شخصیت سوخته...ششمین برگ

نمی تونستم برگردم خونه...دلم می خواست تا فرداش...یا حتی چند روزه دیگه اش...یا تا آخر عمرم قدم بزنم...هر جوری که می خواستم خودمو راضی کنم که بیام خونه نمی تونستم...جواب خودمو هر جور که می دادم جواب مامانم و کمان رو نمی شد که بدم...حتی فکرش هم برام داغون کننده بود...اشک صورتمو داغ کرده بود بغض داشت خرخره امو می جویید...دهنم تلخ و بد مزه شده بود...هنوز باور نکرده بودم که چه اتفاقی افتاده...تصمیم گرفتم اون قدر دیر برم خونه که مامان اینا بیدار نباشن تا از من بپرسن...اما مگه ممکن بود بخوابن...اونا خودشون می دونستن چی شده...راضی شدم که برم...در خونه باز بود و ازش صدای قرآن میومد...مادرم لباس مشکی تنش بود...معلوم بود خبر زودتر از اینا رسیده بود....از در نتونستم برم تو...جوری بود که انگار به پاهام وزنه های صد کیلویی بستن...مامان تا منو دید اومد جلو و منو بقل گرفت...از حال رفتم...غش کردم...یاد بقل کردن بابام افتادم...هنوز پنج ساعت نگذشته بود از اینکه بابام منو تو آغوش گرفته بود...به اون قول داده بودم...حالا مامان هم می خواست ازم قول بگیره...دلم می خواست برم یه گوشه ای و خودمو بندازمو بلند نشم...اما فامیلا داشتن به نوبت میومدن و هر کدوم که میومدن داخل یه روضه ای می خوندن...همشون رو مخم بودن...حتی اونایی که خیلی حس ترحم داشتن و دلشون می خواست که منو پدرانه پند دهند...اما من فقط به یه چیز فکر می کردم...اینکه فردا چی میشه؟حالا باید چی کار کرد...خلاصه حدود یه ماهی با همین گریه زاری ها و ختم و عزاداری ها تموم شد...مامان قسمم داد که برم مدرسه...اما دلم نمی خواست که مامانمو تنها بذارم...تازه اون که حالش بدتر شده بود و سر کار رفتن برا در آوردن خرج من و کمان ظلم بزرگی در حق اون بود...هر جور بود مامانو راضی کردم که بذاره عصرا که از مدرسه میام برم یه جایی تا کار کنم...یک هفته تموم دنبال کار بودم...تا اینکه نزدیک خونمون تو یه فروشگاه بزرگ که لوستر و لوازم خونگی و جنسای کادویی می فروخت مشغول به کار شدم...حالا پسر بهمن خان با اون همه برو بیا شده بود پادو و کارگر یه مغازه...سرمون خیلی شلوغ می شد و من هم خیلی خسته می شدم...خیلی...جوریکه تا میومدم خونه خوابم می برد...پول زیادی هم در نمی آوردم اما همین که داشتم به عنوان مرد خونمون یه کمکی به زندگی می کردم...همین برام یه جور دل خوشی بود...سعی می کردم درسام رو هم خوب بخونم...اما واقعا فرصت نمی شد و نمی تونستم...روزا همین جور می گذشت و من شاید از خستگی از گذشت این روزا بی خبر بودم...تا این که یه روز متوجه شدم که مامان واقعا اون مامان همیشگی نیست...بعد از فوت بابا یه مدتی دلتنگ بودیم اما دیگه همه مون با این قضیه کنار اومده بودیم و ممکن نبود که مامانم از دوری بابام این قدر نحیف و لاغر شده باشه...تازه رابرا از کمان می شنیدم که مثلا امروز حالش به هم خورده و ...اما به من چیزی نمی گفت...یه شب وقتی برگشتم خونه دیدم خیلی زرد و تکیده شده...خودش بی خیال بود...اهمیت نمی داد...وضعیت بدی داشتیم...تو خونه مون جز آب و نون چیز دیگه ای پیدا نمی شد...مامانم که سر کار نمی رفت...با صد تومن مزد من هم که کاری از پیش نمی رفت...این بود که بنده خدا می دونست چون هر مریضی داشته باشه خرجشو نداریم که بدیم سمت دکتر نمی رفت...شایدم رعایت مارو می کرد...هر جور بود یه روز زود اومدم خونه و بردمش دکتر و آزمایشو این چیزا...آخر هفته اش دوباره پول جمع کردم و رفتیم دکتر...باورم نمی شد...این همه مصیبت چرا باید تو مدت به این کوتاهی سر آدم بیاد...فکر می کردم دارم فیلم سینمایی بازی می کنم که بازیگر نقش اولش چندین نفرند...س.ر.ط.ا.ن...مریضی که آدم خودش خودشو از پا در میاره...دلم می خواست پیش مامان بمونم و هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم...اما از اونجایی که دکتر می گفت امید به بهبودش زیاده باید هر جور بود کار می کردمو پول درمانشو در می آوردم...هر چقدرم که کار می کردم پولم به شیمی درمانی و این چیزا قد نمی داد...دوستا و آشنا و همسایه ها خیلی کمک می کردن...اما من از اینکه صدقه خور این و اون باشم بدم میومد...یه خرجایی تونستیم به هر حال بکنیم و با کمک دکتر مادرم شیمی درمانی شد...تمام موهای سرشو زده بودن و روی سرش شده بود خط کشی های سرمه ای...ابرو و مژه هاش همه ریخته بودن...صداش عوض شده بود...روز به روز بدتر می شد...آن قدر این راهو ما رفتیم اومدیم تا اینکه تونستیم جواب بگیریم...دکتر گفت درصد گلبول های سفید کمتر شده و جواب درمانش مثبته...به خودم و زندگی امیدوار شده بودم...به درسام و کارم بیشتر می رسیدم و می خواستم به یه وسیله ای مامانو خوشحال کنم...تقریبا سه ماه شده بود که از اون مریضی خبری نبود...هر ماه تحت کنترل بود و اصلا بیماریش پیشرفت نکرده بود...امتحانات پایان سال بود...تابستون شروع شده بود و حالا من می تونستم صبحا هم کار کنم و پول بیشتری در بیارم تا بشه که راحت تر به خرجمون برسیم...خصوصا این مدت که مامان هم دیگه نمی تونست سر کار بره و پول داروهاش سر سام آور شده بود...از هشت صبح تا ده شب می رفتم تو همون مغازه و بدون ناهاری و استراحت یه سره کار می کردم...روزا داشت خوب می گذشت...خوب که نه اما داشت می گذشت...نزدیکای روز مادر بود...اولین روز مادری بود که تصمیم گرفته بودم برای مادرم هدیه بخرم...چون اولین روز مادری بود که هم سر کار می رفتم و هم اینکه تو یه مغازه کادویی فروشی داشتم کار می کردم و با دیدن این موضوع که همه ملت دارن میان و برا مامانشون یه چیزی از ما می خرند بیشتر تحریک می شدم...قرار شد که یه چیزی بگیرم ببرم خونه و از طرف خودم و کمانه بدیم به مامان...مطمئن بودم که هر چیز کوچکی هم بگیرم حتما مامانمو خیلی خوشحال می کنه...این بود که اون یه هفته با اینکه اوج کارامون بود و خستگی مغازه مضاعف شده بود همه اش تو فکر این بودم که چی بخرم؟!!!شب روز مادر شد...ساعت حول و حوش یازده بود که کارمون تموم شده بود تقریبا...یه کیک خوری کریستال خوشگل انتخاب کرده بودم که ببرم بدم به مامان...برداشتمش و چندین بار تمیزش کردم...از تمیزی داشت برق می زد...رویای کادوی روز مادر داشت برای من تحقق می یافت...این اولین بار بود که داشتم از طرف خودم برا مامان کادو می خریدم...اونم با پول خودم...خیلی خوشحال بودم...خیلی...کیک خوری رو برداشتم و یه کادو پیچ خوشگل با تمام دقت کردم...رفتم به سمت خونه...از خوشخالی نفهمیدم که چه جوری دارم میرم...همه راه رو دویدم...دیگه رسیده بودم به خونه...هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد...فکر کردم که کمان موضوع رو به مامان گفته و دارن منو اذیت می کنن...بازم زنگ زدم...در که باز نشد از روی در رفتم تو حیاط....هراسون رفتم به سمت در ورودی خونه...درو باز کردم و پریدم وسط خونه...که کادو رو تقدیم کنم...اما...کسی خونه نبود...کجا می تونستن باشن...ما که کسی رو نداشتیم...این موقعه شب؟؟؟....رفتم دم خونه همسایه مون...تنها همسایه ای بود که با ما اون روزا رفت و آمد می کرد...ازش پرسیدم که خبری از مامان اینا داره؟؟؟نمیدونه کجا رفتن...گفت که حال مامان بد شده و آقا حبیب(شوهرش) بردشون بیمارستان...اسم بیمارستان رو که گفت معطل نکردم...شروع کردم به دویدن و سوار ماشین شدم که خودمو به بیمارستان برسونم...حس خیلی بدی داشتم...حتی وقتی پدرم محکوم بود هم چین احساسی رو نداشتم...اون سایه های خیالی...اون زنه قد بلند با اون تن پر موش همه اش میومد تو تصویرای ذهنم...رسیدم بیمارستان...خودمو رسوندم به مامان اینا...کمان داشت گریه می کرد و مامان تو I.C.U بود...پرسیدم چی شده...اما کسی جواب نمی داد...وحشتناک بود...صدام در نمیومد...می خواستم داد بزنم و کل بیمارستان رو به هم بریزم...اما صدام در نمی اومد...دکتر گفت یه حمله ی شدید مغزیه...می خواستم برم تو...دکترا نمیذاشتن...می خواستم با مامان حرف بزنم...دکتر می گفت باید صبر کنم تا حالش بهتر بشه...اما من نمی تونستم صبر کنم...صبرم دیگه تموم شده بود اون روزا...

 

شخصیت سوخته...پنجمین برگ

(پت ب.ب.تپ...!)...مامانم هول کرده بود نمی تونست حرف بزنه...تنها کاری که به عقلم رسیده بود اون لحظه این بود که درو قفل کنم و داد و بیداد کنیم تا یکی بیاد کمکمون...مامان بد بختم از ترسش منو خواهرمو گرفته بود تو بقلش و خودشو انداخته بود رومون...اون مرتیکه ی عوضی داد میزد و با لگد حالا دیگه داشت می کوبید به در ورودی...از حرفاش معلوم بود که داره دنبال بابام میگرده...مامانم که میدونست بابام الان کجاست این موضوع رو زودتر از ما فهمیده بود...همسایه ها با شنیدن این سرو صدا اومده بودن که بیان کمک اما هیچ کدوم جرات نزدیک شدن نداشتند...خلاصه تا وقتی که پلیس برسه و ما رو از شرش خلاص کنه هزار بار هر کدوممون از ترس مردیم و زنده شدیم...لرزِ ترس اون شب هر وقت که یادش میفتم تا یه مدت تو تنم میمونه...تو کلانتری...(بیاریدش تو...؟)یه نفر که اون لحظه تو کلانتری مامور رسیدن به کار ما شده بود از اون یارو پرسید...(خوب...تو چه نسبتی با این خانواده داشتی که این موقع شب مزاحمشون شدی؟)سرشو گرفت بالا...قیافه اش آشنا بود...خیلی آشنا...خوب که نگاش کردم یادم اومد کیه...فری گاوی..دوست صمیمیه بابام بود...اما چرا؟؟؟چرا اون قدر وحشی بازی در میآورد؟؟؟مامانم هم هی گریه می کرد....فری حرف نمیزد...اما وقتی جناب سربان چند بار که ازش پرسید...رو به مامانم کرد و گفت حاج خانوم نباشه بهتره...جناب سربان مادرمو فرستاد بیرون از اتاق...بعدش دوباره همون سئوالو از فری پرسید...فری که دیگه خیلی عصبانی شده بود و فریاد میزد...(جناب سربان...پدر ایشون دیشب که من دزفول بودم خبر شدم که تو یه دعوا...تو یه دعوا...)اسم دعوا که اومد چهار ستون بدنم لرزید...فهمیده بودم که ذیگه واقعا یه اتفاق بد داره میفته...(تو یه دعوا زده داداشم...یه دونه داداشمو کشته...من باید امشب با گل و شیرینی می رفتم خدمتشون...؟؟؟)نفسم بند اومده بود....قفسه سینه ام گره خورده بود...چشام تار شده بودن...در و دیوار دور سرم می چرخید...اصلاٌ باورم نمی شد...بابام...دعوا...قتل...جناب سربان مادرمو صدا کرد...ازش پرسید که ببینه فری راست میگه...داشتم آرزو می کردم که حرفای فری دروغ از آب در بیاد اما گریه های مادرم یه چیز دیگه ای رو نشون می داد...مادرم گریه می کرد...حرفاش معلوم نبود...اما چیزیو که جناب سربان هم فهمید این بود که فری راست گفته...بابا...اون شب....فری بازداشت شد...اما بازداشت شدنش یا نشدنش هیچ فرقی به حال ما نداشت...به فکرسرنوشت بابام که میفتادم نا خداگاه از خودم بی خود می شدم...اون دوران بهترین دوران سن من بود و من نمی تونستم یه هم چین دردی رو به خودم بقبولونم...به هر حال بابام این کارو کرده بود...و ما هم فرداش فهمیده بودیم که الان بازداشته و منتظر رسیدن روز دادگاه...تو این مدت هم ما تنها کاری که می شد انجام بدیم این بود که به راه های مختلف جرم بابامو کم کنیم!...همین...یه دوره ی سه ماهه که بابا تو زندان بود و داشت فاصله ی بین زندان و دادگاهش رو طی می کرد به هر دری که می شد زدم...تمام پولایی که می شد خرج کنم رو کردم...شده بودم مرد خونه...سه ماه تموم بود که مدرسه نمی رفتم...همه اش دنبال کار بابام بودم...اما بابام تو این مدت نقش اول رو بازی نمی کرد...چون تو این مدت در اثر فشارای عصبی که به مادرم اومده بود بیماری قلبیش اوت کرده بود و دکترش می گفت اگه همین جوری بخواد پیش بره خودشو داغون می کنه...این بود که تو خونه حرف از بابا نمی زدیم...تا شاید اعصاب مادرم راحت تر باشه...یه مدتی هم رفتیم خونه داییم با اونا بودیم...اما مادرم دووم نیاورد و باز برگشتیم خونه خودمون...خونه ای که هر جاش رو نگاه می کردیم یاد بهمن خان با تمام بد و خوباش می افتادیم...این مدت گذشت...{اول تصمیم داشتم کل اتفاقی که تو دادگاه افتاده بود رو تعریف کنم اما نتونستم...}دادگاه رسید...روز دادگاه تموم شد...اما از همون اول معلوم بود که ما بازنده ایم...شکست رو قبول نداشتم اما به هر حال برد و باخت داشت...حکم دادگاه هم صادر شد...البته یه مدتی گذشت و بعد حکم صادر شد...این مدت هم شده بود برزخ برای ما...نه امید داشتیم و نه نا امیدی مفهومی داشت...{هر چند که بیان حکم دادگاه برام مقدور نیست اما...}دادگاه حکم به قصاص داد...اعدام...سیزده بار اعدام.........شاید شنیدن این خبر تو زندگی من بزرگترین خبر دردناک عمرم بود...اما باز هم باید با شکست مقابله می کردم...تجدید نظرهای دادگاه هم فایده ای نداشت...مامانم تنها تلاشی که می کرد این بود که روز اجرای حکم خودش آب و قرآن برای بابام ببره...اما هر کاری کرد بهش اجازه ندادن...یعنی می گفتن که یه مرد می تونه این کارو انجام بده...من خودم پیش قدم شدم اما اگر نمی شدم مطمئن بودم که کسی از فامیل قبول نمی کنه این کارو انجام بده...کارای اداریشو انجام دادم...روزش یادم نیست اما یادمه یه سه شنبه بود...با سعید.ط که دوست جون جونیه بهمن خان بود رفتیم...خدا برای هیچ فرزندی نصیب نکنه که مرگ پدرشو این جوری ببینه...برا هیچ کسی نصیب نکنه که به پدرش آب بده و براش آب بریزه که آخرین نماز عمرشو بخونه و برا هیچ کس نصیب نکنه که برای آخرین بار قرآن رو سر باباش نگه داره...(مسیح...بابا...تو به بابات قول دادی...قول دادی...قول دادی...)...خیلی زور زدم که صدام در بیاد تا جواب بابامو بدم...اما صدام از گلو بیرون نمیومد...بغض گلومو گرفته بود و داشت پاره می کرد و نمیذاشت که چیزی بگم...{می خواستم که خیلی بیشتر از این، این پستو ادامه بدم اما باورم نمی شد که به این زودی کم بیارم...به هر حال ادامشو تو پست بعدی می نویسم...امیدوارم که منو ببخشید...}

 

شخصیت سوخته...چهارمین برگ

بابام با اینکه آدم خشن و عصبانی بود به سبک و سیاق آدمایی بود که ازشون خوشش میومد و الگوش اونا بودن و مثه همه جاهلای قدیمی به اخلاقیات و این چیزا هم خیلی توجه می کرد. محرما از اول محرم تا آخر اربعین رو سیاه پوش میشد و عزاداری می کرد و هر جور کثافت کاری رو میذاشت تو این مدت کنار...من خیلی دوستش داشتم...واقعا کاراش با اینکه به چشم اجتماع و خیلی از آدمای دور و بر خوشایند به نظر نمیاد و بلکه شاید خیلی هم گستاخانه بوده ولی برا من همیشه با تمام اخلاقیات و روحیاتش نقش یه پدر دوست داشتنی رو داشت...هر کاری هم که می کرد من چشم نداشتم کسی بخواد از گل کمتر بهش بگه و اگه کسی پشت سرش حرف چرتی میزد با تمام بچگیم تمام قد جلوش وا میستادم...محرما منو با خودش می برد عزاداری...آدمایی که اونجا جمع می شدن اکثراً همون دوستای بیرون از هیئتش بودن که هر کدوم یه لقب و القابی برا خودشون داشتن...جنازه، پلنگ، گربه، هفت خط، عرب، قلقلی، سعید سامورایی و خیلیای دیگه...تو جمعشون که می شستم خیلی چیزا رو ازشون یاد می گرفتم...اما همیشه یه حس غریبی به این جور زندگی کردن داشتم...یه بار تو هیئت با همین سعید سامورایی که دفعه اول بود می دیدمش دهن به دهن شدم...بهش گفتم لات عوضی...فکرشو بکنین من کلاس دوم راهنمایی و اون یه مرد هفت خط تازه از زندان آزاد شده چهل و خورده ای ساله که به خاطر اینکه تو دعواهاش شمشیر سامورایی می بنده بهش می گفتن سعید سامورایی! خیلی بهش برخورده بود اومد سمت من که منو بزنه یهو یه صدایی از عقب گفت نزن بابا! بچه بهمن خانه...همون...اینو که گفت یارو از ترس چهار ستون بدنش لرزید و سرمو ماچ کرد...منم کلی خوشحال شده بودم که یارو از بابام میترسه...خلاصه از اون شب به بعد فهمیده بودم که هر جا هر غلطی بخوام می تونم بکنم و اگه کم آوردم بابامو که خبر کنم همه چیز تمومه...یه جور احساس پشتوانه داشتن می کردم...بابام یه مدتی بود که دیگه خیلی آروم تر شده بود و تازه داشت به یه آدم درست و حسابی تبدیل میشد...شاید تو سه چهار سال تنها یه بار عصبانی شده بود و اونم وقتی بود که داداشم بدون خبر از ایران فرار کرد...تو این قضیه هم وقتی فهمید که دیگه کاری از دستش نمیاد بی خیال شد...نمیدونم اون چرا یهو ول کرد و همه چیز و گذاشت و رفت...اولا فکر می کردیم که تو همین ایرانه و از خونه فرار کرده...اما با پیگیریای بابام معلوم شد که از مرز رد شده بود و ...حالا ما چهار نفر مونده بودیم با یه راهی که از هر طرف نگاش میکردی بن بست بود...بابام زیر اعدام شرارت بود و اصلا نمیشد که به فرداش امیدوار باشی و مادرم هم که هممون می دونستیم که داره از تو داغون میشه...اول دبیرستان بودم...محرم رسید...مثه هر سال...اما من درسام خیلی زیاد شده بود و اصلا وقت اینکه بخوام با بابام بلند شم تا سر سبیل برم هیئت رو نداشتم...تازه داداشم هم دیگه نبود و مادر و خواهرم تنها بودن و من به این بهونه هم که بود از رفتن با بابام کنار می کشیدم...دیگه بزرگ هم شده  بودم و اصلا دوست نداشتم تو اون جمع شرکت کنم...بابام خودش می رفت و شبا هم میومد خونه...سه چهار سالی بود که دیگه دست از اون کاراش کشیده بود و شبا بر می گشت خونه...اما همیشه دیر میومد و ما خواب بودیم...یه روز صبح(...یه صبح شوم و لعنتی...)، وقتی بیدار شدم دیدم مامانم میگه بابات هنوز نیومده خونه...دلم شور میزنه...نمیدونم به کی بگم، کجا برم...اون روز من تا ظهر هر جا که فکر می کردم باشه زنگ زدم اما خبری ازش نبود...دلمون هم هنوز زیاد شور نمیزد آخه تازه یه اتفاقی افتاده بود که چهار پنج سال پیش هر شب میفتاد...اما یه حس نا معلومی داشتم...زنگ زدم داییم تا عصر بیاد و شب بریم هیئت دنبالش...اون سال یه سال کبیسه بود...محرم تو زمستون بود...هوا سرد بود...رفتیم اما...رسیدیم جلو در هیئت...اول تمام سوراخ سنبه های اونجارو خودمون سرک کشیدیم که پیداش کنیم اما خبری ازش نبود...کسی هم مارو نمی شناخت که بخواد از دیدن ما بفهمه که دنبال چی می گردیم و بهمون بگه که چه خبره و چه اتفاقی افتاده...یه دلشوره خاصی تو وجودم بود...یه حسی می گفت که دنبال قضیه نرم و پامو بکشم کنار...اما بابام بود...مگه می شد که از اون یارو سئوال نکنم که بابام دیشب اونجا بوده؟ کسی خبر داره ازش یا نه؟...رفتم...(حاج احمد سلام...من مسیحم...پسر بهمن خان...راستش بابام دیشب نیومده خونه، قرار بود از اینجا بیاد بریم جایی...گفتم شاید شما ازش خبر داشته باشین...)نگاه احمد خیلی حرفا داشت...یه نگاهی کرد که نه از توش ترحم معلوم بود نه نفرت...خیلی سرد...دو سه دقیقه فقط نگام کرد...حاج احمد بانی هیئت بود...آدم خوبی بود...میگفتن الگوش طیٌبِ...اومد جلو...دستشو گذاشت رو شونم...منو کشید کنارو گفت از جلو در هیئت بیا کنار مردم رد شن...رفت کنار دیوار...دو زانو چمباتمه زد به سینه دیوار و منو با دستش هدایت کرد که بشینم کنارش...سیگارشو در آورد روشن کرد...(تنها اومدی؟ )(نه...داییم باهامه)(صداش کن بیاد)داییم اومد جلو...با احمد دست داد و احمد بلند شد با داییم رفت...وقتی برگشتن داییم گفت مسیح جان بریم خونه...فهمیده بودم که یه اتفاقایی افتاده که من نباید بفهمم...می دونستم که الان اگه بپرسم هم داییم به من نمیگه که چی شده...این بود که عین بچه آدم حرف داییمو گوش دادم و باهاش رفتم خونه...رسیدیم خونه...داییم با مامان رفتن تو اتاق...مامانم از اتاق دیگه بیرون نیومد...داییم هم که هزار بار از خونشون براش زنگ زده بودن از اتاق که اومد بیرون بدون اینکه حرفی بزنه رفت...مامان نه حرفی میزد نه کاری می کرد...صورتش سرخ شده بود اما اصلا به رو خودش نمی آورد که چشه...اومد رو صندلی تو هال نشست...منو کمان رفتیم تو آشپزخونه که با هم نقشه بکشیم که چه جوری بفهمیم چه اتفاقی افتاده که یهو مامانم زد زیر گریه...اما بازم چیزی نگفت...بعد از یه دو ساعتی که حدودای ساعت ۱ بود بلند شد دست و صورتشو شست و جای مارو آماده کرد که ما بخوابیم...قلبم تند تند میزد...کلی فکر و خیال تو سرم بود...مگه می شد که بخوابم...نه گشنه بودم نه سیر...نفسم خیلی سنگین از تو قفسه سینه ام گره می خورد و بریده بریده میومد بیرون...مگه می تونستم بخوابم...صدا گریه مامانم هم که آروم آروم از بیرون میومد...عین کرم همش وول می زدم..دیدم کمانه هم بیداره...بلند شدیم با هم رفتیم بیرون از اتاق پیش مامانم...هنوز نرسیده بودیم تو اون یکی اتاق که صدا زنگ در اومد...اون موقعه شب!کی می تونه باشه؟اول می خواستم جواب بدم...اما مامانم نذاشت...از پنجره نگاه کردیم...یه مرد غریبه بود که همش داشت فریاد میزد...معلوم نبود کیه اما از حرکاتش معلوم بود که حال درست و حسابی هم نداره و اصلا معلوم نیست که براچی اومده و چی می خواد...صداش واضح نبود...اما همش داد میزد...زنگ میزد...با مشت و لگد می کوبید به در...وقتی بعد از چند دقیقه که دید کسی درو به روش باز نمیکنه و جوابشو نمیده...از رو در پرید تو حیاط...تصویر اون شب موبه مو هرشب جلو چشمم تکرار میشه...یه چاقوی خیلی بلند دستش بود که برق تیغه اش از بالا تو اون تاریکیه حیاط معلوم بود...خیلی ترسیده بودیم...من نفس نفس می زدم و کلی عرق یخ کرده بودم...مامانم هم دیابتی بود و هی حالش داشت بدتر میشد...معلوم نبود یارو کیه...اما هر کی بود کاری داشت اونجا...چی کار می تونست داشته باشه...اون موقع شب...با اون حالت وحشیانه...اونم با یه چاقو که گرفته تو دستش و از روی در هم پریده تو...