شخصیت سوخته...پانزدهمین برگ

رسیدیم خونه...دیگه حوصله دماوند موندن رو نداشتم...پری هم همش تو خودش بود و حرف نمیزد...هر وقت میدیدمش پف دور پلکاش و قرمزی چشاشوصدای گرفته اش نشون میداد که چند ساعتی داشته گریه می کرده...صداش کلفت شده بود...مصرفش هم به اوج رسیده بود...هر وقت رگای دستش کبود می شدن و دیگه پیدا نمیشدن، از رگای گردنش استفاده می کرد و منم از کبودی گردنش و رگاش می فهمیدم که الان تو اوج مصرفه...پلکاش سنگین بود...غذا نمی خورد...موهاشو شونه نمی کرد...فقط کز می کرد یه گوشه و یا گریه می کرد و یا می خوابید...سه چهار روزی بود که غذا نخورده بود...ماشینو برداشتم که برم بنزین بزنم و بیام وسایلو بریزیم توش و برگردیم همون خراب شده ی تهران...سر راهم سعی کردم چیزایی رو که دوست داریم از دماوند داشته باشیم بخرم...یه شیشه عسل، یه کم پنیر محلی و از این چیزا...دم یه رودخونه هم وایسادم تا یخورده گرد و خاک ماشین رو با آب بشورم...تقریبا یه پنج شش ساعتی بود که برنگشته بودم خونه...خیلی خسته شده بودم...برا ناهار یادم رفته بود چیزی بگیرم...اومدم برگردم که زد به سرم تا از پری بپرسم که بعد از سه روز چی میتونه بخوره تا براش بخرم و دستاز اعتصاب غذا برداره...اون خونه ای که تو این چند روز مونده بودیم یه باغچه حدودا هشت صد متری بود که از بس کسی بهش نرسیده بود پر شده بود از علفای هرزه و درختای خشک و بدون بار...زمینشم پر پستی بلندی بود...مثه یه مستطیل دراز بود محوطه اش که تهش یه خونه تقریبا معمولی بود و پشت خونه که رو به رودخونه بود و اصلا به باغ دید نداشت یه ایوون بود تا مثلا تابستونا ازش استفاده کنن...پاتوق پری گوشه ایوون بود و همونجا هم خودشو می ساخت...رفتم تو خونه و چند بار صدا زدم...اما جواب نداد...حدس زدم که تو ایوون باشه و داشته باشه خودشو بسازه...این بود که یه چند دقیقه ای ساکت شدم...خبری ازش نشد...چند بار صداش زدم...جواب نداد...پرده رو سریع زدم کنار و درایوون رو باز کردم...


.............................................................................................................................
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه می دانند همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنة یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تن هامان
.............................................................................................................................


صحنه ای که اون روز ساعت سه بعد از ظهر دیدم الان یه سال و یه ماه و بیست روزه که هر روز سر همون ساعت جلوی چشام تکرار شده و تا ابد هم ازش گریزی نیست...پری مثه یه درخت سبز و بلند، نتونسته بود تو زمین ریشه هاشو زندونی کنه و چون سپیداران، پرواز کرد...(از اول نوشتن این پست تا این جاش سیزده تا نخ سیگار آتیش زدم ولی کاملا بی فایدست...)...پری اونروز...نمی تونم بگم و بنویسم...دو کلمه میگم...ولی جاش هزار تا کلمه خالی میذارم تا خودتون اون لحظه رو بنویسید...
پری اونروز خودشو دار زده بود...

 

 

 

 

 

 

 

 

بعضی وقتا آدم حاضره که برا داشتن یه چیز بی ارزش همه دنیاشو بده و اون رو داشته باشه...پری که همه دنیای من بود...با رفتنش منو تا ابد اسیر کرد...اسیر این دنیایی که هیچ امیدی برای دلخوشیش نیست...تو اون لحظه چشام چیزی رو که میدیدن باور نمی کردن...سرم رو بی اختیار کوبیدم تو نرده های جلوی پنجره...حالم به هم خورد...ضعف داشتم...پاهام سست شده بودن و جون بلند شدن نداشتم...چشام می سوخت...خودم و کشیدم سمت پری و چهار پایهرو هل دادم زیر پاش...به زور و با هزار تا امید یه یا علی گفتم و چهارپایه رو گرفتم و پری رو بقل کردم و آوردمش رو زمین...هر راهی که بلد بودم رفتم...نه جون داد زدن داشتم که از کسی کمک بخوام...نه صدام تو اون خراب شده به کسی می رسید...سردی پری و رنگ پریده اش و کبودی طناب رو گردنش هم نشون میداد که دیگه به هیچ جا امی‍................................دی نیست...حالم به هم می خورد و مدام ناله می کردم...باورم نمی شد...همش خدا رو صدا می زدم...همش می گفتم پری تو رو خدا بلند شو...تو رو خدا...جووون من بلند شو...پری تو رو خدا حرف بزن...پری بلند شووووو...اما پری...
خاله جون...می خوام همین جا به دور از همه چی دو کلمه حرف حسابی باهات بزنم...خداییش مگه من بودم...چه جوری دلت اومد...چه جوری...
پاییز غریب و بی روح، اون همه برگ مگه کم بود...
گل من رو چرا چیدی؟؟؟ گل من دنیای من بود...

*ببخشید که این پست کوتاهه و پر از جاخالی و شعر و اضافات...می خواستم طولانی تر بنویسم...اما همین جا تمومش می کنم و بعد از پری رو میذارم برا پست بعد...چون الان اصلا نه حوصله ی نوشتن دارم و نه توانش رو...

شخصیت سوخته...چهاردهمین برگ

*سلام.به خدا دلیل دیر آپ کردنم این بار به خاطر سوختن مادربردم بود.الانم دارم از کافی نت آپ می کنم.بازم مثل همیشه معذرت می خوام.قول داده بودم که هفته ای دو بار آپ کنم که زودتر تموم شه.این دفه دیگه این مادربرد نخواست ما به قولمون عمل کنیم.میدونم که همه می بخشیدم.
پری اون شب یه مرگ رو تو زندگیش تجربه کرد...خیلی حال خرابیداشت...نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم خوابش برده...سرش از لبه ی میزی که پشتش نشسته بود آویزون شده بود و چشاش نیمه باز بود...این بود که دیدم بدجور خوابیده و اومدم سمتش تا بیدارش کنم بره درست سر جاش بخوابه...چند بار صداش کردم اما خواب سنگینی رفته بود...هر چی زدم تو صورتش و پری پری کردم انگار که نه انگار...شک کردم که نکنه چیزیش شده باشه...نبضش خیلی کند میزد و یخ کرده بود...سیاهی چشماش هم رفته بود...خیلی هول کرده بودم...سریع از در باغ رفتم بیرون و به جز سرایدار باغ روبرویی کسی رو نتونستم برا کمک بیارم...کمک کرد و پری رو گذاشتیم تو ماشین...مسیر باغ تا بیمارستان گیلاوند رو نفهمیدم که چه جوری رفتم...به بیمارستان که رسیدیم رو تخت اورژانس همه جور سیم و دستگاهی بهش وصل کردن...دکتر گفت یه حمله ی نمیدونم چی چی اتفاق افتاده و دچاره بیهوشی شده و خوشبختانه هیچ خطری نیست و تا چند ساعت دیگه مرخص میشه...خیلی خوشحال شده بودم...چشاش که باز شد تا منو دید باز گلوش بغض کرد و گوله اشکاش راه افتادن...خیلی خودم رو نگه داشتم تا پری رو آروم کنم...موفق هم شدم و بالاخره این قدر مزه ریختم تا پری به زور هم که شده خندید...یه ساعتی مونده بود به سال تحویل که برگشتیم خونه...هوا خیلی سرد شده بود و پری لرز کرده بود...حواسم پرت شده بود و تا دست و صورتمون رو شستیم تلویزیون رو که روشن کردیم شنیدیم که داره میگه آغاز سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج و بعدش هم شروع کرد از این آهنگای شش و هشت پخش کردن...نه هفت سین داشتیم نه ماهی قرمز...اما دو تاییمون خیلی خوشحال بودیم و تو ده دقیقه ده دفعه همدیگرو ماچ کردیم...پری به من گفت می خوام اول سال نوی امسال یه قول به خالت بدی و منم قبول کردم به شرط اینکه اونم یه قول بده...قول پری این بود که همیشه خوشحال باشیم و هیچ چیز دنیا هم برامون مهم نباشه...منم قول دادم به شرط اینکه پری هم همین قول رو بده...یه ساعتی گذشت و هیچ کس رو نداشتیم که نه بهش تبریک بگیم نه بخواد بهمون تبریک بگه...هر دوتایی هم از بی خوابی و خستگی روزای قبل٬ خوابمون برد...روز قبل پری از صبح تا بعد از ظهر بیمارستان بود و هشت و نه شب رسیده بودیم خونه و بعد از سال تحویل من یادمه حدودای ساعت یازده هر دو تایی خوابیدیم...یه خواب که اونشب خیلی چسبید...فردا صبحش اولین کاری که کردیم خوردن یه صبحونه ی مفصل با تمام متعلقات و کان لم یکن شدگانش بود...بعدشم رفتیم چشمه اعلا و یه دو سه ساعتی چرخیدیم و برا نهار رفتیم یه قهوه خونه ی خیلی سنتی که تو فضای باز بود و یه صاحبی داشت به اسم داش علی که یه جورایی با تیپ کارگری اوستایی می کرد...خودش چایی می آورد و قلیون درست می کرد٬ خودشم هم صورتحساب ها رو می گرفت...پری بلند شد که بره قلیون سفارش بده و منم پاهام رو کرده بودم تو جوب آبی که از زیر تختمون میگذشت...خیلی معطل کرد و من چون داشتم میدیدم داره با داش علی حرف میزنه٬ زیاد کنجکاو نشدم که چی میگه...همین جور قلیون کشیدیم و چرت زدیم و حرف زدیم...کسی هم کاری به کارموننداشت...نزدیکای ظهر شهریا بود که دیگه قهوه خونه شده بود پاتوق مسافرایی که یا دارن میرن شمال و یا از شمال میان و خیلی شلوغ بود...یه مشت جوون اراذل هم که مال همون منطقه بود جمع شده بودن یه گوشه ای همون نزدیکیا و نمیدونم چرا تفریحاتشون هیچ رقمه به دل من نمی نشست...یه ضبط خیلی بزرگ هم دنبالشون بود و صدای عباس قادری از توش میومد بیرون!!!پری رفت سمت داش علی که هم برا ناهار دیزی سفارش بده و هم بپرسه که کجا باید دستاشو بشوره و بره دستشویی و بیاد...