این حرفا...گفت بیا تک به تک واسیم ببینیم کی مرد تره...منظورش دعوای تک به تک بود...اما معلوم بود که جاییکه اون میگه حتما یه لشکر لیان شامپو از دوستاش آماده به خدمت پشتش واسادن...امروزم یه گوریل دنبال خودش آورده برا منی که فوتم کنی می خورم زمین...تنش نافرم می خارید...اصلا هم هیچ رقمه کوتاه نمیومد که بی خیال من شه و بره با همون نازی حال کنه...می گفت الان باید نازنین رو ول کنی و در ضمن کتک این مدتت رو هم بخوری...می خواست به قول خودش به من یاد بده که تو زندگیم نباید با دم شیر بازی کنم...تو خیابون وزرا بودیم که دیگه موتورش رو ندیدم...این قدر خوشحال شدم که دیگه آیینه رو چک نکردم...نازی از یه شماره ناشناس تماس گرفت و فقط گریه می کرد و قاطی گریه هاش می پرسید کجایی؟؟؟یه معذرت خواهیه مستقیم هم کرد...گفت می خوام الان بیام پیشت و من دیگه حاضر نبودم قیافه اش رو ببینم...اگه راستش رو گفته بود...اگه حتی همین امروز تو اون خیابون تنگ که هی بر می گشت عقبو نگاه می کرد می گفت که مازیار و دوستش با موتر دنبالمونن...اگه می گفت که بلیط سینماییه دوست باباش نیست و داره میره با مازیار حرف بزنه...حتما یه فکر عاقلانه تر می کردم و نمیذاشتم کار به اینجا بکشه...اما اون با این دروغای احمقانه اش فقط منو انداخته بود تو هچل...چند باری زنگ زد و ریجکتش کردم...رسیدیم پارک ساعی...کرایه رو قبلا حساب کرده بودم و فوری پیاده شدم تا برا محکم کاری و فرار از شر مازیار از وسط پارک برم تو خیابون ولیعصر و ماشین بگیرم برم خونه...این جوری مطمئن بودم که مازیار چون نمیتونه با موتور بیاد تو پارک دیگه نمیتونه تعقیبم کنه...تو حاشیه ورودی به پارک بودمو داشتم می رفتم وارد پارک شم...پشت سرمو نگاه نمی کردم تا اینکه یه وقت جلب توجه نشه...صدای یه موتور اومد...بعدش پشتم سوخت و انگار رو کتفم خیس شد...همین...دو قدمی رفتم که سرم گیج رفت و خوردم زمین...مازیار زد و رفت...خیلی راحت...


روی خط های نسیم/دو قدم راه روم/ بکشم شکل تورا/ و به دستت انگور/ یادم افتاد شبی/ رفته بودیم ته باغ/ تو به من می گفتی / بنویس / چشم شیطان شده کور / من نوشتم برکاج / که پرم از تو و عشق / دوستت خواهم داشت / تا سراشیبی گور / تو به من خندیدی / و به آینده در راه نه چندان هم دور / عشق رادار زدند/سر هر کوچه صبح/باز هم جار زدند : دلتان زنده به گور! دلتان زنده به گور...
شعر از فریبا شش بلوکی عزیز
  

بازم خرداد و آخراش و باز یه مصیبت تازه...
ولی این یکی دیگه طعم عذاب رو داره...
برام دعا کنید...
دعا کنید تا برای بار چندم ستون زندگیم رو از دست ندم و یه عمر سیاه پوش نشم...
الان آخه چه وقته سکته و بیمارستان و سی سی یو بود...
برام دعا کنید...
تو رو خدا دعا کنید...
بای...

شخصیت سوخته...هجدهمین برگ

اولش از یه رستوران یا شایدم کافی شاپ ساده شروع شد...شاید اوایل اردیبهشت بود...یا شایدم اواخر فروردین...اما لباس مشکیا هنوز تنم بود...مشکی دیگه برا من شده بود تمامیت رنگ ها...البته نه به خاطر این که به قول رضا صادقی رنگ عشقه...نه...بلکه به خاطر اینکه مشکی بود...مشکی٬ مشکیه...حالا میخواد رنگ تنه پرستوهای عاشق باشه...یا کلاغای بی خاصیت و همیشه غمگین...همونایی که خیلیا با صداشون یاد درد و رنجشون میفتن...اصلا پرستوها غم دارن و کلاغا عاشقن...با همین رنگ مشکی٬ هر روز٬ پشت پنجره ی همیشگی کافی شاپ٬ قهوه ی تلخ سفارش میدادم...جای قشنگی بود...حداقل به نظر من این جوری بود...یه جای خیلی تنگ و تاریک که کشیدگی میزاش با باریکی سالن و سقف بلندش یه پرسپکتیو قشنگ ایجاد کرده بود...قشنگ ترش اینجا بود که تو شیب خیابون ساخته شده بود و از پشت پنجره آدمایی رو می دیدم که با تقلای زیاد از خیابون بالا میومدن...هر روز همون موزیک تکراری پخش می شد و همون مارش تکراری٬ تکرار می شد...یه آهنگ بدون کلام که به نظر می رسید با ویولن و گیتار برقی و فلامینگو زده شده باشه...صدای خیلی بمی داشت و بعضی جاهاش صدای ناله های یه گروه میومد...تمام صداها تو خیالم مثه صدای جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ کشیدن یه زن شده بود...به این جیغ عادت کرده بودم...از من جدا نمی شد...من بودم و گونه های داغ و چسبیده به میز٬ دست های آویزان و چشمایی که انگار روی هر کدومشون یه هندوانه گذاشتن و خوابیدن رو از یادشون رفته٬ بارش عجیب باران و صدای غم دار موزیک رستوران که توی صدای باران محو شده بود و هارمونی شگفتی رو به راه انداخته بود...پشت میز نشسته بودم و مثه هر روز به تقلای آدما تو شیب خیابون زل زده بودم...وعده های غذایی روزانه ام به همین قهوه تلخ بعد از ظهرا ختم می شد و هر برنامه ای داشتم٬ سعی می کردم اومدن به این کافی شاپ توش گنجونده شده باشه...از خودش بدم میومد...به شیب خیابونش و تقلای آدما و از همه مهم تر صدای عذادار اون موزیک بی کلام معتاد شده بودم...نزدیک شدن پیشخدمت رو متوجه نشدم و شاید از بوی عطرش بود که توجهم بهش جلب شد...همون قهوه تلخ همیشگی؟؟؟بله....ممنون میشم...قهوه تلخ دو تا خاصیت داره...هم خستگیم رو در میاره و هم خوابم می پره...شاید این اولین بار بود که خواستم دلیل تلخ خوردن قهوه رو به گارسن حالی کنم...بازم دستم رو ستون چونه ام کردم و زل زدم به آموزشگاه موسیقی رو به روی کافی شاپ و دنبال هم رفتن یه دختر پسر جوون حواسم رو پرت کرد...همون آموزشگاهی که شاید بهترین دوران عمرم رو با بهترین آدمایی که تو زندگیم اومده بودن رو به یادم می آورد...بهش زل می زدم و به یاد همه اومدنا و رفتنا و به تنها چیزی که واقعا ثمره عمرم بود فکر می کردم و می دیدم همه چیز از همین جا شروع شد...همین کلمه ی دو حرفی ناچیز...همین دل لعنتی که به خاطرش هر کاری کردی...دست به هر جایی زدی...ولی الان همون دو حرفی که برای رسوندش به شور و شادی دست به هر کاری زده بودی٬ مثه خرابه های سوت و کور٬ تنگ و تاریک شده بود و هیچ کورسوی امیدی توش نبود...خیلی منتظر نموندم...بالاخره رسید و بدون اینکه بذاره من از جام بند شم رو صندلی رو به روم نشست و بدون اینکه بذاره من حرفی جز سلام بزنم شروع کرد با من ابراز هم دردی کردن و تسلیت گفتن...گفت همه چیزو از شیرین شنیده...شیرین دوست مشترک ویدا و پری بود...ویدا یه دختر تو سن و سالای پری بود که پدرش صاحب آموزشگاه موسیقی بود و پری می رفت پیششون کلاس موسیقی و منم از همین جا شروع کرده بودم...یعنی شاید به طور مداوم اونجا رفته بودم و خودمو به یه جایی رسونده بودم...آدمای خشکی بودن...هم خودش و هم پدرش که ارمنی بود...ویدا هم اسم پارسی بچه اش بود و اسم اصلیش کاترین بود...خیلی ماشینی برخورد می کردن...ولی حرکاتشون که بعضی مواقع از روی مهربونی بود٬ رفتار خشکشون رو دل نشین می کرد...ویدا خیلی سخت می تونست فارسی رو خوب صحبت کنه و می خواستم ازش برام یه کاری بکنه...پدر ویدا با رهبر یه ارکستر سمفونیک خیلی معروف رابطه خوبی داشت و چند باری هم تو اون حال و هواها منو با خودش برده بود سر اجراشون تا اینکه بتونه یه جایی برا من باز کنه...اما همه اش از سنم ایراد می گرفتن...ولی حالا خیلی گذشته بود و می خواستم یه بار دیگه هم به واسطه بابای ویدا این راه رو امتحان کنم...یه قورت قهوه دادم پایین و نفهمیدم که چندمین نخ رو دارم روشن می کنم...یه کام از سیگار گرفتم و با یه نگاه خیلی مغرورانه که انگار به هیچ کس و هیچ چیز احتیاج ندارم و فقط خواسته ام در حد یه خواهشه٬ از ویدا خواستم که با پدرش صحبت کنه...ویدا خیلی راحت  قبول کرد و گفت ولی فکر نمی کنم این بار کاری بتونه بکنه...آخه چند وقتیه که آشناشون از اون ارکستر رفته اطریش و باید صبر کرد تا برگرده...ولی شاید بشه یه جای دیگه یه کاری کرد...منظورش رو درست متوجه نشدم...ولی گفت خودم باهات هماهنگ می کنم...دو سه روز تکراری گذشت تا اینکه ویدا تماس گرفت...با همون لهجه ی همیشگی گفت که بعد از ظهر یه سر برم به آدرسی که میده...آدرس یه باغ پذیرایی تو شمرون بود...تو اون باغ با یه آدم فوق العاده شاد و اکتیو و خوش برخورد به اسم ادریس آشنا شدم...حدس می زدم که ادریس لقبش باشه...یه سبیل نقطه دار مثه ب درست کرد...جوون بود...حدودا بیست و پنج سال...قیافه ی شاد و خنده رو لباش خیلی جذبم کرد...ادریس یه گروه خیلی مجهز برای خدمات موزیک مجالس واینا داشت و پاتوقش هم همونجا بود...ویدا باهاش صحبت کرده بود که برم باهاشون تو مجلسایی که میرن ویولن بزنم و هم شاید روحیه ام عوض شه و از این حال در بیام و هم یه منبعی باشه برا پول در آوردن...ادریس بدون اینکه بخواد تستی ازم بگیره گفت باید ببینیم اصلا از کار ما خوشش میاد یا نه...با اصرارای ویدا همون شب تو اون باغ موندیم...ادریس و گروهش اونجا برنامه داشتنم...باندای جی بی ال به تعداد فراوان...رقص نور...فلش...لیزر...حباب...مه...کیبورد....فلامینگو...پرکاشن...سینتی سایزر...و همه اینا با صدای ادریس کامل می شد...این آدم واقعا روحیه اش قابل تحسین بود...نیم ساعتی نشستم و بعدش بدون خداحافظی زدم بیرون...نمی تونستم باور کنم که این قدر گستاخ شده باشم که با خیال راحت و بدون دغدغه بخوام تو یه همچین مجلسایی بشینم...صدای جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ کشیدن یه زن از تو گوشم بیرون نمی رفت و هر جایی که پری از یادم می رفت صدای جیغ توی گوشم میومد...خیلی سعی می کردم که خودمو باور کنم اما ممکن نبود...اون شب شاید بعد از مدت ها و به زور چندتایی قرص خواب٬ خوابم برد...صبح با صدای زنگ ویدا بیدار شدم...خودم ازش خواسته بودم برام یه کاری بکنه و بی معرفتی بود که بخوام بهش ضد حال بزنم...صدای پری هم نمیذاشت که قبول کنم برم تو یه همچین مجلسایی...بالاخره با کلی دردسر قبول کردم که خودم با ادریس صحبت کنم...همون روز صبح رفتم پیش ادریس و تمام درد دل هایی که می شد برای یه برادر کرد رو براش کردم...گفتم چه مرگمه و گفتم چی از زندگی می خوام...ادریس بدون برو برگرد گفت برا هماهنگ شدن با بقیه بچه ها برم خونه و ویولن رو بردارم و برگردم تا باهاشون تمرین کنم...حرفش یکی بود و می گفتن عوضم نمیشه...باید مجانی هم که شده براشون بزنم و باهاشون برم...یه دو سه شبی بهشون مجلس نخورده بود و می رفتیم همون پاتوق همیشگی...تا مجلس بود که بود...نبود هم باید اونجا جمع می شدن و دو ساعتی تمرین می کردن...گروه خیلی خوش برخوردی داشت...بیشتر صمیمیت بین آدماش و صافی و سادگیشون منو جذب می کردم...از اینکه این آدمای خوب رو دور و برم داشتم یه اطمینان خوبی کسب کرده بودم...دلم برا همه اون روزای خوش پری و کمانه و مامان تنگ شده بود...شب اول فقط سعی کردم آهنگایی که کار میکنن رو تو ذهنم جمع و  جور کنم...سی دی نمونه کارشون رو هم ادریس بهم داد تا تو خونه تمرین کنم...خواننده گروه خود ادریس بود...کیبورد و پرکاشن رو مهدی می زد...فلامینگو با سارا بود و علیرضا هم مسئول باند و رقص نور و این چیزا بود که جداگانه کار می کرد و شبایی که ادریس می خواست میومد پیش ما...تقریبا بچه ترین فرد گروه شده بودم...البته خوب سن سارا رو که نمیدونستم و ماشالا به این جنس مونث که هیچ وقت نمیشه سنشون رو تخمین زد...خیلی حرف نمی زدم و شاید همین باعث شده بود که اونا هم با من حرفی نشن...کارم رو انجام می دادم و ادریس هم همش تشویق می کرد...یه بار یه آهنگ غمگین رو براشون تکنوازی زدم تا خودی نشون داده باشم که ادریس به خاطر غم دار بودن آهنگ خیلی دعوام کرد...ازم خواست بعد از اون دیگه هیچ وقت این آهنگ رو لا اقل تو این گروه تکرار نکنم...به خودم هم همین قولو دادم...روزا دنبال درس و دانشگاه می رفتم و شبا دنباله روی ادریس شده بودم...تا اینکه بعد از یه هفته وقتش رسید که تو اولین مجلس...خیلی دل رفتن نداشتم اما به خودم قول داده بودم که دیگه وول وولک نیفته به جونم و این یکی رو تا تهش برم...برای رفتن به اون مجلس خودمو آماده کردم و با صدای جیغ اون زن خداحافظی کردم...به خودم قول دادم که هیچ چیزم تغییر نکنه و خودم بمونم...بعد از مدتها برا اونشب لباس نو خریدم و دیگه تقریبا آماده رفتن بودم...لبخند رو لبم نمیومد و خیلی تلاش می کردم بخندم...اما ممکن نبود...رسیدیم...یه باغ تو شیان بود...مجلس خوب و سنگینی بود...با همون ترتیبی که کار کرده بودیم شروع کردیم...من باید وای میستادم و می زدم و طبق معمول هر ده تا انگشتم هم چسب زخم زده بودم...اینجا صدای ویولن پشت میکروفن افتاده بود و خیلی بلند تر از همیشه بود...صداهای باور نکردنی می داد...یه جور خیلی شادی از توش در میومد و شاید توجه همه جلبش شده بود...تا جایی که ادریس چند بار از من پشت میکروفن تشکر کرد...نگاهشو روی خودم متوجه شدم...بدون اینکه نگاه کنم نگاه می کرد...چشمای خیلی کشیده و درشتی داشت...چند باری که سرم را آوردم بالا دیدم داره نگاه می کنه...آخرای مجلس بود که داشتیم شام می خوردیم و ادریس داشت بچه ها رو صدا می کرد که وسایلو جمع و جور کنیم...دیدم داره با سارا حرف میزنه...سارا اومد سمت منو از حرفایی زد فهمیدم که بعضی موقع ها میشه یه شبه عاشق شد...ولی خیلی سخته که یه شبه عاشق کرد...ساعت سه ی بعد از ظهر سه شنبه تو کافی شاپ همیشگی و روی میز همیشگی با تقلای همیشگی آدما داشتم سر میکردم که سر وقت خودشو رسوند...بدون اینکه حرفی بزنم داشتم اولین سکوتش رو تجربه می کردم...نازنین یه دختر صاف و ساده و مهربون بود که برعکس همه اتفاقای زندگیم یکباره جای خودش رو تو زندگیم باز کرد...صورت خیلی آرومی داشت یا حداقل این جوری نشون می داد...پوست سفید رنگی که تو عصبانیتش می شد کبودی رگ ها رو توش پیدا کنی...صدای خیلی آروم و حرفای خیلی ساده...می گفت دختر عمه ی داماده...همون داماد کچل اون شبه عروسی...اما دلیل اینکه ما عمه خانوم رو ندیدیم این بود که پدر مادر نازنین از هم جدا شده بودن و الان مادرش یه چند ماهی بود که برا همیشه رفته بود رامسر زندگی کنه...پدرش هم مثل اینکه معتاد بود و نازنین با پدر معتادش زندگی می کرد...حرفایی که میزد نشون می داد که شخصیت صاف و ساده ای نمیتونه داشته باشه و حتما تو هم چین خونواده ای تا حالا گرگ شده...نمیدونم چرا...شاید دیدم چون از من بدبخت تره بهش جواب نه ندادم...ولی هیچ وقت هم آره نگفتم...خواستم یه جورایی کمکش کنم...وضع خیلی بدی داشت...تازه تو این سن و وضعیت و با این همه دردسر و مشکل و با این قیافه٬ معلوم نبود دست کی بیفته و چون از خودم مطمئن بودم شاید می خواستم که خراب نشه...اما اتفاقایی که بعد از اون روز افتاد٬ شاید مزد همه فکرای خوبم رو بهم داد و اینکه منو تا دم مرگ رسوند٬ بهم نشون داد که نازنین هنوز خراب نشده!!!ولی اتفاقا خراب شده بود و من چوب سادگی و بدبختی و مهربونیام رو داشتم می خوردم...دیدی همه چیز از یه کافی شاپ شده بود...

امشب نیلوفر خواهد گریست...
و فریاد خواهد کرد...
تمام سکوتش را...
تا دور دست بی عبور...
و خواهد خواند...
خدای نیلوفران را...
از آسمان بی طلوع غربت...
امشب...
وقت درد دل های ناتمام است...
در حضور خاطرات فراموش...
و امشب نیلوفر فریاد خواهد کرد...
تمام سکوتش را...