شخصیت سوخته...ششمین برگ

نمی تونستم برگردم خونه...دلم می خواست تا فرداش...یا حتی چند روزه دیگه اش...یا تا آخر عمرم قدم بزنم...هر جوری که می خواستم خودمو راضی کنم که بیام خونه نمی تونستم...جواب خودمو هر جور که می دادم جواب مامانم و کمان رو نمی شد که بدم...حتی فکرش هم برام داغون کننده بود...اشک صورتمو داغ کرده بود بغض داشت خرخره امو می جویید...دهنم تلخ و بد مزه شده بود...هنوز باور نکرده بودم که چه اتفاقی افتاده...تصمیم گرفتم اون قدر دیر برم خونه که مامان اینا بیدار نباشن تا از من بپرسن...اما مگه ممکن بود بخوابن...اونا خودشون می دونستن چی شده...راضی شدم که برم...در خونه باز بود و ازش صدای قرآن میومد...مادرم لباس مشکی تنش بود...معلوم بود خبر زودتر از اینا رسیده بود....از در نتونستم برم تو...جوری بود که انگار به پاهام وزنه های صد کیلویی بستن...مامان تا منو دید اومد جلو و منو بقل گرفت...از حال رفتم...غش کردم...یاد بقل کردن بابام افتادم...هنوز پنج ساعت نگذشته بود از اینکه بابام منو تو آغوش گرفته بود...به اون قول داده بودم...حالا مامان هم می خواست ازم قول بگیره...دلم می خواست برم یه گوشه ای و خودمو بندازمو بلند نشم...اما فامیلا داشتن به نوبت میومدن و هر کدوم که میومدن داخل یه روضه ای می خوندن...همشون رو مخم بودن...حتی اونایی که خیلی حس ترحم داشتن و دلشون می خواست که منو پدرانه پند دهند...اما من فقط به یه چیز فکر می کردم...اینکه فردا چی میشه؟حالا باید چی کار کرد...خلاصه حدود یه ماهی با همین گریه زاری ها و ختم و عزاداری ها تموم شد...مامان قسمم داد که برم مدرسه...اما دلم نمی خواست که مامانمو تنها بذارم...تازه اون که حالش بدتر شده بود و سر کار رفتن برا در آوردن خرج من و کمان ظلم بزرگی در حق اون بود...هر جور بود مامانو راضی کردم که بذاره عصرا که از مدرسه میام برم یه جایی تا کار کنم...یک هفته تموم دنبال کار بودم...تا اینکه نزدیک خونمون تو یه فروشگاه بزرگ که لوستر و لوازم خونگی و جنسای کادویی می فروخت مشغول به کار شدم...حالا پسر بهمن خان با اون همه برو بیا شده بود پادو و کارگر یه مغازه...سرمون خیلی شلوغ می شد و من هم خیلی خسته می شدم...خیلی...جوریکه تا میومدم خونه خوابم می برد...پول زیادی هم در نمی آوردم اما همین که داشتم به عنوان مرد خونمون یه کمکی به زندگی می کردم...همین برام یه جور دل خوشی بود...سعی می کردم درسام رو هم خوب بخونم...اما واقعا فرصت نمی شد و نمی تونستم...روزا همین جور می گذشت و من شاید از خستگی از گذشت این روزا بی خبر بودم...تا این که یه روز متوجه شدم که مامان واقعا اون مامان همیشگی نیست...بعد از فوت بابا یه مدتی دلتنگ بودیم اما دیگه همه مون با این قضیه کنار اومده بودیم و ممکن نبود که مامانم از دوری بابام این قدر نحیف و لاغر شده باشه...تازه رابرا از کمان می شنیدم که مثلا امروز حالش به هم خورده و ...اما به من چیزی نمی گفت...یه شب وقتی برگشتم خونه دیدم خیلی زرد و تکیده شده...خودش بی خیال بود...اهمیت نمی داد...وضعیت بدی داشتیم...تو خونه مون جز آب و نون چیز دیگه ای پیدا نمی شد...مامانم که سر کار نمی رفت...با صد تومن مزد من هم که کاری از پیش نمی رفت...این بود که بنده خدا می دونست چون هر مریضی داشته باشه خرجشو نداریم که بدیم سمت دکتر نمی رفت...شایدم رعایت مارو می کرد...هر جور بود یه روز زود اومدم خونه و بردمش دکتر و آزمایشو این چیزا...آخر هفته اش دوباره پول جمع کردم و رفتیم دکتر...باورم نمی شد...این همه مصیبت چرا باید تو مدت به این کوتاهی سر آدم بیاد...فکر می کردم دارم فیلم سینمایی بازی می کنم که بازیگر نقش اولش چندین نفرند...س.ر.ط.ا.ن...مریضی که آدم خودش خودشو از پا در میاره...دلم می خواست پیش مامان بمونم و هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم...اما از اونجایی که دکتر می گفت امید به بهبودش زیاده باید هر جور بود کار می کردمو پول درمانشو در می آوردم...هر چقدرم که کار می کردم پولم به شیمی درمانی و این چیزا قد نمی داد...دوستا و آشنا و همسایه ها خیلی کمک می کردن...اما من از اینکه صدقه خور این و اون باشم بدم میومد...یه خرجایی تونستیم به هر حال بکنیم و با کمک دکتر مادرم شیمی درمانی شد...تمام موهای سرشو زده بودن و روی سرش شده بود خط کشی های سرمه ای...ابرو و مژه هاش همه ریخته بودن...صداش عوض شده بود...روز به روز بدتر می شد...آن قدر این راهو ما رفتیم اومدیم تا اینکه تونستیم جواب بگیریم...دکتر گفت درصد گلبول های سفید کمتر شده و جواب درمانش مثبته...به خودم و زندگی امیدوار شده بودم...به درسام و کارم بیشتر می رسیدم و می خواستم به یه وسیله ای مامانو خوشحال کنم...تقریبا سه ماه شده بود که از اون مریضی خبری نبود...هر ماه تحت کنترل بود و اصلا بیماریش پیشرفت نکرده بود...امتحانات پایان سال بود...تابستون شروع شده بود و حالا من می تونستم صبحا هم کار کنم و پول بیشتری در بیارم تا بشه که راحت تر به خرجمون برسیم...خصوصا این مدت که مامان هم دیگه نمی تونست سر کار بره و پول داروهاش سر سام آور شده بود...از هشت صبح تا ده شب می رفتم تو همون مغازه و بدون ناهاری و استراحت یه سره کار می کردم...روزا داشت خوب می گذشت...خوب که نه اما داشت می گذشت...نزدیکای روز مادر بود...اولین روز مادری بود که تصمیم گرفته بودم برای مادرم هدیه بخرم...چون اولین روز مادری بود که هم سر کار می رفتم و هم اینکه تو یه مغازه کادویی فروشی داشتم کار می کردم و با دیدن این موضوع که همه ملت دارن میان و برا مامانشون یه چیزی از ما می خرند بیشتر تحریک می شدم...قرار شد که یه چیزی بگیرم ببرم خونه و از طرف خودم و کمانه بدیم به مامان...مطمئن بودم که هر چیز کوچکی هم بگیرم حتما مامانمو خیلی خوشحال می کنه...این بود که اون یه هفته با اینکه اوج کارامون بود و خستگی مغازه مضاعف شده بود همه اش تو فکر این بودم که چی بخرم؟!!!شب روز مادر شد...ساعت حول و حوش یازده بود که کارمون تموم شده بود تقریبا...یه کیک خوری کریستال خوشگل انتخاب کرده بودم که ببرم بدم به مامان...برداشتمش و چندین بار تمیزش کردم...از تمیزی داشت برق می زد...رویای کادوی روز مادر داشت برای من تحقق می یافت...این اولین بار بود که داشتم از طرف خودم برا مامان کادو می خریدم...اونم با پول خودم...خیلی خوشحال بودم...خیلی...کیک خوری رو برداشتم و یه کادو پیچ خوشگل با تمام دقت کردم...رفتم به سمت خونه...از خوشخالی نفهمیدم که چه جوری دارم میرم...همه راه رو دویدم...دیگه رسیده بودم به خونه...هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد...فکر کردم که کمان موضوع رو به مامان گفته و دارن منو اذیت می کنن...بازم زنگ زدم...در که باز نشد از روی در رفتم تو حیاط....هراسون رفتم به سمت در ورودی خونه...درو باز کردم و پریدم وسط خونه...که کادو رو تقدیم کنم...اما...کسی خونه نبود...کجا می تونستن باشن...ما که کسی رو نداشتیم...این موقعه شب؟؟؟....رفتم دم خونه همسایه مون...تنها همسایه ای بود که با ما اون روزا رفت و آمد می کرد...ازش پرسیدم که خبری از مامان اینا داره؟؟؟نمیدونه کجا رفتن...گفت که حال مامان بد شده و آقا حبیب(شوهرش) بردشون بیمارستان...اسم بیمارستان رو که گفت معطل نکردم...شروع کردم به دویدن و سوار ماشین شدم که خودمو به بیمارستان برسونم...حس خیلی بدی داشتم...حتی وقتی پدرم محکوم بود هم چین احساسی رو نداشتم...اون سایه های خیالی...اون زنه قد بلند با اون تن پر موش همه اش میومد تو تصویرای ذهنم...رسیدم بیمارستان...خودمو رسوندم به مامان اینا...کمان داشت گریه می کرد و مامان تو I.C.U بود...پرسیدم چی شده...اما کسی جواب نمی داد...وحشتناک بود...صدام در نمیومد...می خواستم داد بزنم و کل بیمارستان رو به هم بریزم...اما صدام در نمی اومد...دکتر گفت یه حمله ی شدید مغزیه...می خواستم برم تو...دکترا نمیذاشتن...می خواستم با مامان حرف بزنم...دکتر می گفت باید صبر کنم تا حالش بهتر بشه...اما من نمی تونستم صبر کنم...صبرم دیگه تموم شده بود اون روزا...

 

نظرات 20 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:48 ب.ظ http://divarham.blogfa.com

اشکم را درآوردی مسیح. فکر خودت نیستی فکر کسایی باش که مثل تو بازیگر نقش اول چنین درامی بودن. خوب شد کوچک بودم.

سلام امیر جون...
خوبی داداشی؟؟؟
به خدا نوشتن اینا برا خودم خیلی تلخ تر از اونیه که فکرشو بکنی اما فقط دوست دارم بنویسم که یادم نره کی بودم...چی شده و چی شدم...

پنهان سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

vaghean nemidoonam chi begam...yani chi daram ke begam...hamishe vaght moshkelat miyad chanta ba ham miyad....dar har soorat omidvaram ke alan zendegiye khoby dashte bashy..

سلام خانوم یا آقای پنهان...
ضمیر شما هم مثه داستان ما پنهانه عزیز...
به هر حال منم برات آرزوی خوب خوب می کنم...
موفق و سربلند باشی...

هلیا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام
پسری به سن تو و اینهمه سختی!!!!! فقط می توانم بگم قوی و محکم باش.

سلام...
سختیش هم به خاطره سنمه...باور کن...
قوی هستم ولی محکم نمی تونم باشم...
چون واقعا شکستم...
مرسی از اینکه سر میزنی...

پنهان چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 ب.ظ

behtare dige az basvande agha estefade nakiny chon man dokhtaram.........

چشم خانومه پنهان!

شیوا پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ق.ظ

بابا تو دیگه تو خوش شانسی نوبری ... آخه مگه می شه اینهمه ... اونم پشت سر هم ؟؟؟ چه صبری ! :(

سلام شیوای عزیزم...
بدشانسی اگر شاخ و دم داشت...
من الان یک گله گوزن بودم...

ناتاشا پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:22 ق.ظ

سلام!
فکر می کردم خیلی سختی کشیده باشی! ولی فکر نمی کردم انقدر زود شروع بشه!
به هر حال امیدوارم این دوره زیاد طولانی نباشه!

سلام ناتاشا...
مگه نگفتی از این اسم بدت میاد...
همیشه بدترین اتفاق تو شرایطی می افته که اصلا فکرشو نمی کنی...
فکر کن!

...سپیده... جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ق.ظ

...

...
وا!

الهام جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:27 ب.ظ http://knife.persianblog.com

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمندشدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم...
وقتی او تمام شد...من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است...
مثل تنها مردن

سلام خانوم کات گرل...
خوش اومدی به شخصیت سوخته...
دوستای خوبی برا هم میمونیم!

الهام جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:26 ب.ظ http://knife.persianblog.com

خوب الان من چی میتونم بگم؟
من هر چی بگم تو یه چی جواب میدی منو به علت علاقه ی زیاد ضایع مینمایی
من سکوت اختیار میکنم
فقطارزو میکنم زندگی خیلی زود همونی بشه که ارزوشو داری

سلام الهام خانوم...
بابا مگه من سادیسم دارم که تو رو ضایع کنم...
فقط میگم همه چیز همونی نیست که تو داری فکر می کنی...
همین...
منم برات آرزوی موفقیت می کنم...

احسان شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:35 ق.ظ

من امروز اولین باره که دارم به این وبلاگ سر میزنم. خوندنش از اول تا آخر سخت نبود... ولی این چند خط آخری خیلی منو به هم ریخت... آخه مادر من هم سه بار سکته کرد و من لحظات پشت درهای بسته‌ی اتاقهای لعنتی CCU رو تجربه کرده‌ام... لحظه‌های چمباتمه زدن پشت در ... آخخخخخ
خدا نصیب هیچ بنده‌ای نکنه...
خدا رو شکر می‌کنم که علیرغم مشکلات هنوز سایه‌شون بالای سرمونه...
خدا کنه سایه‌ی مادرتون بالای سرتون باشه...آمین!

سلام آقا احسان...
خوش اومدی...
خوشحالم که سایه مادرت بالای سرتونه...
عمرشون پاینده باشه انشاالله...
خدا کنه...

زهرا شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:48 ب.ظ

متاسفم چه سرنوشتهایی وجود داره

سلام...
به این سرنوشت ها نباید تاسف خورد بلکه باید ازشون چیزای جالبی رو یاد گرفت...
در هر حال ممنون از هم دردیت...

الهام یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ

بازم سلام
خوبی
خوشم میائ میدونی من بازم میامو تنهات نمیزارو
ولی نه اینجا اینقدر دوست زیاد دداری که اگه من برم تنها نمیمونی
جواب جواب شما:خوب راست میگم دیگه
تو همش منو ضایع میکنی...
راستی من هیچ وقت فکر نمیکنم که اونی که من میگم درته
معلومه منو هنوز نشناختی

سلام...
خوشم میاد که تو هم این قدر پر رویی که اگه از در بیرونت کنن از پنجره میای تو...
شوخی کردم...
به دل نگیر...
باور کن من مرده همین اخلاقتم...

الهام عزیز دلت یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:19 ب.ظ

خداحافظی یادم رفت
بای

خدا نگهدار...

امیر دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ق.ظ http://divarham.bligfa.com

ببین خودم هم منظورم رو از اینکه دیگه سیاه نمی نویسم خودم هم نفهمیدم... فعلا که قضیه به کل منتفی شد.

سلام امیر جون...
باور کن خیلی خوشحال شدم که همراهیم می کنی...
حد اقل تو نوشتن...

سمیرا دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ب.ظ http://goldgirl.blogsky.com

سلام
من اولین بار بود که وبلاگتو خوندم.......واقعا راجب خودتونه؟

سلام...
خوش اومدی سمیرا خانوم...
بستگی داره که خود من براتون کی باشم...
اما به هر حال بله...راجع به خودمه...
می خوام ادامه بدم...اگه بتونم البته!

سمیرا سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:55 ب.ظ http://goldgirl.blogsky.com

سلام موفق لاشی..........
من شما را لینک میکنم....شما هم اگه خواستید.....

سلام سمیرا خانوم...
حتما این کارو می کنم...
در اولین فرصت...

پنهان سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:13 ب.ظ

nemikhay up koni???????

سلام...
خانوم پنهان...
دلمون تنگ شده بود...
ببخشید فاصله ی آپ هام زیاد شد...اما امروز یا فردا حتما آپ می کنم...
قبلا معذرت می خوام!

؟ سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

آپ نکنیاااااا!!! بدو دیگه!

حتما...

هلیا چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ب.ظ

نمی خوای آپ کنی؟ سه شنبه هم که گذشت!!!!!

سلام هلیا خانوم...
شرمنده دیر شد...
به خدا فرصت نمی شد...
آخه این هفته یه مشکل قرون وسطایی داشتم...
جبران می کنم...!!!

الهام پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:51 ب.ظ http://knife.persianblog.com

بازم سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به عزیز دلم اقا مسیح
خوبی ؟من نیستم خوش میگذره؟(الان میگی تو که همش هستی )
مسیح زود اپ کن
منتظرم
بای

سلام الهام جون...
گربه ی مرتضی علی رو شنیدی چیه؟؟؟
هر جوری بندازیش اونور باز چهار دست و پا میرسه زمین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد