شخصیت سوخته...چهارمین برگ

بابام با اینکه آدم خشن و عصبانی بود به سبک و سیاق آدمایی بود که ازشون خوشش میومد و الگوش اونا بودن و مثه همه جاهلای قدیمی به اخلاقیات و این چیزا هم خیلی توجه می کرد. محرما از اول محرم تا آخر اربعین رو سیاه پوش میشد و عزاداری می کرد و هر جور کثافت کاری رو میذاشت تو این مدت کنار...من خیلی دوستش داشتم...واقعا کاراش با اینکه به چشم اجتماع و خیلی از آدمای دور و بر خوشایند به نظر نمیاد و بلکه شاید خیلی هم گستاخانه بوده ولی برا من همیشه با تمام اخلاقیات و روحیاتش نقش یه پدر دوست داشتنی رو داشت...هر کاری هم که می کرد من چشم نداشتم کسی بخواد از گل کمتر بهش بگه و اگه کسی پشت سرش حرف چرتی میزد با تمام بچگیم تمام قد جلوش وا میستادم...محرما منو با خودش می برد عزاداری...آدمایی که اونجا جمع می شدن اکثراً همون دوستای بیرون از هیئتش بودن که هر کدوم یه لقب و القابی برا خودشون داشتن...جنازه، پلنگ، گربه، هفت خط، عرب، قلقلی، سعید سامورایی و خیلیای دیگه...تو جمعشون که می شستم خیلی چیزا رو ازشون یاد می گرفتم...اما همیشه یه حس غریبی به این جور زندگی کردن داشتم...یه بار تو هیئت با همین سعید سامورایی که دفعه اول بود می دیدمش دهن به دهن شدم...بهش گفتم لات عوضی...فکرشو بکنین من کلاس دوم راهنمایی و اون یه مرد هفت خط تازه از زندان آزاد شده چهل و خورده ای ساله که به خاطر اینکه تو دعواهاش شمشیر سامورایی می بنده بهش می گفتن سعید سامورایی! خیلی بهش برخورده بود اومد سمت من که منو بزنه یهو یه صدایی از عقب گفت نزن بابا! بچه بهمن خانه...همون...اینو که گفت یارو از ترس چهار ستون بدنش لرزید و سرمو ماچ کرد...منم کلی خوشحال شده بودم که یارو از بابام میترسه...خلاصه از اون شب به بعد فهمیده بودم که هر جا هر غلطی بخوام می تونم بکنم و اگه کم آوردم بابامو که خبر کنم همه چیز تمومه...یه جور احساس پشتوانه داشتن می کردم...بابام یه مدتی بود که دیگه خیلی آروم تر شده بود و تازه داشت به یه آدم درست و حسابی تبدیل میشد...شاید تو سه چهار سال تنها یه بار عصبانی شده بود و اونم وقتی بود که داداشم بدون خبر از ایران فرار کرد...تو این قضیه هم وقتی فهمید که دیگه کاری از دستش نمیاد بی خیال شد...نمیدونم اون چرا یهو ول کرد و همه چیز و گذاشت و رفت...اولا فکر می کردیم که تو همین ایرانه و از خونه فرار کرده...اما با پیگیریای بابام معلوم شد که از مرز رد شده بود و ...حالا ما چهار نفر مونده بودیم با یه راهی که از هر طرف نگاش میکردی بن بست بود...بابام زیر اعدام شرارت بود و اصلا نمیشد که به فرداش امیدوار باشی و مادرم هم که هممون می دونستیم که داره از تو داغون میشه...اول دبیرستان بودم...محرم رسید...مثه هر سال...اما من درسام خیلی زیاد شده بود و اصلا وقت اینکه بخوام با بابام بلند شم تا سر سبیل برم هیئت رو نداشتم...تازه داداشم هم دیگه نبود و مادر و خواهرم تنها بودن و من به این بهونه هم که بود از رفتن با بابام کنار می کشیدم...دیگه بزرگ هم شده  بودم و اصلا دوست نداشتم تو اون جمع شرکت کنم...بابام خودش می رفت و شبا هم میومد خونه...سه چهار سالی بود که دیگه دست از اون کاراش کشیده بود و شبا بر می گشت خونه...اما همیشه دیر میومد و ما خواب بودیم...یه روز صبح(...یه صبح شوم و لعنتی...)، وقتی بیدار شدم دیدم مامانم میگه بابات هنوز نیومده خونه...دلم شور میزنه...نمیدونم به کی بگم، کجا برم...اون روز من تا ظهر هر جا که فکر می کردم باشه زنگ زدم اما خبری ازش نبود...دلمون هم هنوز زیاد شور نمیزد آخه تازه یه اتفاقی افتاده بود که چهار پنج سال پیش هر شب میفتاد...اما یه حس نا معلومی داشتم...زنگ زدم داییم تا عصر بیاد و شب بریم هیئت دنبالش...اون سال یه سال کبیسه بود...محرم تو زمستون بود...هوا سرد بود...رفتیم اما...رسیدیم جلو در هیئت...اول تمام سوراخ سنبه های اونجارو خودمون سرک کشیدیم که پیداش کنیم اما خبری ازش نبود...کسی هم مارو نمی شناخت که بخواد از دیدن ما بفهمه که دنبال چی می گردیم و بهمون بگه که چه خبره و چه اتفاقی افتاده...یه دلشوره خاصی تو وجودم بود...یه حسی می گفت که دنبال قضیه نرم و پامو بکشم کنار...اما بابام بود...مگه می شد که از اون یارو سئوال نکنم که بابام دیشب اونجا بوده؟ کسی خبر داره ازش یا نه؟...رفتم...(حاج احمد سلام...من مسیحم...پسر بهمن خان...راستش بابام دیشب نیومده خونه، قرار بود از اینجا بیاد بریم جایی...گفتم شاید شما ازش خبر داشته باشین...)نگاه احمد خیلی حرفا داشت...یه نگاهی کرد که نه از توش ترحم معلوم بود نه نفرت...خیلی سرد...دو سه دقیقه فقط نگام کرد...حاج احمد بانی هیئت بود...آدم خوبی بود...میگفتن الگوش طیٌبِ...اومد جلو...دستشو گذاشت رو شونم...منو کشید کنارو گفت از جلو در هیئت بیا کنار مردم رد شن...رفت کنار دیوار...دو زانو چمباتمه زد به سینه دیوار و منو با دستش هدایت کرد که بشینم کنارش...سیگارشو در آورد روشن کرد...(تنها اومدی؟ )(نه...داییم باهامه)(صداش کن بیاد)داییم اومد جلو...با احمد دست داد و احمد بلند شد با داییم رفت...وقتی برگشتن داییم گفت مسیح جان بریم خونه...فهمیده بودم که یه اتفاقایی افتاده که من نباید بفهمم...می دونستم که الان اگه بپرسم هم داییم به من نمیگه که چی شده...این بود که عین بچه آدم حرف داییمو گوش دادم و باهاش رفتم خونه...رسیدیم خونه...داییم با مامان رفتن تو اتاق...مامانم از اتاق دیگه بیرون نیومد...داییم هم که هزار بار از خونشون براش زنگ زده بودن از اتاق که اومد بیرون بدون اینکه حرفی بزنه رفت...مامان نه حرفی میزد نه کاری می کرد...صورتش سرخ شده بود اما اصلا به رو خودش نمی آورد که چشه...اومد رو صندلی تو هال نشست...منو کمان رفتیم تو آشپزخونه که با هم نقشه بکشیم که چه جوری بفهمیم چه اتفاقی افتاده که یهو مامانم زد زیر گریه...اما بازم چیزی نگفت...بعد از یه دو ساعتی که حدودای ساعت ۱ بود بلند شد دست و صورتشو شست و جای مارو آماده کرد که ما بخوابیم...قلبم تند تند میزد...کلی فکر و خیال تو سرم بود...مگه می شد که بخوابم...نه گشنه بودم نه سیر...نفسم خیلی سنگین از تو قفسه سینه ام گره می خورد و بریده بریده میومد بیرون...مگه می تونستم بخوابم...صدا گریه مامانم هم که آروم آروم از بیرون میومد...عین کرم همش وول می زدم..دیدم کمانه هم بیداره...بلند شدیم با هم رفتیم بیرون از اتاق پیش مامانم...هنوز نرسیده بودیم تو اون یکی اتاق که صدا زنگ در اومد...اون موقعه شب!کی می تونه باشه؟اول می خواستم جواب بدم...اما مامانم نذاشت...از پنجره نگاه کردیم...یه مرد غریبه بود که همش داشت فریاد میزد...معلوم نبود کیه اما از حرکاتش معلوم بود که حال درست و حسابی هم نداره و اصلا معلوم نیست که براچی اومده و چی می خواد...صداش واضح نبود...اما همش داد میزد...زنگ میزد...با مشت و لگد می کوبید به در...وقتی بعد از چند دقیقه که دید کسی درو به روش باز نمیکنه و جوابشو نمیده...از رو در پرید تو حیاط...تصویر اون شب موبه مو هرشب جلو چشمم تکرار میشه...یه چاقوی خیلی بلند دستش بود که برق تیغه اش از بالا تو اون تاریکیه حیاط معلوم بود...خیلی ترسیده بودیم...من نفس نفس می زدم و کلی عرق یخ کرده بودم...مامانم هم دیابتی بود و هی حالش داشت بدتر میشد...معلوم نبود یارو کیه...اما هر کی بود کاری داشت اونجا...چی کار می تونست داشته باشه...اون موقع شب...با اون حالت وحشیانه...اونم با یه چاقو که گرفته تو دستش و از روی در هم پریده تو...

 

شخصیت سوخته...سومین برگ

نمیدونم باید از کجای موضوع شروع کنم...این که چرا به یک باره تصمیم گرفتم که بیام و شروع کنم به نوشتن خیلی برام تعجب آوره...هر کی یه جوری درباره ام داره نظر میده...یادم نمیاد چند سالم بود ..اما اون موقع ها یادمه هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودم...یعنی شاید ۵ یا ۶ یا ۷...درست یادم نیست...اما چیزی که به یادم میاد مزه ی شوم اون لحظات نفرینی است...اون موقع ها من تقریبا دیگه عادت کرده بودم به این موضوع که بابامو تو خونه نبینم...بابام صبح خیلی زود از خونه میزد بیرون و شبا یا نمی اومد یا اگه میومد خیلی دیر میومد...شاید جوری که من در هفته فقط یه بار یا دو بار اونو میدیدم...چیزی که یادم میاد این بود که تقریبا اون موقع ها از نظر وضع رفاهی و خونه و زندگی و کلا همه چیزای خاله زنکی که زنا به داشتنشون افتخار میکنن ما سر آمد فامیل بودیم و همین موضوع باعث شده بود که مادرم به دیر اومدن یا نیومدن بابام هیچ واکنشی نشون نده...واکنشی که شاید اگر در حد اقل خود می بود الان من خیلی راحت تر بودم برای نوشتن...اگه بخوام از اون موقع های بابام تعریف کنم خیلی چیز زیادی یادم نیست اما چیزایی رو می دونم که از دور و بریام شنیدم و الان برام تعریف می کنن...بهمن خان یا همون بابام آهن فروش بود...یه مرد زمخت و خشن که از احساسات لطیف که هیچ، از احساسات انسانی هم هیچ بویی نبرده بود...خیلی سنگدل بود(خیلی بیشتر از خیلی)...تو یکی از محله های جنوبی تهران تو یه خونواده ی مرفه(اون موقع ها پولدارا جنوب شهر می شستن) به دنیا اومده بود و به گفته خودش از سه بخش زندگیش دو بخشو خورده ایشو تو زندان یا تو خیابون و به اراذل و اوباشی گذرونده بود...اون چیزایی که می تونم از وضع ظاهرش براتون بگم این هست که هیکل خیلی درشت و چهار شونه ای داشت...رو صورتش از زیر گوش چپ تا روی خرخره اش چند ردیف بخیه خورده بود...دستش از فرط اینکه پر از جای چاقو بود و گوشت اضافه آورده بود مویی در نیاورده بود...پوستش مثه کت و شلواری بود که با نخ بخیه به استخوناش دوخته بودن...هر شب که دیر میومد یا مست و پاتیل بود یا نشعه نشعه و یا اینکه نمیومد و اگه تو محل بود از صدای عربده هاش می فهمیدیم که آقا دوباره شرشون شده و یا اینکه نمیومد و دایی بدبختم باید با داداش کامیار(داداشم که ۱۰ سال از من بزرگتره) می رفتن تو کلانتری های محل تا درش بیارن که بیاد خونه... مادر بدبختم شب و روز نداشت از دست کاراش و حتی هیچ کدوم از ماها جرأت نداشتیم که به روش بیاریم که بابایی تو دیشب که اومدی خونه اصلا حالیت نبود کجا اومدی...مادرم دیابت شدید داشت...هم ارثی و هم نوع ۱...ارثی رو که یادگار از پدرش برا ما هم گذاشت و نوع ۱ رو در اثر فشار عصبی کارای بابام گرفته بود...