منم داشتم با موبایلم ور میرفتم...داش علی دیزیارو قبل از اینکه پری برگرده آورد...پری هم خیلی معطل کرده بود و زنگ زدم به موبایلش تا ببینم کجاست و چرا دیر کرده!!!سه چهار بار شمارشو گرفتم...آنتن نمیداد تا اینکه گرفت و نوشت Waiting!!! سریع قطع کردم و فهمیدم چون داره با کسی صحبت می کنه دیر کرده...بعد از یه بیست دقیقه ای برگشت...خیلی عصبی شده بود...صورتش سرخ سرخ بود...التهاب داشت...دستاش می لرزید و هول هول حرف میزد...هر چی ازش پرسیدم چی شده با عصبانیت جوابای بی ربط میداد...سه چهار بار به من گفت ناهارت رو بخور که بریم...با یه طعنه ای که یعنی خودش نمی خواد ناهار بخوره و منتظر منه تا غذام رو بخورم...خیلی عصبی شدم و سرش داد زدم و گفتم غذا رو به آدم خون می کنی و گند میزنی به تفریح آدم و اونم هی می گفت آره آره و با این کلمه هر چی می گفتم فوری تایید می کرد...از من خواست که تا خونه رانندگی کنم و من هم دلیل این همه شوک عصبی رو نمی فهمیدم...خیلی فکر می کردم که آخه دو مرتبه چی شده اما دلیلش رو پیدا نمی کردم...رسیدیم خونه...لباساش رو که سریع در آورد٬ جای سوزن سرنگ اون آشغالا رو دوباره رو دستش دیدم که خونش هم تازه بود و فهمیدم که دوباره ترتیب خودش رو داده و حتما از داش علی هم جور کرده بود و من نفهمیده بودم...پیش خودم این استدلال رو کردم که این به هم ریختگی عصبی پری به خاطر مصرف مرفینه و حسابی باهاش دعوا کردم...جوری که خیلی خیط شد...نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم...پری داشت بیخود و بی جهت سرنوشت هر دو تامون رو به منجلاب می کشید و اصلا هم متوجه نبود...هر چی بهش می گفت یه آره تحویلم میداد...کلمه ای که فقط تو اوج عصبانیت ازش استفاده می کرد...همون جوری که لباساش رو در آورده بود٬ گفت دارم میرم حمام و من هم خودم رو زدم به نشنیدن...پا شدم تلویزیون رو روشن کردم که تا سرم گرم شه و از عصبانیت در آم...وسطای یکی از این سریالای نوروزی بود که صدای جیغ پری رو از تو حموم شنیدم...رفتم سمت حموم و دیدم صدای آب میاد...چند بار صداش زدم...صدای گریه اش میومد که ناله می کرد...با التماسای من لباساشو تنش کرد و اومد بیرون تا بگه چشه بالاخره...سه چهار قدم نیومده بود که گفت سرم گیج میره و همونجا وسط راه نشست...از تو آستین حولش دیدم که داره خون میریزه و یه داد خیلی بلند زدم و گفتم چی شده...آستینش رو زدم بالا...پری زده بود به سرش و بازم کارای یه سال پیشش رو شروع کرده بود...یه خودزنی تازه که دلیلش اصلا برا من مشخص نبود...خیلی ترسیده بودم...بعد از اون اتفاقی که برا بابا افتاده بود٬ هر وقت خون میدیدم هول می کردم...کمکش کردم که مانتوشو بپوشه و بیاد سریع بریم بیمارستان...همون جای دیشب...پری سابقه ی خودزنی داشت ولی تا حالا هیچ کدوم این قدر حاد و یهویی نبود...این یکی یه زخم خیلی عمیق بود که شدیدا هم خونریزی می کرد...بهش سرم خون تزریق کردن و دستش رو بخیه زدن...دکتری که اونشب سال تحویل کشیک بود و پری رو برده بودم پیشش٬ امشب هم تو اورژانس بود و از شانس بد ما به ما شک کرد و منو صدا کرد و شروع کرد سئوالو جواب کردن...یعنی بنده خدا با دیدن وضعیت پری شکش برده بود و فکرش رو هم نمی کرد که روز اول عیدی چه اتفاقایی برا ما افتاده...زده بود به سرش و می خواست زنگ بزنه نیروی انتظامی...من هم اصلا حوصله اینکه بخوام براش توضیح بدم که چی شده و چه خبره رو نداشتم...این بود که یواش یواش با دیدن آرامش ما و سر حال اومدن پری و حرفایی که با پری زد بی خیال شد و اجازه داد که بریم بیرون...با پری قهر کرده بودم...تو راه یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و اونم حس حرف زدن نداشت...اصلا هم حرف نمی زد...خیلی منتظر بودم تا برام توضیح بده که چی شده...همه حرفاش این بود که دلیل خودزنی این بارش خریت محض بوده و یه جورایی به اون تلفنه مربوط میشه و اصلا ربطی به مرفین نداره...

شخصیت سوخته...سیزدهمین برگ

اونشب رو با همون حال و هوای افتضاح گذروندم...هنوز یه ساعت از خداحافظیمون نگذشته بود که مهکامه زنگ زد...صداش خیلی نرم و مهربون شده بود...باورم نمی شد که خودش داره این جوری حرف میزنه...گیر بی خودی دادم بهش...اما هنوزم خوب و مهربون حرف میزد...مطلبو دراز نکنم و در یک کلام بگم که مهکامه تازه از اونشب به بعد از من خوشش اومده بود و وقتی اومده بود خونمون به قول خودش از شخصیت من لذت برده بود...کار خراب شده بود...من مهکامه رو آورده بودم خونمون که اون از من دل زده بشه و لی اون بدتر شد و تازه از من خوشش اومده بود...نمی دونستم چی کار کنم...خستگی اون مدت پر دردسری که با مهکامه گذرونده بودم نمیذاشت که دوباره بهش علاقه مند بشم...با این حال هنوز از یه سری کاراش لذت می بردم و بعضی بچه بازیاش برام شیرین و لذت بخش بود...این بود که از دست ندادمش و تصمیم گرفتم رابطه ام رو در حدی که هست٬ ادامه بدم...اونشب پری زنگ زد و گفت کاراش تو زنجان تموم شده و فردا حرکت میکنه...اون روز یه کم درس خوندم و برا ناهار یه چیزی آماده کرده بودم...منتظر پری بودم که دیگه حدودای ساعت دو بود٬ رسیدش...خیلی سیاه و سوخته شده بود...قیافه اش هم که مثه همیشه یخ زده و وارفته...ماشین هم که انگار از تو مرداب اومده بیرون...بو لجن میداد این قدر کثیف بود...زیاد حرف نزد و رفت حموم و بعدش ناهارو خوردیم...قیافه اش ول بود...میدونستم یه چیزیش شده...دوست نداشتم ازش بپرسم و می خواستم خودش برام تعریف کنه که کجاها رفته و چی کارا کرده...خیلی خودشو نگه میداشت که به من چیزی نگه...تا اینکه نزدیکای غروب بود که بغضش یهو ترکید...چشاش پر اشک بود اما گریه نمی کرد...گفتم چی شده دیوووونه؟؟؟چرا این قدر ناراحتی!!!مگه من مردم...گفت جنبشو داری یه چیزی بهت بگم؟!؟!؟!جواب آره یا نه می دادم اون باید موضوع رو تعریف می کرد...این بود که مجبورش کردم خیلی سریع همه یزو برام تعریف کنه...پری اون روز از رابطه ی سه ساله اش با یه پسر به اسم مهران پرده برداشت...خیلی برام تعریف نکرد که کی و کجا با این پسره آشنا شده...اما از موقعیتش گفت که داره فلان دانشگاه مدرک دکترا میگیره و بچ خوبیه و اینجوریه و اونجوریه...خداییش خیلی آب زیر کار بود...من سه سال با پری زندگی کرده بودم اما هیچی نفهمیده بودم...خودش بازم لو داد که تو این چند روز زنجان نرفته و با مهران شمال بودن...تعریف می کرد که چه جاهایی با مهران رفتن و چه دورانی که با هم خوش نبودن...فرحزاد و جمشیدیه و داوودیه رو آسفالت کرده بودن...از خرجایی که مهران کرده بود...کادوهایی که خریده بود...کمکهایی که مستقیم و غیر مستقیم به من و پری کرده بود رو برام گفت...اولش خیلی به غیرتم برخورده بود...صورتم خیلی التهاب گرفته بود...سرخ شده بودمو گوشام داغ کرده بود...اما کم کم با حرفای پری سر عقل اومدم و گفتم یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنم...این بود که خیلی سریع مهران رو برا خودم یه موجود فوق العاده تصور کردم...اما...پری...ازش پرسیدم خوب اینایی که تو تعریف کردی همشون خوبه دیگه...خره...پس چرا دیگه گریه میکنی...گریه می کرد...چند بار سئوالم رو تکرار کردم...اما فایده نداشت...جواب نمی داد...یه بارم داد زد که خیلی دوست داری بدونی...برو گمشووووو...ازش پرسیدم که چی شده؟؟؟پیچوندتت؟؟؟می خوات باهات به هم بزنه...بعدش هم خیلی سریع توضیح دادم که خاله جونم٬ هر کی سراغ این کارا میره باید جنبه اش رو هم داشته باشه و این حرفا...اما سر صدای پری نشون داد که موضوع اینم نیست...حدود یه ساعتی گریه کرد و آهنگای غمگین و عاشقانه گوش داد...هیچ وقت این قدر گریه اش رو ندیده بودم...من فقط می تونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه نکنم...بهش یه لیوان آب دادم تا بخوره و یه خورده حالش بهتر شه...آخر به حرف آوردمش...گفت من و مهران خیلی وقته که تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم اما یه مشکلی هست که نمیشه...گفتم خوب این که گریه نداره...بالاخره یواش یواش حل میشه و شما هم به هم میرسین...بعد فکر کردم منظورش از مشکل منم...این بود که گفتم منم تازه می خوام از پیشت برم و چه بهتر که یکی مثه مهران بالا سرت و کمکت باشه...برق از چشام پرید...این قدر محکم زد تو گوشم که چشم چپم از خون قرمز شد...فهمیدم که یه جای کار ایراد داره که به منم مربوط نیست...گفتم حالا مشکل چیه!!!بگو شاید بتونم کمکتون کنم...اصرارای من دیگه به حرف آوردش...گفت مهران یه مدتیه که تحت معالجه ست و پزشکی هسته ای و شیمی درمانی و این حرفا...اما دکترا گفتن که خوب شدنی نیست و بعد باز زد زیر گریه...حق داشت گریه کنه...با هیچ توجیهی نمی تونستم آرومش کنم...اونشب پری تا صبح نخوابید و فقط گریه می کرد...صبحم به اصرار من رفت سر کار..گفتم شاید همکاراش بتونن آرومش کنن...اما عصر که برگشت خونه بازم همون آش و همون کاسه...خیلی دوست داشتم با مهران صحبت کنم...فکر می کردم شاید خالی می بنده...اما پری می گفت خودش با مهران رفته پیش دکتر و خودش پرونده هاشو دیده...بچه هم که نبودن...این بود که معلوم بود موضوع واقعیت داره و نمیشه کاریش کرد...مهران بهش گفته بود تا هر وقت بخوای خودم پشت و پناهت هشتم ولی برا ازدواج نه...یعنی دلیلش این بود که دوست نداشت پری زندگیش رو برا مهران خراب کنه...راست هم می گفت...پری خیلی احساسی برخورد می کرد و کاملا به مهران وابسته بود...مهران می خواست برا مداوا بره آلمان...روزای آخری که ایران بود همه رو با پری شب کرد...با هم میرفتن و برا مهران خرید می کردن تا ملزومات سفر رو جمع کنن...پری خیلی دوس داشت با مهران بره اما عملی نبود و بالاخره باید اینجا از هم خداحافظی می کردن...اون دوران شاید یکی از درد آور ترین دوران زندگیم بود...هر روز یه بهانه ای برای ناراحتی داشتیم و من هم یکی یکی بهانه هام رو تو دود سیگارهام گم می کردم...مهکامه هم افتاده بود رو دنده ی عاشقی...هر شب برا من می نشست و احساسات عشقولانشو رو کاغذ جمع می کرد...منم مهکامه رو دوست داشتم اما پری واجب تر بود...این بود که توجهم به مهکامه کم شده بود...خیلی بهش برخورده بود...به من می گفت عوض شدی...تغییر کردی...عذاب آور تر هم براش این بود که می دونست دوستش دارم...این بود که توی یکی از همین سکوتهام٬ مهکامه هم سکوت کرد و پرونده اش برای ابدیت بسته شد...خیلی چیزا نذاشت دوباره برگردم سراغ مهکامه...دختری که داشت برا م میمرد...همه اون چیزایی که نذاشت برگردم٬ به نوعی تقصیر خودش بود و من هیچ توجیهی برا اون کارا و اون بی معرفتیاش پیدا نمی کردم...این بود که نمی تونستم ببخشمش...
آن که در تنها ترین تنهاییم٬ تنهای تنهایم گذاشت...
کاش در تنها ترین تنهاییش٬ تنها کَسَش٬ تنهای تنهایش گذارد...
یه سه شنبه بود...قرار بود مهران با پرواز مالزی بره اونجا و از مالزی بره هامبورگ...بهد از ظهر سه شنبه پرواز داشت و چون پری نمی تونست به خاطر اومدن خونواده مهران بره فرودگاه٬ این بود که سه شنبه ناهار رو  با هم رفته بودن رستوران همیشگیشون...اون جوری که پری صحبت می کرد هنوز جای امید بود...این بود که پری امیدور بود که مهران مداوا بشه...از طرفی هم مهران پری رو قانع کرده بود که پری نباید زندگیش رو به خاطر اون تباه کنه و مریضی مهران مال خود مهرانه و پری نباید خودش رو فدای کسی بکنه که خودش هم راضی به این کار نیست...پری خیلی دلسرد شده بود...افسردگی از همه جاش می ریخت بیرون...منم وضعیتم بهتر از اون نبود...امتحانای میان ترمم تموم شده بود و نزدیکای بهار بود...دو تایی شروع کرده بودیم به تمیز کردن خونه...اون روزا خیلی خوش می گذشت...خیلی اذیتش می کردم و هم روحیه ی من و هم روحیه ی پری دیگه عوض شده بود...پری حالا دیگه برا مهران فقط به عنوان یه انسان غصه می خورد نه یه عاشق...ولی من مهکامه رو نمی تونستم فراموش کنم...مهکامه شاید دختر دوست داشتنی نبود٬ اما خاطرات دوست داشتنی رو برا من گذاشته بود...بعد از ظهرا می رفتیم برا خرید شب عید و این جینگولک بازیا...تو این چند ماهی که از رفتن مهران گذشته بود پری دائما باهاش  در تماس بود و تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم حرف میزدن...پری می گفت که صدای مهران خیلی وقته اون صدای همیشگی نیست...سرده...زشته...لج در آره...حالم از صداش داره به هم می خوره...زنگ که میزنم بهش فقط اعصابم خوردتر میشه...می گفت مهران روح نداره...طفلی حق هم داشت...خواهرش به پری گفته بود که درمانش نتیجه نداده و نمیدونن چی کار باید بکنن...مهران از درد غربت افسرده شده بود٬ پری از درد جدایی...دوست داشتم با مهران حرف بزنم و بهش روحیه بدم...می خواستیم برا عید نوروز بریم با پری یه چند روزی چالوس...دیگه موقعش شده بود که یه خورده به فاز زندگی برگردیم...پری هم خیلی با اشتیاق این سفر رو پذیرفته بود...دو سه روز مونده بود به عید...پری با شماره مهران تماس می گرفت که بهش بگه می خوایم بریم مسافرت...اما شماره اش جواب نمیداد...نه خودش و نه خواهرش که باهاش اونجا بودن...سه روز تموم زنگ زدیم...اما کسی جواب نداد...پری گفت شاید برگشتن و به خاطر سوپرایز کردن من خبر نداده بهم...رفتیم دم خونشون...از بچه های تو کوچه شون پرسیدم...اما از برگشتنش هم خبری نبود...تا عید هر روز این کارو کردیم...اما نه برگشته بودن و نه تلفن رو جواب میداد..زنگ هم نمیزد...مسافرت ما هم داشت کنسل می شد که پری زد به سرشو گفت حتما میریم...همین که گفتم...من راضی نشدم...یعنی دوست نداشتم که تو این وضعیت پری به خاطر من بیاد مسافرت...این بود که با توافق قرار شد چند روز اول عید رو بریم دماوند...پری اونجا یه باغچه کوچولو داشت که ارث به اون مامانم رسیده بود و خیلی وقت بود که نرفته بویدم اونجا سر بزنیم...این بود که یه روز قبل از عید تمام وسایل رو جمع کردیم و راهی دماوند شدیم...
من دماوند رو خیلی دوست داشتم...آخه منو یاد مامان مینداخت...مامانم عاشق دماوند بود...خودش تمام دوران تحصیلش رو تو دماوند گذرونده بود یه جوری با اونجا انس گرفته بود...مامان هر وقت دستش خالی میشد مارو می برد دماوند و حالا من بعد از حدودای یه سال باز اومده بودم جایی که هر تیکه اش منو یاد مامان مینداخت...اون باغچه ی گلیش با اون سبزی تازه های توش که عصرای تابستون با پنیر محلی و نون داغ می آورد تا تو ایوون بخوریم...آخ خ خ خ...روزگاررررررررررررر...همه اون روزا هنوز جلوی چشامه...رسیدیم به باغ...اون خونه آجریه توش شبیه آثلر باستانی شده بود...خیلی کثیف بود...اون شب تا صبح داشتیم اون اتاق رو تمیز می کردیم...پری هم کماکان با مهران تماس می گرفت و مهران هم هنوز تلفن رو بر نمیداشت...پری دیگه خودش هم فهمید که نباید زنگ بزنه...شاید مهران یه مشکلی براش پیش اومده بود...یا شایدم می خواست به پری حالی کنه که باید برا همیشه کات کنن...پری بی خیال شده بود...اما غم تو نگاهش بود و خودش می گفت برا سرنوشتش غصه می خوره که چقدر بد شانسه...پری اون شب داشت زار زار گریه می کرد و برا من اعتراف می کرد...اعتراف می کرد که الان سه ماهه داره دوباره از اون کوفتی مصرف میکنه و مصرفش هم روز به روز داره میره بالاتر...میگفت روزی بوده که توش سی تا قرص خورده...می گفت من دیگه به درد زنده موندن نمی خورم...می گفت من باید بمیرم...منم غصه می خوردم...اما من برا قصه ی سرگذشت پری بود که غصه می خوردم...سر گذشتی که یه روز خوش توش ندید و همه اش تباه شده بود...پری خیلی تلاش کرده بود تا خودش رو به یه جایی برسونه اما همه چیزش رو با یه غفلت به باد داده بود و حالا در حسرت یه روز آرامش نشسته بود...حالش چند بار به هم خورد...هی اشکاشو پاک می کرد و اما دوباره جمع میشدن و میریختن پایین...خیلی بالاسرش بیدار نشستم...اما نفهمیدم که خوابم برد...خیلی خسته شده بودم و دلیلش فقط همین بود...خوابی که کاش هیچ وقت نمی رفتم...