شخصیت سوخته...دوازدهمین برگ

*هر چند که تعداد کامنتها به زور به ده رسید و بعضیا هم دو بار کامنت گذاشتن و این نشون میده که این نوشته ها بازم به زور ده تا خواننده داره٬ اما یه بار گفته بودم که می نویسم از زمان بودنهام برای زمان نبودنهام!

اون روز خیلی استرس داشتم...مهکامه باورش هم نمی شد که هنوزم هستن آدمایی که وقتی دستت رو براشون دراز می کنی با تردید و خجالت دست میدن...زود برگشتم خونه...پری یه مدت بود که تو خودش بود و کمتر حرف میزد...معلوم بود که یه اتفاقایی داره میفته...ولی اصلا به روی خودش هم نمی آورد...هر وقت هم ازش سئوال می کردم چیزی نمی گفت...دیگه کمکم نمی کرد...منم دیگه پی کارای پری نبودم و این که چند تا نخ سیگار تو کیفشه و یا چه قرصی می خوره و یا با کی حرف میزنه برام اصلا مهم نبود...زندگیمون شده بود روتین کار و خونه...اون شب تا صبح به مهکامه فکر می کردم...آدما بار اولی که عاشق می شن واقعا عاشق می شن و بعد از اون دیگه عاشق نمی شن...معمولا تو این بار اول همه گیر یه آدمی میفتن که داره چندمین عشقش رو تجربه میکنه و خوب دیگه آتیشش خوابیده و احساسات طرف مقابلش براش مثل یه دروغ بزرگ میمونه...تو اولین عشق همه به آخر عشقشون فکر می کنن...خیلیا هم این قدر رویایی فکر می کنن که تصورشون اینه که اگه یه روز بمیرن٬ حتما اون روز دست عشقشون تو دستشونه و تو سواحل هاوایی دارن مثه دو تا پرنده عاشق بر هم و کنار هم میمیرن...اما فکرایی که اون شب من تا صبح کردم از این فکرا نبود...مهکامه می تونست اولین عشقم باشه اما من به این فکر می کردم که اگه یه روز از من پرسید بابات کیه؟؟؟کجاست؟؟؟چیکارست؟؟؟یا اینکه مادرت کجاست؟؟؟خونتون چی؟؟؟ و از این حرفا چی جواب بدم!!!بگم یه داداش داشتم که از خونه گذاشت و رفت و قیافه اش رو هم یادم نمیاد...یا یه پدر که به هزار تا جرم جورباجور اعدامش کردن...یا از مامان بگم که از درد و فشار زندگی٬ سکته کرد و دووم نیاورد...یا از خواهری بگم که نخواست موفقیتش رو با داداشش تقسیم کنه و بهش پشت کرد...یا خیلی بخوام از نام و نشونم بگم٬ بگم با خاله ی مجردم که الان دیگه سی سالشه زندگی می کنم...خاله ای که اگه فشارش بدی ازش مواد مخدر میزنه بیرون و تو سی سالگی عین زنای شصت ساله صورتش چروک شده...این بود که همون اولش میدونستم آخرش چی میشه...اول و آخرش این بود که من با دروغ و خالی بندی این رابطه رو شروع کنم و بعد از اینکه حداقل یه بارم عشق رو تجربه کردم٬ قبل از اینکه مهکامه بخواد عاشقم شه٬ یا اینکه به من دل ببنده٬ خودمو بکشم کنار و برم دنبال زندگیم...این تنها راه حلی بود که به فکرم رسید...به علاوه اینکه خیلیا برا اینکه از شر اون فکرای جورواجور خلاص شم بهم رابطه با جنس مخالف رو تجویز کرده بودن تا اینکه از حال و هوای افسردگی در بیام...
اون شب دلم خیلی برا مادرم تنگ شده بود...یادمه تا صبح بغض حنجرم رو گرفته بود و گوله گوله اشک از چشام می ریخت رو بالشت...مامان رفته بود و دیگه کسی برام نمونده بود که من بخوام بهش بگم که دلم خیلی برا مامان تگ شده...دوست داشتم صبح که از خواب بیدار می شم اولین کاری که می کنم بوسه از گونه های مامان باشه...اما کدوم مامان...بعضی وقتا فکر می کردم که چرا مامان؟؟؟مامانی که تمام دنیای من بود...این همه آدم مگه کم بودن...
صبح بیدار شدم و صبحونه نخورده و به عادت همیشگیم جوراب نپوشیده از خونه زدم بیرون و رفتم سمت دانشگاه...تا ظهر یادمه همه اش تو فکر دیشب بودم...فکر مامان...تا اینکه حدودای ساعت یک بود که مهکامه زنگ زد...خیلی مهربون صحبت می کرد...نا خواسته وارد رفاقت با مهکامه شده بودم...من تو زندگیم هیچی نداشتم و نمی دونستم که آیا این هیچی برا این رفاقت کافیه!!!با خریت تمام هر روز و هر شب به مهکامه زنگ میزدم...خیلی وقت شده بود که فقط من زنگ میزدم و اون اصلا زنگ نمی زد...هیچ وقت ازم اون سئوالایی رو که استرسشون رو داشتم نپرسید...ناز می کرد٬ منت می کشیدم...داد می زد٬ چیزی نمی گفتم...دیگه تقریبا همه پس اندازم رو تو قرارایی که باهاش میذاشتم خرج کردم...هیچی برام نمونده بود...حتی یه هزار تومنی...افتاده بودم به بی پولی...هر چی کار میکردم همون موقع خرج می کردم...به بهونه های مختلف از پری پول می گرفتم و با مهکامه میرفتم بیرون...مهکامه خیلی بی حوصله شده بود و به من سگ محلی می کرد...منم که بی تجربه...حسم شده بود این که شاید دختره و ناز داره و باید نازش رو خرید...برام این جوری جا افتاده بود که پسر باید خرج کنه٬ ناز بخره٬ منت بکشه و شاید بعضی وقتا بهش توجه بشه...اعصابم از قبل از رفاقت بیشتر خورد شده بود...صدای سرد مهکامه از پشت تلفن بیشتر عذابم میداد...اما هیچ وقت نمی شد که بگه بابا من ازت خوشم نمیاد و گمشو برو...نه خیال منو راحت می کرد نه خودشو...هر وقتم که میومد بیرون نه دست میداد و نه حرف میزد...میومد و تازه بعضی جاها ایرادای بنی اسرائیلی هم می گرفت...چند باری دیدم که یکی زنگ میزنه به گوشیش و اعصابش رو خورد می کنه...نگاهای سردش معلوم بود که دیگه منو باور نداره...چند باری به زنگای نابجای گوشیش گیر دادم...اما گفت شک داری؟؟؟رفاقت نکن...هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که دوستم نداره...تا اینکه خودم صدای یه پسر رو از تو گوشیش شنیدم...مهکامه هم خیلی راحت باهاش حرف میزد...سوار یه تاکسی دربست بودیم که این اتفاق افتاد...این قدر بی معرفت بود که نذاش از ماشینی که من گرفتم پیاده شه بعد با یکی دیگه دل بده و قلوه بگیره...نمیدونم چرا این جور پیش می رفت...اما آخه بابا قلبی که خالی از امیده که دیگه شکستن نداره بخداااا...کرایه تاکسی رو دادم و قبل از اینکه تلفنش تموم شه از ماشین پیاده شدم...خیلی دوستش داشتم...یه کاراییش رو نمی شد فراموش کنم...اون شب تا خونه پیاده رفتم...تازه از مسیرایی که طولانی تر بود...اون شب تا صبح تنها بودم و به یاد مامان ویلن می زدم و گریه می کردم...تمام اتفاقای این مدت تو صدای سازم٬ نمک به زخمم می پاشید...نمی دونستم که تو این بن بست باید چی کار کنم...ساعت حدودای سه نصفه شب بود که مهکامه زنگ زد...این قدر بهش وابسته شده بودم که اگه خودم هم می خواستم گوشی رو جواب ندم٬ باز جواب میدادم و این دیگه طبیعی بود...دل تنگیام برا مامان خیلی زیاد تر شده بود و هیچ چیز آرومم نمی کرد...بهونه هام زیاد بودن و خواستن و نخواستنش دست من نبود...همه اش منتظر بودم...داشتم دق می کردم...صدای مهکامه و دلیلایی که می آورد برام تکراری بود...اما بازم خودم رو زدم به خریت و ندیدن و گفتم شاید راست میگه و اون پسره واقعا دوست پسر دوستش بوده!!!امیدوار بودم...فکر دیگه ام هم این بود که جز مهکامه کسی با من دوست نمیشه و این لعبتی که گیرم اومده رو نباید به این راحتی از دست بدم...تو این مدت به حرف دلم بودم و عقلم رو قبول نداشتم...
صدای ساز و مهکامه که بند اومده بود٬ خواب از سرم پریده بود دیگه...می دونستم هر چی بیشتر بیدار باشم داغون تر می شم...تو قرصای پری یه ورق ترفنادین پیدا کردم...آخرین بار دو تا ازاین قرصا خورده بودم که بی اثر بود...این بود که این دفه سه تا با هم دیگه خوردم...یواش یواش سرم سنگین شد و تا ساعت سه ی عصر فرداش که پری با مشت و لگد افتاد به جونم هیچی نفهمیدم...
پری...شاید تنها کسی بود که هنوز به من پشت نکرده بود...قیافه ام افسرده بود...پری هزار بار با ادا در آوردنای مسخره خواست بخندونم...اما آخه از هیچ چیز وفا ندیده بودم و صد هزار گره سر راهم بود...سراغ هر چیزی می رفتم یه دردسری پشتش بود...بازم هفته ام رو با مهکامه شروع کردم...تو زخم زبونای مهکامه داشتم می سوختم و خم به ابروم نمی آوردم...حاضر بودم براش از جونم بگذرم...هنوزم برام عزیز ترین کَس٬ مهکامه بود...
خیلی تنها شده بودم...اسیر غصه ها و تنها...پری برا یه هفته می خواست بره زنجان...باید از طرف شرکت برا ماموریت می رفت و تو این بی پولی اصلا مناسب نبود که منم بخوام دنبالش برم...این بود که چیزی نگفتم و پری رفت...روز اول به زور شب شد...حالا دیگه وقتی پری نبود٬ کسی نیود که از فکر در آرم...با مهکامه که صحبت می کردم بهش گفتم تنهام...مهکامه برام یه موجود تکراری شده بود که هیچ رنگ و بویی از اون دوران نداشت...روزایی که اصلا باهاش احساس خستگی نمی کردم...بهم گفت که می خواد بیاد خونمون...منم با ناز موافقت کردم...دیگه برام مهم نبود که چی بشه و اصلا مهکامه رو حساب نمی کردم...چه برسه که بخوام به عنوان یه دوست بهش فکر کنم...گفتم اگه بیاد اینجا و وضعیت این زندگیه مزنهردم مارو ببینه خودش مسالمت آمیز کنار میکشه و میره...براش فال می گرفتم...بد میومد...بی خیال می شدم و می گفتم فال دروغ میگه...هر شب تو این فکر بودم که سوژه ی دعوای فردا چی می تونه باشه...بالاخره بعد از کلی بالا و پایین مهکامه اومد خونمون...خداییش خیلی آدم خویشتن داری بود و جلو من حتی روسریش رو در نیاورد...منم هیچ اصراری نداشتم که این کارو بکنه...آورده بودمش خونه تا براش کل زندگیم رو تعریف کنم و اونم با دیدن این خونه و این صحنه ها همه چیزو باور کنه و بی خیال من شه...اولش باهام خوب صحبت می کرد که یهو افتاد رو دنده لج و وسط حرفام گفت من می خوام برم و دیرم شده...گفتم بیا برو کی جلوت رو گرفت...گفت نه...می خوام تو منو برسونی...
پیش خودم گفتم بذار برا آخرین بارم که شده عشق اول و آخرت رو تا خونه برسونی...این بود که بی چون و چرا قبول کردم که تا خونه برسونمش و دنبالش باشم...دیگه اون فکرا که بدون مهکامه میمیرم از کله ام پریده بود و هیچ روح و هیچ جونی تو بدنم نبود و عین آدمای یخ زده و بی احساس فقط می رفتم و میومدم...اون شب مهکامه بعد از مدت ها تو کل مسیر دستم رو گرفته بود و من بی احساس و بی توجه فقط میرفتم...خیلی حرف زد ولی من این قدر ازش متنفر شده بودم و اصلا به هیچ حرفیش گوش نکردم و همه اش فکر می کردم که چرا من؟؟؟تو دلم باهاش خدا حافظی می کردم و نفهمیدم که آخرین جمله ای که اون شب بهش گفتم چی بود...

شخصیت سوخته...یازدهمین برگ

*اگه تا حالا ننوشتم فقط و فقط به خاطر این بوده که هزار مدل مشکل پیش اومد که تو کامنتای پست قبل توضیح دادم.
**اگر زنده باشم و خدا بخواد، این وبلاگ رو تا آخرش(حتی اگه خواننده ای نداشته باشه) می نویسم.
***از همه اونایی که یه جورایی منتظر دنباله ماجرا بودن و دیر آپ کردن من رنجوندشون، صمیمانه معذرت می خوام.
...یه خلاصه خودم بگم که تا اونجایی رسیده بودیم که ری ترک کرده بود و قرار بود بریم شمال...
خیلی زود صبح شد...تا صبح چشم از پری بر نداشتم...این که کجا و از کجا بریم و بیایم اصلا مشخص نبود...فقط هول رفتن افتاده بود تو کله هر دو تامون...من که واقعا روزای سختی رو گذرونده بودم...پری هم خیلی از اون زندگی یکنواخت پر از دود و کثافت خسته شده بود...با پیشنهاد من از جاده هراز رفتیم...تو راه هر جایی که میشد وای میستادیم و عکس مینداختیم...کنار یه دونه از این سفره خونه های سر راه نگه داشتیم که صبحونه بخوریم...اما پری خودشو زد به بی میلی...منم زیاد اصرار نکردم...به بهونه صدای رودخونه یه کم از من دور شد و میدونستم که رفته سیگار بکشه...دیگه با سیگار کشیدنش کنار اومده بودم و میدونستم که خیلی سخته که آدم بخواد یه باره همه چیزو بذاره کنار...راه افتادیم و ناهار رو تو آمل خوردیم...از آمل هم رفتیم تو یه متل بین فریدون کنار و محمود آباد و یه سوئیت اجاره کردیم...جای خوب و دنجی رو به ما داده بود و سوئیت ما تک افتاده بود و خیلی با بقیه فاصله داشت...یعنی از رستوران متل که میومدیم بیرون یه ساحل اختصاصی بود که دو طرفش دو تا سوئیت تک افتاده بود که یکیش نصیب ما شد...شب زود خوابم برد و پری هم خواب بود...نیمه های شب بود که یه خواب خیلی بد دیدم و از ترس از خواب پریدم و یهو دیدم که پری نیست...اول خیلی ترسیدم اما بعدا فهمیدم که باز بی خوابی زده به سرشو زده بیرون که قدم بزنه...به این کار معمولا عادت کرده بود که بی خبر بذاره بره...خواب از سرم پریده بود و دلم شور میزد...ساعتو نگاه کردم و بلند شدم رفتم بیرون...پری رو صندلی تاب متل نشسته بود تو تاریکی و لعنتی...سایه یه چیزی مثه سرنگ تو دستش دیدم...هول شدم و سریع صداش زدم...اول فکر کردم که خیالاتی شدم که دارم می بینم سرنگو سریع پرتاب کرد رو زمین اما وقتی رفتم نزدیکش سرنگی که خون تازه روش بود رو کنار صندلی دیدم...قسم خوردناش هیچ فایده ای نداشت و حرمت بین من و پری از بین رفته بود...
فردا صبح و بدون اینکه دریا رو ببینیم برگشتیم تهران و من دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم...گریه های پری تا تهران فقط خودشو خسته می کرد و هیچ راه حلی رو نشون نمیداد...دلم برای خودش می سوخت و الا اصلا برام مهم نبود که ترک کرده باشه یا نه...برگشتیم تهران و پری با هزار آیه و قسم و گریه این بار به خودش قول داد که سراغ سیگار هم نره...از من می خواست که تو اتاق جاش کنم و ادای ترک اعتیاد فیلمارو در بیارم...نزدیک یه ماه تمام زندگیم شده بود این که نذارم پری از اون اتاق بیرون بیاد و حتی موقع دستشویی رفتن و حمام رفتن هم چک میکردم که چیزی دنبال خودش نبره...خیالم تقریبا راحت شده بود اما مطمئن شده بودم که اگه تنها باشه بازم روز و روزیمون از نو خواهد بود...هفته ای دو بار می رفتیم مشاوره و دکتر خیلی خوبی داشت که هر وقت باهاش حرف میزد کلی روحیه اش رو عوض می کرد...من دیگه افتاده بودم دنبال درس و زندگی خودم و پری هم هفته ای چهار روز می رفت سر کار...خیلی مواظبش بودم و هر روز وسایلش رو چک می کردم...شاید این کارآگاه بازیای من یخورده زیاد از حد بود اما من مطمئن بودم که اون ورقه های قرص که بعضیاشون خالیه و تو کیف پری پیدا کردم یه ربطی به موضوع داره...با دکترش صحبت کردم و حالا با من هم مشاوره می کرد که به پری کمک کنم و کم کم ازش بخوام که سراغ هیچ چیز نره...با بعضی اخلاقای پری مدارا می کردم و تو همین فاصله یه مشتری خوب هم برا خونه پیدا شده بود که خیلی عجله داشت و ما باید زودتر یه جایی رو برا خودمون پیدا می کردیم...با کلی اینور و اونور زدن یه خونه طرفای میدون کاج پیدا شد که هم از محل قبلی کلی فاصله داشت و هم اینکه هواش برا پری مناسب تر بود تا بلکه این رگای صورتش که همه سیاه شدن و زدن بیرون یه کم ورمشون بخوابه...اثاث کشی خیلی دردسر داری داشتیم و هزار جور آت آشغال رو همونجا گذاشتیم و با خودمون نیاوردیم...پری حالا دیگه هر روز می رفت سر کار و خیلی مهربون شده بود...همه اش از من معذرت می خواست و میگفت که من رو سیاهم به روت...منم تو یه سفره خونه سنتی با یه ویلنیست آشنا شده بودم که اجازه میداد شبی سی، چهل دقیقه کنارش ویلن بزنم و خودم از این کار خیلی خوشم میومد و با روحیه ام سازگار شده بود و آرومم می کرد...کم کم خودم رو اونجا جا انداخته بودم و فرزاد(که نوازنده ویلن اونجا بود) برا ده شب می خواست بره کیش و اونجا اجرا داشت و قرار شده بود که من به جاش تو سفره خونه این چند شب رو ویلن بزنم و این بزرگترین خبر خوش زندگیم تو اون دوران بود...آخه احساس می کردم که اگه به این کار ادامه بدم به موفقیت میرسم و خوشبختی رو برا خودم همیشه این جوری معنی می کردم که تو هنرم به بالاترین درجه برسم...به خاطر همین طرز تفکر هم همیشه تو دانشگاه با این استادای درسای عمومی جو میگرفتم و بحث میکردم...اجرای سه شب اول از نظر من خیلی فوق العاده برگزار شد و از خودم همچین انتظاری نداشتم...جوری که سه چهار برابر هر شب انعام می گرفتم(این  انعام رو مردم میدادن و جدای از حقوقی بود که صاحب سفره خونه میداد) و همین موضوع نشون میداد که تو کارم تا به اینجا موفق بودم...بین شبای سوم و چهارم و پنجم بود که دختر تکراری هرشب نظرمو جلب کرده بود...اما از اون جایی که سفره خونه تو کاخ نشین ترین منطقه تهران بود و مشتریامون اکثرا خونواده های مرفه بودن، اگه حتی از اون خوشم هم میومد به من نمی خورد و باید بی خیال می شدم...آخر کار بود که داشتم سازم رو جمع و جور می کردم که یهو یه صدا توجهمو به خودش جلب کرد...مهکامه که تک فرزند خانواده بود و خیلی هم به ظاهر علاقه مند به هنر، اون شب از من خواست که به خودش و برادرش ویلن زدن یاد بدم!!!نمیدونم که هدفش از بیان کردن این پیشنهاد به این طریق چی بود(آخه اون هیچ برادری نداشت واون شب دروغ گفته بود) اما واقعا می خواست یاد بگیره و این موضوع از اونجا برام روشن شد که وقتی من هر یکشنبه برا یاد دادن میرفتم خونشو خانوادش کاملا در جریان بودن...خونشون با هر چیزی که تصور می کردم تفاوت داشت و یه فیلم هندیه واقعی بود...خیلی چیزا رو که فقط شنیده بودم گرون هستن و ندیده بودم رو اونجا دیدم...حتی ویلنش هم پنج، شش برابر مال من قیمت داشت و من هر یکشنبه از اینکه چند دقیقه با ویلن اون میزدم کلی خوشحال می شدم...حقوق سفره خونه رو برا پول کتاب و درس ودانشگاهم می دادم و بقیه اش رو جمع می کردم تا یه روز از اون ویلنا بخرم...پری از همه چیز با خبر بود و من همه ماجرا رو براش تعریف می کردم...دیگه فرزاد هم با من چپ افتاده بود و همون چند دقیقه ی سفره خونه رو از من گرفته بود...این بود که یه چند ماهی منبع در آمدم فقط کلاس خصوصی با مهکامه بود...دختری که هیچ وقت تو این مدت نتونستم باور کنم که منتظر یه پیشنهاد از طرف من بوده و من خیلی گستاخانه و بچه گانه به موضوع نگاه می کردم...آخرش هم خودش از من خواست که رو صندلی های شطرنج پارک پارادایز بشینیم و یه کم با هم حرفای غیر هنری بزنیم تا شاید اینکه به یه دردایی غیر از ویلن برا هم دیگه بخوریم!!!دستی که اون روز با مهکامه دادم خیلی سرما زده و یخ بود... و شاید می شد از اون به بعد گرمایی تو خودش احساس کنه...

شخصیت سوخته...دهمین برگ

صبح شده بود و من امیدوار بودم به بازگشت پری به زندگی...ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کرد...این بود که دنبال یه راه حل می گشتم...تو اون دوران یه رفیقی به اسم عباس پیدا کرده بودم که آدم چیز فهمی بود و همیشه لباسای اتو کشیده می پوشید و از وجناتش معلوم بود که آدم حسابیه...حس کردم عباش از این دکتر بازیا بلده...این بود که قضیه رو برا عباس گفتم تا شاید یه دکتر درست و حسابی پیدا کنیم...یک هفته تقریبا اینور و اونور زدم تا اینکه رسیدیم به یه دکتر که بیماراش راضی بودن از کارش...با کلی خواهش و تمنا برا هفته ی دیگه بهمون وقت داد...سه شنبه شد و روز دکتر رفتن بود...با پری رفتیم تو اتاق...تو این مدت کلی با پری حرف زده بودم که به اعصابش مسلط باشه و الکی زود رنج نباشه...دکتر گفت که تنها راه چاره ی ترک اعتیاد مرفین اونم برا این سن و این مصرف اینه که خون بیمار رو تصفیه کنیم و مثل درمان سرطان، باید گلبول های بدخیم رو از بین برد...حس کردم که یه چیزی تو مایه های شیمی درمانیه...اما دکتر گفت که شاید کار به اون مرحله برسه و شاید هم با همین تصفیه خون کار تموم بشه...منظور دکتر رو نفهمیدم...اما خوب که باهاش صحبت کردم فهمیدم که منظورش از کار تموم بشه اینه که شاید پری از دست بره و شاید هم زنده بمونه...احتمال مرگ حتی اگه یک درصد هم باشه من راضی نیستم که پری تن به این کار بده...این جمله رو هزار بار به خودم گفتم...من نمیذارم...اما پری تصمیمش رو گرفته بود...شنبه روزی بود که باید بستری می شد...کنار تختش تو بیمارستان یه چیزی عین یخچال گذاشته بودن که خونش رو می برد و می آورد...من که سر در نیاوردم...اما خیلی صحنه های وحشتناکی بود...تو می تونی پری...تو خوب می شی...بعد از هفت هشت ساعت، تو مراقبتای ویژه پری به هوش اومد...چشاشو که باز کرد حس کردم که انگار یه آدم متولد شده...یه پریسای خوب و مهربون...با یکی از دوستای دوران دانشگاهش که شیرازی بود تماس گرفته بود که بیاد تو این مدت که مریضه پیشش باشه... شیرین مثه یه خواهر برا پری زحمت می کشید...این دو نفر بهترین دوستای هم بودن و من همیشه بهشون حسودیم می شد...تقریبا یک ماه همونجوری گذشت و منم سعی می کردم جز خونه و درس و دانشگاه و کاج و غروب به چیز دیگه ای فکر نکنم و تمام زندگیم شده بود کمک به پری...پری بعد از اون یه ماه دیگه سرحال اومده بود و چروکای چشماش باز شده بود و رنگ پوستش دیگه کبود نبود...دیگه نه رو رگای دستش کبودیای سرنگ بود نه رو رگای گردنش...خون بازی دیگه از یادش رفته بود و می خواست مثه بقیه آدما برا خودش زندگی کنه...به پیشنهاد من و برای اینکه از دست رفیقای ناجور پری راحت شیم خونه رو گذاشتیم برای فروش...مشتریای درست و درمونی نمیومدن و معلوم بود که فروختن این خونه و خریدن یکی دیگه از فتح اورست هم سخت تره...رفیقای پری هم یا پری خودش باهاشون همه چیزو تموم کرده بود و سر و کله شون پیدا نبود و یا اینکه موضوع پری رو فهمیده بودن و خودشون کشیده بودن کنار...تنها فرناز بود که هنوز با پری در ارتباط بود و چند باری هم از پری برا داداشش فریبرز خواستگاری کرده بود...البته این قضیه مال اون موقع ها بود که پری قیافه اش تابلو نشده بود و به خودش می رسید...فریبرز هم خودش آدم درستی نبود و یه جورایی قیافه اش می زد که آدم ناراحتی باشه و کلا از این فرم آدما بود که هیچ سگی براشون دم تکون نمیده...پری مخالف بود و این مخالفتش هم هیچ وقت عوض نشد...پری کلا با جنس مرد مشکل داشت و من رو هم زیر سبیلی رد می کرد...وابستگیم به پری و همین طور وابستگی اون به من از حد خاله و خواهر زاده ای فراتر که رفته بود هیچ، بلکه از مادر فرزندی هم جلو زده بود...زندگی داشت آروم می گذشت...پری رو خیلی کنترل می کردم...چند روزی بود که متوجه شده بودم که هنوز یواشکی سیگار می کشهو روم نمیشد که بهش بگم من فهمیدم...خیلی می ترسیدم...خود سیگار ترس نداشت، می ترسیدم که فرناز کار خودشو کرده باشه و باز پری رو به همون روز در بیاره...یه شب باهاش دعوا کردم...اولش داشتم خیلی آروم و راحت باهاش حرف می زدم که یهو عصبانی شد و از کوره در رفت...بلند شد بره سمت اتاق که من اومدم بقلش کنم و نذارم بره که تو همین حین بود و نمیدونم با دستش زد یا با چیز دیگه ولی یه دو سه تا ضربه ی محکم رو تو صورتم و دماغم و دندونام حس کردم و چشام رو که باز کردم رو تخت بیمارستان سرم بهم وصل بود...باورم نمی شد...پری هنوز به خاطر اون دوران سپری شده ضعف اعصاب داشت و من نباید ناراحتش می کردم...تقصیر خودم بود...دندونای جلوم و دماغم خیلی درد داشتن...فِرن لبم هم پاره شده بود و هفت تا بخیه خورده بود و کلا صورتم متلاشی بود...پری خیلی گریه می کرد...من یه جوری برخورد کردم که هر دو تامون این موضوع رو فراموش کردیم اما هنوز سیگار پری منو اذیت می کرد...تصمیم گرفتم که فعلا باهاش کنار بیام و فقط مراقبش باشم...برنامه ی سفر به شمال با پری اولین و بزرگترین تفریح تو دوران زندگی من به حساب میومد...از یک هفته قبل نه من و نه پری خوابمون نمی برد...من که خیلی خوشحال بودم...برنامه این جوری بود که راه بیفتیم و هر جا که دوست داشتیم بمونیم و بریم...همه لوازمی رو که فکر می کردم لازم باشه جمع کرم...پری هم وسایل خودش رو هم جمع کرده بود...وسایلو شب بردم گذاشتم تو ماشین که فردا صبح، اول وقت راه بیفتیم...سفری که کاش هیچ وقت نمی رفتیم...