شخصیت سوخته...نوزدهمین برگ

اولین قرار از جلوی سینما قدس ولیعصر شروع شد...ساعت چهار یه روز سه شنبه...یادمه بانداژ آبی رنگی رو دستم داشتم که نازنین رو خیلی حساس کرده بود روی دستم...این بود که باندو باز کردم و انداختم توی یه جوب همون دور و طرفا...قرار بود ساعت هفت خودمو به ادریس برسونم و بریم تمرین...این بود که بودنم با نازنین زیاد طولانی نمی شد...از خودش گفت...از دوستایی که داشته...جاهایی که رفته...چیزایی که دوست داره و از این خزه عبلات...مدام می گفت نازی یعنی کسی که ناز داره و پسر هم آفریده سشده برا ناز کشیدن نازی...یه جورایی داشت تو اولین قرار دلمو میزد و داشتم فکرامو می کردم که این دندون لقو برا همیشه بکشم بندازم دور...اما یه چیزای مجهولی لای حرفای مغرورانه و گاهی اوقات بچه گانه اش بود که خیلی کشف کردنشون برام جالب بود...اصلا برام مهم نبود که دارم با کی راه میرم و چرا...مهم این بود که دارم راه میرم و راه رفتن رو یاد گرفتم و همین خوشحالم می کرد...این قدر خوشحال که عکس العملای تند و سریع قر و قاطی کارام شده بود!!!لحن صداش خیلی دلنشین بود و من فقط همین لحنه رو می گرفتم و به حرفایی که میزد زیاد توجه نمی کردم...شاید تنها حرفی که توجهم رو جلب کرد این بود که گفت تا حالا فقط یه بار اونم به مدت سه سال با یه پسر به اسم مازیار که هشت سال بزرگتر ازش بوده دوست بوده و الانم رابطه اش حدودا یکساله که با اون پسره کاته کاته و هیچ ربطی هم به موضوع ما نداره و رفاقتش با مازیرا کاملا احمقانه بوده و الان داره با دید باز قدم به این رابطه میذاره...آمار و ارقام و سن و سالایی که میداد یه جاهایی با هم نمی خوند و معلوم بود که یه چیزی این وسط لنگ میزنه...خیلی به روش نمی آوردم...چون تصورم این بود که دروغ گفتنش شاید فقط برا این باشه که بچه ست یا شاید می خواد دل منو بدست بیاره و حرفی نزنه که من بپیچم به بازی...یه هفته ای با همین قرارای یه روز درمیون دو ساعته و همین حرفای چرند گذشت و نازنین دائما از گریه کردنای بی دلیلش تو نیمه شبا برام حرف میزد...یهو میزد به سرشو ساعت سه نصفه شب دلش هوای حرف زدن می کرد و زنگ میزد و می گفت فقط به عشق تو!!!اکثر مواقع که باهاش تماس می گرفتم یا جواب نمیداد یا تلفنش اشغال بود و یا به یه بهونه ای فورا منو میپیچوند و خودش زنگ میزد...فکر می کردم دلیلش اینه که شاید جلو باباش مشکل داره برا حرف زدن...اما تازگیا که فهمیده بودم باباش ده و یازده شب تازه برمیگرده خونه خیلی دلیل قانع کننده ای برای این کاراش پیش خودم نداشتم...هر بار خواستم باهاش کات کنم یا دل صاحاب مردم نمیذاشت و یا ببخشیدا و التماسای نازنین...البته دختره خیلی مغروری بود و معذرت خواهیاش همیشه غیر مستقیم بود...یه روز سه شنبه بود...هیچ برنامه ای واسه شب نداشتیم و داشتیم با ادریس و بچه ها تمرین می کردیم که ادریس یه تنفس به گروه داد...رفتم تو خیابونو با موبایل زنگ زدم خونه نازنین اینا...داشت حرف میزد که جیغ کشید و گوشیو قطع کرد...جرات نکردم دوباره زنگ بزنم...حدودا پنج دقیقه بعدش زنگ زد و به من گفت که یه روز از خونه دوستش با من تماس گرفته...از همین راهم شماره من افتاده دست دوستش...حالا یه مدتیه که مازیار وقتی کم محلیای نازنین رو دیده مزاحم دوستش شده...