شخصیت سوخته...پنجمین برگ

(پت ب.ب.تپ...!)...مامانم هول کرده بود نمی تونست حرف بزنه...تنها کاری که به عقلم رسیده بود اون لحظه این بود که درو قفل کنم و داد و بیداد کنیم تا یکی بیاد کمکمون...مامان بد بختم از ترسش منو خواهرمو گرفته بود تو بقلش و خودشو انداخته بود رومون...اون مرتیکه ی عوضی داد میزد و با لگد حالا دیگه داشت می کوبید به در ورودی...از حرفاش معلوم بود که داره دنبال بابام میگرده...مامانم که میدونست بابام الان کجاست این موضوع رو زودتر از ما فهمیده بود...همسایه ها با شنیدن این سرو صدا اومده بودن که بیان کمک اما هیچ کدوم جرات نزدیک شدن نداشتند...خلاصه تا وقتی که پلیس برسه و ما رو از شرش خلاص کنه هزار بار هر کدوممون از ترس مردیم و زنده شدیم...لرزِ ترس اون شب هر وقت که یادش میفتم تا یه مدت تو تنم میمونه...تو کلانتری...(بیاریدش تو...؟)یه نفر که اون لحظه تو کلانتری مامور رسیدن به کار ما شده بود از اون یارو پرسید...(خوب...تو چه نسبتی با این خانواده داشتی که این موقع شب مزاحمشون شدی؟)سرشو گرفت بالا...قیافه اش آشنا بود...خیلی آشنا...خوب که نگاش کردم یادم اومد کیه...فری گاوی..دوست صمیمیه بابام بود...اما چرا؟؟؟چرا اون قدر وحشی بازی در میآورد؟؟؟مامانم هم هی گریه می کرد....فری حرف نمیزد...اما وقتی جناب سربان چند بار که ازش پرسید...رو به مامانم کرد و گفت حاج خانوم نباشه بهتره...جناب سربان مادرمو فرستاد بیرون از اتاق...بعدش دوباره همون سئوالو از فری پرسید...فری که دیگه خیلی عصبانی شده بود و فریاد میزد...(جناب سربان...پدر ایشون دیشب که من دزفول بودم خبر شدم که تو یه دعوا...تو یه دعوا...)اسم دعوا که اومد چهار ستون بدنم لرزید...فهمیده بودم که ذیگه واقعا یه اتفاق بد داره میفته...(تو یه دعوا زده داداشم...یه دونه داداشمو کشته...من باید امشب با گل و شیرینی می رفتم خدمتشون...؟؟؟)نفسم بند اومده بود....قفسه سینه ام گره خورده بود...چشام تار شده بودن...در و دیوار دور سرم می چرخید...اصلاٌ باورم نمی شد...بابام...دعوا...قتل...جناب سربان مادرمو صدا کرد...ازش پرسید که ببینه فری راست میگه...داشتم آرزو می کردم که حرفای فری دروغ از آب در بیاد اما گریه های مادرم یه چیز دیگه ای رو نشون می داد...مادرم گریه می کرد...حرفاش معلوم نبود...اما چیزیو که جناب سربان هم فهمید این بود که فری راست گفته...بابا...اون شب....فری بازداشت شد...اما بازداشت شدنش یا نشدنش هیچ فرقی به حال ما نداشت...به فکرسرنوشت بابام که میفتادم نا خداگاه از خودم بی خود می شدم...اون دوران بهترین دوران سن من بود و من نمی تونستم یه هم چین دردی رو به خودم بقبولونم...به هر حال بابام این کارو کرده بود...و ما هم فرداش فهمیده بودیم که الان بازداشته و منتظر رسیدن روز دادگاه...تو این مدت هم ما تنها کاری که می شد انجام بدیم این بود که به راه های مختلف جرم بابامو کم کنیم!...همین...یه دوره ی سه ماهه که بابا تو زندان بود و داشت فاصله ی بین زندان و دادگاهش رو طی می کرد به هر دری که می شد زدم...تمام پولایی که می شد خرج کنم رو کردم...شده بودم مرد خونه...سه ماه تموم بود که مدرسه نمی رفتم...همه اش دنبال کار بابام بودم...اما بابام تو این مدت نقش اول رو بازی نمی کرد...چون تو این مدت در اثر فشارای عصبی که به مادرم اومده بود بیماری قلبیش اوت کرده بود و دکترش می گفت اگه همین جوری بخواد پیش بره خودشو داغون می کنه...این بود که تو خونه حرف از بابا نمی زدیم...تا شاید اعصاب مادرم راحت تر باشه...یه مدتی هم رفتیم خونه داییم با اونا بودیم...اما مادرم دووم نیاورد و باز برگشتیم خونه خودمون...خونه ای که هر جاش رو نگاه می کردیم یاد بهمن خان با تمام بد و خوباش می افتادیم...این مدت گذشت...{اول تصمیم داشتم کل اتفاقی که تو دادگاه افتاده بود رو تعریف کنم اما نتونستم...}دادگاه رسید...روز دادگاه تموم شد...اما از همون اول معلوم بود که ما بازنده ایم...شکست رو قبول نداشتم اما به هر حال برد و باخت داشت...حکم دادگاه هم صادر شد...البته یه مدتی گذشت و بعد حکم صادر شد...این مدت هم شده بود برزخ برای ما...نه امید داشتیم و نه نا امیدی مفهومی داشت...{هر چند که بیان حکم دادگاه برام مقدور نیست اما...}دادگاه حکم به قصاص داد...اعدام...سیزده بار اعدام.........شاید شنیدن این خبر تو زندگی من بزرگترین خبر دردناک عمرم بود...اما باز هم باید با شکست مقابله می کردم...تجدید نظرهای دادگاه هم فایده ای نداشت...مامانم تنها تلاشی که می کرد این بود که روز اجرای حکم خودش آب و قرآن برای بابام ببره...اما هر کاری کرد بهش اجازه ندادن...یعنی می گفتن که یه مرد می تونه این کارو انجام بده...من خودم پیش قدم شدم اما اگر نمی شدم مطمئن بودم که کسی از فامیل قبول نمی کنه این کارو انجام بده...کارای اداریشو انجام دادم...روزش یادم نیست اما یادمه یه سه شنبه بود...با سعید.ط که دوست جون جونیه بهمن خان بود رفتیم...خدا برای هیچ فرزندی نصیب نکنه که مرگ پدرشو این جوری ببینه...برا هیچ کسی نصیب نکنه که به پدرش آب بده و براش آب بریزه که آخرین نماز عمرشو بخونه و برا هیچ کس نصیب نکنه که برای آخرین بار قرآن رو سر باباش نگه داره...(مسیح...بابا...تو به بابات قول دادی...قول دادی...قول دادی...)...خیلی زور زدم که صدام در بیاد تا جواب بابامو بدم...اما صدام از گلو بیرون نمیومد...بغض گلومو گرفته بود و داشت پاره می کرد و نمیذاشت که چیزی بگم...{می خواستم که خیلی بیشتر از این، این پستو ادامه بدم اما باورم نمی شد که به این زودی کم بیارم...به هر حال ادامشو تو پست بعدی می نویسم...امیدوارم که منو ببخشید...}

 

نظرات 11 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:25 ب.ظ http://divarham.blogfa.com

موافقم. با چه اسمی؟ وبت یا خودت؟

با اسم وب فکر می کنم خیلیییی بهتر باشه!نه؟
موافقی؟

هلیا سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:40 ب.ظ

خیلی متاسفم.

ممنون...

پنهان سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ

aval begam ke motasefam ke english minevisam akhe farsi neveshtan sakhtame dishabam ba ye zahamaty neveshtam ke nago.........midoony be nazare man ba neveshtanesh mozo baraye khodet sabok tar mishe hamishe hamin joore vaghty adam yek bar ye chizy ro 2bare tekrar kone mibiny be on sakhty ha naboode....valy khb dar morede in mozo nemidoonam chi bayad begam??????say kon ba gofanesh baraye khodet kamrangesh koni valy age mibiny barat porangtar mishe yadavarish pas behtare nagi..
rasty che khobe ke man nafare aval shodam..mage na?????
ye cize dige ham begam...mishe ba ham doost bashim???mikham yeki az behtarin doosataye ham beshim..motmaen bash ta akhare dastanet bahatam..mitony hame joore rom hesab koni...

سلام خدمت خانوم یا آقای پنهان...
من به داشتن دوست خوبی مثل شما می بالم...پس دیگه اجازه گرفتن نداره!!!
بابت همراهیت هم خیلی ممنون...کلی لطف می کنی اما منظورت از داستان چیه؟؟؟؟
اگه فکر میکنی که من دارم اینجا تراژدی می نویسم بهتره راهنماییت کنم که داری اشتباه می کنی...
همه ی این اتفاقا...
هیچی...ولش کن...هر جور دوست داری فکر کن!!!منتظرتما!!!

پنهان سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:40 ب.ظ

aval begam ke motasefam ke english minevisam akhe farsi neveshtan sakhtame dishabam ba ye zahamaty neveshtam ke nago.........midoony be nazare man ba neveshtanesh mozo baraye khodet sabok tar mishe hamishe hamin joore vaghty adam yek bar ye chizy ro 2bare tekrar kone mibiny be on sakhty ha naboode....valy khb dar morede in mozo nemidoonam chi bayad begam??????say kon ba gofanesh baraye khodet kamrangesh koni valy age mibiny barat porangtar mishe yadavarish pas behtare nagi..
rasty che khobe ke man nafare aval shodam..mage na?????
ye cize dige ham begam...mishe ba ham doost bashim???mikham yeki az behtarin doosataye ham beshim..motmaen bash ta akhare dastanet bahatam..mitony hame joore rom hesab koni...

تنها سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ب.ظ

فکر کنم هیچی نگم بهتر باشه...

بهتر که نیست چون من از شنیدن حرفای شما آروم می گیرم...اما حالا که سکوت رو ترجیح دادی...بهتره...

شیوا چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

هر کس خیال می کنه مرگ پدر خودش بدترین نوعشه ...
.
ولی این دیگه وحشتناکه !!! وحشتناک !

سلام شیواااااااااااااا خانوم گل...
خیلی وقت بود اینجا منتظرت بودم...گفتم شاید از خوندن ادامه اش پشیمون شدی...
آره...وحشتناکه...اما مطمئنم از این وحشتناک تر هم وجود داره...

پنهان پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ب.ظ

man manzooram az dastan dastan alaky nabood,....mage gheyr az ine ke zengedgiye har fard ye dastane????

سلام...بازم خانوم یا آقای پنهان...
نخیر...درسته...زندگی هر فرد یه داستانه...
من خودم هم حدس می زدم منظورت همین باشه اما گفتم که سوء تفاهم پیش نیاد...
به هر حال خیلی خوشحالم که دوست خوبی مثه پنهان پیدا کردم...
بازم ببخشید اگه یه خورده گیج می زنم...

امیر پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:10 ب.ظ http://divarham.blogfa.com

سلام.
مرسی از همدلیت. حرفای مربوط به خودم رو نخواستم بیارم تو وبت. برای همین یه چیزایی تو وب خودم برات نوشتم.
پیروز باشی.

سلام امیر خان...
حرفات قشنگ بود...همشونو خوندم...
خوشحالم از اینکه بالاخره یه جوری حرفاتو به من زدی...

یه زن شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:19 ب.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

تصورش خیلی وحشتناکه ... خدا بیامرزدش ... روحش قرین آرامش باشه...

ممنون...
و هم چنین قرین رحمت...

امیر شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 ب.ظ http://divarham.bligfa.com

کی گفته من از حرفات دلگیر شدم؟ فکرای بد نکن.

سلام امیر خان...
چشم نه فکر بد می کنم نه فکرای بدبد...
مگه کسی قراره بگه؟؟؟

...سپیده... شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 ب.ظ

سلام داداش مسیح...
خوبی؟؟؟
کامنتتو خوندم...
مسیح جان اون وبلاگی که گفتی مال من نیست...
من تو بلاگفا فقط یه وبلاگ دارم که آدرسشو دو تا پست دیگه تو وبلاگم به همه میگم...
یه وبلاگ تقریبا روزنوشته...
یعنی متفاوت از اونی که الان دارم تو بلاگ اسکای مینویسم...
اون وبلاگی که آدرسشو دادی مال من نیست داداشی...
به هر حال ممنونم...
در ضمن راجع به این پستت:
از دست دادن هر پدری(چه بدترین و چه بهترین)تو هر شرایطی خیلی سخته...
میدونم...

سلام...
خوبی سپیده جون...(اگه مثه خودت بخوام بگم باید بگم آبجی سپیده!!!)
کم پیدا بودی...
به هر حال من خواستم که یه سوء تفاهم بر طرف بشه که شد...
به هر حال منم مثه بقیه منتظر دو تا پست دیگه ات می مونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد