شخصیت سوخته...سیزدهمین برگ

اونشب رو با همون حال و هوای افتضاح گذروندم...هنوز یه ساعت از خداحافظیمون نگذشته بود که مهکامه زنگ زد...صداش خیلی نرم و مهربون شده بود...باورم نمی شد که خودش داره این جوری حرف میزنه...گیر بی خودی دادم بهش...اما هنوزم خوب و مهربون حرف میزد...مطلبو دراز نکنم و در یک کلام بگم که مهکامه تازه از اونشب به بعد از من خوشش اومده بود و وقتی اومده بود خونمون به قول خودش از شخصیت من لذت برده بود...کار خراب شده بود...من مهکامه رو آورده بودم خونمون که اون از من دل زده بشه و لی اون بدتر شد و تازه از من خوشش اومده بود...نمی دونستم چی کار کنم...خستگی اون مدت پر دردسری که با مهکامه گذرونده بودم نمیذاشت که دوباره بهش علاقه مند بشم...با این حال هنوز از یه سری کاراش لذت می بردم و بعضی بچه بازیاش برام شیرین و لذت بخش بود...این بود که از دست ندادمش و تصمیم گرفتم رابطه ام رو در حدی که هست٬ ادامه بدم...اونشب پری زنگ زد و گفت کاراش تو زنجان تموم شده و فردا حرکت میکنه...اون روز یه کم درس خوندم و برا ناهار یه چیزی آماده کرده بودم...منتظر پری بودم که دیگه حدودای ساعت دو بود٬ رسیدش...خیلی سیاه و سوخته شده بود...قیافه اش هم که مثه همیشه یخ زده و وارفته...ماشین هم که انگار از تو مرداب اومده بیرون...بو لجن میداد این قدر کثیف بود...زیاد حرف نزد و رفت حموم و بعدش ناهارو خوردیم...قیافه اش ول بود...میدونستم یه چیزیش شده...دوست نداشتم ازش بپرسم و می خواستم خودش برام تعریف کنه که کجاها رفته و چی کارا کرده...خیلی خودشو نگه میداشت که به من چیزی نگه...تا اینکه نزدیکای غروب بود که بغضش یهو ترکید...چشاش پر اشک بود اما گریه نمی کرد...گفتم چی شده دیوووونه؟؟؟چرا این قدر ناراحتی!!!مگه من مردم...گفت جنبشو داری یه چیزی بهت بگم؟!؟!؟!جواب آره یا نه می دادم اون باید موضوع رو تعریف می کرد...این بود که مجبورش کردم خیلی سریع همه یزو برام تعریف کنه...پری اون روز از رابطه ی سه ساله اش با یه پسر به اسم مهران پرده برداشت...خیلی برام تعریف نکرد که کی و کجا با این پسره آشنا شده...اما از موقعیتش گفت که داره فلان دانشگاه مدرک دکترا میگیره و بچ خوبیه و اینجوریه و اونجوریه...خداییش خیلی آب زیر کار بود...من سه سال با پری زندگی کرده بودم اما هیچی نفهمیده بودم...خودش بازم لو داد که تو این چند روز زنجان نرفته و با مهران شمال بودن...تعریف می کرد که چه جاهایی با مهران رفتن و چه دورانی که با هم خوش نبودن...فرحزاد و جمشیدیه و داوودیه رو آسفالت کرده بودن...از خرجایی که مهران کرده بود...کادوهایی که خریده بود...کمکهایی که مستقیم و غیر مستقیم به من و پری کرده بود رو برام گفت...اولش خیلی به غیرتم برخورده بود...صورتم خیلی التهاب گرفته بود...سرخ شده بودمو گوشام داغ کرده بود...اما کم کم با حرفای پری سر عقل اومدم و گفتم یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنم...این بود که خیلی سریع مهران رو برا خودم یه موجود فوق العاده تصور کردم...اما...پری...ازش پرسیدم خوب اینایی که تو تعریف کردی همشون خوبه دیگه...خره...پس چرا دیگه گریه میکنی...گریه می کرد...چند بار سئوالم رو تکرار کردم...اما فایده نداشت...جواب نمی داد...یه بارم داد زد که خیلی دوست داری بدونی...برو گمشووووو...ازش پرسیدم که چی شده؟؟؟پیچوندتت؟؟؟می خوات باهات به هم بزنه...بعدش هم خیلی سریع توضیح دادم که خاله جونم٬ هر کی سراغ این کارا میره باید جنبه اش رو هم داشته باشه و این حرفا...اما سر صدای پری نشون داد که موضوع اینم نیست...حدود یه ساعتی گریه کرد و آهنگای غمگین و عاشقانه گوش داد...هیچ وقت این قدر گریه اش رو ندیده بودم...من فقط می تونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه نکنم...بهش یه لیوان آب دادم تا بخوره و یه خورده حالش بهتر شه...آخر به حرف آوردمش...گفت من و مهران خیلی وقته که تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم اما یه مشکلی هست که نمیشه...گفتم خوب این که گریه نداره...بالاخره یواش یواش حل میشه و شما هم به هم میرسین...بعد فکر کردم منظورش از مشکل منم...این بود که گفتم منم تازه می خوام از پیشت برم و چه بهتر که یکی مثه مهران بالا سرت و کمکت باشه...برق از چشام پرید...این قدر محکم زد تو گوشم که چشم چپم از خون قرمز شد...فهمیدم که یه جای کار ایراد داره که به منم مربوط نیست...گفتم حالا مشکل چیه!!!بگو شاید بتونم کمکتون کنم...اصرارای من دیگه به حرف آوردش...گفت مهران یه مدتیه که تحت معالجه ست و پزشکی هسته ای و شیمی درمانی و این حرفا...اما دکترا گفتن که خوب شدنی نیست و بعد باز زد زیر گریه...حق داشت گریه کنه...با هیچ توجیهی نمی تونستم آرومش کنم...اونشب پری تا صبح نخوابید و فقط گریه می کرد...صبحم به اصرار من رفت سر کار..گفتم شاید همکاراش بتونن آرومش کنن...اما عصر که برگشت خونه بازم همون آش و همون کاسه...خیلی دوست داشتم با مهران صحبت کنم...فکر می کردم شاید خالی می بنده...اما پری می گفت خودش با مهران رفته پیش دکتر و خودش پرونده هاشو دیده...بچه هم که نبودن...این بود که معلوم بود موضوع واقعیت داره و نمیشه کاریش کرد...مهران بهش گفته بود تا هر وقت بخوای خودم پشت و پناهت هشتم ولی برا ازدواج نه...یعنی دلیلش این بود که دوست نداشت پری زندگیش رو برا مهران خراب کنه...راست هم می گفت...پری خیلی احساسی برخورد می کرد و کاملا به مهران وابسته بود...مهران می خواست برا مداوا بره آلمان...روزای آخری که ایران بود همه رو با پری شب کرد...با هم میرفتن و برا مهران خرید می کردن تا ملزومات سفر رو جمع کنن...پری خیلی دوس داشت با مهران بره اما عملی نبود و بالاخره باید اینجا از هم خداحافظی می کردن...اون دوران شاید یکی از درد آور ترین دوران زندگیم بود...هر روز یه بهانه ای برای ناراحتی داشتیم و من هم یکی یکی بهانه هام رو تو دود سیگارهام گم می کردم...مهکامه هم افتاده بود رو دنده ی عاشقی...هر شب برا من می نشست و احساسات عشقولانشو رو کاغذ جمع می کرد...منم مهکامه رو دوست داشتم اما پری واجب تر بود...این بود که توجهم به مهکامه کم شده بود...خیلی بهش برخورده بود...به من می گفت عوض شدی...تغییر کردی...عذاب آور تر هم براش این بود که می دونست دوستش دارم...این بود که توی یکی از همین سکوتهام٬ مهکامه هم سکوت کرد و پرونده اش برای ابدیت بسته شد...خیلی چیزا نذاشت دوباره برگردم سراغ مهکامه...دختری که داشت برا م میمرد...همه اون چیزایی که نذاشت برگردم٬ به نوعی تقصیر خودش بود و من هیچ توجیهی برا اون کارا و اون بی معرفتیاش پیدا نمی کردم...این بود که نمی تونستم ببخشمش...
آن که در تنها ترین تنهاییم٬ تنهای تنهایم گذاشت...
کاش در تنها ترین تنهاییش٬ تنها کَسَش٬ تنهای تنهایش گذارد...
یه سه شنبه بود...قرار بود مهران با پرواز مالزی بره اونجا و از مالزی بره هامبورگ...بهد از ظهر سه شنبه پرواز داشت و چون پری نمی تونست به خاطر اومدن خونواده مهران بره فرودگاه٬ این بود که سه شنبه ناهار رو  با هم رفته بودن رستوران همیشگیشون...اون جوری که پری صحبت می کرد هنوز جای امید بود...این بود که پری امیدور بود که مهران مداوا بشه...از طرفی هم مهران پری رو قانع کرده بود که پری نباید زندگیش رو به خاطر اون تباه کنه و مریضی مهران مال خود مهرانه و پری نباید خودش رو فدای کسی بکنه که خودش هم راضی به این کار نیست...پری خیلی دلسرد شده بود...افسردگی از همه جاش می ریخت بیرون...منم وضعیتم بهتر از اون نبود...امتحانای میان ترمم تموم شده بود و نزدیکای بهار بود...دو تایی شروع کرده بودیم به تمیز کردن خونه...اون روزا خیلی خوش می گذشت...خیلی اذیتش می کردم و هم روحیه ی من و هم روحیه ی پری دیگه عوض شده بود...پری حالا دیگه برا مهران فقط به عنوان یه انسان غصه می خورد نه یه عاشق...ولی من مهکامه رو نمی تونستم فراموش کنم...مهکامه شاید دختر دوست داشتنی نبود٬ اما خاطرات دوست داشتنی رو برا من گذاشته بود...بعد از ظهرا می رفتیم برا خرید شب عید و این جینگولک بازیا...تو این چند ماهی که از رفتن مهران گذشته بود پری دائما باهاش  در تماس بود و تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم حرف میزدن...پری می گفت که صدای مهران خیلی وقته اون صدای همیشگی نیست...سرده...زشته...لج در آره...حالم از صداش داره به هم می خوره...زنگ که میزنم بهش فقط اعصابم خوردتر میشه...می گفت مهران روح نداره...طفلی حق هم داشت...خواهرش به پری گفته بود که درمانش نتیجه نداده و نمیدونن چی کار باید بکنن...مهران از درد غربت افسرده شده بود٬ پری از درد جدایی...دوست داشتم با مهران حرف بزنم و بهش روحیه بدم...می خواستیم برا عید نوروز بریم با پری یه چند روزی چالوس...دیگه موقعش شده بود که یه خورده به فاز زندگی برگردیم...پری هم خیلی با اشتیاق این سفر رو پذیرفته بود...دو سه روز مونده بود به عید...پری با شماره مهران تماس می گرفت که بهش بگه می خوایم بریم مسافرت...اما شماره اش جواب نمیداد...نه خودش و نه خواهرش که باهاش اونجا بودن...سه روز تموم زنگ زدیم...اما کسی جواب نداد...پری گفت شاید برگشتن و به خاطر سوپرایز کردن من خبر نداده بهم...رفتیم دم خونشون...از بچه های تو کوچه شون پرسیدم...اما از برگشتنش هم خبری نبود...تا عید هر روز این کارو کردیم...اما نه برگشته بودن و نه تلفن رو جواب میداد..زنگ هم نمیزد...مسافرت ما هم داشت کنسل می شد که پری زد به سرشو گفت حتما میریم...همین که گفتم...من راضی نشدم...یعنی دوست نداشتم که تو این وضعیت پری به خاطر من بیاد مسافرت...این بود که با توافق قرار شد چند روز اول عید رو بریم دماوند...پری اونجا یه باغچه کوچولو داشت که ارث به اون مامانم رسیده بود و خیلی وقت بود که نرفته بویدم اونجا سر بزنیم...این بود که یه روز قبل از عید تمام وسایل رو جمع کردیم و راهی دماوند شدیم...
من دماوند رو خیلی دوست داشتم...آخه منو یاد مامان مینداخت...مامانم عاشق دماوند بود...خودش تمام دوران تحصیلش رو تو دماوند گذرونده بود یه جوری با اونجا انس گرفته بود...مامان هر وقت دستش خالی میشد مارو می برد دماوند و حالا من بعد از حدودای یه سال باز اومده بودم جایی که هر تیکه اش منو یاد مامان مینداخت...اون باغچه ی گلیش با اون سبزی تازه های توش که عصرای تابستون با پنیر محلی و نون داغ می آورد تا تو ایوون بخوریم...آخ خ خ خ...روزگاررررررررررررر...همه اون روزا هنوز جلوی چشامه...رسیدیم به باغ...اون خونه آجریه توش شبیه آثلر باستانی شده بود...خیلی کثیف بود...اون شب تا صبح داشتیم اون اتاق رو تمیز می کردیم...پری هم کماکان با مهران تماس می گرفت و مهران هم هنوز تلفن رو بر نمیداشت...پری دیگه خودش هم فهمید که نباید زنگ بزنه...شاید مهران یه مشکلی براش پیش اومده بود...یا شایدم می خواست به پری حالی کنه که باید برا همیشه کات کنن...پری بی خیال شده بود...اما غم تو نگاهش بود و خودش می گفت برا سرنوشتش غصه می خوره که چقدر بد شانسه...پری اون شب داشت زار زار گریه می کرد و برا من اعتراف می کرد...اعتراف می کرد که الان سه ماهه داره دوباره از اون کوفتی مصرف میکنه و مصرفش هم روز به روز داره میره بالاتر...میگفت روزی بوده که توش سی تا قرص خورده...می گفت من دیگه به درد زنده موندن نمی خورم...می گفت من باید بمیرم...منم غصه می خوردم...اما من برا قصه ی سرگذشت پری بود که غصه می خوردم...سر گذشتی که یه روز خوش توش ندید و همه اش تباه شده بود...پری خیلی تلاش کرده بود تا خودش رو به یه جایی برسونه اما همه چیزش رو با یه غفلت به باد داده بود و حالا در حسرت یه روز آرامش نشسته بود...حالش چند بار به هم خورد...هی اشکاشو پاک می کرد و اما دوباره جمع میشدن و میریختن پایین...خیلی بالاسرش بیدار نشستم...اما نفهمیدم که خوابم برد...خیلی خسته شده بودم و دلیلش فقط همین بود...خوابی که کاش هیچ وقت نمی رفتم...

شخصیت سوخته...دوازدهمین برگ

*هر چند که تعداد کامنتها به زور به ده رسید و بعضیا هم دو بار کامنت گذاشتن و این نشون میده که این نوشته ها بازم به زور ده تا خواننده داره٬ اما یه بار گفته بودم که می نویسم از زمان بودنهام برای زمان نبودنهام!

اون روز خیلی استرس داشتم...مهکامه باورش هم نمی شد که هنوزم هستن آدمایی که وقتی دستت رو براشون دراز می کنی با تردید و خجالت دست میدن...زود برگشتم خونه...پری یه مدت بود که تو خودش بود و کمتر حرف میزد...معلوم بود که یه اتفاقایی داره میفته...ولی اصلا به روی خودش هم نمی آورد...هر وقت هم ازش سئوال می کردم چیزی نمی گفت...دیگه کمکم نمی کرد...منم دیگه پی کارای پری نبودم و این که چند تا نخ سیگار تو کیفشه و یا چه قرصی می خوره و یا با کی حرف میزنه برام اصلا مهم نبود...زندگیمون شده بود روتین کار و خونه...اون شب تا صبح به مهکامه فکر می کردم...آدما بار اولی که عاشق می شن واقعا عاشق می شن و بعد از اون دیگه عاشق نمی شن...معمولا تو این بار اول همه گیر یه آدمی میفتن که داره چندمین عشقش رو تجربه میکنه و خوب دیگه آتیشش خوابیده و احساسات طرف مقابلش براش مثل یه دروغ بزرگ میمونه...تو اولین عشق همه به آخر عشقشون فکر می کنن...خیلیا هم این قدر رویایی فکر می کنن که تصورشون اینه که اگه یه روز بمیرن٬ حتما اون روز دست عشقشون تو دستشونه و تو سواحل هاوایی دارن مثه دو تا پرنده عاشق بر هم و کنار هم میمیرن...اما فکرایی که اون شب من تا صبح کردم از این فکرا نبود...مهکامه می تونست اولین عشقم باشه اما من به این فکر می کردم که اگه یه روز از من پرسید بابات کیه؟؟؟کجاست؟؟؟چیکارست؟؟؟یا اینکه مادرت کجاست؟؟؟خونتون چی؟؟؟ و از این حرفا چی جواب بدم!!!بگم یه داداش داشتم که از خونه گذاشت و رفت و قیافه اش رو هم یادم نمیاد...یا یه پدر که به هزار تا جرم جورباجور اعدامش کردن...یا از مامان بگم که از درد و فشار زندگی٬ سکته کرد و دووم نیاورد...یا از خواهری بگم که نخواست موفقیتش رو با داداشش تقسیم کنه و بهش پشت کرد...یا خیلی بخوام از نام و نشونم بگم٬ بگم با خاله ی مجردم که الان دیگه سی سالشه زندگی می کنم...خاله ای که اگه فشارش بدی ازش مواد مخدر میزنه بیرون و تو سی سالگی عین زنای شصت ساله صورتش چروک شده...این بود که همون اولش میدونستم آخرش چی میشه...اول و آخرش این بود که من با دروغ و خالی بندی این رابطه رو شروع کنم و بعد از اینکه حداقل یه بارم عشق رو تجربه کردم٬ قبل از اینکه مهکامه بخواد عاشقم شه٬ یا اینکه به من دل ببنده٬ خودمو بکشم کنار و برم دنبال زندگیم...این تنها راه حلی بود که به فکرم رسید...به علاوه اینکه خیلیا برا اینکه از شر اون فکرای جورواجور خلاص شم بهم رابطه با جنس مخالف رو تجویز کرده بودن تا اینکه از حال و هوای افسردگی در بیام...
اون شب دلم خیلی برا مادرم تنگ شده بود...یادمه تا صبح بغض حنجرم رو گرفته بود و گوله گوله اشک از چشام می ریخت رو بالشت...مامان رفته بود و دیگه کسی برام نمونده بود که من بخوام بهش بگم که دلم خیلی برا مامان تگ شده...دوست داشتم صبح که از خواب بیدار می شم اولین کاری که می کنم بوسه از گونه های مامان باشه...اما کدوم مامان...بعضی وقتا فکر می کردم که چرا مامان؟؟؟مامانی که تمام دنیای من بود...این همه آدم مگه کم بودن...
صبح بیدار شدم و صبحونه نخورده و به عادت همیشگیم جوراب نپوشیده از خونه زدم بیرون و رفتم سمت دانشگاه...تا ظهر یادمه همه اش تو فکر دیشب بودم...فکر مامان...تا اینکه حدودای ساعت یک بود که مهکامه زنگ زد...خیلی مهربون صحبت می کرد...نا خواسته وارد رفاقت با مهکامه شده بودم...من تو زندگیم هیچی نداشتم و نمی دونستم که آیا این هیچی برا این رفاقت کافیه!!!با خریت تمام هر روز و هر شب به مهکامه زنگ میزدم...خیلی وقت شده بود که فقط من زنگ میزدم و اون اصلا زنگ نمی زد...هیچ وقت ازم اون سئوالایی رو که استرسشون رو داشتم نپرسید...ناز می کرد٬ منت می کشیدم...داد می زد٬ چیزی نمی گفتم...دیگه تقریبا همه پس اندازم رو تو قرارایی که باهاش میذاشتم خرج کردم...هیچی برام نمونده بود...حتی یه هزار تومنی...افتاده بودم به بی پولی...هر چی کار میکردم همون موقع خرج می کردم...به بهونه های مختلف از پری پول می گرفتم و با مهکامه میرفتم بیرون...مهکامه خیلی بی حوصله شده بود و به من سگ محلی می کرد...منم که بی تجربه...حسم شده بود این که شاید دختره و ناز داره و باید نازش رو خرید...برام این جوری جا افتاده بود که پسر باید خرج کنه٬ ناز بخره٬ منت بکشه و شاید بعضی وقتا بهش توجه بشه...اعصابم از قبل از رفاقت بیشتر خورد شده بود...صدای سرد مهکامه از پشت تلفن بیشتر عذابم میداد...اما هیچ وقت نمی شد که بگه بابا من ازت خوشم نمیاد و گمشو برو...نه خیال منو راحت می کرد نه خودشو...هر وقتم که میومد بیرون نه دست میداد و نه حرف میزد...میومد و تازه بعضی جاها ایرادای بنی اسرائیلی هم می گرفت...چند باری دیدم که یکی زنگ میزنه به گوشیش و اعصابش رو خورد می کنه...نگاهای سردش معلوم بود که دیگه منو باور نداره...چند باری به زنگای نابجای گوشیش گیر دادم...اما گفت شک داری؟؟؟رفاقت نکن...هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که دوستم نداره...تا اینکه خودم صدای یه پسر رو از تو گوشیش شنیدم...مهکامه هم خیلی راحت باهاش حرف میزد...سوار یه تاکسی دربست بودیم که این اتفاق افتاد...این قدر بی معرفت بود که نذاش از ماشینی که من گرفتم پیاده شه بعد با یکی دیگه دل بده و قلوه بگیره...نمیدونم چرا این جور پیش می رفت...اما آخه بابا قلبی که خالی از امیده که دیگه شکستن نداره بخداااا...کرایه تاکسی رو دادم و قبل از اینکه تلفنش تموم شه از ماشین پیاده شدم...خیلی دوستش داشتم...یه کاراییش رو نمی شد فراموش کنم...اون شب تا خونه پیاده رفتم...تازه از مسیرایی که طولانی تر بود...اون شب تا صبح تنها بودم و به یاد مامان ویلن می زدم و گریه می کردم...تمام اتفاقای این مدت تو صدای سازم٬ نمک به زخمم می پاشید...نمی دونستم که تو این بن بست باید چی کار کنم...ساعت حدودای سه نصفه شب بود که مهکامه زنگ زد...این قدر بهش وابسته شده بودم که اگه خودم هم می خواستم گوشی رو جواب ندم٬ باز جواب میدادم و این دیگه طبیعی بود...دل تنگیام برا مامان خیلی زیاد تر شده بود و هیچ چیز آرومم نمی کرد...بهونه هام زیاد بودن و خواستن و نخواستنش دست من نبود...همه اش منتظر بودم...داشتم دق می کردم...صدای مهکامه و دلیلایی که می آورد برام تکراری بود...اما بازم خودم رو زدم به خریت و ندیدن و گفتم شاید راست میگه و اون پسره واقعا دوست پسر دوستش بوده!!!امیدوار بودم...فکر دیگه ام هم این بود که جز مهکامه کسی با من دوست نمیشه و این لعبتی که گیرم اومده رو نباید به این راحتی از دست بدم...تو این مدت به حرف دلم بودم و عقلم رو قبول نداشتم...
صدای ساز و مهکامه که بند اومده بود٬ خواب از سرم پریده بود دیگه...می دونستم هر چی بیشتر بیدار باشم داغون تر می شم...تو قرصای پری یه ورق ترفنادین پیدا کردم...آخرین بار دو تا ازاین قرصا خورده بودم که بی اثر بود...این بود که این دفه سه تا با هم دیگه خوردم...یواش یواش سرم سنگین شد و تا ساعت سه ی عصر فرداش که پری با مشت و لگد افتاد به جونم هیچی نفهمیدم...
پری...شاید تنها کسی بود که هنوز به من پشت نکرده بود...قیافه ام افسرده بود...پری هزار بار با ادا در آوردنای مسخره خواست بخندونم...اما آخه از هیچ چیز وفا ندیده بودم و صد هزار گره سر راهم بود...سراغ هر چیزی می رفتم یه دردسری پشتش بود...بازم هفته ام رو با مهکامه شروع کردم...تو زخم زبونای مهکامه داشتم می سوختم و خم به ابروم نمی آوردم...حاضر بودم براش از جونم بگذرم...هنوزم برام عزیز ترین کَس٬ مهکامه بود...
خیلی تنها شده بودم...اسیر غصه ها و تنها...پری برا یه هفته می خواست بره زنجان...باید از طرف شرکت برا ماموریت می رفت و تو این بی پولی اصلا مناسب نبود که منم بخوام دنبالش برم...این بود که چیزی نگفتم و پری رفت...روز اول به زور شب شد...حالا دیگه وقتی پری نبود٬ کسی نیود که از فکر در آرم...با مهکامه که صحبت می کردم بهش گفتم تنهام...مهکامه برام یه موجود تکراری شده بود که هیچ رنگ و بویی از اون دوران نداشت...روزایی که اصلا باهاش احساس خستگی نمی کردم...بهم گفت که می خواد بیاد خونمون...منم با ناز موافقت کردم...دیگه برام مهم نبود که چی بشه و اصلا مهکامه رو حساب نمی کردم...چه برسه که بخوام به عنوان یه دوست بهش فکر کنم...گفتم اگه بیاد اینجا و وضعیت این زندگیه مزنهردم مارو ببینه خودش مسالمت آمیز کنار میکشه و میره...براش فال می گرفتم...بد میومد...بی خیال می شدم و می گفتم فال دروغ میگه...هر شب تو این فکر بودم که سوژه ی دعوای فردا چی می تونه باشه...بالاخره بعد از کلی بالا و پایین مهکامه اومد خونمون...خداییش خیلی آدم خویشتن داری بود و جلو من حتی روسریش رو در نیاورد...منم هیچ اصراری نداشتم که این کارو بکنه...آورده بودمش خونه تا براش کل زندگیم رو تعریف کنم و اونم با دیدن این خونه و این صحنه ها همه چیزو باور کنه و بی خیال من شه...اولش باهام خوب صحبت می کرد که یهو افتاد رو دنده لج و وسط حرفام گفت من می خوام برم و دیرم شده...گفتم بیا برو کی جلوت رو گرفت...گفت نه...می خوام تو منو برسونی...
پیش خودم گفتم بذار برا آخرین بارم که شده عشق اول و آخرت رو تا خونه برسونی...این بود که بی چون و چرا قبول کردم که تا خونه برسونمش و دنبالش باشم...دیگه اون فکرا که بدون مهکامه میمیرم از کله ام پریده بود و هیچ روح و هیچ جونی تو بدنم نبود و عین آدمای یخ زده و بی احساس فقط می رفتم و میومدم...اون شب مهکامه بعد از مدت ها تو کل مسیر دستم رو گرفته بود و من بی احساس و بی توجه فقط میرفتم...خیلی حرف زد ولی من این قدر ازش متنفر شده بودم و اصلا به هیچ حرفیش گوش نکردم و همه اش فکر می کردم که چرا من؟؟؟تو دلم باهاش خدا حافظی می کردم و نفهمیدم که آخرین جمله ای که اون شب بهش گفتم چی بود...