دوستش هم برای اینکه این گره ی کور رو باز کنه شماره منو داده به مازیارو گفته که همه چیز زیره سر مسیحه!!!حالا از من می خواد چی کار کنم؟؟؟شماره های غریبه که قریب به یقین مازیار و دوستان اراذلشون هستن رو یه مدتی جواب ندم...چرا؟؟؟چون شخصیت من خیلی برتر و بالاتر از حرف زدن با این آدماست...چه داستان مسخره ای...نود و هفت تا میسدکال اونم تو مدت دو ساعت و اونم از یه شماره موبایل...درسته...خودش بود...شماره موبایل مازیار...داستان نازنین رو باور نکردم...ولی هر چی فکر کردم هم نتونستم بفهمم که مازیار شماره منو از کجا آورده؟؟؟تازگیا احساس مس کردم که دارم یه جورایی به نازنین عادت می کنم...اما این دردسراش خیلی برام گرون تموم می شد...جرات جواب دادن و شنیدن حرفای مازیار رو نداشتم...خیلی زنگ میزد...از هر شماره ای که فکرش رو بکنی...اما معلوم نبود که چی کار داره...اگه نازنین رو می خواد و من سد راهم؛ که الان دو هفته است من با نازنین بیرون نرفتم و خیلی هم پیگیرش نبودم...ولی اون دو هفته است که هر دقیقه داره زنگ میزنه...یعنی عاشقه؟؟؟اونم این قدر سینه چاک...خوش به حال نازنین...تصمیمم رو گرفتم...رو دلم پا میذارم و نازنین و رابطه با دختر و عشق و عاشقی و دوست داشتنو همه این حرفا رو یه باره میذارم کنار...مطمئن بودم که می تونم و همین کار رو هم کردم...گوشیم رو خاموش کردم یه سه-چهار روزی نفس کشیدم...تا اینکه پنج شنبه بود که نازنین باهام تماس گرفت و تو میدون خراسون باهام قرار گذاشت...ساعت پنج...البته صداش رو پیغام گیر بود و مستقیم به من نگفته بود و نمیدونم چطوری مطمئن بود که من میرم...خودمو مرتب کردم رفتم همونجایی که گفته بود...با موبایل بهم زنگ زد و گفت که نرم پیشش چون همسایشون اتفاقی تو اینجا داره خرید می کنه و برم جلوی فلان خیابون...رفتم...اومد جلو سلام کرد و سوار ماشین شدیم...گفت داریم میریم سینما...همون دور و برا بود...از ماشین پیاده شدیم و پیاده داشتیم تو یه خیابون باریک می رفتیم...خیابون شلوغی بود...می گفت تهش میخوره به اون سینمایه...عقب تر از من میومد و دائما عقبو نگاه می کرد...دلیلش هم این بود که چون اینجا محل قدیمیشونه همه میشناسنش و می خواد که جلو آشناها تابلو نشه...خاک بر سر خر من کنن که همه رو باور کردم...رسیدیم جلو سینما...رفتم بلیط بخرم که صدام زد و گفت این یاروئه که داره بلیطا رو میگیره دوست صمیمیه بابامه...برانکه خیط نشیم تو برو تو سالون تا منم بعد تو بیام تو...یارو بلیطیه هم یه جوری نیگاه کرد که گفتم حتما با هم فامیلن این دو تا...رفتم تو سالن...فیلم شروع شده بود اما صندلیه کنارم هنوز خالی بود...گوشیه نازنینم خاموش بود...خواستم بیام بیرون...اما همش ترسیدم که شاید الان نازنین بیاد و بد بشه...خیلی استرس شدیدی گرفته بودم...یه حس درونی بهم می گفت که اتفاق خوبی نمی خواد بیفته...این حالت برام تکراری بود...همیشه قبل از اتفاقای بد کلافگی روحم بهم خبر می داد که می خواد یه چیزی بشه...دلم می جوشید...تا اینکه موبایلم زنگ خورد...سریع از جیبم در آوردمشو فکر کردم نازنینه...اما شماره مازیار بود...خدای من...از همه اتفاقایی که امروز پشت هم افتاده بود فهمیدم که این دفعه باید جواب مازیارو بدم...بچه ذیقی...اگه چیز داری پاشو از سینما بیا بیرون تا ببینی خشتکت جیک ثانیه ای چه جوری میاد رو سرت...نازی هم الان پیش منه...تو هم بیا بیرون می خوام ادبت کنم...صدای گریه نازنینم میومد...موندنم تو سینما می تونست قضیه رو از اینی که هست بدتر کنه...گوشی رو قطع کردم و با هزار تا التماس به بوفه دار سینما از در پشتی سالن که قفل بود زدم بیرون...مازیار و دوستش با دو تا موتور جلو در خروج منتظر من بودن و متوجه بیرون اومدن من از اون یکی در نشدن...فوری پریدم اونور خیابونو یه دربست گرفتم...مازیار زنگ زد که دوباره بگه بیا بیرون کارت دارم که یهو صدا دوستشو شنیدم از تو گوشی که گفت اوناهاش...داره سوار همون پیکان قرمزه میشه...خودم زدم به اون راه و مازیار نخواست که من بفهمم داره تعقیبم می کنه...هیچ راهی هم برا فرار نبود...پیدام کرده بودن دیگه...اول خواستم برم سمت محله قدیمیه بابامینا...همونجا که بابام هزارتا گنده لات و نوچه لات می شناخت...اما که چی بشه آخه؟؟؟این بود که به راننده گفتم بره پارک ساعی تا بلکه بتونم لای درخت مرختا از دست این دیوونه ها در برم...تو آینه مازیارو داشتم می دیدم...لاغر و مردنی بود ولی خیلی زرنگ نشون میداد...جوری که با موتورش همه کار می کرد تا ما رو گم نکنه...چند بار تو مسیر به من زنگ زد و نگفت که پشت سرمه...فقط دری بری می گفت که بچه سوسول کجا در میری و این حرفا...گفت بیا تک به تک واسیم ببینیم کی مرد تره...منظورش دعوای تک به تک بود...اما معلوم بود که جاییکه اون میگه حتما یه لشکر لیان شامپو از دوستاش آماده به خدمت پشتش واسادن...امروزم یه گوریل دنبال خودش آورده برا منی که فوتم کنی می خورم زمین...تنش نافرم می خارید...اصلا هم هیچ رقمه کوتاه نمیومد که بی خیال من شه و بره با همون نازی حال کنه...می گفت الان باید نازنین رو ول کنی و در ضمن کتک این مدتت رو هم بخوری...می خواست به قول خودش به من یاد بده که تو زندگیم نباید با دم شیر بازی کنم...تو خیابون وزرا بودیم که دیگه موتورش رو ندیدم...این قدر خوشحال شدم که دیگه آیینه رو چک نکردم...نازی از یه شماره ناشناس تماس گرفت و فقط گریه می کرد و قاطی گریه هاش می پرسید کجایی؟؟؟یه معذرت خواهیه مستقیم هم کرد...گفت می خوام الان بیام پیشت و من دیگه حاضر نبودم قیافه اش رو ببینم...اگه راستش رو گفته بود...اگه حتی همین امروز تو اون خیابون تنگ که هی بر می گشت عقبو نگاه می کرد می گفت که مازیار و دوستش با موتر دنبالمونن...اگه می گفت که بلیط سینماییه دوست باباش نیست و داره میره با مازیار حرف بزنه...حتما یه فکر عاقلانه تر می کردم و نمیذاشتم کار به اینجا بکشه...اما اون با این دروغای احمقانه اش فقط منو انداخته بود تو هچل...چند باری زنگ زد و ریجکتش کردم...رسیدیم پارک ساعی...کرایه رو قبلا حساب کرده بودم و فوری پیاده شدم تا برا محکم کاری و فرار از شر مازیار از وسط پارک برم تو خیابون ولیعصر و ماشین بگیرم برم خونه...این جوری مطمئن بودم که مازیار چون نمیتونه با موتور بیاد تو پارک دیگه نمیتونه تعقیبم کنه...تو حاشیه ورودی به پارک بودمو داشتم می رفتم وارد پارک شم...پشت سرمو نگاه نمی کردم تا اینکه یه وقت جلب توجه نشه...صدای یه موتور اومد...بعدش پشتم سوخت و انگار رو کتفم خیس شد...همین...دو قدمی رفتم که سرم گیج رفت و خوردم زمین...مازیار زد و رفت...خیلی راحت...


روی خط های نسیم/دو قدم راه روم/ بکشم شکل تورا/ و به دستت انگور/ یادم افتاد شبی/ رفته بودیم ته باغ/ تو به من می گفتی / بنویس / چشم شیطان شده کور / من نوشتم برکاج / که پرم از تو و عشق / دوستت خواهم داشت / تا سراشیبی گور / تو به من خندیدی / و به آینده در راه نه چندان هم دور / عشق رادار زدند/سر هر کوچه صبح/باز هم جار زدند : دلتان زنده به گور! دلتان زنده به گور...
شعر از فریبا شش بلوکی عزیز
  

نظرات 24 + ارسال نظر
sh.kh یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ق.ظ http://khodaam.persianblog.com

Bebakhshid ke rahat minevisam..v bebakhshid ke ghezavat mikonam ba in ke on ashkhaso nemishnsam..Khak bar sare on aghaye MAzyar khan!!! Ke bejaye inke ba khanoome por nazo atrafe....taraf beshe mardoonegi ro did ke be ye adami ke khodesham nakhaste dargir shode taraf beshe!!!

salam
inaro mano to darim alan migim..ama oon moghe ke oon adame kale khar dehati ke in harfa to saresh nemiraft..vali khob manam migam khak bar saresh..hala che fayde dare?

[ بدون نام ] یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام
ولی من می گم چشم خودت در بیاد(ببخشید البته) چون تنها چیزی که توی این دنیا به آدم راست می گه . احساسه خود آدمه.
که تو احساست همه اینا رو بهت گفته . خودت می خواستی که وارد بشی.
بعضی ها فقط بلدند زخم بزنند حالا یا خودشون یا کارهاشون

میدونی چیه
فرقه الانه تو با اون موقع من اینه که تو خوندی و فکر کردی و بعد بهترینش رو به من گفتی
اما من اون موقع فرصت فکر کردن نداشتم و همه این اتفاقا تو یه ساعت افتاد

پگاه دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ق.ظ http://www.vatovato.persianblof.com

نخو ندم هنوز . بخونم !

چه قده خوندنت طولانی شد

شیوا دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:16 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

دل من سخت گرفت .
روزای خوب هم داشتی تو ؟ :(

شیوا جون کجایی که ببینی همین نیم ساعت پیش یه چیزی فهمیدم که الان دیگه واقعا حالم داره به هم می خوره از زندگی
فقط دوست دارم برم یه جای دوری که هیچ موجود دو پایی به اسم آدم جلوم سبز نشه
میدونی چیه
همه ماها ادعامون میشه
من تو اون هممون
همه
همه
همه

مهر دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:28 ق.ظ

سلام مسیح جان . خوبی عزیز ؟

وای که دلم یه جوری شد گفتی زد و رفت . باید به همون حرف دلت که اولش گفت نازی رو ول کن گوش می کردی .

آخه پسره خوب تو چرا با هر دختری دوست می شی . اصلاً‌ اون از همون اول که حرفه مازیارو پیش کشیده همین نقشه رو داشته .

واِلا چه دلیلی داره دختره بگه من قبلاً با پسری دوست بودم یا نه

دخترارو بکشی بعد از ۱۰۰ تا دوست پسر بازم می گن نه تو اولیشی .

مواظبه خودت باش جیگر . خودتو دستی دستی نابود نکن . ارزشت بیشتر از این حرفاس . اینو همیشه به خود بگو .

سلام مهر جان
برا شیوا هم نوشتم
الان این قدر اعصابم خورده و دلم گرفته که اصلا حال و حوصله جواب درست و حسابی دادن ندارم
اصلا نمی فهمم چی نوشتی
ولی به هر حال لطف کردی که اومدی

رزسفید دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.mywhiterose.blogfa.com

سلام.خوبی؟
چقدر عجیب و غریب.بعدش چی شد؟!
می دونی یه جورایی همسن و سال داداشم فکر کنم باشی و از اونجاییکه اون از من دوره هر موقع میام توی وبلاگت یاد اون میوفتم.هرچند که زندگیتون زمین تا آسمون با هم فرق داره ولی نمی دونم چرا یاد برادرم میوفتم.شاید به خاطر اینه که حس می کنم همسن و سال هستین!
آهان راستی من بابت پست پایینیت هم هنوز نگرانم ها!!!!!

امیدوارم که داداشت خوش و خرم باشه زندگیش و فرقش تو این باشه با زندگیه من
حالم بده
چیزی برا گفتن ندارم
کاش میشد آدما به همین راحتی خواهر برادر همدیگه شن

بارون سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:58 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلام... خوبی؟
واقعاْ تعجب زده شدم کامنتت رو دیدم... یه کم از تعجب زدگی اونور تر!!!!!
امیدوارم توام امتحانات رو خوب بدی... یعنی عالی...
خوشحال شدم که با نوشته هام انرژی گرفتی!!!!
مراقب باش..
تا بعد...
راستی.. هنوز این پستت رو هم نخوندم... میخونم و میام!

سلام بارون جون
فکر می کردم این جوری بشه
حالا به آمبولانس مامبولانس که نیاز نشد؟
فردا یه امتحان فوق العاده سخت دارم
دعا کن

بارون سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

از دوباره سلام
اول این رو بگم که شعره خیلی قشنگ بود.. خیلی زیاد...
چرا نازنین این کار رو کرد... ته نامردی بازی درآورده که...
خوب اگه از مازیار خوشش می یومد، چرا سراغ تو اومده بود...؟!
حتماً توام خوشگلیا.. که خوشگلیت این کارا رو دستت داده...!!!
الهی بمیرم.. چی کار کرد مازیار؟!!.. با چاقو بهت زد و در رفت نامرد؟!!!!
مراقب خودت باش...
تا بعد...

شعره که مال من نبود
مال فریبا جون بود
تازه یه چیزایی از این نازی خانوم سر زد که اگه بگم مغزت خاکستر میشه
چه آدمایی پیدا میشن به خدا
خوشگل
اگه منو ببینی شب خوابت نمی بره!!!!!!
زد و رفت
رو کتفم
هنوز میسوزه
بای

شیوا سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:44 ب.ظ

چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قضیه مربوط میشه به شوالیه ی جدید شوالیه!ok شد؟

پنهان سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:02 ب.ظ

salam..haminjooro ke to memidoonesty dar javabe commenta chizi begi manam vaghean nemidoonam chi begam..faghat omidvaram be arezoohat beresi..raftan be jayi ke vaghean aroomet kone...tanhayi ye safar bor va fekr kon vali hamash bechizaye khob ,,roohiyat behtar mishe fekr konam....midooni fekr mikonam age yeki az aval khoshbakht be donya omad ta akharesh radife vali kasi ke ghose dare hamishe dare,,,hamishe bad miyaran..hala nemidonam to joze kodom dastei...hala baad az modati to rafty ba yeki doost shi injoori shod????nemidoonam vaghean
dar morede comment e ghabli manzori nadashtam ye gelayeye doostane bood chon har vaght to nemiyay man vaghean negaran misham....rasty midoonam gahi adam hosele nadare javab bede age hosele nadashty javab nade narahat nemisham(akhe didam to commenta gofty hosele nadari)....khobe ke man harfy ham baraye goftan nadashtamn inghadar harf zadam

salam penhane fingilish nevis...javabe harfe akhareto aval bedam ke alan ba inke farda emtehane sayallat daramo amalan hich chi balad nistam vali hosele javab dadane comento daram.ooonama comente shoma...safar ham raftam tanhaee.be hich chizam fekr nakardam.in ghad relaxation dashtam ke delam nemikhast bargardam.hich esteresi nadashtam.mobilam ro ham khamoosh kardam.daeman to uga bazi be sar mibordam ya labe sahel dashtam ba labtob var miraftam.rafte boodam chaloos.hamin nime khordad ro!!!dar morede oon soalet ham bayad javab bedam ke man doroste ke kheili chizaro nadaram ya az dast dadam.vali dar moghabelesh kheili chiza ro daram ke kheili az shomaha arezooye dashtane yekishoono mikonid...ama man hamaro ya ja daram va be khatere inke mibinam golaye zadam bishtar az golaye khordame.motmaenam ke adame khosh bakhti be donya oooomadamo ta khoda bekhad hamin ham khahad bood.

احسان چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ق.ظ

:( لعنت به این روزگار...

امتحان فرآیندهای تصادفی دارم... همینجوریش مغزم منفجره... خوابم میاد... این چیزایی هم که نوشتی بیشتر کلافه‌م کرد... امیدوارم الان خوب باشی...

سلام احسان جون
به نظر من همه ی ما داریم روز به روز به زندگی می بازیم
هر کی یه جوری
اما خودمونو زدیم به الکی خوش بودن
همینو یاد گرفتیم فقط
امیدوارم که امتحانتو خوب بدی

شیوا جمعه 8 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:10 ب.ظ http://sheved

امان از دست این شوالیه ها !!! ای بابا دل منم خون تر از تو ...
می گن مارا به خیر تو امید نیست ای شوالیه ! شر مرسان !

آره شیوا جون...
همون تو راست میگی...
این آدمای مزخرف یه جوری شدن که دیگه باید این روزا عطاشونو به لقاشون بخشید...
برا همیشه...
باید روزه ی سکوت گرفت...

الینا شنبه 9 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:44 ب.ظ

اشتباه نشه
زخم خوردنت رو نمی گم از اول که با این دختر خانوووووووم دوست شدی . خودت نوشتی که احساست بهت می گفت باید ولش کنی ..خودت ادامه دادی با اینکه می دونستی خبلی کاراش فیلمه

یه بار که گفتم که اگه دست من بود چی کار می کردم...
احساس...؟؟؟
میدونی الینا خانوم شما شرایط رو در نظر نمی گیری...من تو اون وضعیت گند روحی حاضر بودم به هر مصیبتی هم که شده با همینی که گیرم اومده کنار بیام تا شاید یه کم وقتم پر شه و از دسته اون فکرای لعنتی رها شم...شما هم بودی همین بودی...اما چه کنم که طرف مقابل رو دیر شناختمو به گند کشیده شد...تازه...یه چیزه جدید...تا حالا نشده که شما بر خلاف احساستون عمل کنید؟؟؟یا چون حستون بهتون راست میگه همش حس گرا هستید!!!

یه پرنسس شنبه 9 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ب.ظ

والا این نوشته هات این سه تا پست آخرت که من نبودم رو خوندم ... اصلا من نمی فهمم .... چرا آخه؟ نه می خوام نصیحت کنم نه سرزنش! اما همیشه به دلت گوش کن .. خودت که فهمیده بودی ... هوم ... نمی دونم ... می دونم می خوای بگی همه ی این اتفاق ها تو یه ساعت افتاد و تو قدرت فکر کردن نداشتی ... نمی دونم ... برات نگرانم ... نوشتی هنوز هم کتفت می سوزه ... می دونم یعنی مطمئنم که یا چاقو زده نامرد ... اما ببینم .... چن تا بخیه خورد؟؟ بابا ... مسیح جان! داداشی گلم! که نمی دونی میشه همین جوری آدم ها با هم خواهر و برادر بشن یا نه! ( که من میگم میشه که بشن!!‌) تروخدا یه کمی بیشتر مواظب خودت باش ....
بعدشم ... بابا به خدا قهر چیه؟ من؟ قهر کنم؟ اونم با تو؟ به خدا سرم شلوغ بود ... راجع به چیزایی که پرسیده بودی ....
....................................................................
بعدشم که ... این نازی خانوم! که نازشون هم زیاد هست! و تازه آفریده شدن تا نازشون توسط مخلوقات پسر ها کشیده بشه!! الان کجاست؟ می دونم اینجا بهم نمی گی .... منظورم اینه که تند تر بنویس تروخدا ... موهام سفید بشه تخصیر خودته هااااااا؟؟!
آهان یه چیز دیگه ... امیدوارم حال اون مریضت کامل کامل دیگه خوب شده باشه ... ببخشید تو اون روزا نبودم که بیام برات بنویسم منم برات دعا می کنم ....
( تقصیر خودته دیگه!! دیر به دیر که می نویسی! منم که این یه ماهه سرم شلوغ بود! میشه یه کامنت اندازه ی پست های خودت!‌!! :دی )

سلام پرنسس مهربون...چه عجب...قدم رنجه فرمودید...دلمان برایتان و کامنتهایتان که به درازای پستهایمان است تنگولیده بود...
امید که شلوغ پلوغیای این یه ماهه ات همه در امر کار خیر باشه!!!و درگیر و دار کارای سخت سخت نبوده باشی...
بابا بی خیال...اصلا ما خر شدیمو یه دفه نه به دلمون گوش دادیمو نه به احساسمون...شمایی که داری این حرفو میزنی همیشه به دلت گوش میدی...
سعیمونو می کنیم که دلگرا بشیم...
اون عقد اخوت رو هم که شما میگی میشه راحت خوند باید درباره اش تحقیق کرد :-)
شوخی کردم...آره عزیز...خیلی راحت میشه که آدما با هم خواهر و برادر بشن...قبول دارم...تعداد بخیه های رو کتفم رو خواسته بودی
چیز زیاد مهمی نیست...می خواستم تو پست بعدی بنویسم...اما حالا که پرسیدی می گم...سی و چهارتا
هیجده تا از داخل و شونزده تا هم از رو
در مورد این نازی خانوم هم که حرف بسیاره و شنیدنی
اون مریضمون هم بگم که یه جورایی رو به بهبودی به سر می بره

الینا یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:05 ق.ظ http://elina-ad.blogfa.com

حرف حساب که جواب نداره.
راست می گی .

هه
:ـ/

هونیا یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:41 ب.ظ

salam masih pas chera up nemikoni?kojai?

سلام هونیا جون
از اونجایی که الان میام کامنتارو جواب میدم معلومه که خوب هستم هنوز
اما شرمنده
امتحاناتم پس فردا تمومه
حتما برا چهار شنبه آپیدم

بارون دوشنبه 11 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

بازم که دیر کردی!!!
هنوز امتحانات تموم نشد؟
راستی٬ شمال خوش گذشت؟!!
زود بیا دیگه!

سلام
بابا به خدا فردا تموم میشه فردا شبم آپ میکنم
چی کار کنم این امتحانا شرشون کم نمیشه که نمیشه دیگه
شمال هم بد نبود
خوش که نه
ولی گذشت

یه پرنسس سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:48 ق.ظ

موهام کم کم داره سیییفییید میشه ها! کوشی داداش؟؟‌ :دی فردا ۴ شنبه ست ... یعنی آیا به قولت عمل میکنی؟؟؟
راستی ... بچه هایی که اسماشونو نوشتم می شناختی یا نه؟

بگو سیفید نشه پرنسس جونم...چون بالاخره من اووووووومدم!!!
ده دقیقه دیگه وارد بامداد چهارشنبه میشیم و مطمئن باش من به قولم عمل می کنم...
اونایی رو هم که گفتی
میشناسمشون
البته یه جورایی

nadia سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:27 ب.ظ http://timarestanebalashahr.blogfa.com

salam
man linket kardam
ye saol baram pish oomad che joori ba webe ma ashna sho?webet mahshare bazam sar mizanam har vaght doost dashti be webe ma sar bezan.felan

salam.mamnoon ke link kardi.webe shoma ham mahshare va ela man linkesh nemikardam ke...raho rasme ashnaee ba webet ham nemidoonam chi shod...ye seri safahat ro baz kardam...shoma ham ooon vasat masat gol kardi!!!be hamin rahati

الینا سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:31 ب.ظ

چرا آپپپپپپپپپپپپپپ نمی کنی

به خدا گفته بودم چهارشنبه
الانم سه شنبه ست هنوز

حدیث سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:33 ب.ظ

سلام
زد و رفت زد و رفت!!
دقت کردی اغلب ادمایی که وارد زندگیامون میشن میزنن ومیرن بعضیا به جسممون بعضیام.....

سلام
آره زد و رفت
البته این زد و رفت با توجه به همون آدمایی که تو میگی اینجا ازش استفاده شده

یه پرنسس چهارشنبه 13 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام ... نخیر جدی جدی تو می خوای من سیفید بشه موهام! بچه! جینگیله! خوشگله! یا همین امشب می نویسی ... یا .. یا فردا شب می نویسی!!‌:دی
ولی گذشته از شوخی خب یه کپی بگیر .. منم خیلی وقت ها نوشته هام طولانی میشه اما برای ترس از نپریدنشون قبل زدن دکمه ی ثبت یه کپی میگیرم که نپرن! یاد بگیر بچه جون! این دفعه دیر بیای خودم میام با طناب میبندمت به صندلی کامپیوتر میگم تا ته تهشو باید بنویسی ها!! برگ بیستم و بیست و یکم و اینا هم نداریم .. تا آخر آخر ... یعنی مثلا تا همین موقع چهارشتبه ساعت یک و چهل و سه دقیقه!
دهههه!!! من عببصانی بشم قاطی می کنم به جای پرنسس گودزیلا میشم هااااااااا !!!

سلام پرنسس
موهاتو همین یه شب سیاه نگه دار
تا فردا لازمشون داری
:دی
بچه هم تو ...
بیخیلبابابچهخودتیفهمیدیجیذقوله؟؟؟
فقطم بهت پرنسس شدن میاد نه چیز دیگه

ناصر چهارشنبه 13 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:40 ب.ظ http://no-one-else.blogfa.com

تبریک می گم امتحانات تموم شد ( جدا از نتایج دلچسبش!!!)
این پستت متفاوت بود و همچنین جالب... جالب از نظر خود داستانش!

نتیجه ای که تا حالا ناصر جون به دست ما نرسیده که دلچسب باشه
به دلم افتاده که این ترم دلچسبم نیست
راستی اگه از سیالات خبر دار شدی ما رو هم خبر کن
که مثه سگ می ترسیم

بارون پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 ق.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلااام...
این هم از خوش شانسی ماست!!!!!!!!!!
امتحانات رو حالا خوب دادی یا نه!!!؟؟؟.. ایشالله که همه ش بیسته!

بارون جون
چی از خوش شانسیه شماست
متوجه نمیشم
راستی
امتحانا هیچ کدومشون بیست نیست
این یکی رو مطمئن باش
:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد