شخصیت سوخته...هشتمین برگ

تابستون اون سال با شیرینی قبولیه کمانه هر چی تلخی بود رو از یادمون برده بود...حالا دوباره بوی مهر می اومد و شروع مدرسه ها...منم رفته بودم پیش دانشگاهی...خاله پری هم رفته بود یه جا مشغول به کار شده بود و دیگه کمتر به ما سر میزد...یه تغییراتی هم تو اخلاقش بوجود اومده بود که راحت می شد از روی نیومدناش فهمید...خیلی شکسته شده بود...صورتش چروک افتاده بود...کمان که وارد دانشگاه شد به واسطه ی پدر یکی از دوستای قدیمیش تو یه شرکت مشغول به یه کار مرتبط با درسش شد...این بود که من دیگه چون رفته بودم پیش دانشگاهی و از همیشه بیشتر درس داشتم مغازه نمی رفتم...البته وقتی تعطیلات پیش می اومد یا مثلا شب عیدا یا پنج شنبه ها برانکه پول کتابام رو حداقل در بیارم می رفتم مغازه اما دیگه مثل قبلنا مرتب نمی رفتم...روزامون با روزمرگی خاص خودش که روزمرگی که نه روزای سگی بود داشت سپری می شد...هیچ کدوم از اقوام گراممون هم به روی خودشون نمی آوردن که ما دو تا الان داریم چی کار می کنیم...خاله پری هم که...حتی خیلی از فامیلا هم به خاطر قبول شدن کمان از روی حسودی یا هر چی که اسمشو بذارین رابطشون رو با ما کات کرده بودن...این بود که دلخوشی ما دو تا شده بود هر پنج شنبه سر مزار مامان بشینیم باهاش حرف بزنیم...پنج شنبه که می شد نمی دونستیم که بریم پیش مامان یا بریم پیش بابا...یه جور احساس غریبی می کردم...پنج شنبه های لعنتی...درست یادم نیست...اما حدودای دی ماه بود...یه روز کمان اومد خونه...من داشتم درس می خوندم...خیلی مهربون تر از همیشه شده بود...اون موقع ها چون من درس داشتم بیشتر وقتشو با دوستاش یا با کاراش میگذروند...اما اون روز...منو صدا زد...شروع کرد از درس خوندن و مزایای تحصیلات برا من حرف زدن...هی گفت و گفت و گفت...تا رسید به اینجا که الان از دانشگاه فُلان براش invitation اومده که برا ادامه تحصیل بره اونجا...خیلی خوشحال شدم...اما خوشحالی من از این نبود که کمان بره اونجا و برا خودش کسی بشه...خوشحال بودم که خواهرم به این درجه رسیده که براش هم چین نوشابه ای باز کردن...تو اون اوج خوشحالی اصلا تصور هم نمی کردم که کمان خواسته نظر منو درباره رفتنش با این حرف برسه...یعنی اصلا فکر هم نمی کردم که کمان داره تصمیم می گیره بین رفتن و نرفتن...تنها چیزی که من فکر می کردم این بود که اون هم چین یشنهادی رو قبل از اینکه به من بگه رد کرده...چون هم من تنها می شدم هم اون...اما خوب که به حرفاش گوش دادم...خوب که دقت کردم...دیدم تمایل خودش به رفتنه...این بود که من اصلا به روش هم نیاوردم که از این حرفاش دلگیرم...اون شب مثه هر شب زده بودم زیر گریه...کمان بیدار بود....اومد تو اتق....کلی قربون صدقم رفت...هی نمک ریخت...گفت بابا من که هنوز نرفتم...تازه اگر هم بخوام برم الان که نمیرم...ده ماهه دیگه...تا اون موقع کارای تو رو هم ردیف می کنم که بیای با هم بریم...حرفاش حرف چرت بود...خوب معلوم بود که اون خودش هم برای رفتن هزارتا مشکل داره...حالا من که دیگه قوزبالاقوز بودم...اما نمیدونم...شاید حق داشت...اون شب تموم شد و رفت...این ماجرا هم بیشتر از اون شب طول نکشید....منم اصلا دیگه درباره اش صحبت نکردم...با خودم گفتم بذار هر کاری که می خواد بکنه، بکنه...آخر اون هفته خاله پری اومد پیشمون...حالا دیگه رو خاله خیلی حساب می کردم...باها بحث کمان رو مطرح کردم...ازش خواستم که بهش اجازه بده خودش برا آینده اش تصمیم بگیره...پری می گفت که رفتنش یعنی شکست...اما این حرفا به کمان سازگار نبود...شاید به روی ما نمی آورد اما معلوم بود که تصمیمشو گرفته...پری هم با دیدن این وضعیت به من گفت که اگر کمان خواست بره...برم پیشش زندگی کنم...اصلا دوست نداشتم هم چین چیزی رو...من تا اون موقع هم چین کاری رو نکرده بودم...اما با اصرارای خاله مهربونم قبول کردم که اگر کمان رفت تا بعد از کنکور پیش خاله باشم...نسبت به کمان سرد شده بودم...بیشتر روزا رو به هر بهونه ای می رفتم خونه خاله و اون جا میموندم...کمان با حرفاش که کلی با حرفای قبلنش فرق می کرد روز به روز منو بیشتر آتیش می زد...دیگه همش رو فضا فکر می کرد...اصلا عین خیالش هم نبود که چه دورانی به ما گذشته و چه دورانی داره میگذره...تو ذهنش فقط و فقط یه چیز بود:رفتن...کمان درست اولین سه شنبه ی بعد از کنکور من بود که رفت...

اگه میری از اینجا تک و تنها تو یه شهر دور...
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا دور...


جلو رفتنش...موقع خداحافظی...هیچ وقت گریه نکردم...آخرین باری که بقلم کرد...هنوز یادمه...آروم بهم قول داد که برا خودش کسی بشه...قول داد که برگرده و به داداشش کمک کنه....قول داد که بیاد و محبتای منو جبران کنه...قول داد که رفتنش فقط برا این باشه که بعدا بتونیم راحت تر زندگی کنیم...اما من...هیچ توقعی نداشتم...فقط دوست داشتم که نره...حالا هم که رفت به سلامت...وقتی بلند گوی فرود گاه لیست پرواز ها رو خوند...آخرین صدایی بود که برا همیشه نا امیدم کرد...حالا دیگه واقعا من بودم و مسیح و من...دیگه کسی نبود...تنهایی تلخ بود...تلخ تر از اینکه حتی بشه طعمش رو توصیف کرد...این بود که دیگه همش پیش پری بودم...اونم پری پنج سال قبل نبود...رفیق باز شده بود...خونه اش هر روز پر می شد از زنای مطلقه و دوستای عجق وجقش که هر کدوم یه داستان برا شنیدن داشتن...سیگار می کشید...و شاید کمی هم به من فکر می کرد...تابستون بدی بود...دوست داشتم که کنکور قبول بشم و برم دانشگاه...بلکه دوستایی پیدا کنم و از شر این حال و روز خلاص بشم...دوست داشتم که دانشگاهم تو یه شهر دور باشه و برم یه خوابگاه بگیرم و به هیچ کس و هیچ چیز هم فکر نکنم...روزای اون تابستون اینقدر بلند و چندش آور بودن که شاید من برا هر روز ده روز پیر می شدم...هر شب قرصای جور واجور می خوردم تا خوابم ببره...این قدر مثه کرم وول می زدم که آخر سر خوابم می برد...صبحا ساعت دوازده بیدار می شدم...تا ساعت سه و چهار می موندم تو خونه...بعدش هم که پری با دوستاش میومد و من میزدم از خونه بیرون تا دوازده.یک شب...بیشتر می رفتم پارک...یا محل قدیمیمون پیش دوستای قبلیم...بچه های خوبی بودن...شاید در روز هزار تا خلاف می کردن...اما از پشت خلافاشون یه جور مردانگی می دیدم...از تنهایی در می آوردنم...این قدر اون پارک و بالا پایین می کردیم که دیگه حتی چمنای پارک هم مارو می شناختن...شبا هم که بر می گشتم خونه...پری یک کم اگه دلش می سوخت با من حرف می زد و باز برنامه مثه شب قبلم بود...روزا همین جوری می گذشتن...منم واقعا تنهای تنها بودم...تنها تفریحم شده بود که برم رو صندلی بالای پارک بشینم و آهنگ گوش بدم یا با گوشیم
snake بازی کنم...تو پارک یه دوست پیدا کرده بودم که اسمش افشین بود...افشین با مادر بزرگش زندگی می کرد...ولی دلیلش رو به من نگفته بود...منم کنجکاوی نمی کردم...وضعیتش تقریبا با من مشابه بود...از سر کار که میومد با هم می رفتیم پارک...اگه خیلی هم می خواستیم به برناممون تنوع بدیم وسطش یه کاری می کردیم...مثلا می رفتیم آب میوه می خوردیم...یا یه چیز دیگه تو همین مایه ها...یه روز با افشین رو صندلی معروف خودم نشسته بودیم...داشتیم برا هم دیگه خالی می بستیم...خالیای گنده گنده...می گفتیم و هِرهِر می خندیدیم...افشین بلند شد بره صندلی بگیره...که وای!!!!!!!!چشمتون روز بد نبینه...یهو یه دونه سگ از این ژولی پولیا از لای پام دوئید و رفت...صاحبش جیغ زد آقا تو رو خدا بگیرش...عین سگ افتاده بودم دنبال سگ...پریدم روش و گرفتمش...بقلش که کردم داشتم رو پیشانیشو ماساژ می دادم که آروم شه و می رفتم سمت صاحابش...اومدم سگو که بدم...wow...یه دختری بود که خیلی به دلم نشست...شاید خیلی بی ریخت بود...شایدم خیلی...اما من که اون روزا حتی به رفاقت با پسرهم فکر نمی کردم یه لحظه دختره رفت رو مخم...نمی دونستم باید چی کار کنم...حتی از اینکه بخوام باهاش دوست هم بشم می ترسیدم...افشین که برگشت...همه چیزو راش گفتم...افشین دختر رو می شناخت...می گفت هفته ای دو بار میاد پارک که سگش رو بچرخونه...می ترسیدم...اصلا جرأت جلو رفتن و حرف زدن باهاش رو نداشتم...ازش خوشم اومده بود...ولی جلو نمی رفتم...آخه از همه دوستای بزرگترم شنیده بودم که الان تو این سن آدم از هر ننه قمری که می بینه خوشش میاد و یه جور عشق دوران نوجوانیه که آدمو به دام میندازه و وقتی که ازش رها میشی می فهمی که چه غلطی کردی...این بود که مواظب خودم بودم که به دام نیفتم...و تمام علاقه من در این خلاصه شده بود که اگه تو پارک دیدمش یه خورده نگاش کنم...همین...اصلا دوست نداشتم که جلو برم...

 

نظرات 13 + ارسال نظر
پنهان پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ق.ظ

man bellakhare aval shodam ya na?????alan miram mikhonam miyam nazar midam...omdvaram in dafe etefaghat khob oftade bashe...

سلام...
خوشبختانه اول شدی...
راستی...
امیدوار؟؟؟

پنهان پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:43 ق.ظ

khondamesh....bazam nemidoonam chi begam?????rasty daneshgah chi ghabool shody?????khahare chi ghabool shode bood??????valy to bayad mipazirofty ke har kas bayad ye roozy bere donbale zendegiye khodesh....shayad ayandeye roshanesho to raftan az iran midoonest...rasty on mogheha vazet behtar shode bood?????man injoory fekr kardam....baad azraftane khaharet dige kar nemikardy?????
vay man cheghadr soal kardam..mano bebakhsh azizam..felan bye...plz zood up koni ha

سلام...
خوبه که نمی دونی چی بگی...
من عمران می خونم...(polytecnik)...
کمان برق می خوند...
شاید...
وضعم بهتر نشده بود...نیازم کمتر بود...
خوشحالم از داشتن دوست خوبی مثل تو...

پریسا پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام آقا مسیح ...

خیلی سختی کشیدی ....
سختیهایی که تصورشون برای ما سخته ...

اما مطمئن باش مادرت الآن خیلی راحته ...
و مطمئن باش که در آرامشه ...

امیدوارم از این به بعد زندگی بهت روی خوش نشون بده ...
البته با تلاش و همت خودت ...

خدا بزرگه ...

سلام...
مسیح هستم اما آقا نه...
خیلی بیشتر از خیلی...
امیدوارم که راحت باشه...
منم همینو می گم...
خدا بزرگه...

روح خبیث ممل کینگ کنگ جمعه 8 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ق.ظ

جناب مهندس درپیتی

polytectonic اینجوری مینویسن - به معنی عمران
polytechnic دقیق تر اون هست - وابسته های صنعت
polytechnical اینم از مشتقاتش

polytecnik منتها این خیلی ضایع هست ، مجبور نیستی
قپی در کنی ، بنویس امیر کبیر

کمی به معلومات خود بیفزایید مهندس سس

بی سواد...
اگه یه خورده بری با زبان فارسی و زبان شناسی آشنا بشی می بینی که گونه های زبان فقط نوشتار کتابی و یا گفتار کتابی نیست...
هزار تا گونه ی دیگه هم داریم: مثلا زبانی که تمام موسیقی دان ها با هم حرف می زنند، یا زبان مردم فُلان ده یا زبان خود توی دهاتی که همون کینگ کنگ از سرتم زیاده...
نوشتار هم هزار تا گونه داره...مثلا نوشتار سر واجی یا نوشتار روزنامه های طنز یا نوشتار smsای که در نوشتار smsای جوری مش نویسیم که با کمترین واج ممکن به لغت مورد نظر برسیم...
خلاصه نویسی و سریع نوشتن و زبان چتی و کلا فینگلیش نوشتن هم گونه ای از زبانه...در اینجا هم منظور از polytecnik این نبوده که بریم تو ریشه ی زبان شناسی نوشتار این لغت...فقط هدف رسوندن کلمه ی پلی تکنیک بوده...همین...
منتها چه میشه کرد که امثال تو کوته فکران نوک دماغ بین...فراتر از ن...شون جای دیگه ای رو حس نمی کنن و از این نوشته ها فقط چرندیات ذهن خودشون رو درک می کنند...
اگر من بخوام مثل تو به نوشته هات نگاه کنم باید بگم به جای <این جوری می نویسن> باید نوشت <این طور می نویسند> و از این ملا لغتی بازیا...
لطفا یه کلاس بذارید ما بیایم پیشتون که کمی به معلومات خود بیفزاییم...
با تشکر از نکته سنجیه شما کینگ کنگ عزیز که ذاتا بلد نیستید درست حرف بزنید و من هم این مشکلتون رو کاملا درک می کنم...

بارون جمعه 8 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلام
خوبی؟
من بارونم.. 19و20 سالمه... هنوز کامل وبت رو نخوندم ولی لینکت رو گذاشتم تو وبلاگم...
تا بعد..

سلام بارون خانوم...
ممنون که این کار رو کردی...
من هم در اولین فرصت لینکت می کنم...

بارون جمعه 8 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

۲باره سلام
حالا دیگه کلش رو خوندم
واقعاْ واسه اتفاقایی که برات افتاده متاسفم و امیدوارم از حالا به بعد تو زندگیت جزو بهترینا باشی و همیشه خوشحال...

----------------------
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست
اشکهای تو را پاک می کند...
و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد
فقط به خاطر خودت به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن
و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند
باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز
فقط کافی است عاشقا نه به آسمان نگاه کنـی...

سلام...
به یاد دارم اما تو هم به یاد داشته باش که این روزها آسمان آبی من سقف آوار مانند اتاقم است که اگر تیرهای فولادیش نبودند تا به حال هفتاد بار ریزش کرده بود...
نه ستاره ای دارد و نه می شود که رمانتیکانه به آن نگریست...
خیلی هم که به آن عاشقانه نگاه کنی جز سیمی باریک و کهنه که از آن لامپی آویزان است هیچ سوژه ی عاشقانه ی دیگری نمی یابی...

روح پلشت ممل کینگ کنگ شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ق.ظ

خوشم میاد حسابی سنگ پای قزوینو شرمنده نمودی
دوتا کرسی شعر سنبل میکنی تا مثلاْ خودتو جزو خوااااص جابزنی
عرض به چاک منور شما
<این جوری می نویسن> باید نوشت <این طور می نویسند>
غلط املایی نیست ، به اون میگن غلط دستوری
منظورو رسوندن درست . منتها اگه من با یه گونی ادعا به جای گیتار بنویسم گیطار ، حق ندارم بگم هدفم رسوندن منظور بود
روی کلمات /بگزار/ و /بگذار / میشه ارفاق کرد
اینا هیچ ربطی به سرواجی ، اسپرانتو ، پینگیلیش و یا فینگلیش نداره
کوته بین هم خودتی با اون خصوصیات پارادوکسیکالت
مشکلات مارو درررررک و ذات مارو کشششف نمودید
مرررسی

شما لطفا ریشه ی پارادوکسیکال رو هم برای ما حلاجی کنید تا به معلومات دستوری و املاییمون اضافه بشود.

شیوا شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:04 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

چقدر دیر دیر می نویسی آدم هی رشته جریان از دستش در می ره ... کار خوبی هم نکردی که گذاشتی خواهرت بفهمه ناراحتی از رفتنش ... گناه داشت.

سلام شیوا جون...
من دیر دیر نمی نویسم...
تو دیر دیر سر میزنی...
دست خودم هم نیود که اون کارو کردم...
در هر حال من میزورم که زود زود بنویسم...

بارون یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

بازم سلام... دیگه هر روز میام که ببینم نوشتی یا نه.. تازه امروز متوجه شدم که اون استفراغم تو می نویسی.. تازه دارم واسه آبان رو می خونم.... اون فک کنم پسر جهنمی چه پدر کشتگی با تو داره؟!! کفرم رو دراورد.. فضول..

سلام...
خوبی؟؟؟خوش اومدی...میگم استفراغ کشف بزرگی بود نه؟؟؟
خوشحال میشم که نظرتو راجع به استفراغ هم به من بگی...

سمیرا دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:47 ب.ظ http://goldgirl.blogsky.com

سلام من لینکت کردم....
................................
......................................
راجبه نوشته هاتم نمی تونم نظری بدم......دوست دارم تا اخرش بخونم بعد

سلام...
لینکتو همین الان میذارم...
اگه بخوای تا آخرش باشی باید یه چند ماهی با هم باشیم...

باران چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلام
خوبی؟
هنوز که ننوشتی٬ کجایی تو؟!!
خب٬ نظر من راجع بع استفراغات!!!
( چند تا سرفه)..
اگه همونجور که خودت گفتی ، همه ی اینا رو خودت نوشتی، باید بگم که خیلی زیباست و به دل آدم می شینه.... قشنگه.. خیلی قشنگه... هرچند که بعضی جاها که داشتی با اون یارو کل کل می کردی از کلمات مناسبی استفاده نکردی ولی اون همون چندجا بود( البته من نمی گم خودم خیلی با ادبم و بچه پیغمبرا، نه، من خودم شاید بدترم ولی میون اون همه تعابیر زیبا و حس لطیفی که داشتی اونا وصله های ناجوری بود....)
و باید بگم، پسر، تو معرکه ای

سلام...
جوابتو تو استفراغ دادم(یعنی الان می خوام برم که جواب بدم...)

پنهان پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:37 ب.ظ

salam azizam...khoby?????nemikhay up koni dleam tang shode barat...biya dige...biya

سلام...
ممنون که این قدر دقیق هستید...
اما من دقیقه هارو یادم رفته...
فردا آپ می کنم...

احسان شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:11 ق.ظ

آقا من چندمین باره که میام سر می‌زنم ولی خبری ازت نیست! پس کی آپ می‌کنی؟... منتظریم و دل‌نگرون...

سلام...
فردا عزیزم یعنی همون یکشنبه...
شرمنده دیر شد...
نمی خواستم این جوری بشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد