شخصیت سوخته...یازدهمین برگ

*اگه تا حالا ننوشتم فقط و فقط به خاطر این بوده که هزار مدل مشکل پیش اومد که تو کامنتای پست قبل توضیح دادم.
**اگر زنده باشم و خدا بخواد، این وبلاگ رو تا آخرش(حتی اگه خواننده ای نداشته باشه) می نویسم.
***از همه اونایی که یه جورایی منتظر دنباله ماجرا بودن و دیر آپ کردن من رنجوندشون، صمیمانه معذرت می خوام.
...یه خلاصه خودم بگم که تا اونجایی رسیده بودیم که ری ترک کرده بود و قرار بود بریم شمال...
خیلی زود صبح شد...تا صبح چشم از پری بر نداشتم...این که کجا و از کجا بریم و بیایم اصلا مشخص نبود...فقط هول رفتن افتاده بود تو کله هر دو تامون...من که واقعا روزای سختی رو گذرونده بودم...پری هم خیلی از اون زندگی یکنواخت پر از دود و کثافت خسته شده بود...با پیشنهاد من از جاده هراز رفتیم...تو راه هر جایی که میشد وای میستادیم و عکس مینداختیم...کنار یه دونه از این سفره خونه های سر راه نگه داشتیم که صبحونه بخوریم...اما پری خودشو زد به بی میلی...منم زیاد اصرار نکردم...به بهونه صدای رودخونه یه کم از من دور شد و میدونستم که رفته سیگار بکشه...دیگه با سیگار کشیدنش کنار اومده بودم و میدونستم که خیلی سخته که آدم بخواد یه باره همه چیزو بذاره کنار...راه افتادیم و ناهار رو تو آمل خوردیم...از آمل هم رفتیم تو یه متل بین فریدون کنار و محمود آباد و یه سوئیت اجاره کردیم...جای خوب و دنجی رو به ما داده بود و سوئیت ما تک افتاده بود و خیلی با بقیه فاصله داشت...یعنی از رستوران متل که میومدیم بیرون یه ساحل اختصاصی بود که دو طرفش دو تا سوئیت تک افتاده بود که یکیش نصیب ما شد...شب زود خوابم برد و پری هم خواب بود...نیمه های شب بود که یه خواب خیلی بد دیدم و از ترس از خواب پریدم و یهو دیدم که پری نیست...اول خیلی ترسیدم اما بعدا فهمیدم که باز بی خوابی زده به سرشو زده بیرون که قدم بزنه...به این کار معمولا عادت کرده بود که بی خبر بذاره بره...خواب از سرم پریده بود و دلم شور میزد...ساعتو نگاه کردم و بلند شدم رفتم بیرون...پری رو صندلی تاب متل نشسته بود تو تاریکی و لعنتی...سایه یه چیزی مثه سرنگ تو دستش دیدم...هول شدم و سریع صداش زدم...اول فکر کردم که خیالاتی شدم که دارم می بینم سرنگو سریع پرتاب کرد رو زمین اما وقتی رفتم نزدیکش سرنگی که خون تازه روش بود رو کنار صندلی دیدم...قسم خوردناش هیچ فایده ای نداشت و حرمت بین من و پری از بین رفته بود...
فردا صبح و بدون اینکه دریا رو ببینیم برگشتیم تهران و من دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم...گریه های پری تا تهران فقط خودشو خسته می کرد و هیچ راه حلی رو نشون نمیداد...دلم برای خودش می سوخت و الا اصلا برام مهم نبود که ترک کرده باشه یا نه...برگشتیم تهران و پری با هزار آیه و قسم و گریه این بار به خودش قول داد که سراغ سیگار هم نره...از من می خواست که تو اتاق جاش کنم و ادای ترک اعتیاد فیلمارو در بیارم...نزدیک یه ماه تمام زندگیم شده بود این که نذارم پری از اون اتاق بیرون بیاد و حتی موقع دستشویی رفتن و حمام رفتن هم چک میکردم که چیزی دنبال خودش نبره...خیالم تقریبا راحت شده بود اما مطمئن شده بودم که اگه تنها باشه بازم روز و روزیمون از نو خواهد بود...هفته ای دو بار می رفتیم مشاوره و دکتر خیلی خوبی داشت که هر وقت باهاش حرف میزد کلی روحیه اش رو عوض می کرد...من دیگه افتاده بودم دنبال درس و زندگی خودم و پری هم هفته ای چهار روز می رفت سر کار...خیلی مواظبش بودم و هر روز وسایلش رو چک می کردم...شاید این کارآگاه بازیای من یخورده زیاد از حد بود اما من مطمئن بودم که اون ورقه های قرص که بعضیاشون خالیه و تو کیف پری پیدا کردم یه ربطی به موضوع داره...با دکترش صحبت کردم و حالا با من هم مشاوره می کرد که به پری کمک کنم و کم کم ازش بخوام که سراغ هیچ چیز نره...با بعضی اخلاقای پری مدارا می کردم و تو همین فاصله یه مشتری خوب هم برا خونه پیدا شده بود که خیلی عجله داشت و ما باید زودتر یه جایی رو برا خودمون پیدا می کردیم...با کلی اینور و اونور زدن یه خونه طرفای میدون کاج پیدا شد که هم از محل قبلی کلی فاصله داشت و هم اینکه هواش برا پری مناسب تر بود تا بلکه این رگای صورتش که همه سیاه شدن و زدن بیرون یه کم ورمشون بخوابه...اثاث کشی خیلی دردسر داری داشتیم و هزار جور آت آشغال رو همونجا گذاشتیم و با خودمون نیاوردیم...پری حالا دیگه هر روز می رفت سر کار و خیلی مهربون شده بود...همه اش از من معذرت می خواست و میگفت که من رو سیاهم به روت...منم تو یه سفره خونه سنتی با یه ویلنیست آشنا شده بودم که اجازه میداد شبی سی، چهل دقیقه کنارش ویلن بزنم و خودم از این کار خیلی خوشم میومد و با روحیه ام سازگار شده بود و آرومم می کرد...کم کم خودم رو اونجا جا انداخته بودم و فرزاد(که نوازنده ویلن اونجا بود) برا ده شب می خواست بره کیش و اونجا اجرا داشت و قرار شده بود که من به جاش تو سفره خونه این چند شب رو ویلن بزنم و این بزرگترین خبر خوش زندگیم تو اون دوران بود...آخه احساس می کردم که اگه به این کار ادامه بدم به موفقیت میرسم و خوشبختی رو برا خودم همیشه این جوری معنی می کردم که تو هنرم به بالاترین درجه برسم...به خاطر همین طرز تفکر هم همیشه تو دانشگاه با این استادای درسای عمومی جو میگرفتم و بحث میکردم...اجرای سه شب اول از نظر من خیلی فوق العاده برگزار شد و از خودم همچین انتظاری نداشتم...جوری که سه چهار برابر هر شب انعام می گرفتم(این  انعام رو مردم میدادن و جدای از حقوقی بود که صاحب سفره خونه میداد) و همین موضوع نشون میداد که تو کارم تا به اینجا موفق بودم...بین شبای سوم و چهارم و پنجم بود که دختر تکراری هرشب نظرمو جلب کرده بود...اما از اون جایی که سفره خونه تو کاخ نشین ترین منطقه تهران بود و مشتریامون اکثرا خونواده های مرفه بودن، اگه حتی از اون خوشم هم میومد به من نمی خورد و باید بی خیال می شدم...آخر کار بود که داشتم سازم رو جمع و جور می کردم که یهو یه صدا توجهمو به خودش جلب کرد...مهکامه که تک فرزند خانواده بود و خیلی هم به ظاهر علاقه مند به هنر، اون شب از من خواست که به خودش و برادرش ویلن زدن یاد بدم!!!نمیدونم که هدفش از بیان کردن این پیشنهاد به این طریق چی بود(آخه اون هیچ برادری نداشت واون شب دروغ گفته بود) اما واقعا می خواست یاد بگیره و این موضوع از اونجا برام روشن شد که وقتی من هر یکشنبه برا یاد دادن میرفتم خونشو خانوادش کاملا در جریان بودن...خونشون با هر چیزی که تصور می کردم تفاوت داشت و یه فیلم هندیه واقعی بود...خیلی چیزا رو که فقط شنیده بودم گرون هستن و ندیده بودم رو اونجا دیدم...حتی ویلنش هم پنج، شش برابر مال من قیمت داشت و من هر یکشنبه از اینکه چند دقیقه با ویلن اون میزدم کلی خوشحال می شدم...حقوق سفره خونه رو برا پول کتاب و درس ودانشگاهم می دادم و بقیه اش رو جمع می کردم تا یه روز از اون ویلنا بخرم...پری از همه چیز با خبر بود و من همه ماجرا رو براش تعریف می کردم...دیگه فرزاد هم با من چپ افتاده بود و همون چند دقیقه ی سفره خونه رو از من گرفته بود...این بود که یه چند ماهی منبع در آمدم فقط کلاس خصوصی با مهکامه بود...دختری که هیچ وقت تو این مدت نتونستم باور کنم که منتظر یه پیشنهاد از طرف من بوده و من خیلی گستاخانه و بچه گانه به موضوع نگاه می کردم...آخرش هم خودش از من خواست که رو صندلی های شطرنج پارک پارادایز بشینیم و یه کم با هم حرفای غیر هنری بزنیم تا شاید اینکه به یه دردایی غیر از ویلن برا هم دیگه بخوریم!!!دستی که اون روز با مهکامه دادم خیلی سرما زده و یخ بود... و شاید می شد از اون به بعد گرمایی تو خودش احساس کنه...