تن صدای بابام وقتی حرف می زد قشنگ معلوم بود که چقدر خشنه و هر موجود زنده ای رو میخ کوب می کرد...یه بار تو یه مهمونی همه داشتن به هم می خندیدن و پسر عمه ی بدبختم به بابام خندید و یهو شیشه ی نوشابه بود که تو سر کیوان(پسر عمه ام ) خورد شد...کیوان بدبخت سر همین قضبه لکنت زبون گرفت...مرد عصبی ای نبود...گنده لات بود...ادعا نمی کرد...اما تو خونه شده بود انبار سلاح سرد...چاقوی برزیلی...ایتالیایی...شمشیر سامورایی...قمه در انواع مختلف و ...
یادمه یه بار که دیر کرده بود صدای عربده هاش از کوچه پایینی میومد و وقتی خودمونو رسوندیم اونجا دیدیم با یه دسته میلگردای ساختمونی چهار نفرو گرفته به باد کتک...اون موقع بابام نزدیک
۴۰ سالش بود و این از یه مرد ۴۰ ساله خیلی بعید بود که اصلا تو خیابون و محل دعوا کنه چه برسه که...همین شده بود که هر کدوم از ما چهار نفر بدبخت(من و مامانم و خواهرم و داداشم) آبروی اینکه بخواهیم تا نونوایی رو بریم هم نداشتیم...همه ما رو با انگشت نشون میدادن که این بچه بهمنه...این زن همون چاقو کشه است؟...و از همین حرفا...عوض کردن خونه و محله هم هیچ فایده ای نداشت.چون هر جا می رفتیم همین آش و همین کاسه بود...مادرم بیچاره می خواست مارو از دست بابام نجات بده اما بعد از اون مدت اصلا طلاق و این حرفا غیر ممکن بود...تو خونه هم وضعمون بهتر نبود...پدر داشتن خیلی برامون سخت تر از نداشتن شده بود...ما هم که هنوز بچه بودیم و اصلا حالیمون نبود که چه خبره اینجا؟! یا اینکه باید چی کار کرد...بابام همه جور کاری می کرد...اما خداییش دست رو ماها بلند نکرد...هر چند که اون آبرو ریزی که اون از ما کرده بود خیلی بد تر از کتک خوردن بود اما ...شاید هم ما جرات نمی کردیم حرفی بزنیم تا بابامون عصبانی بشه که بخواد...
