شخصیت سوخته...نهمین برگ

{اول من در اینجا شرمندگی خودم رو از دیر آپ کردن این بارم بیان کنم...راستش دلیلای زیادی داشت اما یه حدیث از امام باقر یه شب تو تلویزیون خوند که اما فرموده بود پنهان داشتن مصیبت از گنج هم با ارزش تره...این بود که می خواستم دیگه ننویسم...اما به هر حال گفتم بنویسم...هویتم که اینجا مجازیه و شما منو نمی شناسید...شاید این نوشته ها درسی باشه برای شما...همین...خدا هم ایشالا که منوم می بخشه...}دانشگاهX ،رشته یY ،اونم با همه اش هفت هشت تا اختلاف...شاید اولین و آخرین و تنها کسی که از قبولیم خوشحال نشد خودم بودم...احساس خوبی نداشتم...روزا همین جور سپری می شد...منم شده بودم یه آدم الاف که از سر این خیابون به سر اون خیابون می رفتم و تمام دوستام و دور و بریام شده بودن آدمای سابقه دار و آدمایی که شلوار شیش جیب و کاپشن زرنگی و دمپایی لا انگشتی رو زمستون و تابستون با هم پا می کنند...تو پارک هم که می رفتم وضعم بهتر از این نبود...از برای هم رنگ جماعت شدن، حتی مدل حرف زدنم رو هم کرده بودم لاتی...این قدر ادعا که بعضی از گنده لاتای پارک روم حساب می کردن و ازم حساب می بردن و بعضی وقتا برا دعواهاشون میومدم دنبالم...منم به هر بهانه ای کخ می شد می پیچوندم اما هیچ وقت کم نمی آوردم...خودم می فهمیدم که من شخصیتم این نیسشت...من نباید هم چین دوستایی داشته باشم...من...من...من...اما چاره ای نبود...هیچ راهی به ذهنم نمی رسید...هیچ کاری بلد نبودم...از همه کس و همه چیز بدم میومد...خاله پری هم با اون آدمای دور و برش خیلی چندش آور شده بودن...پری هم پری سابق نبود...خیلی قیافه اش تابلو شده بود...حدس می زدم اما فکرش رو نمی کردم...باورم نمی شد که به این راحتی...پلکای سنگینش از دور داد می زد که آدم عادی نیست...برنامه ی روتینش هم که پر از مشروبات الکلی بود...این بود که ازش بدم میومد...نزدیکای مهر ماه بود...کارای ثبت نامم رو انجام دادم...روز ثبت نام آرین هم اومده بود همون جا که من رفته بودم برا ثبت نام...وقتی باهاش حرف زدم معلوم شد که اونم هم رشته با من قبول شده....خیلی خوشحال شدم...آرین از همکلاسیا و دوستای هفت-هشت سال پیشم بود...اون روز کلی با آرین حرف زدم...همه چیزو براش تعریف کردم...خیلی ناراحت شد...بعدش خداحافظی کردیم و من تا اولای مهر که رفتم دانشگاه دیگه ندیدمش...بین ثبت نام و مهر ماه با خاله خیلی صحبت کردم...خیلی عصبی شده بود...تلفنای مشکوک می زد...شبا می رفت بیرون...رو رگای ساعدش جایی نبود که کبود نشده باشه...رگای گردنش هم کبود بود...خودش می گفت جای سرنگ انسولینیه که مصرف می کنه...اما منم انسولین می زدم...محال بود که جاش این قدر کبود بشه...بهش شک کردم...تعقیبش می کردم...اما به نتیجه نرسید...جای خاصی نمی رفت...بعضی شبا به بهونه تمیز کردن ماشین تا صبح تو ماشین می موند...تا اینکه اون روز رسید...تو تاریکی دیدم که پری داره تو دستش آمپول می زنه...رفتم جلو...داد زدم که این چیه...هول کرده بود...گفت...انسولین...ازش سرنگ و گرفتم...سرنگ سرش خونی بود و توشم قرمز بود...سرنگ انسولسن نبود...تازه انسولین که قرمز نیست...برا منی که اون تابستون رو با اراذل و اوباش دمخور شده بودم هیچ کار سختی نبود تشخیص دادن اینکه تو اون سرنگ مرفینه...اما به روی خودم هم نیاوردم...تا گفت انسولین خودمو زدم به اون راه و گفتم حالا چرا ترسیدی...ولی از اون شب همش تو فکر بودم...که آخه کی با تو این جوری کرده؟؟؟چرا؟؟؟آخه چرا؟؟؟...دوست داشتم که به خالم کمک کنم....روز اول مهر بود...ما هم عین بچه های کوچولو دوئیده بودیم از روز اول رفته بودیم دانشگاه...از همون اول کار من و آرین به هم چسبیدیم...مامان آرین دکتر بود...یه بهونه ای جور کردم تا آرین از مامانش آدرس و تلفن یه مشاور خوب رو بگیره...نقشه ام گرفت...پیش مشاور وقت گرفتم...تنها کاری که مونده بود راضی کردن پری بود...پری هم زیاد لج بازی نکرد و اومد...مشاورش یه خانوم دکتر مهربون بود که میانسال به نظر میومد...پری رفت تو اتاق خانوم دکتر...منم بیرون منتظر نشسته بودم...دکتر می گفت برا جلسه اول چن ساعت طول می کشه...اما مهم نبود...منتظر می موندم...هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم پری با عصبانیت اومد بیرون...گفت پاشو بریم...تا خونه با من حرف نزد...خونه که رسیدیم برگشت با داد و هوار گفت دکتره ی بیشعور به من میگه شما بیمار شدین...مواد مخدر مصرف می کنید...بعدشم چن تا فحش (ک) دار نصیب دکتره کرد...تازه فهمیدم که با چه کار سختی رو به رو شدم اگه بخوام پری رو درستش کنم...روزا می رفتن و من برنامه ام شده بود دانشگاه و خونه...از زندگی خودم دل زده شده بودم...پری هم که هیچ موج امیدوار کننده ای تو وجودش نبود...روز به روز بدتر می شد...خون بالا می آورد...آدمای رنگ و وارنگ میومدن و می رفتن...حالم داشت به هم می خورد...خواستم با پری جدی صحبت کنم...یه شب جلوشو گرفتم و نشوندمش که باهاش حرف بزنم...اولش داشت خوب به حرفام گوش می داد...اما کار به جای حساس که رسید...کارد و برداشت و گذاشت رو رگش...قسم خورد که اگه یه کلمه دیگه بگم رگشو میزنه...قیافه اش عوض شد اون لحظه...کبود شده بود...نفس نفس می زد...ازش بعید نبود که رگشو بزنه...کوتاه اومدم اما...تا شب یه کلمه هم حرف نزدم...شب ساعت حول و حوش دوازده بود...داشتم می خوابیدم که یهو دیدم افتاد تو بقلم و زد زیر گریه...دلم براش می سوخت...اونم مثه خودم از بچگی یتیم بود...کسی رو هم نداشت...الانم که از روی نادونی به این چاه افتاده بود...اشکاشو پاک کردم...بهش قول دادم که کمکش کنم...دستامو گرفته بود و قسم می خورد  که از اولش بهتر بشه...می گفت تو رو خدا کمکم کن...من خودم هم از این وضع حالم به هم می خوره...اون شب تا صبح هزار بار بیدار شدم...باید از فردا شروع می کردیم...یه ساعت تاخیر هم ممکن بود سرنوشت پری رو عوض کنه...این بود که اون شب تا صبح تو ذهنم داشتم برنامه های فردا رو ورق می زدم...تا صبح پری کنارم خوابیده بود و تو جاش گریه می کرد...خیلی آدم عنقی بود...اما اشکاش هر وقت که گریه می کرد اشک آدمو در می‌آورد...

شخصیت سوخته...هشتمین برگ

تابستون اون سال با شیرینی قبولیه کمانه هر چی تلخی بود رو از یادمون برده بود...حالا دوباره بوی مهر می اومد و شروع مدرسه ها...منم رفته بودم پیش دانشگاهی...خاله پری هم رفته بود یه جا مشغول به کار شده بود و دیگه کمتر به ما سر میزد...یه تغییراتی هم تو اخلاقش بوجود اومده بود که راحت می شد از روی نیومدناش فهمید...خیلی شکسته شده بود...صورتش چروک افتاده بود...کمان که وارد دانشگاه شد به واسطه ی پدر یکی از دوستای قدیمیش تو یه شرکت مشغول به یه کار مرتبط با درسش شد...این بود که من دیگه چون رفته بودم پیش دانشگاهی و از همیشه بیشتر درس داشتم مغازه نمی رفتم...البته وقتی تعطیلات پیش می اومد یا مثلا شب عیدا یا پنج شنبه ها برانکه پول کتابام رو حداقل در بیارم می رفتم مغازه اما دیگه مثل قبلنا مرتب نمی رفتم...روزامون با روزمرگی خاص خودش که روزمرگی که نه روزای سگی بود داشت سپری می شد...هیچ کدوم از اقوام گراممون هم به روی خودشون نمی آوردن که ما دو تا الان داریم چی کار می کنیم...خاله پری هم که...حتی خیلی از فامیلا هم به خاطر قبول شدن کمان از روی حسودی یا هر چی که اسمشو بذارین رابطشون رو با ما کات کرده بودن...این بود که دلخوشی ما دو تا شده بود هر پنج شنبه سر مزار مامان بشینیم باهاش حرف بزنیم...پنج شنبه که می شد نمی دونستیم که بریم پیش مامان یا بریم پیش بابا...یه جور احساس غریبی می کردم...پنج شنبه های لعنتی...درست یادم نیست...اما حدودای دی ماه بود...یه روز کمان اومد خونه...من داشتم درس می خوندم...خیلی مهربون تر از همیشه شده بود...اون موقع ها چون من درس داشتم بیشتر وقتشو با دوستاش یا با کاراش میگذروند...اما اون روز...منو صدا زد...شروع کرد از درس خوندن و مزایای تحصیلات برا من حرف زدن...هی گفت و گفت و گفت...تا رسید به اینجا که الان از دانشگاه فُلان براش invitation اومده که برا ادامه تحصیل بره اونجا...خیلی خوشحال شدم...اما خوشحالی من از این نبود که کمان بره اونجا و برا خودش کسی بشه...خوشحال بودم که خواهرم به این درجه رسیده که براش هم چین نوشابه ای باز کردن...تو اون اوج خوشحالی اصلا تصور هم نمی کردم که کمان خواسته نظر منو درباره رفتنش با این حرف برسه...یعنی اصلا فکر هم نمی کردم که کمان داره تصمیم می گیره بین رفتن و نرفتن...تنها چیزی که من فکر می کردم این بود که اون هم چین یشنهادی رو قبل از اینکه به من بگه رد کرده...چون هم من تنها می شدم هم اون...اما خوب که به حرفاش گوش دادم...خوب که دقت کردم...دیدم تمایل خودش به رفتنه...این بود که من اصلا به روش هم نیاوردم که از این حرفاش دلگیرم...اون شب مثه هر شب زده بودم زیر گریه...کمان بیدار بود....اومد تو اتق....کلی قربون صدقم رفت...هی نمک ریخت...گفت بابا من که هنوز نرفتم...تازه اگر هم بخوام برم الان که نمیرم...ده ماهه دیگه...تا اون موقع کارای تو رو هم ردیف می کنم که بیای با هم بریم...حرفاش حرف چرت بود...خوب معلوم بود که اون خودش هم برای رفتن هزارتا مشکل داره...حالا من که دیگه قوزبالاقوز بودم...اما نمیدونم...شاید حق داشت...اون شب تموم شد و رفت...این ماجرا هم بیشتر از اون شب طول نکشید....منم اصلا دیگه درباره اش صحبت نکردم...با خودم گفتم بذار هر کاری که می خواد بکنه، بکنه...آخر اون هفته خاله پری اومد پیشمون...حالا دیگه رو خاله خیلی حساب می کردم...باها بحث کمان رو مطرح کردم...ازش خواستم که بهش اجازه بده خودش برا آینده اش تصمیم بگیره...پری می گفت که رفتنش یعنی شکست...اما این حرفا به کمان سازگار نبود...شاید به روی ما نمی آورد اما معلوم بود که تصمیمشو گرفته...پری هم با دیدن این وضعیت به من گفت که اگر کمان خواست بره...برم پیشش زندگی کنم...اصلا دوست نداشتم هم چین چیزی رو...من تا اون موقع هم چین کاری رو نکرده بودم...اما با اصرارای خاله مهربونم قبول کردم که اگر کمان رفت تا بعد از کنکور پیش خاله باشم...نسبت به کمان سرد شده بودم...بیشتر روزا رو به هر بهونه ای می رفتم خونه خاله و اون جا میموندم...کمان با حرفاش که کلی با حرفای قبلنش فرق می کرد روز به روز منو بیشتر آتیش می زد...دیگه همش رو فضا فکر می کرد...اصلا عین خیالش هم نبود که چه دورانی به ما گذشته و چه دورانی داره میگذره...تو ذهنش فقط و فقط یه چیز بود:رفتن...کمان درست اولین سه شنبه ی بعد از کنکور من بود که رفت...

اگه میری از اینجا تک و تنها تو یه شهر دور...
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا دور...


جلو رفتنش...موقع خداحافظی...هیچ وقت گریه نکردم...آخرین باری که بقلم کرد...هنوز یادمه...آروم بهم قول داد که برا خودش کسی بشه...قول داد که برگرده و به داداشش کمک کنه....قول داد که بیاد و محبتای منو جبران کنه...قول داد که رفتنش فقط برا این باشه که بعدا بتونیم راحت تر زندگی کنیم...اما من...هیچ توقعی نداشتم...فقط دوست داشتم که نره...حالا هم که رفت به سلامت...وقتی بلند گوی فرود گاه لیست پرواز ها رو خوند...آخرین صدایی بود که برا همیشه نا امیدم کرد...حالا دیگه واقعا من بودم و مسیح و من...دیگه کسی نبود...تنهایی تلخ بود...تلخ تر از اینکه حتی بشه طعمش رو توصیف کرد...این بود که دیگه همش پیش پری بودم...اونم پری پنج سال قبل نبود...رفیق باز شده بود...خونه اش هر روز پر می شد از زنای مطلقه و دوستای عجق وجقش که هر کدوم یه داستان برا شنیدن داشتن...سیگار می کشید...و شاید کمی هم به من فکر می کرد...تابستون بدی بود...دوست داشتم که کنکور قبول بشم و برم دانشگاه...بلکه دوستایی پیدا کنم و از شر این حال و روز خلاص بشم...دوست داشتم که دانشگاهم تو یه شهر دور باشه و برم یه خوابگاه بگیرم و به هیچ کس و هیچ چیز هم فکر نکنم...روزای اون تابستون اینقدر بلند و چندش آور بودن که شاید من برا هر روز ده روز پیر می شدم...هر شب قرصای جور واجور می خوردم تا خوابم ببره...این قدر مثه کرم وول می زدم که آخر سر خوابم می برد...صبحا ساعت دوازده بیدار می شدم...تا ساعت سه و چهار می موندم تو خونه...بعدش هم که پری با دوستاش میومد و من میزدم از خونه بیرون تا دوازده.یک شب...بیشتر می رفتم پارک...یا محل قدیمیمون پیش دوستای قبلیم...بچه های خوبی بودن...شاید در روز هزار تا خلاف می کردن...اما از پشت خلافاشون یه جور مردانگی می دیدم...از تنهایی در می آوردنم...این قدر اون پارک و بالا پایین می کردیم که دیگه حتی چمنای پارک هم مارو می شناختن...شبا هم که بر می گشتم خونه...پری یک کم اگه دلش می سوخت با من حرف می زد و باز برنامه مثه شب قبلم بود...روزا همین جوری می گذشتن...منم واقعا تنهای تنها بودم...تنها تفریحم شده بود که برم رو صندلی بالای پارک بشینم و آهنگ گوش بدم یا با گوشیم
snake بازی کنم...تو پارک یه دوست پیدا کرده بودم که اسمش افشین بود...افشین با مادر بزرگش زندگی می کرد...ولی دلیلش رو به من نگفته بود...منم کنجکاوی نمی کردم...وضعیتش تقریبا با من مشابه بود...از سر کار که میومد با هم می رفتیم پارک...اگه خیلی هم می خواستیم به برناممون تنوع بدیم وسطش یه کاری می کردیم...مثلا می رفتیم آب میوه می خوردیم...یا یه چیز دیگه تو همین مایه ها...یه روز با افشین رو صندلی معروف خودم نشسته بودیم...داشتیم برا هم دیگه خالی می بستیم...خالیای گنده گنده...می گفتیم و هِرهِر می خندیدیم...افشین بلند شد بره صندلی بگیره...که وای!!!!!!!!چشمتون روز بد نبینه...یهو یه دونه سگ از این ژولی پولیا از لای پام دوئید و رفت...صاحبش جیغ زد آقا تو رو خدا بگیرش...عین سگ افتاده بودم دنبال سگ...پریدم روش و گرفتمش...بقلش که کردم داشتم رو پیشانیشو ماساژ می دادم که آروم شه و می رفتم سمت صاحابش...اومدم سگو که بدم...wow...یه دختری بود که خیلی به دلم نشست...شاید خیلی بی ریخت بود...شایدم خیلی...اما من که اون روزا حتی به رفاقت با پسرهم فکر نمی کردم یه لحظه دختره رفت رو مخم...نمی دونستم باید چی کار کنم...حتی از اینکه بخوام باهاش دوست هم بشم می ترسیدم...افشین که برگشت...همه چیزو راش گفتم...افشین دختر رو می شناخت...می گفت هفته ای دو بار میاد پارک که سگش رو بچرخونه...می ترسیدم...اصلا جرأت جلو رفتن و حرف زدن باهاش رو نداشتم...ازش خوشم اومده بود...ولی جلو نمی رفتم...آخه از همه دوستای بزرگترم شنیده بودم که الان تو این سن آدم از هر ننه قمری که می بینه خوشش میاد و یه جور عشق دوران نوجوانیه که آدمو به دام میندازه و وقتی که ازش رها میشی می فهمی که چه غلطی کردی...این بود که مواظب خودم بودم که به دام نیفتم...و تمام علاقه من در این خلاصه شده بود که اگه تو پارک دیدمش یه خورده نگاش کنم...همین...اصلا دوست نداشتم که جلو برم...