شخصیت سوخته...ادامه دارد

 این پست فقط به دلیل در بر داشتن کامنتهای شما دوستان عزیزه که حذف نشد

شخصیت سوخته...بیست و چهارمین برگ

شوکه شده بودم...نمی فهمیدم که چه بلایی داره سرمون میاد...مردم بودن که مارو از تو ماشین کشیده بودن...من فقط یه مقدار کوبیدگی عضله تو کتفم احساس می کردم اما این پای نازی بود که مثه شیلنگ خون میومد و منم تو اون تاریکی متوجهش نبودم و خودشم به رو نمی آورد که من هل نشم...فقط صلوات میفرستاد و خدا رو صدا می زد...یه مرد که فقط قیافش مثه مرد بود و به الاغ بیشتر می مانست، از پشت کادیلاک پیاده شد و چاقو تو دستش بود و دنبال راننده ۲۰۶ می گشت...الاغ نمی فهمید که چاله بوده...این قدر مست بود که فکر می کرد من جلوش زدم رو ترمز...شایدم مواد مصرف کرده بود...معلوم نبود...هر چی که بود خودشو ماشینشو با هم بردن...جمعیت مثه سیل اضافه می شد و هر چی که می گفتیم بابا سینما نیست...نمی شد...با خواهر مرجان تماس گرفتیم تا خودشو برسونه به ما...یهو چشمم افتاد به شلوار مرجان که پاچه اش خون خالی بود...نگام کرد و خندید و چشاشو بست و گفت نترس...چیزی نیست...فقط یه خورده زخمه...داد زدمو گفتم یخورده...تو همین دعواها یه امداد خودرو رسید و ماشینو از تو چاله کشید بیرون...پلیس بهم گفت میتونی بیای کلانتری و از پیمانکار اجرایی این چاله ها شکایت کنی که درست علامت خطر تو خیابون نذاشتن...معلوم نیست...اما شاید یه چیزی بتونی ازشون در آری خرج ماشین کنی...یه ساعتی الاف شدیم تا ماشینو تونستن از تو چاله در بیارن...زور میزدن تا گیراشو آزاد کننو از اینی که شده بدتر نشه...تو همین حین بود که مریم، خواهر مرجان از راه رسید و با مرجان دربست گرفتن که برن درمانگاه...مرجان پاشو با شالی که تو کیفش بود خودش محکم بسته بود...می خواستم ببرمش بیمارستان...اما ماشینو نمی شد با این وضعیت ولش کرد...کسی هم که آشنا نبود تا مرجان باهاش بره...بیچاره اونشب نمی دونم تو رو درواسی بود یا به خاطر من بود اما خیلی درد کشید...به روی خودشم نمی آورد که همین جور داره از پاش خون میاد...هفت - هشت تایی بخیه خورد...اونشب همه چیز مثه یه فیلمی که از قبل ضبط شده و حالا داره پخش میشه گذشت...راننده امداد خودرو ماشینو برد یه صافکاری نقاشی که همون سمت غرب تهران بود و برادر خودش بود...چاره ای نبود...به هر جا زورم می رسید خودمو بند می کردم...تو تخمین اولیه یارو گفت حداقل یه تومن خرج داره...باورم نمی شد...باید قبول می کردم...چاره ای نداشتم...پول خیلی زیادی بود که داشت هلپی از کفم می رفت...اما من داشتم تاوان کار خودمو می دادم...تنها خواهشی که می تونستم ازش بکنم این بود که سعیشو بکنه که خیلی زود ماشینو به ما بده تا زودتر برسونم دست صاحبش...همون موقع یه تماس با دوستم گرفتم و گفتم به خاطر یه اتفاق مجبور شدم یه چند روزی برم شمال و ماشینشو یه چند روز دیرتر می تونم بهش پس بدم...کار خدا بود که بدون بهونه قبول کرد...اما زده بود به سرم که حقیقت ماجرا رو بهش بگم...آره باید می گفتم...اما الان نه...وقتی که ماشینو درستش کردم...هر چند معلوم بود که هیچ وقت عین روز اولش نمیشه و الان دیگه یه ماشین چپیه...خودمو رسوندم به مرجان و خواهرش...چشاش کاسه خون بود...از زور درد اشک می ریخت ولی به روی خودشم نمی آورد...حالا باید یه دروغی هم برا این بلایی که سر مرجان اومده جور می کردیم تا به مامان و باباش بگه...وای وای...خواهر ولوله شم که هی غر می زد و جای کمک کردن فقط موضوع رو هی پیچیده تر می کرد...مرجان اونشب تو خونه گفت که اومده از یه جوب بزرگ بپره و پاش لای میله های پل گیر کرده و این بلا سرش اومده...نمی دونم چه جوری...ولی خونوادشم دیگه به این موضوع گیر نداده بودن که بخواد کارمون سخت شه...اون شب گذشت ولی به سختی...برا تعمیر ماشین پول داشتم ولی پولا همه تو بانک بود و من داشتم سودشو می خوردم!!!نمی شد که تا آخر ماه دیگه از حساب پول خارج کنم...این بود که برا یه ماهی باید از یکی پول قرض می کردم...اول زد به سرم که برم سراغ ادریس و ...اما باز خجالت کشیدم...خوب که فکر کردم تنها کسی که روم می شد بهش بگم که چی کار کردم و پول برا چی می خوام ویدا بود...فردای اونشب حادثه!!!بود که با ویدا حرف زدم...مثه خر می خندید و می گفت فیلم دیدی...باورش نمی شد که من چپ کردم و هنوز زنده ام!!!بهش که گفتم منتظر جنازه ام بودی؟؟؟خیلی بهش برخورد و گفت تا شب واسا ببینم چی کار می تونم بکنم...خیلی با ویدا حال می کردم...تو دل برو بود این آدم...هر وقت که میومدم سراغش کارش داشتم...و اونم با کمال میل کارامو انجام می داد و بازم با روی باز باهام برخورد می کرد...این آدما الان کم گیر میان...شاید این کاراش از روی ترحم بود...ولی مطمئن بودم از روی دوست داشتن نیست...ویدا...مهربونیاش و از خود گذشتگی هاش منو یاد کمان مینداخت...بی معرفت تر از کمان کسی رو نمی شناختم...نمیدونم...شاید اون فکر می کرد که هنوز نامه هاش به دست ما نرسیده و حتما جواب ما هم نرسیده بود که خبری ازش نبود...اما مطمئن بودم که یه روزی بهش می رسم...برنامه ها همونجور که میشد، پیش می رفت و ماشین آماده شد...وای...حالا چه جوری باید موضوع رو به عماد می گفتم نمی دونستم...ماشینو بردم دم خونشون و صداش کردم پایین...مثه نواری که از قبل ضبط شده باشه شروع کردم بدون آنتراک به توضیح دادن ماجرا...بنده خدا خیلی خورد تو حالش...اما به روی خودش نیاورد و گفت حالا چرا نمیای تو...منم افتاده بودم رو دور معذرت خواهی...عماد بیچاره هم که این قدره باشه و چشم و حتما و مرسی و ممنون از من شنید که تو مرام گیر کرده بود و نمی دونست الان باید چی بگه به من...وضع مالیشون خوب بود...بچه ها می گفتن باباش کارخونه داره...اما نمیدونستم تا چه قدر راسته...ولی تو دو جای تهران خونه داشتن که جفتش پر از وسیله بود...اوایل فکر می کردم که یکی از این خونه ها شاید برا یکی از فامیلاشون باشه که مثلا رفته خارج...اما ممکن نبود...چون تو هر دوتاش وسایل خودشون بود...خودش می گفت بابام خانوم بازه و این خونه رو عملا برا کارای خودش دست و پا کرده...باباشو تا حالا ندیده بودم...اما از پشت تلفن آدم با شخصیتی به نظر می رسید...خلاصه به عماد گفتم که بابت اتفاقی که پیش اومده حاضرم هر کاری که لازم باشه انجام بدم...حتی پای تعویض ماشینم هستم...زورم که نمی رسید...اما گفتم دیگه!!!این قدر ازش خجالت کشیدم که وقت خداحافظی مطمئن بودم که حالا حالاها پیش این آدم نخواهم اومد...یادمه تو اون دوران شدیدا سیگاری شده بودم...برا دلخوشی خودم فقط سعی می کردم که سیگارای فرط اعلا بکشم و پول سیگارم در روز از خرجی که برا خوراکم می کردم بیشتر می شد...مرجان از این موضوع خبر نداشت...یعنی نمی دونست که من این قدر شدید سیگار می کشم و فکر می کرد اگر سیگاری هم قراره کشیده بشه برا تفنن و فیگور و کلاسه...پاکت سیگارو باز می کردم و هر بیستتا نخ رو خالی می کردم تو پیش دستی و میذاشتم کنار تختم...بعدش به خاطر اینکه توتونش زود خشک نشه مجبور بودم هر چه سریع تر تمومشون کنم...این بود که سرعت مصرفم رفته بود بالا...یه ده روزی از اون تصادف می گذشت و مرجان رو هنوز ندیده بودم...دعوتش کردم خونه...فکر نمی کردم که قبول کنه...ولی با یه تعارف قبول کرد و انگار منتظر بود...پاشو که گذاشت تو اتاق با دیدن پیش دستی پر از سیگار خیلی وحشی شد...ظرفای نشسته و وسایل پرت و پلا هم که ریده بودن تو نمای خونه و نمیدونم چی فکر کرد که وحشی تر شد...خدا خدا می کردم که زودتر از دست این آدم خلاص شم...یه دو ساعتی پای کامپیوترم نشست و تمام فایلارو زیر و رو کرد و وقتی که دید هیچی از توش در نمیادُ به حالت قهر و بدون خداحافظی ول کرد و رفت...دنبالش نرفتم...نمیدونستم که من بالاخره این دختره رو دوست دارم یا نه...یه موقع هایی وقتی نگاش می کردم برا یه پلک زدنش قلبم دامبول و دیمبول می کرد...یه وقتایی هم نگاش که می کردم فکر می کردم دارم شیطونو نگاه می کنم...این مدلیشو تا حالا ندیده بودم...دوباره تصمیم گرفتم که باهاش به هم بزنم...تا شب بیرون نرفتم و چیزی نخوردم...معده ام فقط توش شده بود مخلوطی از قهو ه ی تلخ و دود سیگار...همین...به گرسنگی دیگه عادت کرده بودم...گرسنگی نه از روی فقر که از روی تنهایی و بی حوصلگی...بعضی وقتا با خودم فکر می کردم که زنای بیوه یا مردای زن مرده چی جوری زندگی می کنن؟؟؟خودمو با اونا مقایسه می کردم...خاک بر سرم...شب حدودای ساعت یازده بود که داشتم تلویزیون نگاه می کردم...تلفن زنگ زد...ویدا بود...گوشی و برداشتم و بی مقدمه گفتم خدا نکنه آدم بدهکار باشه...یازده شبم طلبکاره ولش نمی کنه...صدای قهقهه ش داشت گوشمو پاره می کرد...گفت دیووونه...اگه یه خبر خوش بهت بدم برام چی کار می کنی؟؟؟گفتم بستگی داره...گفت مربوط به خودت و اینا میشه...گفتم زودتر بگو هر کاری بخوای می کنم...خندید و گفت باید قول بدی که جای یه میلیون طلبم، بهم دو میلیون بدی...گفتم برو بابا اومدی خبر بدی یا تلکه کنی و این کشمکشا که یهو گفت خره آبجی کمانت همین دو-سه ساعت پیش زنگ زده اینجا...قلبم یه مکث طولانی کرد و گفتم چی؟؟؟گفت من خونه نبودم و گیتی(مامان ویدا) بهش شمارتو داده و گفته که ویدا خونه نیست و اونم گفته تو دو سه روز آینده زنگ می زنه...دیگه مطمئن بودم که تو پوست خودم جا نمی شم...حاضر بودم یه ماه پای تلفن منتظر تماسش بشینم چه برسه دو-سه روز...از گیتی تشکر کردم و با ویدا خدا حافظی...مسخره آخر تلفن می گفت تکلیف دو میلیون ما چی میشه بالاخره؟؟؟

شخصیت سوخته...بیست و سومین برگ

خبری ازش نشد...کارمو دوبار...سه بار...هفت بار تکرار کردم...اما انگار که نه انگار...معلوم نبود که دارم برا کی می نویسم و به کجا میره که خبری از جواب نیست...میگفتن هر کدومش شش روز زمان می بره تا به اونور برسه...ولی من تو همون بیست روز اول و وقتی برا دفعه سوم داشتم می نوشتم، مطمئن شده بودم که کارم بی فایده است...مسیح در به در...اسمی که حالا دیگه برازنده ام بود...دو ماهی می شد که دیگه نازی رو ندیده بودم...اما زنگا هنوز ادامه داشت و باهاش در ارتباط بودم...جز اون کسی رو نداشتم که ببینم...این بود که با خریت تمام آویزوونش شدمو باز رو صندلی های تکراریه همون کافی شاپ تکراری رو به روی همدیگه نشستیم...چشماش مثه شیطون بود...بهونه واسه ضایع کردن زیاد داده بود دستم...یه چیزایی تو زندگیش بود که وقتی دروغای بچه گونش رو برا درپوش گذاشتن سر اونا می شنیدم، خیلی دلم براش می سوخت...هر بار که باهاش دعوام می شد جلوی خودمو می گرفتم که مبادا مسخره اش کنم و یا اینکه حرفی بزنم که خدا قهرش بگیره...اما اون خیلی بی پرده حرفایی رو که نباید میزد رو به من میزد و باز من نمیدونم با چه احساسی بود که بر می گشتم و باهاش دوست می شدم...پیش قدم همه آشتی کردنا بودم...صدای گریه اش عذاب آور بود...نمی فهمیدم که این کارایی که می کنم از روی چیه...مطمئن بودم که همه اش از روی دوست داشتن نیست و دلیلای دیگه ای هم داره...اما همین دلیلای دیگه بود که پیدا نمی شدن و من هنوز نفهمیدم که چرا وقتی اسم نازی رو میارم تمام اون روزا یه جور خیلی قشنگ میاد تو ذهنمو دلم برا تکرارشون پر می کشه...باهاش صمیمی شده بودم...جوری که دیگه فهمیده بودم جز من دوست پسر دیگه ای نداره...روزی چند بار با هم حرف می زدیم...صمیمیه صمیمی...تازگیا فهمیده بودم که اسمش مرجانه...حالا دیگه مامانشم می دونست که مرجان با من دوسته...خودشو خیلی درست کار جلوه می داد...گیر می داد...گیرای بد...جوری که به خاطر مرجان بود که ادریسو برا همیشه بوسیدمو کنار گذاشتم و بهش قول دادم که دیگه تو هیچ مجلسی که مال خودمون نیست، نرم...هر سه شنبه با هم می رفتیم بیرون...دلم نمیومد که بذارم پولی خرج کنه...وضع مالیشون بر خلاف اون چیزی که خودش بروز می داد، چندان هم چشمگیر نبود...این بود که تمام خرجارو خودم گردن می گرفتم...تمام سوراخ سنبه های تهرانو با هم رفتیم...هر وقت از تنهایی غذا خوردن خسته می شدم، با هم می رفتیم رستوران...کار که نمی کردم...خرجم هم که دو برابر شده بود...فیش موبایلام هم که در حد آیتمای جهانی...تازه ماشین دوستام رو هم قرض می گرفتم و می رفتیم کن و فرحزاد و دربند و خلاصه این جور جاها...روزای خوبی بودن که همه رفتن...بعد از این همه صمیمیت بود که مرجان تصمیم داشت تو تولد دوستش که خونشون تو شهران بود منو با خودش ببره...راهش نسبتا دور بود و منم ۲۰۶ دوستم رو گرفتم تا راحت تر بریم و برگردیم...مجلس جالبی بود...هم بزرگترا بودن و هم کوچیکترا...دست مرجان هم که همش رو شونه ام بود...برا اولین بار بود که یه نفر این قدر قشنگ دستش رو مینداخت دور گردنم...احساس آرامش داشتم...برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم که یه پارتیه افتضاح باشه، یه مجلس کاملا کلاسیک و با کلاس بود و هیچ کسی سبک بازی در نمی آورد...یادمه اونشب همه می خواستن خواننده ی ارکستری که داشت تو اون مهمونی می خوند رو برقصونن و اونم هی بهونه در می آورد که من باید بخونم...منم بلند شدمو کشیدمش وسط و میکروفن رو کشیدم از دستشو یه آهنگ عربیه معروف رو که بلد بودم خوندم...مرجان اولش خیلی تعجب کرد...ولی بعدش به دوستاش پز منو می داد...به من غر میزد که این جلف بازی چی بود؟؟؟چرا عربی؟؟؟اصلا چرا بدون اجازه و از این حرفا...منم خر کیف از اینکه حتما منو دوست داره که اینقدر روم حساسه...هوا داشت تاریک می شد که زدیم بیرون...باید مرجانو ماشینو زودتر می رسوندم خونه هاشون!!!تو همون خیابونای شهران یادمه بودیم که افتادیم تو یه خیابون یه طرفه که سرازیری بود و یه حالتایی مثه اتوبان بود ولی نورش کم بود...چراغ ماشین رو هم هنوز روشن نکرده بودم و داشتم مثه بقیه ماشینا با یه هشتادتایی می رفتم...ایشالا هیچوقت تو زندگیتون سر امانت بد نیارید...با هشتاد تا سرعت...یهو تو اون تاریکی یه چاله که چهار متری فکر کنم عمق داشت و دورش خاکریز بود و نوار خطر کشیده بودن سر راهم سبز شد...ترمز گرفتنم فایده نداشت...چشامو که باز کردم دیدم با ماشین چپ کردیم رو چاله...کف ماشین رو به آسمون بود...فقط یه یا حسین گفتم که مرجان سالم بمونه و درک خودمو ماشین...جمعیتی که جمع شده بودن مارو از تو ماشین کشیدن بیرون...تمام نوار خطرها رو پاره کرده بودم...ماشینا تا میرسیدن به چاله نوار خطری که دیگه نمونده بود تا بفهمن چاله ست، می زدن رو ترمز و به زور خودشونو جمع می کردن...از ستون ماشین چیزی نمونده بود...تازه وقتی یه کادیلاک تهران الف که راننده ش مست بود و وقتی رسیده بود به چاله نتونسته بود خودشو جمع کنه و اومد رو کف ۲۰۶، وضعیت بدتر هم شد...خدایا...