من بدبخت هر روز تو خونه تنها می موندمو خواهرم و دادشم که می رفتن مدرسه و مادرم هم که کار می کرد...اگه از اونا بخوام براتون بگم همین بس که مادرم یه زن مهربون و دوست داشتنی بود که با اینکه
۳۴ سال بیشتر نداشت ۵۰ ساله نشون می داد...داداش کامیار که بچه ی بزرگ خونواده بود ۱۰ سال از من بزرگتر بود و آبجی کمانه که خواهر بزرگم بود اونم ۵ سال از من بزرگتر بود...یه خونواده ی کامل بودیم اما آبرو ریزی های بابام نمیذاشت ما حتی طعم تکامل رو بچشیم...مادرم بدبخت آرزو به دل مونده بود که یه بارم که شده شوهرش به جای چاقو خریدن دستِ پر بیاد خونه و مثه همه شوهرای دیگه برا خونه و خونوادش میوه و خِرت و پرت و این جور چیزا بخره بیاد...اما این جوری که نبود هیچ...تازه ساعت ۱ نصفه شب هم که در و باز می کرد که بیاد تو همونجور با کفش و لباس دمر میفتاد وسط خونه و خوابش می برد و اگه خیلی کار می کرد این بود که تلو تلو خوران یه دوری تو خونه بزنه...این قدر می خورد که از حال عادی می رفت بیرون...از پشت بوم وا میستاد سرپا می شاشید پایین...کاری که منم که اون موقع بچه بودم با بچگیم می فهمیدم که چه قدر کریه المنظر و زشته...دست بردار هم نبود...اگرم یه بار از کاراش به خودش می گفتیم همشونو انکار می کرد...و خوب به طبع ماها هیچ کدوم جرأت بحث کردن و اثبات حرفمون رو هم نداشتیم... روزا همین جور میگذشت...مادرم علاوه بر این همه کارایی که می کرد باید از خواهر کوچیکش که تو بچگی یتیم شده بود هم مراقبت میکرد...خاله پری اون موقع ها ۱۲ سال از من بزرگتر بود...از این دخترای لوس و سرد قیافه که سرمای نگاهشون یه عمر تو جون آدم میمونه...سرپرستی اونم با مامان من بود...مامانم از دست کارای بابام جرأت اینکه اونو بیاره خونه خودمون و پیش ما باشه رو نداشت...همین شده بود که کار من اون موقع ها شده بود که عصرا وقتی مامانم از سر کار اومد باهاش برم خونه خالم و شبا قبل اینکه بابام برگرده، برگردیم بیایم خونه...خیلی موقع ها من این قدر خسته می شدم که خوابم می برد و همونجا میموندم و شاید این روزای خونه نیومدنِ من به یه هفته هم می رسید...به پری خیلی عادت کرده بودم...از خونوادم بیشتر دوستش داشتم...اندازه مامانم دوستش داشتم...سعی می کردم همیشه به یه بهونه ای چند روزم که شده پیشش بمونم...... روزا همین جوری میگذشتن و حالا دیگه من مدرسه می رفتم...مامانم منو نزدیک خونه پریسا ثبت نام کرده بود که اون بیاد دنبالم...منم همیشه اونجا پلاس بودم...هیچ کس اون موقع جلوی این کار منو نمی گرفت و دنبال این نبود که منو از خون پریسا بکشه بیرون...یعنی بابام که شاید اصلا فراموش کرده بود که خونوادش کیه و مادرم هم این قدر فشار زندگی روش بود که اصلا فرصت فکر کردن به منو نداشت...تا کلاس چهارم دبستانو تو همون مدرسه ی لعنتی گذروندم...خاطراتم از اونجا هم چندان خوشایند نیست اما حال نوشتن از روزای اونجا رو هم ندارم...(آخ که بدونین چه قدر بهونه های تخمی برا نرفتن به اردو یا نیاوردن اولیام به مدرسه می آوردم...خانوم معلممونم که هر وقت پی گیر من می شد این قدر تراژدی وار برخورد می کرد که حال منو به هم میزد...آخرش هم که هیچ کاری از دستش بر نمیومد و بی خیال می شد...)
کلاس چهارم بودم که اومدم تو یه مدرسه تو محل خودمون...دیگه این قدر بزرگ شده بودم که خودم بیام خونه...داداشم اون موقع دانشگاه می رفت و خواهرم هم تازه اول دبیرستان بود و خوب معلومه که اسم دبیرستان دنبال هر دختری راه بیفته اگه یخورده با استعداد باشه میره سمت جینگولک بازی...کمانه هم یه دختر بود و بدتر از من سیر شده بود از زندگی...اون خیلی بیشتر از من می فهمید و ...
هر روز تو مدرسه شده بودم انگشت نمای دست معلم و ناظم و مدیر...بچه ها هم که با بچگیشون کم به من تیکه نمینداختن...برای ثبت نام سال پنجم مدیرمون بابامو خواسته بود مدرسه...بابام عصر پنج شنبه بود که رفته بود مدرسه...شنبه مدیرمون با سر شیکسته اومد...
وحشی بازیای بهمن خان تمومی نداشت...دیگه شاید اون موقع دست خودش نبود...تو ذاتش ملکه شده بود که هر کی جلوش واسه رو بزنه کنار(اونم با زور!)...یه سالی از اون دعواش که با تیرچه بلوک زده بود سر یه یارو رو شیکونده بود میگذشت...طرف اول رفته بود با دار و دسته اش بیاد جنگ جهانی اما وقتی قداره کشی بابام و نوچه هاشو دیده بود شکایت کرده بود...وسط همین هاج و واج بابامو گرفته بودن...چند ماهی رو تو زندان گذرونده بود تا نوبت دادگاهش بشه...دادگاهشم که رسید قاضی به علت صلب آسایش عمومی و به خاطر افزایش امنیت اجتماعی حکم دیه و اعدام تعلیقی زیر شرارت رو براش صادر کرده بود...یعنی هم باید دیه ی یارو می پرداخت که خوب این واقعا براش مهم نبود و هم باید جلو خودشو می گرفت تا دیگه دعوا نکنه...چون اگه یه بار دیگه دعوایی می کرد که منجر به جرح می شد و ازش شکایت می کردن...اونوقت حکم اعدامش اجرا می شد و این برای هر انسانی نقطه ی پایان است...پایانی بسیار ننگ آمیز بر زندگی یک انسان...

 

شخصیت سوخته...دومین برگ

سرش باز گیج میرود و تنه ش سعی میکند نگهش دارد.می بندش و دوباره بازش میکند.تاریکی خودش را چپانده روی نور چراغ رومیزی ای که روی تخت افتاده و او خودش را چپانده  زیر فضای اتاق کم اکسیژنش. لعنتی ها عجب سمفونی راه انداخته اند.چرا تا حالا نفهمیده بود از فرکانس صدای جیرجیرکهای شب بر خلاف سر ظهری هایش زاری میبارد.زار تر از صدای خش خش جاروکش شهرداری شیفت شب. زنی در خیابان میدود - نمی بیندش ولی حتما" میدود- و فحش مادر میدهد و او حوصله ی حدس زدن دلیلش را هم ندارد...صدای جیغ بالا می گیرد...دوان دوان به دنبال بیماری که بیهوش بر روی برانکاردی دارد به اورژانس هدایت می شود...-بار چندمشه؟  -دوم یا سوم...نمیدونم... -مطمئنی کار خودشه؟خیلی خون ازش رفته؟  -نمیدونم...نمیدونم.سه روز بعد...همان جوان...همان بیمارستان...اما این بار نسبت به سه روز قبل نشانی از انزجار یا افتخار به همراه دارد...۲۷ بخیه بر روی نبض دست چپ...سکوتی مبهم...بغضی تکه تکه:


مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد...در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد که سبک تر شده است
توده ی زشت و کریهی شده ام
دوستانم از من می ترسند
آشنایانم نیز)اشک هایی حلقه زده در چشم(...به ملاقات پرستار جوان می آیند

 

من مسیح ۲۰ ساله از تهران...چه تفاوتی دارد...مهم این است که من مسیح هستم...مهم این است که هستم...سال کبیسه ای بد یمن و پر از زمستان...شخصیتی سوخته که خاطرات خود را زنده بگورانه می نویسد...مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...و اما دلیل اینجا بودن و نوشتن...نه برای سو رئالیسم است و نه برای شکستن تابوهای روانشناسی...تنها...می نویسم از زمان بودنهایم برای زمان نبودن هایم...خاطرات زندگی خودم را بازگو می کنم...همین...به امید آنکه این بار عده ای را سر خوش و امیدوار کنم نه بدبخت و ناامید...