شخصیت سوخته...بیستمین برگ

وقتی که چشامو باز کردم سرم به تنم سنگین بود و همه چیزو تار می دیدم...هاله ای از سایه ها شبیه انسان...که انگار لباسای سفید تنشون بود...میومدن و می رفتن...خیلی تشنه ام بود...دلم آب می خواست...صداها برام واضح نبود...صداها هم مثه هاله به گوشم می رسید...همه چیز برام موج داشت...کتفم می سوخت و انگار سنگین بود...داشت یواش یواش یادم میومد که چی شده...اما هنوز نفهمیده بودم کجا هستم و دور و بریام کین...تا اینکه یه زن صدام زد و با دست می زد تو گوشمو می پرسید آقا!آقا! اسمتون چیه؟؟؟پسرم اسمت چیه؟؟؟بدون اینکه چشامو باز کنم جواب دادم مسیح...مسیح؟؟؟خوب پاشو آقا مسیح...بسه خوابیدی...الان باید بیدار شی...چند باری صدام زد تا کاملا متوجه شدم که کجا ام...رو تخت اورژانس یه بیمارستان...یه هف-هشت دقیقه بعد بود که یه پرستار مسن تر اومد و چشمای اخمویی هم داشت...گفت یه آقایی آوردت اینجا...الانم اگه می دونست به هوشی تا حالا اومده بود تو...منتظره به هوش بیای تا رضایت بدی بره...آخه میگه هیچ ربطی به تو نداره...بگم بیاد تو؟؟؟سئوالشو چند باری تکرار کرد و همزمان داشت سرمم رو وصل می کرد...تو چشمام زل زد و برا بار آخر پرسید...گفت بگم بیاد؟؟؟نمی خوای جواب بدی؟؟؟خوب نده اما بذا بگم که من میفرستمش تو...چشمای فرو رفته...لبای کبود...پوست چروک...یه پیرهن مشکیم تنش بود...موهاش به جو گندمی می زد...اما صورتش از رنگ موهاش پیر تر بود...تا اومد تو به من سلام کرد...دلم نیومد جواب ندم...اومد جلو که باهام دست بده...نیم خیز شدمو دستشو کشیدم سمت خودم تا ماچ کنم که کتفم بدجوری سوخت...هر بار که می سوخت انگار تمام اون لحظات گند مثه فیلم توی ذهنم تکرار می شد...صدای مازیار...گریه های نازنین...اون پلیس بازیا...استرس تو ماشین...اون لحظه ی جلو پارک...و هزار تا فیلم دیگه...پیر مرد زل زد تو چشام...گفت این گوشیته...اگه بذاری زنگ می زنم منزلتون به پدر یا مادر اطلاع بدم...الان که خودتونم به هوشید و می تونید حرف بزنید و صداتونو می شنون...فکر نمی کنم با نگرانی بیان...این حرفاش...دونه های عرق رو رو پیشانی من راه انداخت...خواستم بهش بگم که هیچ کدوم اینا که گفتی...الان اینجا نیستنو رفتن مسافرت...اما زد به سرم که ناراحتش نکنم...گفتم خودم الان با خواهرم تماس می گیرم...مصر بود که از جلو خودش زنگ بزنم...شماره ویدا رو گرفتم...خواب بود...با هزار تا زور و زحمت موضوع رو بهش گفتم تا خودشو برسونه...آقا غلام گفت پس من صبر می کنم تا خواهرتون بیاد و اون وقت میرم...فقط شما خودتون باید این برگه رضایتنامه رو امضا کنید تا من کارت ماشینم رو بگیرم...دستمو گذاشتم رو شونه شو آوردمش سمت خودم...فقط لبام به گردنش رسید و نتونستم به شونه هاش برسم...و آخرش هم دو تا بوسه روی گردنش کردم...از همونا که آدم یه عمر آرزو داره پدرشو بوس کنه و روش نمیشه و نمیتونه...یا شایدم...خیلی نگذشت که ویدا رسید...ازش خجالت می کشیدم...به ناچار انداخته بودمش تو زحمت...خداحافظی با پیرمرد خیلی سخت بود...کارش پخش تخم مرغ بین سوپر مارکتا بود...آخرش که داشت می رفت بهم گفت جوون...من که از کارت و وضعیتت هیچی نمسدونم...ولی جوون خوبی هستی...کم آدم این  جوری گیر میاد...اگه یه روز دنبال کار بوی...به من زنگ بزن...و بازم زل زد تو چشام و دستشو تا رو پیشانیش آورد بالا و رفت...همه چیزو برا ویدا تعریف کردم...وسط حرفم بود که پرستار اومد تو و گفت که تا دوازده شب باید هشتصد و چهل هزار تومن به پذیرش پرداخت کنیم تا انتقالم بدن به بخش...این همه پول اون موقع شب تو خونه هیچ کس نبود...به ویدا گفتم با ادریس تماس بگیره...خیلی دلم شور می زد...چه جایی بود اینجا...اومدن تو رو خود مریض میگن اگه پول ندی بستری نمیشی...حالم دیگه داشت به هم می خورد...بابای ویدا هم تماس گرفت و ویدا موضوع رو بهش گفت...ادریس و پدر ویدا تقریبا با هم رسیدن...تمام پولا رو هم دیگه شد پونصد هزار تومن و خورده ای...که خورده اش خیلی نبود...ویدا و پدرش رفتن سمت پذیرش...ادریس هم موند پیش من...چه به سر خودت آوردی داداش مسیح؟؟؟بابا تو که بچه خوبی بودی...بهت نمیومد اهل خلاف ملاف باشی؟؟؟خلاف؟؟؟کدوم خلاف...اهل خراب شدنم تا خلاف شدن...اومدم خلاف شم...که نابود شدم...چند باری پرسید چی شده...دید جواب نمیدم...دستشو گذاشت زیر سر من و گفت بلند شو مرد...بلند شو...فردا باید بریم عروسی...با خنده گفت بابا من قرار داد بستم...راست می گفت بنده خدا...من به همه برنامه هاشون یه هفته ای بود که گند زده بودم...یا دیر می رفتم...یا نمی رفتم...اگه هم می رفتم حوصله نداشتم و همش قاطی پاطی می زدم تا یه چیزی از توش در بیاد...ادریس خندید و گفت...ایشالا اومدی بیرون بیا پیش خودم مستقیم تا یه شوکه مشتی بهت وارد کنم...بعدشم به عادت همیشگیش شروع کرد جوکای مسخره گفتن...خیلی جوک می گفت...نمی تونستم بخندم...پشتم می سوخت...من مونده بودم تو روحیه این آدم که چه قدر جذابه...خوش به حالش...ویدا و پدرش برگشتن...یه کم پیشم موندن و تصمیم گرفتن که ادریس شب پیش من باشه...تو رو درواسی هم که بود، مجبور بود قبول کنه...پدر ویدا موقع رفتن اومد سمتم و گفت فکر هیچ چیزو نکن...کاری هم داشتی زنگ بزن...ویدا هم گوشیش رو خاموش کرد و داد به من تا اگه شارژم تموم شد و کاری داشتم استفاده کنم...دخترا بعضیاشون خیلی مهربونن...ویدا هم با همه تخصیش از همون مهربونا بود...که بعضی وقتا کاراش کف و خون آدمو قاطی می کرد...بابای ویدا هم بهش نمی خورد که آدم خیری باشه...یا حداقل از این حرفا هم بلد باشه...نمیدونم...شاید من نگاهم به آدمای دور و برم بدبینانه بود...یا شایدم این قدر بدبخت بودم که هر کسی وضعیت منو می دید دست خیر پیدا می کرد...هر چه که بود خوبی بود و بس...منتقل شدم بخش...سوپر وایزر اومد و ادریس طبق عادتش شروع کرد به حرف زدن...تا اینکه از زیر زبون خانوم پرستار کشید که من تا فردا احتمال قوی مرخصم...هنوز خانومه از در اتاق نرفته بود بیرون که ادریس شروع کرد بشکن زدن...تخت بقلی مال یه پیر مردی بود که همون اروز منتقلش کرده بودن آی سی یو...با ادریس خیلی حرف زدیم...ادریس پسر خیلی دوست داشتنی بود...حرف که میزد، آدمو چهار میخ پای حرفاش میشوند...تا اینکه من خوابم برد...چشامو که باز کردم دیدم سر نمازه...باورم نمی شد ادریس نمازم بخونه...یعنی باورم نمی شد این ادریس همون آدمیه که تو عروسیا همش داره میگه همه دستا بالا...همه دستا...هووووووووووووو...ماشالا پدر شاه دوماد...اجازه بدید مادر عروس خانومم بیاد وسط...باز خوابم برد...اما این دفعه با صدای دریس بیدار شدم...رفته بود برام یه تی شرت نارنجی با یه شلوار لی خریده بود...می گفت اون لباسات خونی بود انداختمشون رفت...راست می گفت طفلی...داشت بال بال می زد که من مرخص شم...گفت دکترت داره مریضاشو دونه دونه می بینه...اومد اینجا سوسول بازی در نیار بذا مرخصت کنه...دکتره اومد تو...چه طوری جوووون؟؟؟لبخند زدم و گفتم ممنون...صبح بخیر...خندید و گفت چه طوری؟؟؟بعدشم شروع کرد به معاینه کردن...بعدش رو به پرستار گفت سرمش رو در بیارین و نسخه هاشون رو بدین...می تونن مرخص شن...ادریس پیش بینی همه چیزو کرده بود و صبح برا پول بیمارستان با علیرضا هماهنگ کرده بود که بره بانک پول بگیره...علیرضا هم تا رسید بدون اینکه بیاد من ببینمش رفت دنبال تسویه حساب برا ترخیص...بلند شدمو به کمک ادریس رفتم یه آبی به صورتم زدم...پرستار گفته بود تا سه روز به خاطر بخیه هام نباید برم حمام...لباسام رو عوض کردمو علیرضا که برگشت، اومد کمک ادریس و منو بردن پایین تو پارکینگ و علیرضا رفت که ماشینو بیاره...چند قدمی تو محوطه بیمارستان راه رفتم و دوباره نفس کشیدم...دوباره این آسمون آبی رو نیگاه کردم...اما این پار مستقیمو بدون پنجره و حائل...من، همون من بودم...همون مسیح دیروز...اما یه فرقی کرده بودم...الان یه تفاوتی با دیروز داشتم...الان سی و چهار تا بخیه رو شونه هام بود و سنگینیش حالم رو از هرچی موجود دو پا به اسم دختر بود به هم می زد(یه معذرت از همه خواننده های دختر!!!هر کدوم جای من بودین همین حسو داشتین)...سی و چهار تا خط بخیه که هر خطش نشونه ی ده تا دیوونگی بود...صدای نازنین که میومد تو گوشم سرم درد می گرفت و حالم بد می شد...دست خودم نبود...دلم می خواست با دو تا دستای خودم اون مازیارو خفه کنم...اما چه سود که طبیعت آدما برا انتقام آفریده نشده...علیرضا اومدو منو رو صندلی عقب به زور خوابوندن...سر راه ادریس یه تانکر ساندیس و رانی و آب پرتقالو کمپوت و از این جور خرت و پرتا خرید...هر چی اصرا کردم که ببرنم خونه نبردن...ادریس به زور منو برد خونه خودشو گفت که کارم داره...شب مراسم داشتنو معلوم نبود که میخواد منو پیش کی بذاره...غروب که شد...فهمیدم تصمیم داره منو با خودش ببره...هر چی گفتم نمی تونم قبول نکرد که نکرد...به زور یه لباس گشاد تنم کرد و منو راه انداخت و برد...بقیه بچه ها تا دیدنم خشکشون زد از تعجب...سارا که طفلی اشک تو چشاش جمع شده بود...رفتیم تو باغو ادریس یه صندلی تکی سمت خودش برا من گذاشت و کم کم شروع کرد...مسخره بازیاش دوباره گل کرده بود و می گفت امشب یه نوازنده ی ویولن که پیشکسوت همه ماهاست اینجاست و سلامتیش به خطر افتاده...حالا همه به افتخارشو از این چرندیات...همه اش وسط جمعیت، قیافه دخترا به سمت چهره نازی محو می شد...حالم داشت دوباره بد می شد...ادریس باکس رقص نورو گذاشته بود جلو من...هی داد میزد حالا همه بیان وسط...مسیح جان همه رو برو...نور.فلش.مه.همه رو...همه رو..همه رو...سرم خیلی سنگینی می کرد...داشتم جون میدادم...بابا جای من نبود که ادریس خر مجبورم کرد...اومدم سمت ماشینو رفتم رو صندلی عقب دراز کشیدم...داشتم ستاره ها رو نگاه می کردمو باهاشون حرف می زدم...ته دلم، یه احسا دلتنگی نسبت به نازی داشتم...اما از اونجایی که فکر می کردم باعث همه دردسر اون شد، احساسم کور می شد و حالم ازش به هم می خورد...تو همین فکرا و حرف زدن با ستاره ها بودم...که موبایلم زنگ خورد...میدونستم بالاخره زنگ می زنه...نازی بود...

نظرات 18 + ارسال نظر
بارون پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:54 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

غلط کرد زنگ زد دختره ی پررو!! آخه به چه رویی ( ببخشید مسیح جان.. دارم زود قضاوت می کنم اما... خب عصبانی شدم دیگه..!!)
من آخرشم نمی فهمم که این نازیه چرا اینطور کرد؟!!... مریض بود؟!!!
حالا که حالت خوبه، آره؟!!!
راستی، امتحانا چه طور شد؟ خوب دادیشون؟!!!!

اینجا که دنیا اسمشه
غربت نشینی رسمشه
با ما که دل پاکیزه ایم
گویا همیشه خصمشه
دنیا یه روز خودکشیه
یه روز پر از دلخوشیه
اما برای ما فقط
یه تابلوی نقاشیه
عشقای بی دستو بی پا
یخ زده تو دلهای ما
آااای روزگار ما زنده ایم
نفس نکش به جای ما
آی آدما بسه دیگه
این برزخه یا زندگی؟!!!
موندیم جدا از هم دیگه
فقط به جرم سادگی

یادم نمیاد کی گفته شعره رو....

یه سوال ته حلقم مونده که دوست دارم ازت بپرسم اما...
می ترسم هم ناراحتت کنم و هم فکر کنی که خیلی آدم فضولیم... شایدم باشم!!!!!!!!


مراقب خودت باش

آره
اما بعضیا از راه همین غلط کردنا میانو خودشونو جا می کنن
این شعره رم هر کی گفته
به سبک احمد شاملو گفته
اما خیلی بی رنگ و رو تر نسبت به شاملو
سئوال ته حلقت رو هم بپرس بارون جون
یه وقت خفت میکنه ها
مطمئن باش هیچ فکری نمیکنم و تا جایی هم که بتونم جوابش رو بهت میدم
فضولم نیستی
مطمئن باش در نظر من که این جوریه
خیلیم باحالی

شیوا پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

با این همه آدمای خوبی که دور و برتن خیلی روحیه ات رو می تونستی خوب کنی . ولی خوب آدم همیشه تو اینجور موقع ها بدترین کار ممکنو انجام می ده ! (که البته امیدوارم اشتباه کنم !)

منظورت از دور و برتن رو نفهمیدم
الانو میگی یا اون موقع
آخه تو که از الان من خبر نداری
تازه کی گفته که من الان روحیه ام رو عوض نکردم؟

بارون جمعه 15 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:02 ق.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

مسیح... دیگه از آبجیت خبر نداری؟
نمی دونی کجاست؟ اسمش چی بود؟!! یادم رفته...
بهت زنگ نزده؟!!
نمی گه کجایی؟ چی کار می کنی؟
اصلاْ حالش خوبه؟!!

سامبولی علیکم
حالا چرا این وسط مسطا دلت یهو هوای آبجیه مارو کرده؟

sh.kh شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ق.ظ http://khodaam.persianblog.com

Bebakhsid ke darbare neveshtat nazar nemidam..Mishe inja ro emza koni?Lotfan?

َُُsalam...age manzooret az emza kardan coment gozashtane
khob gozashtam
emza: masih

بارون شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ق.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

علیک سلام!
خب دیگه... حالا مگه اشکالی داره؟!!..
اگه اشکالی داره٬ ببخشید... جسارت کردم!

اشکالی نداره بارون جون
اما آخه من اگه بخوام همه چیزو تو کامنتا بگم
که دیگه چیزی برا نوشتن نمی مونه!

مسیح شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام
چند نفری هستن
که خیلی وقته جای خالیشون برام احساس میشه
بدون خدا حافظی رفتن
امید وارم ه برگردن
اما کاش یه خداحافظی می کردن
ممل کینگ کنگ و روح پلشتش
پنهان فینگلیش نویس
و چنتای دیگه
دلم برا همتون تنگولیده

ناصر شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:11 ب.ظ http://no-one-else.blogfa.com

سلام داش مسیح
نمی دونم شاید الان که شاید تا ۲ ماه همدیگه رو نمیبینیم تو دانشکده طرح این سوال برای خودم آسون تر باشه که چرا هر وقت تو دانشکده می دیدمت ) بعد از خوندن وبلاگت( یه جوری تو سعی می کردی بیچی به بازی یا شایدم خودم سعی می کردم؟!!!
نکته ی دوم اینکه این در انتظار قسمت بعدی زندگی نامه هات قرار دادن خواننده هات با این جور تموم کردن برگ های زندگیت منو کشته!!! >>> می دونستم بالاخره زنگ می زنه ...نازی بود

سلام
راست میگی
من خودم هر وقت تو رو می دیدم سعی می کردم که خودم یه جوری بپیچم به بازی
نمی دونم چرا
ولی بعد از اینکه آدرسه وبم رو فهمیدی آرزو می کردم که ای کاش آدرسش رو نداشتی و هنوز لا هویت مجهول می نوشتم
احساس می کنم که تو خودت اگه یه نفرو با نوشته های این جوری پیداش می کردی خیلی قشنگ تر بود تا طرف خودشو بهت این جوری معرفی کنه
تازه
تو اون دانشگاه و دانشکده
من تو خیال همه
هر چند هم که بهم توجه نکنن و بهم فکر نکنن
یه تابوی پست و رذل و بی احساس جلوه می کنم
تا جاییکه شاید خیلیا به اینکه من کوچیکترین نشونه های حیات بشری رو دارم یا نه
شک می کنن
تو هم چین وضعیتی
مطمئن باش برا تو هم سخته که بخوای نظرت رو در مورد من عوض کنی
در مورد نوشته هام هم بگم که من سعی می کنم که اونیکه می نویسم به واقعیت نزدیک باشه
یه خورده هم هنر قلم توش می زنیم
همین
چیز دیگه ای نیست
شما که از ما متبحر تری:)

شیوا شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:40 ب.ظ

نه آدمای اونموقع رو گفتم و حال و هوای همون موقع اتو !

شیوا جان اگه یه خورده به عقب ترش نگاه کنی متوجه می شی که هیچ کس تو اون شرایط نمیتونست روحیه اش رو عوض کنه

بارون شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:14 ب.ظ

خب مسیح...
صبر می کنم!

صبر کن خوب
چرا حالا قهر کردی؟؟؟

احسان شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام!
ما هم اومدیم کارت بزنیم و بریم... :)
نه بابا اینجوریا هم نیست وسط امتحانا سوئیچ کردیم گفتیم ببینیم مسیح چیزی جدیدی نوشته یا نه...
جون مسیح باید (با عرض معذرت) محل سگ هم بهش نمی ذاشتی... ببینم چکار می کنی ها... آفرین!

بعضی موقع ها به خودم به خاطر کارایی که اون موقع می تونستم و نکردم
و کارهایی که نباید می کردم و کردم
روزی هزار بار لعنت می فرستم
احسان جان
وجودت عزیز تر از کارت و این صحبتاست

یه پرنسس شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:46 ب.ظ

خوندم ... با این آهنگ وبلاگت که قبلا ها برام باز نمی شد و الان باز شد ...
چه حس نوستالژی مزخرفی می پره گلوی آدم و مجبور می کنه بگم ... هیچی ولش ... یاد یه سری خاطره های خودم افتادم ...
بعدشم که شیوا راست میگه! غلط کرد زنگ زد! بی خود کرد! آدرسشو بده به من تا خودم برم خفه اش کنم! تو اصلا چرا به مازیار گیر دادی؟ همه چی زیر سر اون دختره ی ....
مسیح! دههههه!!! چرا مواظب خودت نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من عصبانی ام الان!!!!

این آهنگه جنیه
یهو پیداش میشه
به دل نگیر
آهنگش که این قدر تکراریه من دیگه حالم به هم می خوره ازش
ولی به خاطر همون حس نوستالژیش گذاشتمش اینجا
همین
خدایی اگه آدرسش رو بدم میری خفش کنی؟؟؟:)
عصبانی نباش پرنسس جونم
اذیتت می کنه

بارون یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ق.ظ

من کی قهر کردم؟!!!
فقط هولم... یعنی عجله دارم... یعنی دارم از فضولی مــــــــــــــــــــی میـــــــــــــــرم!!!!!!!!!!

سلام بارون جون
شما نه فضولی نه هولی
بلکه دوست داری بدونی آخرش چی میشه
آخرشم خوب معلومه دیگه
آخرش منم

مهر یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام عزیزم . خوبی ؟ خوشی ؟ سلامتی ؟

امیدوارم که اینبار جوابش رو نداده باشی و بهش ضده حال زده باشی .

درسته که خودمم یه دخترم ولی به بعضی از دخترا واقعاً باید ضده حال بزنی .

برات تو کامنت پست قبلی نوشتم که اعتماد نکن به دخترا ولی عصبانی بودی و نخوندی .

راستی بی معرفتا رو می گیرنا . دلت برای ما که نتنگولیده بود . باشه . ااااااااایییی روزگار .

کاری داشتی در خدمتیم .
مواظبه خودت باش خیلی زیاد .

سلام مهر جون
چون می دونستم تو میای
دیگه خداحافظی نکردم که بیای
حالا بازم ببخشید
شما تاج سر مایی
کامنت پست قبلت رو هم خوندم
آره به بعضیا نمیشه اعتماد کرد
دختر یا پسرش فرقی نداره
حالا بی خیال
غربت الانو عشقه!!!
شما هم اوامری داشته باشی ما اجرا می کنیم

هانی یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:29 ق.ظ

سلام مسیح جان

خوبی ؟؟؟بازم که پسر جون بد بیاری آوردی؟؟؟
خدا رو شکر که حداقل دوستای خوبی دور و برت رو گرفتن ..........
البته این از خوبیای خودته ..........
امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و مراقب خودت باش

خوبی از شماست
چشاتون خوبه که ما رو خوب می بینه
من همیشه یه وزنه سنگین از دوستای خوب رو تو زندگیم رو شونه هام حس می کردم
ادریس هم یکی از بهترین ها بود
خدا رو شکر

الینا یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com

بهههههههههههههه
سلام بالاخره آپ کردی.ولی ولی ولی خیلی دردناکه اینی که نوشتی. من هیچ وقت حتی نمی تونم تصور کنم این همه تنها باشم .خوبه خدا هست.

لازم نیست تصور کنی
چون شاید خوب فکر کنی تو از من تنها تر باشی
و من نتونم مثه تو باشم
راستی
از اینکه از اینجا خوشت اومده و میای سر میزنی
خیلی خوشحالم

نطفه مجهول یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:53 ب.ظ http://www.xelement.wordpress.com

خوب؟بقیش؟ د بگو پسر...

وبلاگ جدیدت مبارک
اینم بقیش

یه پرنسس یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:41 ب.ظ

از دستت عصبانی ام شدید! هنوز هیچیش که کم نشده اضافه هم شده!

وایییییییییییییی
پرنسس جونم
خوب میگی چی کار کنم
بگو بکنم

بارون دوشنبه 18 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:39 ب.ظ

خب... حالا چرا آپ نمی کنی؟!!!!

بابا هر شب که نمیشه نشست و این همه تایپ کرد
ولی با این حال چشم
سعی می کنم زود آپ کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد