شخصیت سوخته...بیست و سومین برگ

خبری ازش نشد...کارمو دوبار...سه بار...هفت بار تکرار کردم...اما انگار که نه انگار...معلوم نبود که دارم برا کی می نویسم و به کجا میره که خبری از جواب نیست...میگفتن هر کدومش شش روز زمان می بره تا به اونور برسه...ولی من تو همون بیست روز اول و وقتی برا دفعه سوم داشتم می نوشتم، مطمئن شده بودم که کارم بی فایده است...مسیح در به در...اسمی که حالا دیگه برازنده ام بود...دو ماهی می شد که دیگه نازی رو ندیده بودم...اما زنگا هنوز ادامه داشت و باهاش در ارتباط بودم...جز اون کسی رو نداشتم که ببینم...این بود که با خریت تمام آویزوونش شدمو باز رو صندلی های تکراریه همون کافی شاپ تکراری رو به روی همدیگه نشستیم...چشماش مثه شیطون بود...بهونه واسه ضایع کردن زیاد داده بود دستم...یه چیزایی تو زندگیش بود که وقتی دروغای بچه گونش رو برا درپوش گذاشتن سر اونا می شنیدم، خیلی دلم براش می سوخت...هر بار که باهاش دعوام می شد جلوی خودمو می گرفتم که مبادا مسخره اش کنم و یا اینکه حرفی بزنم که خدا قهرش بگیره...اما اون خیلی بی پرده حرفایی رو که نباید میزد رو به من میزد و باز من نمیدونم با چه احساسی بود که بر می گشتم و باهاش دوست می شدم...پیش قدم همه آشتی کردنا بودم...صدای گریه اش عذاب آور بود...نمی فهمیدم که این کارایی که می کنم از روی چیه...مطمئن بودم که همه اش از روی دوست داشتن نیست و دلیلای دیگه ای هم داره...اما همین دلیلای دیگه بود که پیدا نمی شدن و من هنوز نفهمیدم که چرا وقتی اسم نازی رو میارم تمام اون روزا یه جور خیلی قشنگ میاد تو ذهنمو دلم برا تکرارشون پر می کشه...باهاش صمیمی شده بودم...جوری که دیگه فهمیده بودم جز من دوست پسر دیگه ای نداره...روزی چند بار با هم حرف می زدیم...صمیمیه صمیمی...تازگیا فهمیده بودم که اسمش مرجانه...حالا دیگه مامانشم می دونست که مرجان با من دوسته...خودشو خیلی درست کار جلوه می داد...گیر می داد...گیرای بد...جوری که به خاطر مرجان بود که ادریسو برا همیشه بوسیدمو کنار گذاشتم و بهش قول دادم که دیگه تو هیچ مجلسی که مال خودمون نیست، نرم...هر سه شنبه با هم می رفتیم بیرون...دلم نمیومد که بذارم پولی خرج کنه...وضع مالیشون بر خلاف اون چیزی که خودش بروز می داد، چندان هم چشمگیر نبود...این بود که تمام خرجارو خودم گردن می گرفتم...تمام سوراخ سنبه های تهرانو با هم رفتیم...هر وقت از تنهایی غذا خوردن خسته می شدم، با هم می رفتیم رستوران...کار که نمی کردم...خرجم هم که دو برابر شده بود...فیش موبایلام هم که در حد آیتمای جهانی...تازه ماشین دوستام رو هم قرض می گرفتم و می رفتیم کن و فرحزاد و دربند و خلاصه این جور جاها...روزای خوبی بودن که همه رفتن...بعد از این همه صمیمیت بود که مرجان تصمیم داشت تو تولد دوستش که خونشون تو شهران بود منو با خودش ببره...راهش نسبتا دور بود و منم ۲۰۶ دوستم رو گرفتم تا راحت تر بریم و برگردیم...مجلس جالبی بود...هم بزرگترا بودن و هم کوچیکترا...دست مرجان هم که همش رو شونه ام بود...برا اولین بار بود که یه نفر این قدر قشنگ دستش رو مینداخت دور گردنم...احساس آرامش داشتم...برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم که یه پارتیه افتضاح باشه، یه مجلس کاملا کلاسیک و با کلاس بود و هیچ کسی سبک بازی در نمی آورد...یادمه اونشب همه می خواستن خواننده ی ارکستری که داشت تو اون مهمونی می خوند رو برقصونن و اونم هی بهونه در می آورد که من باید بخونم...منم بلند شدمو کشیدمش وسط و میکروفن رو کشیدم از دستشو یه آهنگ عربیه معروف رو که بلد بودم خوندم...مرجان اولش خیلی تعجب کرد...ولی بعدش به دوستاش پز منو می داد...به من غر میزد که این جلف بازی چی بود؟؟؟چرا عربی؟؟؟اصلا چرا بدون اجازه و از این حرفا...منم خر کیف از اینکه حتما منو دوست داره که اینقدر روم حساسه...هوا داشت تاریک می شد که زدیم بیرون...باید مرجانو ماشینو زودتر می رسوندم خونه هاشون!!!تو همون خیابونای شهران یادمه بودیم که افتادیم تو یه خیابون یه طرفه که سرازیری بود و یه حالتایی مثه اتوبان بود ولی نورش کم بود...چراغ ماشین رو هم هنوز روشن نکرده بودم و داشتم مثه بقیه ماشینا با یه هشتادتایی می رفتم...ایشالا هیچوقت تو زندگیتون سر امانت بد نیارید...با هشتاد تا سرعت...یهو تو اون تاریکی یه چاله که چهار متری فکر کنم عمق داشت و دورش خاکریز بود و نوار خطر کشیده بودن سر راهم سبز شد...ترمز گرفتنم فایده نداشت...چشامو که باز کردم دیدم با ماشین چپ کردیم رو چاله...کف ماشین رو به آسمون بود...فقط یه یا حسین گفتم که مرجان سالم بمونه و درک خودمو ماشین...جمعیتی که جمع شده بودن مارو از تو ماشین کشیدن بیرون...تمام نوار خطرها رو پاره کرده بودم...ماشینا تا میرسیدن به چاله نوار خطری که دیگه نمونده بود تا بفهمن چاله ست، می زدن رو ترمز و به زور خودشونو جمع می کردن...از ستون ماشین چیزی نمونده بود...تازه وقتی یه کادیلاک تهران الف که راننده ش مست بود و وقتی رسیده بود به چاله نتونسته بود خودشو جمع کنه و اومد رو کف ۲۰۶، وضعیت بدتر هم شد...خدایا...

شخصیت سوخته...بیست و دومین برگ

کمان بود...آره درست دیده بودم...باورم نمی شد...عرق سرد می کردم...معلوم نبود فشارم پایینه یا بالا...هم یخ کرده بودم..هم عرق می کردم...خیره شده بودم به عکس و صورتم رو برده بودم جلوی مانیتور...بی اختیار یه دو سه نخی سیگار رو پشت هم آتیش کردم و فکر کردم...فکر و فکر و فکر...خدایا...این چیه..اصلا کیه...الان تو این وضعیت چی سر راهم سبز شده؟؟؟نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...بعد از پری دیگه به هیچ کسی امید نداشتم و با رفتن پری امیدم نا امید شده بود و تازه داشتم به این شرایط سرد و کسل کننده عادت می کردم که فوقع ما وقع!!!خلاصه بهترین فکری که به نظرم رسید و بهترین کاری رو که می شد کردم...یه چند صفحه ای از سایت رو باز کردم و خوندم و چیزی دستگیرم نشد...بالاخره یه جا برای اینکه بشه یه چیزی توش نوشت پیدا کردم و یه چند خطی نوشتم و آدرس ایمیلم رو دادم...یه چند باری و به مدلای مختلف این کارو تکرار کردم و جواب نداد که نداد...با هر کسی هم که مشورت می کردم بی فایده بود...کسی چیزی به ذهنش نمی رسید...حالا دیگه احساس یه مرغی رو داشتم که تو قفس گیر کرده...تو قفس زندگی گیر کرده بودم...تو قفسی که خودم برا خودم درست کرده بودم....دوست داشتم زودتر پر بزنم و برم...بپرم...آزاد چون پرنده!!!تمام چرت و پرتایی که به عنوان جواب برام میومد تو میلم(از طرف همون سایته) همشون خزه عبلات بود...یه اسیستنت نشسته بود و حرفای منو نمی فهمید و تا سه بار جوابای چرت بهم دادو از بار چهارم به بعد ایمیلم رو بلاک کرده بودن به عنوان اسپم!!!چه مسخره...خیلی سرچ می کردم...کم و بیش یه سری لینکارو پیدا می کردم که به موضوع اون سایته ارتباط داشت و بعضا یه جاهاییش به کمان!!!مرتبط می شد...اما مسیر همشون منتهی می شد به همون سایته چرند که کاریش نمی شد کرد...بی فایده بود...از درسو کار و زندگی زده بودم و افتاده بودم پای اینترنت...بعضی موقع ها کمانو دعا می کردم...خیلی وقتا هم فحش و لعن و نفرین براش می فرستادم...کارم شده بود مقایسه اون دو تا عکس کمان با همدیگه...تا ببینم کدوم داره راست می گه...بی خیال شده بودم...نا امید نا امید...صدای همه تو این مدت در اومده بود...خصوصا ادریس که دیگه بی خیال من شده بود...رفته بودم تو کما...از خونه بیرون نمی رفتم...هیچ کاری نمی کردم...هیچی نمی خوردم...جواب هیچ کسو نمی دادم...تا اینکه یه روز صبح بود...ویدا اومده بود در خونه...فکر می کردم برانکه ببینه من چمه و نکنه یه بلایی سرم اومده باشه، اومده بهم سر بزنه و خبر بگیره...این بود که درو باز نکردم...گفتم بذار فکر کنه مردم...بذار فکر کنه نابود شدم...چه فرقی می کرد...چهل و پنج روزی بود که با نازی قرار نذاشته بودم...زنگم که کم میزد...نمیزد...اگرم میزد، صدایی از اونور خط میومد تو گوشم که هیچ فرکانس دل خوش کننده ای نداشت...ویدا یه چند باری تماس گرفت...حواسم نبود...قاطی تلفنای نازی به ویدا هم جواب دادم...خودمو زدم به اون راه و ازش خواستم پیش ادریس واسطه شه برگردم سر کارم...گفت یه کار مهم تر باهام داره و کلی غرغر کرد که چرا زودتر از این نتونسته باهام تماس بگیره...گفت یه کار مهم داره...گفت می خواد باهام درباره یه موضوعی صحبت کنه که به خودم و خونوادم مربوط میشه...مطمئن بودم که داره این حرفو میزنه تا منو بکشه از خونه بیرون...خیلی دوست داشتم که نرم...اما این دل لعنتی زودتر از خودم راه افتاد و رفت...تو همون کافی شاپ همیشگی و باز هم قهوه ی تلخ...ویدا اومد...بدون مقدمه شروع کرد درباره کمان صحبت کردن و مفتخر شدن و مفتی خر شدن و پریسا و خودش و یه سری حرفای زنونه ی بی سر و ته...اعصابم داشت خورد می شد...خیلی دوست داشتم که برا یه بارم که شده آخرشو همون اول بگه...یه پاکت پر از مهر پست گذاشت رو میز و گفت نامه ی کمانه...برا ویدا نوشته...اشک تو چشمام حلقه زده بود و گوله گوله سر می خورد و میرخت روی لپام...ویدا گفت کمان نوشته که این پنجمین نامه ایه که داره می نویسه...چهارتای اولی رو برا من نوشته بود...ولی من اینقدر جا عوض کرده بودم که همشون پرت و پلا شده بودن...برا ویدا نوشته بود که هر جور شده منو پیدا کنه و این خبرا رو بهم بده...نوشته بود رفته تو یه شرکت که برای ناسا کارای پژوهشی انجام میده، مشغول به کار شده و الان دیگه بهش میگن پژوهشگر ناسا...اوووووووووووووف...اشک شوق می ریختم و اشکام کوتاه نمیومدن...نوشته بود با یکی از همکاراش که یه زن نروژیه تو اورنج سیتی یه خونه مشترک اجاره کردن و سیر تا پیاز زندگیشو تعریف کرده بود...بعد از ویدا خواسته بود که هر جوری شده من یا پری رو...من یا پری رو...من یا پری رو...هر جور شده پیدا کنه و ...کدوم پری...خیلی دوست داشتم که زودتر...هر چه زودتر از کمان بپرسم تو این مدت که این همه بلا سر داداشش اومد...کجا بود و چی کار می کرد...نمیدونستم چه جوری براش بگم که با رفتنش کمر داداشش خم شد...کمری که با پر کشیدن پری دیگه راست نشد که نشد...خیلی خوشحال شدم...گمشده ای که یه سال و دو سال و یا شایدم چند ماهی بود که هر شب و روز آرزوی یافتنش رو می کشیدم رو پیدا کرده بودم...می خندیدم...اما تو همین خنده ها...با اشکای حسرت...حسرت روزایی که رفتن و دیگه بر نمی گردن...نامه رو برداشتم و با ویدا خداحافظی کردم و زدم بیرون...تا شب یه بیست باری خوندمش...هر بار که می خوندم یه جذابیتی داشت...خیلی دوست داشتنی بود...بوی یه عزیزی رو میداد که یاد آور همه روزای خوب بود...روزایی که خوب نبودن اما خوب گذشتن...یه نگاه به خاطرات گذشته و به روزای از دست رفته...چند باری شروع کردم که برا کمان بنویسم...اما هر بار یه جای تکراری بود که تو نوشتن کم می آوردم...میدونم که همه میدونید نوشتن رفتن پری بود که نمی تونستم بنویسمش و همه چیزو کنار میذاشتم و از نوشتن منصرف می شدم...چند باری تصمیم گرفتم که بی خیال شم و اصلا جواب ندم...اما نمی شد...نوشتم...تمام خاطرات دروغ رو...از پری چیزی ننوشتم...از حالش پرسیدم و شماره تماس و میل و آیدی و این چیزامو نوشتم و ازش خواستم یه راه تماس پیدا کنه تا با هم حرف بزنیم...مستقیم...دلم تنگ بود...تنگ صدایی که منو یاد همه صداهای قشنگ مینداخت...

ببخشید که این پست یه کم با فاصله شد...بخدا مریض شده بودم...هنوزم خوب نشدم...زبون دکترای اینجارو هم نمی فهمم...امیدوارم که زودتر خوب شم...خیلی از کارام عقب افتاد و انجام نشد...شرمنده ی همتونم...